10.2014 .10

قصه های پولیسی دوران تحصیل


۲

خبر جاری شدن جوی خون در کوچه های کابل

ملاقات با پولیس در پغمان

افغان- ترک ارقداش

در اواسط جولای سال ۱۹۷۳ با دو هموطن دیگر برای سپری کردن رخصتی تابستانی ،‌ به سوی وطن در سفر بودیم.
همسفرانم آدم های بسیار متفاوتی بودند: «ل» بانوی جوانی که محصل سال اول طب بود و به سیاست علاقه ی چندانی نداشت؛ و حفیظ وردک که او هم طب میخواند و اما در امور دیگر هم نه تنها حجم و تنوع اطلاعات موجود در حافظه اش باعث شگفتی میشد ، ‌بل تحلیلگر بسیار توانا نیز بود. در مورد حفیظ ورک در یک فرصت مناسب به طور مفصل خواهم نوشت.
بعد از ظهر بود و سرویس هم پر از مسافر. تصادف بود و یا هر چه بود با حفیظ وردک در مورد دوره ی صدرات داوود خان بحث داشتیم- خوب در واقع او بیشتر میگفت و من بیشتر میپرسیدم و میشنیدم. در همین جریان بود که از رادیوی سرویس خبری پخش شد که همه سرنشینان را به وجد آورد. گرچه ما از خبر تنها دو نام ظاهر شاه و داوود خان و چند کلمه و از جمله جمهوریت را فهمیدیم ،‌ ولی خوشی و رقص و شیرینی تقسیم کردن و مبارک گفتن همراهان ترک و سپس هم توضیحات آنان کومک نمود تا بدانیم که در افغانستان در نتیجه ی کودتا به رهبری داوود خان نظام شاهی ساقط و جای آن را ‌ نظام جمهوری گرفته است. هان این را هم بگویم که در فضای سرویس چند بار شعار های امان الله - اتاترک ارقداش و افغان- ترک ارقداش تکرار شد.
هی میدان و طی میدان ... بالاخره رسیدم به سرحد ایران و پس از تالاشی جانانه و سختگیرانه توسط ماموران سرحدی ایران ، و یک هی میدان و طی میدان دیگر ‌شب همان روز به تبریز رسیدیم. پس از تنظیم امور سفر فردا به سوی تهران ، در جستجوی هوتل شدیم. به هر هوتلی که میرفتیم جواب رد میگرفتیم . مشکل در یافتن هوتل و تجارب روزهای بعدی بر این حدس پلک نخست رسیدن ما به ایران که در کشور شاهنشاهی ایران هوا و فضا پیرامون ما برخلاف جمهوری ترکیه خواهد بود،‌ مهر تایید گذاشت. خلاصه این که پس از سرگردانی بسیار شب را در هوتلی سپری کردیم .
*
خبر «جاری شدن جوی خون» و ناگزیری ماندن چندین روزه در تهران
وقتی به تهران رسیدیم ،‌ به خانه ی خاله ام که شوهرش در تهران تحصیل میکرد رفتم. این خاله در اصل دختر خاله ی مادرم میشود که چند سالی از من بزرگتر است و اما خواهرزاده های تنی اش میتوانستند در مورد میزان محبت او نسبت به من تا مغز استخوان حسادت بورزند. شوهر این خاله نیز گرچه چندین سال از من مسن تر است ،‌ و اما با آن هم مناسبات ما مانند دو رفیق همسن و سال است.
همراهان سفر نیز با من بودند. میزبان با خوشی بسیار از ما استقبال کرد. تا نیمه های شب روی تخت بام منزل نشستیم و با چند تن از عزیزان دیگری که از آمدن من خبر شده بودند خوش گفتیم و خندیدیم.
اهل محفل ضمن صحبت ها متوجه شدند که حفیظ وردک در هر موردی که سخن بگوید آن را با آمار و ارقام و اطلاعات بسیار جالب توام میسازد. میزبان که وترنری تحصیل میکرد، ‌برای این که حفیظ را بند بیندازد،‌ از او پرسید که در جهان چند خر وجود دارد...
حفیظ وردک بدون درنگ پاسخ تفصیلی ارایه کرد: نظر به احصاییه م م از سال ... در دنیا ... خر وجود دارد؛ کشور ... با داشتن بیشترین خر ها در .صدر جدول قرار دارد؛ از لحاظ شمار خر ها در تناسب با نفوس ... در صدر جدول قرار دارد؛ و... و بالاخره هم گفت : « افغانستان ... خر دارد که اگر خودت را بر این شمار بیفزاییم شمار خران افغانستان به ... بالغ خواهد شد»...
آمار و ارقام دقیق و در آخر با آن پرزه ی ظریف سبب شد تا تخت بام از خنده ما منفجر شود. خنده به حدی بلند و طولانی بود که نه تنها پرده های شکم و عضلات الاشه ی ما به درد آمد ، ‌بل طاقت صاحبخانه را که در منزل اول اقامت داشت هم طاق ساخت. او که رفته بود بخوابد دوباره آمد تا برای میزبان و نیز ما گوشزد کنید که در این ناوقت شب با چنین خنده ها موجب اذیت تمام همسایه ها و همکوچه ها میشویم. میزبان پس از عذر خواهی از صاحبخانه ماجرا را برایش قصه کرد. او هم چنان خندید که خواب از سرش پرید. میزبان که چنین دید با پیک های پیاپی مصروفش ساخت . حال دیگر از جانب صاحبخانه هم منعی برای خنده ی ما باقی نمانده بود.
خوب بالاخره پس از خنده ها ،‌کار قضیه ی خر به «تحقیق» رسید. سووال کننده که در رشته ی وترنری تحصیل میکرد ، رفت و کتاب معتبری را آورد تا نادرستی آمار و ارقامی را که شنیده بودیم ثابت کند. اما او برخلاف توقع دریافت که مقایسه ی ارقام حتا تفاوت یک خر را هم نشان نمیدهند. نتیجه ی اخلاقی این که دهان محفل از شگفتی باز ماند.
دم دم صبح محفل پایان یافت و «مهمانان تهرانی» تشریف شان را بردند.
میزبان دو اتاق داشت. ناچار اتاق ها را زنانه و مردانه ساختیم .
فردای رسیدن ما به تهران ،‌ حفیظ وردک تصمیم گرفت تا به رغم خبر بی بی سی به سوی کابل حرکت کند.
اما ، میزبان مهربان که از اوضاع نگران بود ،‌ مانع رفتن من شد. یک دلیل این ممانعت آن بود که از قبل قرار داشتیم تا با هم به افغانستان برویم. از سوی دیگر «ل» هم نمیخواست پیش از کسب اطمینان از اوضاع،‌ به طرف افغانستان حرکت کند.
چون رادیوی بی بی سی ضمن پخش خبر کودتا از جاری شدن جوی های خون در کوچه های کابل سخن گفته بود،‌ به نظر میزبان و نیز «ل» ما نمی بایست بی بی سی را با آن همه شهرت و عظمت جهانی اش نادیده میگرفتیم .
من «ل» را قبل از سفر شاید یکی دو مراتبه دیده بوده باشم. این ضیا احمدی ،‌ همصنفی دوره ی مکتبم در حبیبیه بود،‌ که ما را با هم معرفی کرد. موجب این معرفی نیز این که «ل» میخواست پس از دوسال دوری برای دیدن خانواده اش به کابل برود. و اما او نه پول داشت و نه هم دل این را که تنها سفر کند. او از من خواهش کرد تا به حیث یک برادر افغان او را به کابل برسانم. و این قول برادری را من اخلاقا به تمام معنا و تا آخر نگهداشتم. حال هم از این خواهرخوانده به علل نه چندان معقول افغانی نام نمیبرم .
در مدت اقامت ده روزه در تهران ،‌ مشکل من در عبور از جاده های پر از موتر،‌ پیوسته موجب میشد تا شوهر خاله ی عزیز بر من بخندد. او معتقد بود که چون در جاده های صوفیه تنها گاه گاهی موتری عبور میکند ،‌ تجربه ی عبور از جاده های پر از موتر را ندارم. خوب این درست بود که در جاده های سوفیه مثل جاده های تهران ازدحام ترافیکی وجود نداشت. و اما ،‌ رخ بزرگتر واقعیت این بود که گرچه بلغاریا در دُم اروپا قرار داشت و دارد، ‌اما با آن هم مردم عادت داشتند تا قواعد و مقررات ترافیکی را دقیقاْ رعایت کنند و عبور پیاده از جاده ها تنها از دهلیز های پیاده رو مجاز بود. دهلیزهای پیاده رو نیز در تمام جاده های اصلی دارای چراغ ترافیکی بودند. و اما در تهران عابران پیاده از هر نقطه یی که میخواستند جاده را عبور میکردند و آن هم در حالی که سیل موتر ها در حرکت میبود.
یک قصه ی جالب دیگر این که من یک بکس دستی چرمی پر از مشروبات با خود داشتم. در گمرک ایران میخواستند محتویات این بکس را مصادره کنند. و اما واقعیت این است که من این مشروبات را برای فروش در ایران با خود نیاورده بودم ،‌ بل این تحفه یی بود برای دوستداران این گونه تحفه ها در افغانستان. با مامور سختگیر گمرک دعوا کردم که هیچ قانونی مرا به حیث مسافر ترانزیت از حمل چنین تحفه هایی منع نکرده است. او هم چون استناد قانونی برای مصادره نداشت ، بکس را مهر و لاک کرد تا نتوانم از محتوای آن در داخل ایران برای فروش استفاده کنم.
در روز دوم اقامت در تهران ، ‌میزبان پرسید که آیا «چیزی میزی» آورده ام یا خیر. قضیه را برایش شرح دادم. در همین هنگام فکر بکری در مغزم برق زد. بکس دستی مورد نظر ،‌ با تسمه ی چرمیی که از میان حلقه های فلزی عبور میکرد و در آخرش هم حلقه یی برای قفل داشت،‌ باز و بسته میشد. بکس را از سمت طولانی اش از دو سو فشار دادیم و در نتیجه سوراخی در دهان بکس باز شد و از آن جا یک بوتل را بیرون کشیدیم. و پس از آن هر وقت ضرورت می آفتاد این کار را تکرار میکردیم . پس از خالی کردن محتوای بوتل آن را متناسب با نوعش با چای سیاه و یا هم آب دوباره پر کرده و از طریق همان میتودی که گفتم دوباره در بکس جا میدادیم. خدای را شکر که آن گونه بکس را خریده بودم و گرنه تا امروز باید طعنه «چیز میز» نیاوردن را میشنیدم. حالا هم که با شوهر خاله از گذشته ها یاد میکنیم بر آن ماجرا میخندیم - اما بر ریش گمرک ایران.
***
دیدار با پولیس در اسلام قلعه و هرات
بالاخره پیام اطمینان از کابل دریافت شد و چنان که از اول قرار بود با همراه سفر و خانواده ی خاله ام به سوی افغانستان حرکت کردیم.
هی میدان و طی میدان بالاخره رسیدم به اسلام قلعه و با ورود به وطن چنان خوش بودیم که به گفته ی مردم در پوست نمیگنجیدیم.
در صف کنترول پاسپورت ،‌ وقتی نوبت به من رسید ،‌ افسر پولس سرحدی پس از دیدن پاسپورت و ورق زدن آن در مورد بکس هایم پرسید و به سرباز پولیسی که در کنار میزش بود گفت آن ها را بگیرد. خوب من یک بکس دستی داشتم (که قصه اش را نوشتم )‌ و یک بکس کلانتر . بکس کلان را سرباز پولیس گرفت . افسر در حالی که مصروف تیلیفون کردن به جایی شد ، از من پرسید که آیا تنها استم و یا همراهانی دارم. در ذهنم پرسش های بسیاری هجوم آوردند. برای بار احتیاط و نکشیدن پای دیگران در خطرات احتمالی گفتم تنها استم. افسر پس از سلام و علیک به طرف صحبت تیلفونی اش با زبان بسیار محترمانه گفت : « به قومندان صاحب اطلاع بدهید که مهمان شان رسیده است» . پس از ختم صحبت تیلفونی به سرباز هدایت داد تا مرا با بکسم تا موتری که منتظر بود همراهی کند و به دریور بگوید تا مرا به خانه ی قومندان صاحب برساند. وقتی گپ از خانه ی قومندان شد ، دریافتم که قضیه نباید مطابق به حدس بد من باشد. از افسر قضیه را پرسیدم و دانستم که قرار است مهمان عبدالغفار خان قومندان عمومی ژاندارم و پولیس هرات باشم. وقتی نام غفار خان را شنیدم خاطرم بیخی جمع شد. یکی از اقارب ما که افسر عالیرتبه ی پولیس بود نیز عبدالغفار نام داشت. در نتیجه سایر همراهانم را نیز معرفی کردم و با دو موتر جیپ به طرف شهر هرات حرکت کردیم.
وقتی به خانه ی قومندان رسیدیم «شاهانه» از ما استقبال کردند. حمام ها را پیشاپیش برای شستن گرد سفر گرم بودند. پس از استحمام به جان غذاهای متنوع ،‌ خوشمزه و خوشنما که روی میز طولانی چیده بودند افتادیم.
خود قومندان صاحب که برای بررسی یک حادثه در کوشک (سرحد افغانستان با ترکمنستان شوروی) رفته بود ،‌ طرف های شام برگشت.
عبدالغفار خان از آرامی و امنیت در سراسر کشور اطمینان داد ،‌ و اما با وجود آن همسفرانم تصمیم گرفتند تا فردا با طیاره ی باختر به کابل پرواز کنیم. من هم پس از استدلال خاله ام در مورد گرمی هوا و تاثیر آن بر فرزندان خردسالش ،‌ این تصمیم را پذیرفتم.
عبدالغفار خان زمانی قومندان قطعه ی منتظره ی پولیس بود. و من به حیث مظاهره چی طبعا در مورد پولیس و به خصوص قطعه ی منتظره به نرم ترین زبان اگر بگویم نظر خوبی نداشتم. و اما ،‌ خوب در مناسبات شخصی چون غفارخان نسبت به من بسیار بزرگسال تر بودند ،‌ حد ادب را نگهمیداشتم. حال که قومندان عبدالغفار خان و همسر بسیار مهربان ایشان هر دو وفات کرده اند ، خاطره های نیک از آنان را گرامی داشته و برای شان آسایش ابدی استدعا میدارم.
****
دیدار با پولیس در پغمان
در جریان همین رخصتی های تابستانی روزی آقای سید نصیر عبیدی ،‌ برای همه دوستانی که برای سپری کردن رخصتی به کابل آمده بودند ، محفل بزرگی دایر کرد. میز غذا که به شکل بوفه چیده شده بود ، در تناسب مقیاس معمول افغانی چیزی بیشتر از «شاهانه» بود - «از شیر مرغ تا جان آدم» آن هم به مقادیر فراوان. ساز و آواز هم بود .
چون از سید نصیر عبیدی نوشتم باید برای رفع هرگونه سووتفاهم باید بگویم من و سید نصیر عبیدی و خانواده های ما هیچ قرابتی نداشتیم. با آغا صاحب در بلغایا آشنا شده بودم.
من با اطلاع قبلی میزبان ،‌ با دو تن از خویشاوندانم به محفل رفته بودم. نیمه های شب که جیب شکم دیگر جایی برای تاراج میز غذا نداشت و رگ ها و سلول های هم از مشروب مشبوع شده بودند ... رفتن رفتن شروع شد. ما هم با موتر فولکسواگن بقه یی به سوی ده بوری (هر سه ما در منطقه ده بوری اقامت داشتیم)‌ حرکت کردیم . در میانه ی راه به یاد مان آمد که «تفنگدار چهارم» به این علت با ما نیست که با همصنفان فاکولته خود برای میله شب مهتابی به تپه پغمان رفته است. همین بود که تصمیم گرفتیم ما هم به پغمان برویم.
تاریکی شب بود و یا نتیجه ی زیاده روی در استفاده از نعمات مایع در دعوت «شاهنشاهانه» و یا هر دو که دریور سرک تپه را دیر دید. وقتی دریور متوجه شد،‌ خواست با «گیر لیورس» به صراط الستقیم تپه برگردد. دریور شاید باز همه در نتیجه ی همان علل قبلی ،‌ باریکی سرک ها و شیب تند کنار سرک را از یاد برده بود. نتیچه این که موتر با عقب محترم خود افتاد به پرتگاه . خدا خیر بدهد سازنده گان سرک را که کناره ی جاده گرچی شیب بسیار تندی داشت،‌اما بیخی عمودی نبود . و باز هم خانه ی شان آباد که در پایان این شیب تند ،‌ برای جلوگیر از ملاق زدن موتر درخت های قوی هیکل غرس کرده بودند. پس از افتادن موتر و تصادم آن با درخت ، لحظاتی کرخت بودیم و نمیدانستیم که زنده و سلامت استیم و یا در راه آخرت در پروازیم. سر و پای مان را که دست زدیم دیدیم که همه چیز در جایش است و از این بابت به همدیگر راپور خیریت دادیم.
پس از پیایین شدن از موتر ،‌ از همان نگاه اول دریافتیم که بدون کومک بیرون کردن موتر از آن جا بیخی ناممکن است. چهار طرف موتر را که دیدیم ،‌ دریافتیم که بدنه اش از عقب سخت صدمه دیده و شیشه ی عقبی هم اصلا درک ندارد. از جغله شیشه هم نشانه یی به چشم نمیخورد. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که شیشه هم مثل نشه ما به سلامتی کامل پریده است. شیشه را پس از جستجو در میان کشتزار به سلامت یافتیم.
با هم از آن شیب دوباره بالا رفایم و در کنار جاده حیران ایستادیم که حالا چه کنیم. در همین هنگام متوجه شدیم که کسی به طرف ما میایید. از او چون فرشته ی نجات استقبال کردیم . راهرو وقتی به ما رسید پس از دیدن وضعیت و شنیدن ماجرا گفت که به دهکده ی خودش خواهد رفت و با چند نفر و ریسمان ها خواهد آمد تا موتر را از آن جا بکشند. خوشحال شدیم و یک جهان سپاس گفتیم. و اما وقتی او میزان مزد این کار را گفت دیدیم که از توان نقد جیب ما بلندتر است. مصروف چنه زدن بر سر قیمت بودیم که چراغ های قوی موتری که از سوی کابل می آمد توجه ما را جلب کرد.
وقتی موتر رسید دریافتیم که موتر پولیس است- آن هم پولیس قطعه ی منتظره که مصروف گزمه ی امنیتی بود. افسر پولس بعد از «محاکمه»‌ وضعیت به زیر دستانش هدایاتی داد . دریور موتر لندرور را در موقعیتی که فرماندهش دستور داده بود قرار داد . کمپنی لندرور گویی تمام تجهیزات لازم را برای نجات فولکسواگن ما از قبل تدارک دیده بود. پس از بستن کیبل ها ،‌ پهلوان لندرور در چند دقیقه فولکسواگن را بالا کشید. پس از بررسی و امتحان دریافتیم که ماشین فولکسواگن هم کار میکند. از افسر پولیس و همکارانش صیممانه سپاسگزاری کردیم و خواستیم حرکت کنیم. و اما افسر پولیس گفت که ممکن است در طول راه ماشین از کار بیفتد . همان بود که گزمه ی پولیس ما را تا تانک تیل کوته سنگی همراهی کرد.
در تانک تیل کوته سنگی توقف کردیم تا بار دیگر از افسر پولیس و همکارانش تشکر کنیم. افسرد آدم بسیار مودب و خوش برخورد بود و با زبانی که احساس شرمنده گی نکنیم ،‌ به بیان بسیار لطیف تفهیم کرد که معنای جوانی و سرشوخی را میداند و در آخر همینقدر گفت که در همچو موارد در آینده به دریور یک دو پیک کمتر بدهیم... در آخر یک سلام نظامی هم تقدیم مان کرد. موتر گزمه ی پولیس دوباره به سمت پغمان حرکت کرد.
آن شب تا هنگامی که در خواب شدم تصاویری از پولیس که از گذشته های مظاهراتی در ذهنم ثبت شده بودند پیش چشمم میچرخیدند و تخم پرسش ها را در ذهنم میکاشتند.
هان راستی اگر همین قضیه را از چشم آن هموطن پغمانی بنگریم ،‌ گزمه پولیس بسیار بیوقت سر رسیده و روزی را از حلق او چند تن دیگر از همکاران احتمالی اش ربوده بود.
*****
در پست بعدی در مورد چشم سفیدی مامور ساواک ایران برای تان خواهم نوشت

***

پیوند بخش های دیگر « قصه های پولیسی دوران تحصیل» :

۱- نخستین سفر با انشا الله ایرلاینز

۲- افغان- ترک ارقداش ؛ خبر جاری شدن جوی خون در کوچه های کابل ؛‌ ملاقات با پولیس در پغمان

۳- ساواک چرا ما را پنهانی تحت مراقبت قرار داده بود

۴- فرار از استانبول

***

لینک های مرتبطه با موضوع:

یادواره های دوره ی مکتب

۱- شورش در قندهار و یک سید مهربان

۲- از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

۳- جنگی که به صلح و دوستی دایمی انجامید

۴- کباب گرده ی بیت المال و سیلی پدر

- ورود به صفحه ی خاطرات

- دیدار با یک همصنفی و دوست  پس از 31 سال

- صفحه ویژه ی مدیر مسوول آسمایی

- حمید عبیدی در فیسبوک