25.06.2010

جنگی که به صلح و دوستی دایمی انجامید

این سلسله ی یادداشت ها بازتاب دهنده ی خاطراتی اند که در ذهن من نقش بسته اند- خاطراتی از زنده گی خودم و محیطی اجتماعیی که من در آن زیسته ام

 

یادواره های دوره ی مکتب-3

از صنف ششم شامل لیسه ی حبیبیه شدم . این آخرین سال موجودیت صنوف ابتداییه در این مکتب بود. عمارت بخش ابتداییه ی حبیبیه آن وقت  در جوار مکتب میخانیکی در نزدیکی زیارت شاه دو شمشیره قرار داشت که بعدها به شپی لیسه تعلق گرفت.

در صنف ششم ، در نخستین تفریح نخستین روز شروع مکتب وقتی به میدانی مکتب برآمدیم، یکی از همصنفان ما بکس مکتبش را به هوا انداخت . از همان اوج بود که قوطی پرکارش از بکس بیرون شده و دوسوزنه از آن بیرون آمده و مستقیماً بر فرق من فرود آمد. با سر و روی پرخون و چشم گریان نزد یعقوب خان که به گمانم آن وقت هنوز سر معلم بودند، به شکایت رفتم .  ایشان پس از شنیدن ماجرا برای کشف و مجازات «مجرم» به صحن مکتب بیرون آمدند و پس از جستجو «مجرم» را یافته و جا به جا مجازات کردند. در روزهای بعدی فهمیدم  «مجرم» -حمید احمد-  پسر یعقوب خان است. جالب این است که در وقت شکایت نزد یعقوب خان، از روی حماقت دشنام هایی هم نثار «مجرم» کرده بودم که یکی از آن ها عنوانی پدر وی بود؛ ولی یعقوب خان با بزرگواری از این دشنام ها خمی هم بر ابرو نیاورده و حمید احمد  را شکم سیر «ادب» کردند.

حمید احمد یعقوبی تا دیری نه می توانست این حادثه را به فراموشی بسپارد. این مناسبات تیره و تار سال بعدی هم که حبیبیه به عمارت نوساخت و مدرن در جوار سرک دارالامان منتقل شد، ادامه یافت. حمید احمد هر چند روز یک بار با من دعوا می کرد . او چون از لحاظ سن و سال  یکی دو سالی از من بزرگتر و به همین تناسب هم قوی تر بود، من به حیث طرف ضعیف تر پیوسته می کوشیدم  تا کار به زد و خورد نه رسد.

یکی دو سال پستر که جمیل احمد نظامی،  همصنفی ما شد، جنجال من و حمید احمد مضاعف گردید؛ زیرا جمیل احمد زیر سرپوش وساطت و میانجیگری کشمکش ها را بیشتر دامن می زد. سال ها پس دانستم که جمیل جان از کودکی علاقه داشت تا چنین ماجراها را خلق کند و اگر کسانی برای این کار در دسترسش نه می بودند، مورچه ها را به جنگ می انداخت . در سالیانی که دوره ی متوسطه مکتب را سپری می کردیم و قهر ساختن و شعله ور ساختن آتش خشم حمید احمد هیچ دشوار نه بود ، جمیل جان از هیچ فرصتی  برای پرداختن به این سرگرمی اش چشم نه می پوشید.

بالاخره  روزی از روزها که مکتب رخصت شده  و می رفتیم تا سوار سرویس شویم، حمیداحمد باز هوای جنگ داشت . از پل نزدیک به مکتب حبیبیه که گذشتیم و به پیاده رو مقابل چوب فروشی ها و موتر فروشی های واقع در این قسمت سرک دارالامان که رسیدم دیگر حوصله ام سر رفت . تصمیم گرفتم تا هر طوری که شده این بار حریف را درسی بدهم . بالاخره گپ از دعوای زبانی به زد و خورد رسید . همین که  حمید احمد مشتش را عقب برد بود تا مرا بزند ، به سرعت  نشستم و هر دو پای او را به شدت به طرف خودم کش کردم. حمید احمد که قد بلند اما اندام نسبتاً ضعیفی داشت، در شیب پیاده رو مثلی ستونی که قطع شده باشد موازنه اش را از دست داد و با شدت  به پشت افتاد. ضربه ی وارده بر سرش چنان شدید بود که  برای مدت کمی بیهوشش کرد. پس از آن دیگر جنگی میان ما واقع نه شد.

خوب غیر صادقانه خواهد بود اگر بگویم که من از «شیطنت» های بچگانه ، بیخی مبرا بودم و در  ماجراهای صنف و مکتب هیچ سهمی نه داشتم. می گویند چوکی مکتب «کوخ» شوخی دارد و هر کی بر چوکی شاگردی بنشیند، خواهی نه خواهی شوخی از او سرمی زند.  البته مثل هر قاعده ی دیگریدر این میان استثناات نیز موجود بودند . تا جایی که به یاد دارم، از چنین شوخی ها و ماجراهایی از این قبیل دو نفر از همصنفان ما بیخی مبرا بودند- یکی هارمونسینگ که خودش هم گاهگاه مورد آزار و اذیت قرار می گرفت و دیگری هم حامد اعتمادی، که آدم بسیار مودب و سنگینی بود . فکر می کنم حامد اعتمادی به علاوه خوی آرامش، به خاطر نام و  اعتبار خانواده اش نیز خود را ناگزیر می یافت تا بیش از حد محتاط باشد.

شوخی های دوره ی مکتب، البته عواقب خود را نیز داشتند: «تادیب» شاگرد توسط مسوولین اداری و معلمان. و اما مواردی نیز کم نه بودند که شاگردان بی موجب مجازات می شدند . در رابطه به مجازات های بی موجب، قصه ی مجازات عطالله که تازه به مکتب ما آمده بود، به دست رووف خان بسیار جالب است. رووف خان معلم ریاضی صنوف متوسط و در عین زمان نگران صنف ما  بودند. قضیه از این قرار بود که دیده گان چشمان عطاالله به سمت بالا تمایل داشتند. رووف خان چند بار به او گفت که به طرف تخته بنگرد. در واقع  عطاالله ی  بیچاره به سوی چت نی که مستقیم به طرف تخته می دید. و امارووف خان که هنوز با «اناتومی» چشمان این شاگرد تازه وارد آشنا نه شده بود، تصور می کرد که عطاالله حرف او را نادیده گرفته و به چت می نگرد.  همان بود که اعصاب رووف خان خراب شد و عطاالله را سیر لت و کوب کرد. پدر عطاالله از این مساله به مدیر مکتب شکایت کرد و طبعا مدیر هم به رووف خان تذکار داد .

پس از «تادیب» عطاالله توسط رووف خان، یک مشکل دیگر سر بلند کرد. عطالله کم و بیش هر روز از حمید احمد نزد رووف خان شکایت ، می کرد. رووف خان از اثر  این شکایت، حمید احمد را مجازات می نمود. حمید احمد هم در نخستین فرصت از عطاالله انتقام می گرفت . و این دور و تسلسل لت بخور و لت بکن، تا زمانی دوام یافت که این دو بالاخره با هم دوست شدند. در فرجام کار به جایی رسید که گاهی  آن دو پس از مکتب در خانه با هم یک جا درس می خواندند. یکی دو بار در این درسخوانی های مشترک، من هم اشتراک کردم.

پس از مکتب رشته ی روابط من و عطاالله برقرار ماند ؛ چون هر دوی ما در بلغاریا تحصیل می کردیم-  او در رشته ی ریژیسیوری و من در رشته ی مهندسی . در این  دوره هم ماجراهای جالبی پیش آمدند که به موقع در مورد شان خواهم نوشت. چند ماه پیش از آقای نظری که او هم در بلغاریا تحصیلات عالی اش را انجام داده است، شنیدم که سال گذشته  هنگام سفر به امریکا با عطاالله ملاقات داشته است. گرچی شماره تیلیفون او را از آقای نظری گرفتم ، و اما نه توانستم با او تماس برقرار کنم.

در رابطه به جنگ های مکتب ، یک قصه ی گفتنی دیگر هم است. روزی در نزدیکی مکتب گروهی که ستک های هاکی در دست داشتند، جلو  بشیر، را که همصنف ما بود گرفتند. از همصنفان و هم مکتبی ها-که تعداد شان در محل ماجرا کم نه بود- تنها شمس الدین سینا که کفتان صنف ما هم بود، به طرفداری از بشیر پا پیش کرد. وقتی کاکایم عین الله  دیدم که سرفرماندهی را در دست دارد، نزدش رفتم و گفتم بشیر همصنفم است... کاکایم که چند سال از من بزرگتر بود، در مکتب رحمان بابا، درس می خواند و از سرکرده گان کاکه های آن منطقه بود. یکی از بچه های منطقه از بشیر به او شکایت کرده بود . و او آمده بود که بشیر را «ادب» کرده و برایش بفهماند که دیگر بیراهی نه کند. به هر رو ، کاکایم بدون تاخیر «شفاعت» مرا پذیرفت و از «تادیب» بیشتر بشیر منصرف شد. به فردای آن روز، رووف خان در مورد ماجرا بشیر را مورد پرس و جو قرار داد. بشیر بی یادآوری از «شفاعت» ،  گفت که گروهی تحت سرکرده گی کاکایم، قصد لت و کوبش را داشتند. رووف خان که گویی ریشه ی مساله را یافته باشد، مرا سیر لت و کوب کرد. از این ماجرا به پدرم چیزی نه گفتم ، زیرا  این ناجوانمردی در برابر کاکایم بود . می دانستم که در این صورت پدرم که ارشد برادران بود، بر کاکایم قهر می شد. به کاکایم نیز چیزی نه گفتم ، زیرا اگر از ماجرا با خبر می شد، به علاوه ی بشیر، حق رووف خان را  هم می داد . خلاصه به روال «شتر دیدی، نه دیدی» ، من هم «لت خوردی، نه خوردی» گویا، بر ماجرا نقطه ی پایان نهادم.

پس از مکتب ، من و بشیر باز با هم سرخوردیم . ما هر دو محصل انستیتویت عالی مهندسی و ساختمان سوفیه  بودیم- او در فاکولته انجینیری ساختمان و من در فاکولته ی مهندسی. به رغم تفاوت ها در خوی و خصلت ، مناسبات ما عادی بود. در مورد آن لت ناحقی که به خاطر او نوش جان کرده بودم، هیچوقت برایش چیزی نه گفتم. حالا هم موضوع را تنها به حیث یک خاطره  نوشتم و نه گلایه.

تا جایی که به روابط من و حمیداحمد و جمیل احمد، تعلق دارد، باید بگویم که در سال های آخر مکتب، دوستان صمیمی شدیم. این دوستی پس از مکتب نیز ادامه یافت و بیشتر و بیشتر استحکام یافت. خاطرات زیادی از این دو دوست گرامی ام دارم، که جالب ترین های شان به موقع خواهند آمد- از تهدید با تفنگ بادی در بامیان گرفته تا فرار پس از واقعه ی فرقه ی یازده در ننگرهار .  این مثلث دوستی تا امروز ادامه دارد- گرچی جغرافیای مهاجرت میان ما هزاران کیلومتر فاصله انداخته است؛ ولی از برکت سر مخترع تیلیفون و انترنت دایم با هم در تماس هستیم . ما آرزو داریم که اگر عمر وفا کرد و امکانی میسر شد، برای تازه کردن یادهای گذشته روزی با هم از نزدیک ملاقات کنیم.

***

لینک های مرتبطه با موضوع:

یادواره های دوره ی مکتب

1- شورش در قندهار و یک سید مهربان

2- از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

- صفحه ویژه ی مدیر مسوول آسمایی

- حمید عبیدی در فیسبوک