نشر :  05.06.2013

دیدار با یک همصنفی و دوست  پس از 31 سال از برکت انترنت و فیسبوک و آسمایی

در دوره ی متوسطه ی مکتب بودیم که عطاالله (ضیا) همصنفی ما شد. او پسر انجینیر احمدالله  وزیر داخله ی آن وقت بود. در همان روزهای اول ورود به صنف بود که بیگناه از دست «نگران» صنف یک لت جانانه نوش جان کرد. معلم ریاضی که «نگران» صنف ما هم بود به عطاالله گفت که به سمت تخته بنگرد و نه به طرف چت. و چون معلم گویا گمان کرده بود که وی به خاطر پسر وزیر بودن به حرفش اعتنا نه میکند، گفت: «بچه ی وزیر! گفتم به طرف تخته سیل کن». و لحظه ی بعد معلم بود و لت کردن جانانه ی پسر وزیر. اما دیری نه گذشت که دانستیم حالت چشم پسر این وزیر چنان است که وقتی رو به رو ببیند گمان میکنی به طرف بالا مینگرد. و چون لت و کوب این بیچاره بیش از حد بود، پدرش به مدیر مکتب تیلیفون کرده و گفته بود که او نه میخواهد با پسرش کدام رویه ی امتیازی صورت بگیرد و اما منصفانه نیست اگر او به خاطر پسر وزیر بودن مورد تبعیض قرار بگرفته و به ناحق لت و کوب شود. مدیر هم گویا این پیام را به نگران صنف رسانیده بود. و اما پس از آن معلم «تاکتیک» دیگری را انتخاب کرد- به این معنا که وقتی میخواست عطاالله را مجازات کند، بر همصنف دیگر مان حمید احمد قهر میشد. و حمید احمد که گویا آدم رموز فهم بود، قضیه را دریافته بود و به مجردی که تفریح  میشد ، کوفت دل خود را بر سر پسر وزیر خالی میکرد. کار به جایی رسید که وقتی نگران صنف  به خاطر شوخی خود حمید احمد هم بر او قهر میشد، حمید احمد کوفت دل خود را بر سر عطاالله خالی میکرد. و این دایره یکی دو سالی دوام کرد. و اما بالاخره حمید احمد و عطاالله با هم دوست شدند.

پدر حمید احمد ( یعقوب خان) معاون اداری مکتب بود- معاونی که پاکنفس و صاحب اتوریته ی قوی بود و شاگران از او سخت حساب میبردند. حمید احمد بیچاره هم به خاطر پسر معاون اداری مکتب بودن، عذاب میکشید ؛ زیرا در دعوا ها و جنگ و جنجال های بچه گانه با همصنفان ، صرف نظر از این که کی مقصر میبود، پدرش بر او قهر میشد. و حمید احمد تا آخر با  این بی عدالتی   آشتی نه کرد- تا این که بالاخره همه ی ما بحران دوره ی بلوغ را پشت سر نهادیم و کمی در مناسبات متقابل عاقل تر شدیم.

این تنها عطاالله نه بود که باید به خاطر پدر خود مورد تبعیض قرار میگرفت. در لیسه ی حبیبیه ی  یک شهزاده  و  شمار زیادی از  منسوبان خانواده ی سلطنتی  و  مقامات عالی دولتی نیز درس میخواندند. در دوره ی قانون اساسی همه ی اینان  از بابت نسبت خانواده گی باید «سمال» خود را میکردند و آب خود را پف پف کرده مینوشیدند. حامد اعتمادی که بچه ی بسیار آرام و با تربیتی بود، همصنف ما بود. او پسر توریالی اعتمادی و برادرزاده ی نوراحمد اعتمادی بود. گاهی برخی همصنفان ما پیش از شروع مظاهرات بی پایان و پیهم و یا پس از مظاهرات با او بگو مگوهایی میکردند. و حامد اعتمادی میگفت: من نه رییس پوهنتون استم و نه هم صدراعظم؛ اگر به آن ها گفتنیی دارید، بروید به خود شان بگویید ، مرا با این کار و بار آنان و شما غرض نیست...

سوو تفاهم نه شود- هدف من این نیست که بگویم مقامات در آن دوره چنان خوب بودند که امتیاز طلبی را به کلی کنار گذاشته بودند؛ نی،  گپ من این است که فضای اجتماعی - کم از کم میان  شاگردان مکاتب و پوهنتون ها چنان بود که نه تنها امتیازطلبی اقشار بالادست را به هیچ عنوان  تحمل نه میکرد ، بل حتا به صورت پرخاشگرانه و گاهی هم غیر عادلانه با فرزندان مکتب رو این اقشار برخورد مینمود . مثلن حامد اعتمادی شاگرد مکتب هیچ مسوولیتی در قبال این نه داشت که حکومت چی میکرد و چی نه میکرد و تقصیر این را نیز نه داشت که در یک خانواده ی اشرافی به دنیا آمده بود. انصافن که بگویم او آدم بردبار، مودب و مهربانی بود...

 

رفتار عطاالله نیز  با همصنفان و معلمان رفتار یک شاگرد عادی بود و هیچ گاه چنان نه بود که گویا به خاطر فرزند وزیر بودن خودش را بالاتر از همصنفان دیگر بداند.

یک نکته ی دیگر را نیز حتمن باید بگویم که نسل عصاینگر آن دوره ، هر کمی و کاستی دیگری داشت و اما چیزی به نام فرقه گرایی را نه میشناخت- مساله ی قوم ، زبان ، مذهب و سمت و امثالهم میان ما مطرح نه بود.

 به هر رو، مناسبات من و عطاالله به خاطر داشتن مشکل مشترک با حمید احمد، دوستانه بود. سابقه ی دشمنی خونی خود با حمید احمد را و این که چی گونه پسان ترها دوستان نزدیک شدیم،  قبلن نوشته ام  و در این جا تکرارش لازم نیست. و اما خلاصه اش برای دوستانی که آن بخش یادواره های مرا نه خوانده اند این است : در روز اولی که به لیسه ی حبیبیه رفتم، حمید احمد بدون داشتن نیت بد و  از سر شوخی در تفریح بکسش را بلند  به هوا انداخت. از روی تصادف دو سوزنه از قوطی پرکارش که در بکس در حال پرواز قرار داشت، بیرون آمد و به صورت عمودی بر فرق سرم نشست و  سر و رویم خون پر شد. یعقوب خان که آن وقت سر معلم بود، از حادثه خبر شد و حمید احمد را سخت مجازات کرد. و از آن پس مناسبات من و حمید احمد مثل مناسبات پاکستان با افغانستان شد...

*

وقتی برای تحصیلات عالی به بلغارستان رسیدم، دیدم که همان عطاالله ی خود مان نیز آن جا تشریف دارد. من در رشته ی مهندسی و او در رشته ی ریژسیوری و سینماتوگرافی درس میخوانیدم. مناسبات مان در این دوره نیز دوستانه و رفیقانه بود.

تحصیلات من در سال 1978 پایان یافت و به افغانستان برگشتم. عطاالله در سال 1982 به افغانستان برگشت. در همین سال بود که من و عطاالله برای آخرین بار در افغانستان با هم دیدیم. ضیا در همان سال راه مهاجرت را در پیش گرفت . من در سال 1992 ناگزیر از مهاجرت شدم.

همین سال پیش بود که پیامی در فیسبوک از طرف کسی  به نام ضیا احمدی ساکن ایالات متحده ی امریکا دریافت داشتم. تصویرش مرد نسبتن جوانی را نشان میداد که پکول بر سر داشت. فرصت نه کردم پیام را باز کنم و بخوانم. چندی پس تصادفن دیدم که این پیام به زبان بلغاریایی نوشته شده است. باز هم مطمین نه بودم که این همان همصنفی ام باشد که گاه ضیا میگفتیمش و گاهی نیز عطاالله. پیامی نوشتم و از او پرسیدم که آیا همان عطاالله ضیا همصنفی ام است و یا کس دیگری. پاسخش روشن ساخت که خودش است- همان عطاالله ضیا. پس از دریافت شماره اش با هم چند بار تیلیفونی صحبت کردیم. چند هفته پیش نوشت که قرار است برای اشتراک در عروسی یی از خویشاوندانش به آلمان بیاید و میخواهد با استفاده از فرصت به دیدن من هم بیاید.

بالاخره دیروز پس از 31 سال با عطاالله ضیا دیدار تازه کردم. چند ساعت با هم بودیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم. همسرش و پسرش نیز با او بودند. ساعات خوشی  با هم داشتیم. از همصنفان و دوستان مشترک یاد کردیم و یاد های دوره های خوش کودکی، نوجوانی و جوانی را تازه کردیم ...

هان راستی در حق ضیا  چنان کردم که ابراهیم جان همصنف ما در حق یک همصنف دیگر کرده بود. ضیا را به همسرم به حیث معلم مان معرفی کردم. ضیا پرسید چرا وی را چنین معرفی کردم . جواب دادم  که اگر تو را به حیث همصنف معرفی میکردم معنایش این میبود که من همسن و سال تو ام. خندید و ادعا کرد که من حتمن موهایم را خینه میکنم. سوگند خوردم که هرگز موهایم را خینه نه کرده ام- این حقیقت است که هیچوقت موهایم را خینه نه کرده ام. و اما این که با موهایم چی میکنم ، رازش را به او نه گفتم.

افتخاز آشنایی با همسر و پسر عطاالله نیز نصیب مان شد. هر دو  را آدم های دوست داشتنی و یک رو یافتم- گویی سال ها است که با هم میشناسیم.

و این که عطاالله مرا چی گونه در انترنت یافت ، نیز جالب است. یکی از دوستانش ضمن بحثی از نشرات آسمایی یاد میکند و به او سفارش میکند که مطالب سایت آسمایی را بخواند. و او در سایت آسمایی عکس مرا میبیند و میشناسد و نشانی ام را در فیسبوک نیز از همان جا میگیرد. کوتاه این که از برکت انترنت و فیسبوک و آسمایی ، ما پس از 31 سال همدیگر را یافتیم.

*

بخش های پیشین یادواره های مکتب:

1- شورش در قندهار و یک سید مهربان

2- از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

3- جنگی که به صلح و دوستی دایمی انجامید

**

پیوند های مرتبط با موضوع :

- سایت لیسه عالی حبیبیه

- گروه حبیبیه در فیسبوک

- صفحه ویژه ی مدیر مسوول آسمایی