رسیدن به آسمایی:01.2008. 14؛ تاریخ نشر در آسمایی :01.2008. 15

 

سید حمیدالله روغ

کوچ - نشین«کوچهءچپ»

2 -        سه تلقی ازمفهوم چپ در نزد ما

پیشرفت مهم اینست که درین اواخر درخواست برای نقد «کارنامهءچپ دیروز» در افغانستان ، به طرف درخواست برای نقد خود «مفهوم چپ» درافغانستان ، عقب رفته است . این سوال که «چپ چیست؟»، بدون  هیچگونه  تردید مهمترین سوال فلسفی- سیاسی است  که بازمانده های «چپ دیروز» ما، درپی استدراک بحران  خود ، خود را  در مقام طرح  آن قرار داده  اند و یا  باید قرار دهند. طرح این سوال  اهمیت بنیادی دارد نه  تنها به  این دلیل که  با طرح این سوال بناگهان  چیز های زیادی  که تا کنون  بدیهی گرفته می شدند ، خود به سوال های مهم و گاه ترسناک  مبدل میشوند، بلکه به این دلیل مهمتر که طرح این سوال روشن میسازد که «چپ» درافغانستان تا کنون از نظر تفکرمستقل فلسفی - سیاسی - که در واقع مهمترین سهم و رسالت آن برای آینده است - دچار یک غفلت  وحشتناک  بوده  است.

آیا ما چپ هستیم ؟  آیا ما اصلا چپ بوده ایم؟ چرا ما چپ هستیم؟

ما چنان  در نظر خود بدیهی و مسلم بوده ایم ، که تقریبا هیچگاه چنین سوال هایی را در برابر خود  قرار نداده  ایم ، و حتی هم  اکنون  هم «دانسته» های ما چنین سوالی را به مضحکه میگیرند: اینهم شد سوال؟؟

اما تاریخ فکر مسلم میسازد که فکرنو درست ازآنجا و از آنچه آغاز شده است که بشر ازبس آن را بدیهی میگرفته ، از دید ش ، و از دید گاهش ، بیرون  مانده  بوده  است. عبدالله نایبی بدرستی مینویسد که « چپ و احیای آن به مثابهء یک جنبش و یک نیاز مبرم وضعیت کنونی تا کنون در داخل افغانستا ن زمینهء بحث جدی نیافته است».

آیا ما چپ هستیم ؟؟؟ اگراین سوال چنان بدیهی است که به پاسخی نمی ارزد ، پس به جای اینکه  بدور بیاندازیمش ، چرا کوشش  نمیکنیم و کوشش نکنیم که پاسخی در برابرش بگذاریم؟

اگرما«چپ» بوده ایم ؛ چگونه شد که وقتی یک شاخهء این «چپ» به قدرت دست یافت، - «یکی  کودتا کرد، اما آن دگری قدرت ناشی از کودتا را با رغبت خاطر پاسبانی کرد!!!»- میدان سیاسی را به خود منحصرکرد وسایرشاخه های «روشنفکری» و «چپ» را از حق حضور در میدان سیاسی محروم ساخت؟؟ اگرما«چپ» بوده ایم ، چگونه شد که در درون خود به شاخه ها تقسیم شدیم و مسالهء جنگ بی نهایت در میان این شاخه ها را، به یک مسالهء جامعهءافغانی مبدل ساختیم؟؟ اگرما«چپ» بوده ایم، چگونه شد که در جنگ برعلیه همدیگر با سیاه ترین نیروهایی که یک عمرآنها را «راست» و «ارتجاع» و «تاریک» می نامیدیم؛ همدست شدیم؟؟ اگرما چپ بوده ایم، چگونه شد که برنامهء وحشتناکی را که همه برای سقوط دادن یک کشور جنگزده به مخاصمت های قومی- قبیلوی ، طرح کرده بودند ، ما به برنامهء خود مبدل ساختیم و بدینوسیله به عقبمانده ترین مواضع بدوی سقوط کردیم؟؟ و خوش هم هستیم!!  

این کدام تحجر زده گی است ، که در همه حال ، در ما سر بالا میکند؟؟

 آیا ما اصلا چپ بوده ایم؟؟ و یا ما «فکر متمایل به چپ» داشته ایم؟؟

آیا ما چپ بوده ایم و یا ما فکر متمایل به آن داشته ایم؟؟؟

حقیقت اینست که کوشش برای پاسخ گفتن به این سوال، ما را به راه دشواری می کشاند ؛

و گام نخست درین راه دشوار اینست که ما بدقت «تسلیخ» کنیم  که  تلقی و تلقی های ما از«چپ بودن» چی بوده است؟ در درون کدام تلقی ها ما                تا کنون خود را«چپ» می پنداشته ایم؟؟ آن تلقی هایی کدام ها هستند که ما آفریده بودیم و خود را قناعت  داده  بودیم که مطابق به  همان تلقی ها ، ما«چپ» هستیم؟؟ وامروز، ومثلا درمهاجرت  هم، ما صد البته «چپ» هستیم ، زیرا همان تلقی ها برای ما یک «سند هویت» و یک  «پاسپورت» صادر کرده اند؟؟

اینک اما هرگاه ما ثابت بسازیم که این تلقی هایی که ما ، بنام «چپ» ، دربارهء خود ساخته بودیم ، نادرست بوده اند، پس آیا ثابت ساخته ایم که ما اصلا «چپ» نه بوده ایم؟؟

 ویا اگر ثابت بسازیم که آن تلقی ها  دیگر ازهم پاشیده اند ، پس ثابت ساخته ایم که امروز و هم اکنون ما چپ نیستیم ؟؟ آیا ما میتوانیم درغیاب آن تلقی های دیروزی هم «چپ» باشیم؟؟

عبدالله نایبی بدرستی مینویسد که «برداشت از مفهوم چپ در مجامع سیاسی افغانی کلا ناهمگون و در بسیار موارد بر پایهء تصورات سلیقه ای و  دلخواه ، به طور  نامشخص و  نا ماءنوس  صورت  میگیرد» ؛

ازین بهتر نمیشود  گفت ؛ و اما  آیا  اگر ما موفق  شویم  که  یک  فهم  منظم ازصورت تکوین مفاهیم ونگرشها ونهاد های سیاسی مدرن- در اروپا-

را اساس قرار دهیم و درک خود را از« پیشینهء تاریخی مفهوم چپ» دقیق بسازیم ، پس آیا موفق میشویم پی ببریم که چپ یک «چیزی» بوده است ، اصلا و اساسا ،  متفاوت  با آنچه ما «تلقی» میکرده ایم؟

درینصورت  دراستنباط خود ما از هویت خود ما چه تحولی بوجود خواهد آمد؟؟

ما،عمدتا درمتن سه تلقی خود را«چپ فهمیده ایم » :

اولین تلقی، وشکل غالب تلقی چپ در نزد ما ، تلقی «چپ به منزلهء یک واقعیت» است.

هم اکنون نیز مهمترین دلیلی که برای  اعتلای دوبارهء فعالیت چپ  عنوان میشود ، نه کدام دلیل دیگر، بلکه این دلیل است که  چپ درافغانستان یک «واقعیت انکارناپذیر» است . مشکل این تلقی  درین نیست که خود - محور است و چون  ازخود  نمیتواند  فراتر برود، اساسا غیرواقعی است و توجه نمیدهد که مثلا چه چیزی درافغانستان کنونی یک «واقعیت انکار ناپذیر» نیست؟؟ مشکل این تلقی درین است که بدیهی پنداشتن چپ را بر یک مبنای کمی  قرار میدهد ؛ یعنی استقامت اصلی کنش و «مبارزهء سیاسی» را از مبنای فکری و فلسفی سیاسی  به سوی  یک  مبنای  اساسا  مقداری  منحرف  میسازد.

«چپ یک واقعیت انکارناپذیر»است، یعنی اینکه چپ توجیه خود را از«قانونمندی  عینی تاریخ» برمیدارد و این قانونمندی عینی تاریخ ، خودش ، یک ماشین قهار است که فقط یک محصول دارد وآن محصول چپ است ؛ پس بدین لحاظ است که چپ قانونی وعینی وتاریخی است؛ وپس ، چپ ، صرفنظرازینکه درکجا وچرا ایستاده است ویا ایستاده مانده است، میبایست توته هاو پارچه های خود را دوباره گرد آوری کند ، بر«پراگندگی ها» فایق آید ،«صفوف رافشرده» سازد، وفن شریف و پرشکوه رفتن ماشینی را دوباره ازسرگیرد ، و درمقام این           «راهپیمایی طولانی» مهمترین چیز هم اینست که دقیقا بخاطر باشد، که ماشین «قانونمندی عینی تاریخ» ارج بزرگی به  چپ قایل شده است، زیراچپ نه تنها با پاهای تاریخ ،بلکه بعوض خود تاریخ، «راهپیمایی» می کند.

درین تلقی «من چپ هستم» معادل است با اینکه «من سازمان هستم(- عضوآن -)». تلقی «سازمانی»، تلقی «بی سرپناهان و   خانه بدوشان سیاسی» است. سازمان «خانهء» من است ، سازمان حصار من است. سازمان « کوچهء» من است.  دفاع از سازمان ، دفاع ازخانهءخودم ، دفاع از حصار خودم ، دفاع از کوچه ء خودم ، و به یک سخن دفاع از خودم است؛ این «چپ» یک حصار است در میان حصارهای متعدد دیگر ؛ یک «کوچه » است در میان کوچه های بسیار دیگر؛ که دکتوراکرم عثمان چنان بی بدیل آنرا به قلم کشیده است؛

 

درین کوچه، مانند همه کوچه ها ،همه چیز است :

بی همتا هست، همتا هست؛ بالا هست ، پایین هست؛ بلال هست، کلال هست ؛ اشراف هست ، اطراف هست ؛ قرار هست ، فرارهست ؛                 راهبر هست،راهگیر هست؛ عیار هست، چوتار هست؛ مرد هست، نامرد هست؛ خوب هست، بد هست؛ زیبا هست، زشت هست؛                 عشق هست ، جفا هست؛  ننگ هست، ناموس هست؛ قاموس هست ، فانوس هست ؛ میعاد هست، معتاد هست ؛ زندگی هست ، مرگ هست؛ «جبهه»ء اقتداء هست، تپهء شهداء هست ؛ هد یره هست ، خاطره هست ؛ و آن یکی  گفت : « نون والقلم و ما یسطرون»!

 

ساکنین این حصار چپ ، چپی ها هستند ؛ و کوچ- نشینان این کوچهء چپ ، چپی ها هستند. کسی هم که درین کوچه نو آمده است،   «چپ نو» نیست،« کوچ نو »است. واین ساکنین و کوچ نشینان با هرچه تنوعی که درمیان خود دارند ، وجه مشترک هویت شان اینست که کوچگی  همدیگر هستند و در یک حصار، تحصن اختیار کرده اند ؛ برتری شان شاید درین است که حصار شان اگر که برج و  باروی  بلند تر نداشته باشد ، درعوض تیرکش های سهمگین تر دارد و ازین تیرکش ها ، بگفتهء عبدالاله رستاخیز«جوانان ستیزنده ... با پرچم سرخ نبرد ... برصف بیداد گران ... حمله ورمیشوند...»؛

واین بیدادگران، همهء آنانی اند که به سوی این حصار «چپ،چپ» نظرکرده بوده اند که « گر پیش آید یک قدم...میکنیم پایش قلم...می بریم پاهای او...می بریم  پاهای او...!!!»؛   

مفهوم «خانوادهء چپ»، که درمیان ما معمول شده است ، ازمفاهیم اصلی این تلقی است.این تلقی در نزد ما اینچنین پایا  و استوار جا خوش کرده است ، زیرا با سنخ روانی- اجتماعی ما خویشاوند است ؛ زیرا مبتنی بر آگاهی سیاسی نیست ، بلکه مبتنی بر یک نگرش                        اسطوره یی- حماسی  بدوی  و  قومی- قبیلوی است ، که نمونه های آنرا در همه جا میتوان سراغ  داد.

و اما  این تلقی ، حال بدوی  ویا غیر بدوی، چرا نادرست است؟؟

درین تلقی ، «چپ به منزلهءواقعیت» ناظر بر تکه پاره های دیروزی است ، و به این تکه پاره ها ، بی توجه به اینکه خود اساسا از کدام قربانگاه آمده اند ، این «نقش تاریخی» را واگذار میکند ، که درخدمت دوباره سازی «کل» دیروزی خود را، از نو، قربانی کنند . این واقعیت دقت جدی میطلبد که هدف این تلقی دوباره سازی کل دیروزی قرار داده میشود. یعنی این تلقی ، هرگونه هم که خود را بیاراید ، ماهیتا گذشته گرا ، و دقیقا ازینرو «غیرتاریخی» است؛

این تلقی«چپ» را به«سازمان تقلیل میدهد» و یک تلقی همزاد با تلقی سازمانی است؛ و نه چپ بودن را ، بلکه اصلا سازمانی بودن را تقدیس میکند. درین تلقی سازمان جاگزین فرد میشود، جاگزین طبقه میشود، جاگزین ارادهء همگانی میشود ؛ و ازینگونه؛ سازمان است که جاودانه  است ؛ رسیدن به سازمان ، بگونهء غریبی  به حلقهء گذار در میان «واقعیت» و «آرمان » مبدل میشود؛ وهمین حقیقت مسایل

تیوریک بسیاربا اهمیتی در توصیف و تبیین دقیق دو مفهوم «هویت سیاسی» و «مصوونیت سیاسی»  در جامعهء افغانی به پیش میکشد؛ که در ذیل به آن خواهیم پرداخت؛ 

درین تلقی  هر مخالف و هر اپوزیسیون ، صرفا « دشمن» است ؛ و سرنوشت وی فقط و فقط  اینست که نابود شود . این تلقی اپوزیسیون

را نمیتواند تحمل کند ، زیرا اساسا  نه بر مبنای تساهل ، بلکه  برمبنای  تقابل  استوار شده است . تلقی « چپ به منزلهء واقعیت»، ماهیتا یک تلقی   مبتنی بر خشونت است . این  تلقی  انحصار قدرت و دیکتاتوری و سرکوب را  نهادینه  می سازد.  این تلقی یک تلقی ناقض آزادی  و ناقض دموکرا سی است.

این تلقی به یک چنان تعلق سیاسی می انجامد که نه تنها ناتوان است ازینکه درماهیت خود بیاندیشد ، بلکه  اساسا  درخواست  اندیشیدن در ماهیت  خود  را،   نقض عهد می داند.  این تلقی یک  تلقی   نا- اندیشا  و   نا- پویا   است ؛ 

 درین تلقی ، تعلق سیاسی به وفاداری های بیدریغ شخصی « همان وفاداری به رهبری!» تقلیل داده میشود که ریشهء تعبدی این تلقی را افشا میسازد و در بهترین حالت به یک پیوند عاطفی  درمیان همرزمان یک «سنگرجنگ» می انجامد که آخرین فداکاری ها را درحق همدیگر روا میدارند ، اما نمیدانند و اجازه ندارند بدانند که ماهیت آن جنگ  که در پیرامون شان جاری است ، چیست؟؟. اصل دانستن نیست ؛ اصل اینست که ساکنین هرحصار وهر کوچه  عقیدهء مستحکم و تزلزل ناپذیر داشته باشند که امرشان برحق  و  جنگ شان  عادلانه  است. و ازینرو کشتن جانب مقابل نه تنها برحق است، بلکه توجیهی  از «عدا لت» است ؛ این تلقی ، یک تلقی  سرباز خانه یی است.

درین تلقی ، بحران ، به معنای ویران شدن خانهء خودی  است ؛ به معنای شکست است ؛ ودفع بحران هم مساوی است با بایستها و کاربستها برای درهم شکستن  بنبستهای  ساختاری و سازمانی : بایست که پایبست ها را بربست ، بایست که خوازه بست ، ودیواره ها را دوباره بهم پیوست ، بایست که درپناه دیواره ها دگرباره به «سنگر» نشست ؛ و بدینگونه  بپا خاست بایست ، از شکست ؛ این تلقی نمیتواند از بحران بدر شود ، چون« بحران» را نمی شناسد؛

درین تلقی، گسست در اندیشه ، نقض عهد و نقض غرض و نقض هویت است. این تلقی بطورغریبی فقط به خود برمیگردد ؛ و پایگاه بر گشت به خود است . درین تلقی ، دیدن واقعیت ، در دیدن  خود منعکس است . واقعیت بیرونی صرفا ازانجا بیرونی است که  آیینهء واقعیت خودی  است. جایگاه جهان پیرامون اینست که جولانگاه  واقعیت  خودی ما باشد ؛ و اگر نباشد،  پس جهان نادرست است! . درین تلقی تداوم اساسی است، نه گسست. و ازینروست  که این تلقی با بوروکراسی خویشاوند است؛

جهان میدان «بر گشت» به «جبریت» و«فرا جبریت!» چپ  است .

هرگاه صاحب این تلقی، این عنعنه را پاس داشت، پس باید او را سپاس داشت و او را  بران داشت که «هر کجا هست و یا رفته است» ، به این خانه «برگشت» کند و در« همین خانه بماند!!!» و این خان خانی نزد ما چنان معتبر است که اگر آن فلان ، سر بر آستان آن  خان ، هم گداشت ، ما تنها در انتظار یک آذان  وی  هستیم تا  فراخوان دهیم  که :

کرم نما  و  فرود  آ   که  خانه  ،  خانهء  تست !!!

چرا و چرا و چرا ما نمیتوانیم بگوییم که :

چو  رفتی ، برو ، نه «چپ»  قمار خانهء تست !!!(؟؟؟)

این تلقی نمیتواند به آگاهی فراتر رود، چون همانند سایه، د یوار زده است؛

 آسیب پذیری این تلقی درست وقتی خود را نشان میدهد که در نظر گیریم  همین تلقی با همین خصوصیت، و بدقت، بوسیلهء دیگران  هم  ادعا  و عنوان  شده میتوا ند : 

«جهان میدان بر گشت به « جبریت» و « فرا جبریت» راست است !!».

چه برهانی داریم که این ادعا باطل است ؟؟؟

ما  در افغانستان ، و به تجربهء خود ، دریافتیم  که چنین تلقی در سیمای سازمانی راست ظاهر شد . حزب اسلامی گلبدین حکمتیار دقیقا بر اساس نسخهء سازمانی  حزب مارکسیستی  جور شد. ما هیچگاه  بدقت از خود نپرسیده ایم و بدرستی نیاندیشیده ایم  که این چی بوده است که اینچنین به سهولت  از« چپ» به «راست» قابل  انتقال  بوده  است؟؟؟

این که درراه «دوباره بپاخاستن» ، بگفتهء قدیر حبیب ، برای چپ افغانی هرسوالی حل است؛ و به جای هرسوالی، و پیش از هرسوالی ، سوال سازمان  مطرح میشود؛ و این که چپ افغانی درهمین «پافشاری انقلابی» برای  بپاساختن  دوبارهء سازمان ، به تکرار به  ناکامی  مواجه  میشود؛ ریشه در همین  دارد  که ما این تلقی  را نمیشناسیم  و ازینرو نمیتوانیم  آن را نقد  کنیم؛

تلقی « چپ به منزلهء واقعیت» درمیان ما«خانه» کرده است، زیرا یک اصل  اساسی هنوز در«خانهء چپ افغانی» اصل آشنا و حرکت دهنده نیست : این اصل که  چپ افغانی باید یک چپ «اندیشا» شود ؛ که  چپ ،  نیست ، مگر اند یشه ؛ 

 

دومین تلقی  چپ درنزد ما، تلقی«چپ به منزلهء یگانه عامل هدف ویگانه حامل آرمان» است . این تلقی نمود و نماد        چهره برافروزی  و  غرورپردازی   چپ بوده است.

درین تلقی هدفمند بودن وآرمان داشتن منزلتی است که صرفا چپ حایز آن است. درین تلقی راست نه تنها فاقد آرمان  و،اساسا، فاقد هدف است؛ بلکه سترون بودن در هدف و آرمان ، بیان اصلی ماهیت ناجایز آن است.

و اما درینجا یک سوال بسیار پیچیده مطرح میشود . ما ، در سطح چپ افغانی، اصلا  تا کنون این سوال را مطرح نکرده ایم .

 این سوال اینست که چرا چپ آرمان دارد و «دیگران» آرمان ندارند؟  به این سوال در ذیل می پردازیم.

و اما این تلقی دو پیامد جدی دارد:

یکی اینکه یک رابطهء یکجانبه در میان مفهوم «چپ» و مفهوم «حقیقت»، برقرار ساخته میشود ؛ این تلقی زایندهء «انحصار حقیقت» است . و ازینجاست که رابطهء درمیان مفهوم « چپ» و مفهوم «انتقاد» ؛ و در میان مفهوم «چپ» و مفهوم  «انقلاب» ، دچار یکجانبه گی ساخته می شود . این «چپ» ، از طریق عنوان کردن « انحصارحقیقت» ،خودش ، خود را در برون از«انتقادی و انقلابی» قرار میدهد ؛ انتقاد ، و در نهایت، انقلاب، از بنمایهء اساسی مفهومی آن تخلیه میشوند و به یک دگم مبدل میشوند که چون یک« سرشانه یی» برشانهء چپ نصب شده اند . این دگم را میتوان بسته بندی  و صادر  کرد.

کاستوریادیس گفت دموکراسی را نمیتوان صادر کرد ؛ و اما این تلقی انقلاب را صادر میکند؛ این تلقی  نقد را ،از خود به بیرون، صادر میکند.

«دیگری» است ، که موضوع اصلی نقد است . مسلما چپ هم « آگاهی دارد» که سلاح نقد را در برابر خود ، نیز، بکار گیرد ؛ و بی امان هم بکار گیرد؛ و اما نقد چپ ،در نهایت ، خود چپ را به چپ بر میگرداند ؛ درحالیکه نقد دیگری به «ضرورت تاریخی دگرگون ساختن آن» رسانیده  میشود . درین تلقی نقد چپ به دگرگونی چپ نمی انجامد ، چون انتقاد و انقلاب همزاد و ذاتی چپ پنداشته میشوند ؛ هرچپ ذاتا انتقادی است  و هر انتقاد  ذاتا چپ  است. هر چپ  ذاتا انقلابی  است  و  هر انقلاب  ذاتا چپ  است . انتقادی سازی چپ ، به چپ سازی انتقاد می انجامد؛ وانقلابی سازی چپ ، به چپ سازی انقلاب می انجامد .

انقلاب فنی چیست؟ چپ است! ؛  انقلاب انفارماتیک چیست؟ چپ است! ؛  انقلاب ژنیتیک  چیست؟  چپ است! ؛ و اینها «چپ »هستند، چون «انقلاب» هستند!

دوم اینکه درین تلقی به طورغریبی «من چپ هستم» جایگزین «من می اندیشم» می شود. یعنی«من چپ هستم»،«من می اندیشم»را مسلم میگیرد: تردیدی نیست و مسلم است که من حامل اندیشه هستم ، چون من چپ هستم ! . «انحصار حقیقت» به «انحصار فکر» می انجامد؛

نه اینکه چپ از نظر مضمون باید اندیشه ورز باشد؛ بلکه این که  اندیشه ورزی یک آدرس است برای «چپ» ؛ این تلقی نفس «چپ» را حجت مسلم اندیشه میشمارد:

 چپ شو، تا بدون دیپلوم «اندیشمند» شوی ! ؛ وقتی چپ بودی ، هر چی گفتی، اندیشمندانه  گفتی !! ؛

دلیل هم اینکه فقط چپ است که بیانگر «ضرورت تاریخی» است. دیگران هرچی گفتند،«سخن بیرون زهنجار»گفته اند؛ فکرو اندیشه دربرون از دایرهء این «ضرورت تاریخی» ، انحراف از «تفکرانقلابی» است ؛ «رویزیونیزم»  است ؛ «التقاطی گری» است؛ «لغزش به مواضع بورژوازی» است...

این تلقی زمینهء اصلی یکنواختی درتفکر و در نهایت نا- اندیشا بودن ، و ازان هم فراتر اندیشه ستیز بودن « چپ» است  ؛ این تلقی ،ماهیتا مبتنی برنادیده گرفتن اندیشهء «دیگری»است ؛ اندیشهء دیگری «باطل» است : اندیشهء دیگری،        اصلا اندیشه نیست ، «ارتجاعی» است ، «غیرعلمی»است ؛ اندیشهء دیگری، یک چیزی نی یک چیزی را فاقد است؛

 این تلقی زمینهء اصلی کتاب سوزان هاست ؛ این تلقی  به «پاکسازی اندیشه» و به  انکیزیسیون می انجامد ؛ و انجامید ؛              

درهمین رابطه مفهوم «واقعیت» ومفهوم « آرمان» ومسالهء رابطه در میان «واقعیت و آرمان » مطرح میگردد . درین عرصه، چپ کنونی افغانی، درین اواخر، یک جهش  باستانشناسانه ، رخ به گدشته ، انجام داده است. آرمان هایی را که منطقا باید الهامبخش سمت گیری ما از واقعیت کنونی به سوی آینده باشند ، چپ کنونی به کاوش آغاز کرده است که اگر آنها را در گذشته بیابد: از «آرمان های آغازین        ح د خ ا» سخن گفته شد.

درین رابطه چند تذکر لازم می آید:

اول اینکه طرح برگشت به «آرمان های آغازین» حال به هر نیتی و از هر موضعی مطرح شده باشد ، فقط بدین معناست که چپ کنونی افغانستان از وضعیت فاجعه بار کنونی، نمیتواند آغاز کند ؛ ازعهدهء تبیین مسایل امروز نمیتواند بدر شود ؛ برای امروز نسخه یی ندارد ؛ بیاد آوردن «ما وقع» ناراحتش میسازد؛ و به یاد ایام خوش جوانی که اینهمه درد سر در آن نبود ، بار سفر به گدشته بسته است؛

 این خاطرخواهی به گذشته ،و سفرخواهی  به گذشته، باید مدد  برساند که به همه ، هم به تاریخ و هم به جغرافیا ، سند کشیده شود ، که ما یک وقتی آرمان های خوشی داشتیم و خواب های خوبی میدیدیم ؛ و اگرچند تا جن و بلا  پیدا نمی شدند، و خواب های ما را بر هم نمیزدند ، ما اینک             « گیاه رستهء امید می شدیم ؛ کرسی نشین معبد خورشید می شدیم؛ نفرین به هر چه سنگ؛ لعنت به هر درنگ!!؛»

«ارچی ازآنچه واقع شد، گپ نمیزنیم، چون بار آرمانی ندارد!» ؛ و نامه تمام؛

البته در تاریخ فکر، نه بارها، بلکه هربار، به سرچشمه های اولی فکر برگشت شده است، تا راه جدیدی درفکر گشوده شود. از همین نظر است که هایدگر بدرستی  مینویسد که هیچ نحلهء فکری- فلسفی ادامهء فکرقبلی نیست ، هر نحلهء فکری یک آغاز نو است ؛ درهمین جا  باید گفت که بنابران این نظرمارکسیستی که در تاریخ فلسفه یک تسلسل بر قرار میکند و آن را به تاریخ مبارزهء مداوم درمیان ایدیالیزم و ماتریالیزم تقسیم میکند ، نادرست است.

و اما این مراجعه به سرچشمه های آغازین فکر، معادل مراجعه به آرمانهای آغازین نیست.  آرمان ، افقی است که ما پیوسته در چشم انداز آن به پیش میرویم . گاه موفقانه و گاه هم ناموفقانه ؛ اگر ح د خ ا  دیروز آرمانهایی را مطرح کرده است ، پس این آرمانها ، امروز، لادرک نه شده اند ، که برای یافتن دوبارهء آنها باید کمر همت بندیم و سفر شاقه به گذشته را به جان بخریم. درجستجوی آرمان، ضرورتی ، و رهگشایی یی، در برگشت به گذشته اصلا مضمر نیست. «آرمانهای آغازین» یک  ترکیب ، شاید فریبنده، اما نقیض و نادرست است.

 دیگر اینکه طرح برگشت به «آرمانهای آغازین»، حال درست و یا نادرست، ذاتا یک  طرح انتقادی است. معنای برگشت به آرمان های آغازین اینست که چون راه سپری شده نادرست بوده و ما را از آرمانهای آغازین منحرف ساخته است ، اینک به آرمانهای آغازین برمیگردیم ، تا راه درست نیل به آن آرمان ها را ، در پیش گیریم.

 درینصورت دو سوال اساسی مطرح میشوند:

-     راه درست چیست ؟؟ ضمانت های انتخاب ما برای درست بودن راهی که از سر، و از نو، درپیش میگیریم کدام ها اند؟؟ راه درست فقط میتواند ازنقد راه نادرست، ازنقد راه پیموده شده نتیجه شود. پس طرح  برگشت به آرمان های آغازین، اساسا به معنای طرح این سوال است که چه چیزی و چرا نادرست  بوده است؟؟ طرح برگشت به آرمانهای آغازین، اساسا یک طرح برای نقد تیوری وپراتیک است.

-     بحث درین مساله که آرمانهای آغازین ح د خ ا چی بوده اند، بخودی خود یک بحث جدی است که ما تا به حال در آن به دقت نیاندیشیده ایم؛

عده یی از اثربی اطلاعی از تاریخ نهضت روشنفکری افغانستان دچار این فریب ساخته شده اند که طرح آرمانهای آزادی وعدالت در افغانستان، صرفا با  ح د خ ا  پیوند دارد.

چنین ادعایی واقعیت های متعددی را بدیهی میگیرد.

 پیش ازهمه این واقعیت را بدیهی میگیرد که طرح این آرمانها درافغانستان سابقهء بیشتری دارد و با تاسیس ح د خ ا  آغاز نه شده است. آرمانهای آزادی وعدالت به طورکلی درنهضت مشروطه، وبه طورمشخص درنهضت های سیاسی پس ازجنگ دوم جهانی، درافغانستان مطرح شدند. ازاین آرمانها دراسناد نهضت های ویش زلمیان ، حزب خلق عبدالرحمن محمودی، حزب وطن میرغلام محمد غبار  ، درهرکدام به گونه یی،  ذکر شده اند.

 این آرمانها درمقدمهء قانون اساسی 1343 مطرح شدند.

همزمان با  ح د خ ا  وشاخه های منشعب ازان، سایراحزاب وسازمان هایی که درآنزمان تاسیس شدند، مثلا سازمان های ماوویستی دموکراتهای نوین ، سوسیال دموکرات ها، لیبرال ها (مساوات) و دیگران ، این آرمانها را در سرلوحهء کار خود قرار دادند.

تردیدی نیست که ح د خ ا  نیز ازین آرمانها  سخن  گفت؛ اما طرح این آرمانها در افغانستان یک آوردهء  خاص   ح د خ ا   نه  بود.

بنابران در جستجوی «آرمانهای آغازین ح د خ ا» باید دقیقتر شد.

مشکل اساسی درین بررسی اینست که احزابی از ردیف ح د خ ا، هیچگاه تبیین دقیقی  ازمفاهیم «ارزشها» و «اهداف» و «آرمانها» ،واینکه چه چیزی این مفاهیم را بهم پیوند میدهد وچه چیزی این مفاهیم را ازهم متمایز میسازد، ارایه نکرده اند؛ در متن «برگشت به موضع»هم ، تاکید اصلی بر« اهداف » و نه « آرمان» است :  «چپ.... در بیان اهداف خود ابهامی نمی گذارد...»؛ و توده ها نیز اهداف دارند :« اگر در بین اهداف و ذهنیت توده ها...»؛

به هرحال ، گفتیم احزابی مانند ح د خ ا تبیین دقیقی از «هدف» و «آرمان» نمیدهند و این بیش از همه به علتی که نگرش چپ درین سازمانها و احزاب اساسا حاصل نوعی عاریتگیری فکری بوده است، ونه حاصل تکوین  خودی فکر. وطوریکه معلوم است، و ما در نمونهء ح د خ ا  با آن بلدیت داریم، این عاریتگیری با محدودیتهای متعدد مواجه بوده و در نهایت به یک درامدن «یک شبه» به زیر چنبرهء « تعلق به یک شبه اندیشه»  ا نجامیده است ، و نه به چیزی بیشتر ازان.

پس هر گاه هم کدام جستجو در این « آرمانهای آغازین» واقعا ضرور و مفید باشد ، باید به منابع اصلی آن مراجعه کرد ، و این منابع  سابقهء 42 ساله ندارند(ح د خ ا) ، سابقهء 90ساله دارند(اکتوبر، شوروی، حزب تودهء ایران)،و سابقهء160 ساله دارند( مانیفست ،کارل مارکس)؛

هدف اساسی ح د خ ا  یک «انقلاب ملی ودموکراتیک ضد فیدالی و ضد امپریالیستی» اعلام شد. بدینسان ازآن زمانی که میرغلام محمد غبار در سرلوحهء حزب وطن نوشت که «هدف ما تاءسیس نظام مشروطیت است»، درطی 15 سال تا تاءسیس  ح د خ ا  که «حد اقل» انقلاب ملی و دموکراتیک را با «حد اکثر» انقلاب سوسیالیستی پیوند داد ، تحولی که در افق آرمانی  فعالیتهای سیاسی در افغانستان وارد ساخته شد، عبارت بود از گذار از آن گونهء خاصی از«تفسیرملی» از دموکراسی  که  میراث مشروطیت بود و درنهضتهای دههء 50 نیز دوباره مطرح شد؛ به تفسیر مارکسیستی و طبقاتی و انترناسیونالیستی  از مفهوم دموکراسی .

بدینسان ، برخلاف انتظار طراحان آن ، طرح برگشت به آرمانهای آغازین ح د خ ا ، خود این حزب را زیر سوال میبرد؛

 

سومین تلقی  چپ در نزد ما، تلقی چپ به منزلهء چپ مارکسیستی است. این تلقی که«چپ مارکسیزم است؛ ومارکسیزم چپ است» ، ازمعمولترین بد یهیا ت ما ، و نه تنها ازما، است. پس برای چپ بودن باید رفت ومارکسیست شد، وبرای مارکسیست شدن هم باید آمد وچپ شد.

تا جایی که به «مارکسیزم» مربوط میشود،ما با سه مقطع مواجه هستیم:

یکی اینکه امروزمحققین ، ازجمله و عمدتا محققین طرفدار مارکس، به این نظر اند که

در میان فکرمارکسی ، و آنچه بعدا ازان ساخته شد و نظریهء مارکسیزم نامیده شد، باید تفاوت قایل شد؛

دو دیگر اینکه نقد نظریهء مارکسیسزم است که دراروپا به «نومارکسیزم» انجامید؛

سه دیگراینکه امروز از«چپ نو» سخن گفته میشود. «چپ نو»، چپ دوران گلوبالیزم است ، که تبیین مسایل خود را در دایرهء بسیار وسیعتری مطرح میکند ، دایره یی که بازنگری  فکر مارکسی  و جای فکر مارکسی  در آیندهء چپ ، فقط یکی از خطوط و ضوابط آن است ؛

اینک از معضل های اساسی ما یکی اینست که ما بدرستی نمیدانیم که  چپ افغانی درسطحی قرار ندارد که خود را حتی تنها با یکی ازین سه مقطع ، هم ، بسنجد ؛ چپ افغانی در سطحی قرار دارد که عدم تناسب خود را با هر سه این مقا طع  باید دریابد. چپ افغانی  باید خود را محک بزند که  اصلا مارکسی است و یا بوده است و یا نه؟

 درین میان باید توجه داشت که مفهوم « چپ نو» کدام عنوان اعزازی  و یا کدام «نشان» نیست ، که از جایی بدست آوریم و بر یخه التصاق کنیم و در هر محفلی حمل کنیم؛«چپ نو» یک پایگاه مشخص فکری در اروپا است که تلاش دارد از نقد  نو- مارکسیزم و از نقد گلوبالیزم ، هر دو، به  نتایج  نو برسد ؛ پس نه تنها بسیار  خود- آگاهانه  تر است ، بلکه بسیار هم  دوراندیشانه تر است که چنین عناوینی را هنوز به خود نه بندیم ؛ چون «چپ نو» یک جستجوی عظیم تیوریک و سیاسی است که هنوز نتایج مشخصی بر آن مترتب نیست؛ و چون ما کار برای نتیجه گیری تیوریک از نقد ،بگفتهء نایبی،« وضعیت سیاسی » خود را ، هنوز اصلا آغاز نکرده ایم؛

به هرحال، بررسی  سیر فکرمارکسی  تا « چپ نو» و نسبت و مناسبت چپ افغانی با این سیر و تحول، یک  بحث جداگانه  و گسترده  است که باید به یک موقع  مناسب  ، هرگاه چنین موقع باقی باشد ، واگذار شود؛

و اما آنچه را در رابطه با تلقی «چپ به منزلهء چپ مارکسیستی» باید گفت ، دستکم سه تذکر است:

یکی اینکه  از برازنده ترین ودیعه های کارل مارکس، برای فلسفهء سیاسی، یکی هم این بوده است که رسالت فلسفه تنها تفسیر جهان نیست، فلسفه رسالت دارد که  جهان را  تغییر دهد؛

 بخاطرم هست که در مظاهرات سالهای 48 تا 52  کسانی این گفتهء مارکس  را از تریبون ها مطرح میکردند؛ و حتی نو جوانان هم، این گفتهء مارکس را باز گو میکردند. و اما این گفتهء مارکس، که  ظاهرا ما همه آن را ،صد البته تا اخیر، فهمیده ایم، فقط مدخل سوالات متعدد بعدی است:

از تغییر به منزلهء یک مقولهء فلسفی سیاسی ، تا تغییر به منزلهء یک رویداد سیاسی چه فاصله است؟ آیا تغییر با حدودی  محدود هم میشود و یا نه؟ اگر محدود نمیشود، پس ما اصلا چگونه  به مفهوم تغییر رسیده ایم؟ اگر محدود میشود ، پس میدان و یا میدان  هایی که تغییر را ، صرفنظر ازینکه کی حامل تغییر است ، محدود و مشروط میسازد، کدام ها اند؟؟ چه چیزی را تغییر میدهیم؟؟ چرا ؟؟ چگونه تغییر میدهیم؟؟ و ازینرو کدام گونه های تغییر مجاز اند و کدام گونه های تغییر مجاز نیستند؟؟ «مجاز» چیست؟؟ خود «مجاز» چگونه تغییر میکند ؟؟ و چگونه تغییر کند ؟؟ و ازینگونه.

آیا ما بدنبال تغییر هستیم، بدون آنکه روشن ساخته باشیم که تغییر برای چی است ؟  که، بگفتهء بیدل،« اگر تعمیر نتوان کرد ، ویران میتوان کردن»؟؟؟

به این سوالات فقط میتوان از طریق  تاءمل  در هستی خود ، پاسخ گفت. این مفهوم « تاءمل در هستی» را بار نخست هگل مطرح کرد ؛ و هایدگر این مفهوم هگلی را هستهء اصلی فکر مدرن  میداند. هگل خودش از طریق همین «تـاءمل در هستی» به مبحث«عقل درتاریخ» رسید و نشان داد که مساءلهء اساسی بسط عقل در تاریخ، عبارت از مساءلهء بسط آزادی در تاریخ است. هانا آرنت همین مفهوم هگلی را بر مفهوم« انقلاب» تعمیم داد و نشان داد که انقلاب آن است که به بسط آزادی بیانجامد.  راولز همین مفهوم هگلی  را در نسبت با مفهوم «عدالت» مطرح ساخت و نشان داد که عدالت را تنها  بر مبنای پیگیر ترین رعایت از آزادی میتوان بسط داد؛

اینک ما این سوالات را یا هیچگاه مطرح نکرده ایم ؛ و یا پاسخ های آمادهء دیگران را تکرار کرده ایم . حاصل این استطاعت و بضاعت ما، رویدست ماست : ما ، سه تغییر را از سر گذشتاندیم ، بی آن که به«تغییری» رسیده باشیم ؛ و استعداد ما چنان است که امروز حتی ازین حقیقت هم

که ما نه عامل بوده ایم و نه حامل ، نمیتوانیم برای«تغییر» خود ما یک اساس و یک دلیل بسازیم . ما نه تنها پیامد تغییر نبوده ایم؛ بلکه پیشامد تغییرهم نبوده ایم : یک چپ بی بنیاد که خودش، خود را «چپ بنیادی» می نامد . و حتی این زحمت را هم بخود نمیدهد که خود را مطلع بسازد که مفهوم « چپ بنیادی» اساسا یک مفهوم سوسیال - دموکراسی اروپایی است: هانری دومان در سال 1933 درمیان«اصلاحات بنیادی» و«اصلاحات توزیعی» فرق قایل شد ، و چپ طرفدار اصلاحات بنیادی را«چپ بنیادی» نامید.

دو دگر اینکه  مشکل مهم بعدی، که ،قرار معلوم تا کنون هم ما آن را بدرستی در نیافته ایم، اینست که جای مارکسیزم در فکر اروپایی در کجاست؟؟ دهقان زهما ، به نقل از هانا آرنت گفت که فلسفهء سیاسی در غرب یک آغاز دارد: افلاطون؛ و یک انجام دارد: هگل.

اینک مارکس که بدنبال هگل می آید در فرجام فلسفهء سیاسی درغرب جای دارد. امروز،150 سال پس از مارکس، نطریهء مارکسیستی فقط  و صرفا یکی از نحله های فکر سیاسی در جهان کنونی است. و بسیار مهم است که ما  دریابیم که تنها اینگونه نیست که نظریهء مارکسیستی ، دیگر ، درسطح فلسفهء سیاسی صرفا یکی از نحله های فکری است ، بلکه بسیار نزدیکتر، در سطح چپ هم ، دیگر، نظریهء مارکسیستی  نه یگانه نظریه ، بلکه صرفا یکی از نظریه ها است. نباید اشتباه کنیم : نظریهء سیاسی «چپ نو»، یک بر گشت صرف به  نظریهء مارکسیسم نیست.

مثلا دربارهء مفهوم انسان و رهایی انسان:

مارکس  مفهوم رهایی emanzipation و aufhebung ، را در متن «نظریهء بیگانگی» مطرح میکند. مارکس مفهوم «بیگانگی» را از نقد هگل

و فویرباخ  برداشت و نظریهء خود دربارهء «بیگانگی» را در«دستنوشته های فلسفی» در 1844مطرح کرد. تنها این نیست که مارکس مهمترین نظریه پرداز«بیگانگی»است، بلکه این هم است که «نظریهء بیگانگی» مهمترین آوردهء فلسفی فکر مارکسی است؛ نظام فکر مارکسی در واقع عبارت از بسط نظریهء بیگانگی است.

نظریهء بیگانگی مارکس، یک نظریهء گسترده و ذیجوانب دربارهء رهایی انسان است که مارکس ، خودش، «کالبد شناسی» آن را در«اقتصاد سیاسی» کانونی میسازد و آن را دریک شبکهء بسیار پیچیدهء تیوریک با نقش پرولتاریا، به منزلهء «فاعل تاریخی رهایی»، پیوند میدهد و نتیجه میگیرد که « پرولتاریا با رهایی خود ، همه را رها میسازد»؛         

این مفهوم همه که در فکرمارکسی مطرح است، درنظریهء مارکسیزم مسکوت گزارده میشود؛ و چپ مارکسیستی در مقام نمایندگی از، صرفا، یک بخش جامعه ، زحمتکشان، فرومیلغزد و این تقلیل ، تبعات بسیار مهمی در نگرش سیاسی چپ مارکسیستی ، خاصتا در«جهان سوم»، و در افغانستان، داشته است . این مفهوم زحمتکشان معادل همان مفهوم خمینی «مستضعفین» است، که منوچهر جمالی آن را بدقت میگشاید و نقد میکند.

اینک نیچه  که ، مطابق به  هایدگر ،  کسی است معادل با افلاطون  درتاریخ فلسفه ، مفهوم بیگانگی را بر مبنای متقابل با مبنای هگل- مارکس مطرح میکند وخود افلاطون را زیر سوال میبرد . هایدگر به ادامهء نیچه به فلسفهء ماقبل سقراطی مراجعه میدهد و مفهوم بیگانگی را به منزلهء یک وضعیت فلسفی مطرح میکند: به منزلهء وضعیت غفلت از وجود ؛

 ژاک دریدا  فکر هایدگری را بسط میدهد و با خود به امریکا می برد.

سپس فکر امریکایی  با دیوی  و لیپمن آغاز میکند و به رورتی می انجامد و انگارهء پراگماتیک از رهایی و آزادی را مطرح میسازد. در همین مضمون ، فکر امریکایی تحت تاثیر یاسپرس  و شمیدت  و از طریق   آلن بلووم  به  نیوکونسیرواتیسم  میرسد که کسانی مانند وولفویتز        ازان   نمایندگی میکنند.

بعد فکر فرانسوی که در قرن بیستم از برگسون آغاز میکند ، در وجود سارتر با مارکسیسم پهلو میزند و بعد ، از مارکسیسم فاصله میگیرد و در میشل فوکو به این نتیجه گیری بنیادی «پسا مدرن» میرسد که فکر مدرن مفهوم  سوژه ، به معنای انسان، را از خود بیگانه کرده است و سوژه را به ابژه مبدل ساخته است؛ یعنی انسان را به موضوعی از نظارت و تحقیق مبدل ساخته است. در نتیجه فکر مدرن که با عنوان کردن «آزادی» آغاز شد، به نقض «آزادی» انجامیده است؛ این دریافت شامل مارکسیسم ، که خود یک قراءت خاص از مدرن است، نیز ، میشود.

مثلا دربارهء فلسفهء تاریخ:

150 سال پیش نظریهء تاریخی که مارکس پیش کشید ، منطق و پهنهء اندیشهء ما   دربارهء فلسفهء تاریخ و سیرتاریخی را دگرگون ساخت . آوردهء مارکس دربارهء«ماتریالیزم تاریخی» و«جبر تاریخی» منبعث ازان، به منزلهء پیدایی یک پایگاه فکری نو و یکه تاز در فلسفهء تاریخ ، و درنظریهء اجتماعی ، در آن زمان ، بود.

امروز ، اما دستکم ، چار نظریه در فلسفهء تاریخ را می شناسیم :

نظریهء مارکسیستی«قانونمند بودن وتکاملی بودن» سیرتاریخی؛ این نظریه به وسیلهء هابرماس و دیگران نقد و بازنگری شد؛

نظریهء اشپنگلر- توین بی  معطوف به «دوری بودن» سیر تاریخی؛

نظریهء مکتب اننال و براودل  معطوف به  فرهنگی- حوزه یی  بودن سیرتاریخی؛

نظریهء «پسا مدرن »  لیوتار ودیگران معطوف بر بطلان «کلان روایت ها » در تفسیر تاریخ؛

ازینگونه است نقشهء فکرسیاسی درجهان امروز، درجهان قرن بیست ویکم .

این فهرست را میتوان ادامه داد. حاصل اینکه ما با یک تکثر و تنوع گستردهء اندیشه و فکر بشری مواجه هستیم که به هیچگونه تقسیم بندی تن نمیدهد و خاصتا گروهبندی کردن آنها بر اساس «علمی!» و «غیرعلمی!!» و«انقلابی!» و «ارتجاعی!» و «پیشرو!!» و «نا پیشرو!»  دیگر تنها اشتباه نیست، مضحکه است.

اینک این حقایق مستقیما نه شاهدی بر درستی مارکسیسم ، ویا عقاید دیگر، هستند و نه شاهدی بر نادرستی مارکسیسم ، و یا عقاید دیگر؛ این حقایق نه حاصل کدام شکست در افغانستان هستند ؛ و نه حاصل کدام شکست در جهان؛ در متن این حقایق ، شاید اما ، میتوان  آن شکست ها را بدقت بیشتر تفسیر کرد وبه فهم درستی ازان شکست ها رسید؛ و، نیز، تردیدی نیست که  میتوان مناقشه های متعددی را نیز پیش کشید : که این تعدد و تنوع  واپسین سخن فکر فلسفی سیاسی نیست؛ که در میان این تعدد و تنوع باید به دفاع ازین و یا آن امر برخاست : «دادخواهی و دموکراسی» را باید دگرباره عنوان کرد؛ وازینگونه؛

و اما در دو چیز دیگر هم  تردیدی  نیست:

 یکی اینکه  فکرمارکسی دیگر یک فکر یکه تاز و «چرخ تاز» در عرصهء فکرسیاسی ، و حتی در عرصهء فکرسیاسی چپ ، نیست؛

دیگری اینکه  چپ بودن ازین پس ، و بناگزیر، به معنای مارکسیست بودن نیست ؛

درمقامی که هایدگر که اصولا مخالف مارکس است ، از مارکس «نقل قول»میکند؛ در مقامی که ما عادت کرده ایم بگوییم           «جهانبینی ما علمی است» و ازان به این مسلم عبور میکنیم که پس «فکر ما علمی است!!» ، و آنگاه هایدگر می آید و میگوید «درعلم فکر نیست!!» ؛ درین مقام دستکم باید لگام زد ؛ و ازین پس درنگ کرد؛ و به فکر کردن ، به  تفکر ،آغاز کرد . که بگفتهء بیدل                 « ای محو  خرد !  مباد   نادان  نه  شوی !»

 بدون تردید میتوان کماکان مارکسیست باقی ماند، و اما این یک تعلقی است که ما ، خود ما، به یک نظریهء سیاسی انتخاب کرده ایم ؛ یعنی نمیتوان و نباید ازین تعلق فکری که ما ، در میان تعلق های فکری سیاسی گوناگون، برای خود انتخاب کرده ایم، یک قانونمندی کلی و ایجابی برای دیگران ، طوری که   همه   بناگزیر مشمول آن  شوند ،  بیرون کشید؛ 

و این حقیقت ،اما، تبعات سیاسی و برنامه یی بسیار جدی دارد که ما نمیخواهیم به  آنها اعتنا کنیم ؛ و این ریشهء اصلی  آن ذهنیگری است که   «چپ دیروزافغانی» به آن مبتلا بوده است؛ و « چپ امروز افغانی» به آن مبتلا مانده است؛

سه دیگر اینکه این تکثر و تنوع در فکرسیاسی معاصر ، بیان آن چندین جانبه گی و مولتی لاتیرالیزم است که خاصهء مرحلهء کنونی  تکامل بشری است.  مولتی لاتیرالیزم  دقیقترین  مظهر  و  بیان  گلوبالیزم  است.

جهان ، دیگر، یک - جانبه نیست ؛ و نمیتواند باشد ؛ و ازین پس نخواهد بود. یک نظریهء یگانه برای دگرگونی جهان  ، دیگر ، مصداق ندارد.  جهان ، و از جمله جهان فکر ، فقط  و تنها  کرانمند  است.

سوسیالیزم، اگرهم الترناتیف و بدیلی برای آینده است، دیگر نه دلالتی براقدام تنها مارکسیستها است و نه تاءییدی بر موضع سیاسی تنها مارکسیستها ؛ سوسیالیزم فقط میتواند به منزلهء یک مشارکت دموکراتیک گلوبال ، یک دموکراسی برای همه، تحقق یابد ؛ دموکراسی  دیگر نه یک « نسخه» است که با اجبار خونین نظامی صادر   شود ؛ و نه یک برتری انحصاری برای یک بخش جهان است ؛ دموکراسی یک برنامهء دگرگونی است که جاگزین مفهوم «انقلاب» میشود : هم در نسبت به کاپیتالیزم و هم در نسبت به  سوسیالیزم ؛

تعمیم دموکراسی در جهان است که کارل مارکس را به منزلهء یکی از سرشناس ترین  اندیشمندان  گلوبالیزم  از نو مطرح  خواهد کرد.  کارل مارکس  میدان را  ازین راه  می برد ، که راه  میدان را  برای  خود ، می بندد.

دموکراسی یک تحول گلوبا ل است؛ معنا این که  مولتی لاتیرالیزم و چندین جانبه گی به منزلهء  اصل 

اساسی و رهنمای فلسفی سیاسی مطرح  میگردد ؛ معنا این که همه ، و بدون استثنا همه ، این اصل  گادامر  را به منزلهء بنمایهء فکری مطرح کنند که ما نه تنها به وسیلهء  زمان ، و بنابران بوسیلهء تاریخ ، بلکه  بوسیلهء  دیگری  محدود  و  مشروط  میشویم ؛جهان گلوبال فقط میتواند جهان تکثر وهمجواری مینتالیتیت های گوناگون ، باشد.

مفاهیم  تفاوت و همجواری به کانون فکر فلسفی سیاسی بر میگردند. جستجو در مسایل همبود ها به جستجوی اصلی فلسفی سیاسی مبدل میگردد. دیالکتیک نفی بوسیلهء دیالکتیک همبودی از میدان رانده میشود .          دیا لکتیک از مارکسیزم فرا تر میرود.

« ثمر  بهار  رنگی ،  به  کمال  خود  نظر  کن  -  چمنی  گذشته  باشد  از  تو  ،  تا    رسیده   باشی

نگه  جهان  نوردی  ،  قدمی ز  خود  برون   آ  -   که ز  خود  اگر  گذشتی ،  همه  جا  رسیده  باشی» بیدل

اینک این نتیجه گیری ، تبعات فلسفی سیاسی و برنامه یی بسیار مهم و اساسی دارد، که چپ کنونی افغانی از دیدن و در نظر گرفتن آن بطور هراس برانگیزی فاصله دارد .  چپ کنونی افغانی  به جای اینکه زحمت  آشنایی  با این نتیجه گیری ها را بخود بدهد ، هنوزهم «پا فشارانه !» مقهور   یک تلقی خاص باقی مانده است ؛ و هنوز هم در یکنواختی نظری درجستجوی مصداق و مصداقهایی برای پیشفرض های مقوله یی- نظری خاص ، به یک گونه تحریف شبه مذهبی از واقعیت میلان دارد که فکر سیاسی را به  گروگان میگیرد . چپ افغانی یک نظام مقولاتی را بدست آورده  است ؛ اما در عوض فکر  خود  را  به  ودیعه  گذاشته  است.

چپ مارکسیستی افغانستان برای دورهء پیش از «انقلاب» ، دورهء «انقلاب» ، و دورهء بعد از«انقلاب»، عین همان  موضوعات و مسایل را مطرح میسازد؛ آن  انقلاب که برای تاریخ به پایان رسیده است ، برای چپ ما «ادامه دارد» ؛ تحلیل ها، در همه جا  و برای همه جا، به نتایج مشابه میرسند ؛ و هرگاه هم  بررسی «مکاتیب» را قصد میکند ، پس این «مکاتیب» را صرفا با یگدیگر مقایسه و توصیف میکند؛             و نمیتواند به تفسیر گذار کند وتا بدین سوال فراتر رود که این سند و آن سند و آن دیگری ، همه مشترکا، کدام مسایل را نا دیده می گیرند؟ کدام مسایل را  نادرست مطرح میکنند؟ اسباق ما  پر است ، و اما ، ما از  وارده  و  صادره ، فرا تر نرفته ایم ؛                 آنچه ما «فکر تیوریک» نامیده ایم ، در چارچوبها و دوره ها ، در جا  زده است ؛ مسایل را نمی بیند وفاقد استعداد برای تبیین مسایل است.

سازمانهای کوچکی که در عطش خود- محوری «مصرانه» تلاش دارند مرز های در میان خود را بر واقعیت  بدونمرزی  و  برونمرزی  تحمیل کنند ، درعرصهء نظری مطالب مشابه و اساسا همگونی را مطرح میسازند ؛

اینک سوال اصلی  این  نیست که این وضع چرا و چگونه بوجود آمده است؛ سوال اصلی اینست که چرا ما هنوز هم نسبت به  این وضع آگاهی محاط نداریم؛ درست به دلیل این نا آگاهی است که چپ کنونی ، که چپ پسماندهء فاجعه است، نه تنها نمیتواند که میدان های جدید اثرگذاری اجتماعی- سیاسی  برای خود بگشاید؛ نه تنها نمیتواند به صف بندی های جدید بشارت دهد ؛ بلکه پیوسته و صرف به گروهبندی های «جدید»، به مدعا های «جدید» ، و ،صد البته، به «برنامه های جدید»، تجزیه شده میرود ؛

چنین اند سه تلقی ما دربارهء «چپ»، دربارهء خود ما : ما خود را، به منزلهء «چپ»، اینچنین می پنداشته ایم ؛ و در پنداشت های خود دربارهء خود؛ و دربارهء  اینکه ما خود را  به  دیگران  چگونه  نشان داده  بوده  ایم ؛ و از خود چه تصور و تصویری بر جا گذاشته بوده ایم ،              اینچنین بوده ایم و اینچنین به خطا رفته بوده ایم ؛

 چیزی که مسلم است ، اینست که تلقی های ما هرچی بوده اند، این تلقی ها در نظر دیگران آنچه را که چپ باید چنان میبود، تداعی نکرده اند .  

پس چگونه شود که هم تلقی خود ما از چپ مطلوب شود و هم ما تصور مطلوبی ازچپ درنظرناظران، درنظرمردم ، ایجاد کرده بتوانیم ؟              ازکجا باید آغاز کرد ؟؟ « چه باید کرد؟؟؟»؛

در یک گفته ، کمی دست میبریم ؛ تا بتوانیم بگوییم که از همانجا باید آغاز کرد که  نایبی میگوید:

برای «چپ و احیای آن.... زمینهء بحث جدی» ایجاد کنیم؛ و درین بحث ،از« تصورات سلیقه یی و دلخواه - دلبخواه - ،         نا مشخص و نا ماءنوس» فرا تر رویم.

ما همین  فکر را بکار می بندیم ؛ پس سوال میکنیم که «چپ چیست؟؟».

ادامه دارد

***

پیوندها:

کوچ - نشین«کوچهءچپ»

1-از رکود،  از رخوت

2- سه تلقی ازمفهوم چپ درنزد ما

3-«چپ» چیست؟؟

4-  تکوین فکر سیاسی و نهاد های سیا سی در جهان اسلام

5-چگونه جایگاه چپ ممکن میشود؟

6-«حد وسط»؛  «چپ»؛ و «راست» در حوزهء تمدنی ما