14.10.2014

حمید عبیدی

یادواره های دوره ی کودکی۴

 

کباب گرده ی بیت المال و سیلی پدر

 

هنگامی که در مکتب ابتداییه ی تجربوی سید جمال الدین درس میخواند، پدرم مدیر مکتب ابن سینا بود. مکتب سید جمال الدین در محوطه ی دارالمعلمین کابل قرار داشت و اصلاً هم برای تدریس آموزی معلمان آینده ی کشور ساخته شده بود. مکتب دارالمعلمین و ابن سینا در جوار هم قرار داشتند. میان این دو مکتب جاده ی کم عرض اما طولانیی واقع بود که از دارالامان آغاز و به پوهنتون کابل می انجامید.

یکی از روزها پس از رخصتی مکتب، باید به نزد پدرم میرفتم- درست به یادم نمانده است که به چه مناسبتی . و اما حادثه یی را که آن روز رخ داد خوب به یاد دارم . از دروازه ی عمومی مکتب دارالمعلمین که خارج شدم و جاده را عبور کردم ، آقای «ب» بر سر راهم سبز شد.

آقای «ب» همکوچه ی ما بود و به حیث آشپزباشی مکتب ابن سینا کار میکرد .

رسم زمانه چنان بود که خردسالان ، زنان و مردان بزرگسال همسایه و همکوچه را اکثراً خاله و کاکا خطاب میکردند و روابط احترام و محبت بر مناسبات آنان حاکم بود.

کوتاه این که وقتی کاکا «ب» را دیدم به او سلام دادم . او پس از علیک گفتن، از من پرسید که نان خورده ام یا خیر. تازه از مکتب رخصت شده و نان نخورده بودم . در پاسخ به او حقیقت را گفتم. وقتی پاسخم را شنید با مهربانی گفت : بیا که برایت کباب گرده پخته کنم. منطق کودکانه ام در تصمیم گیری شاید چنین بوده باشد: خوب وقتی نان نخورده ام و «کاکا» به نانخوردن دعوت میکند، دلیلی وجود ندارد که دعوت را قبول نکنم!...

کباب گرده پخته شد و در کنار درب ورودی آشپزخانه ی ابن سینا روی چوکی نشسته و با اشتها نخستین لقمه ی کباب را در دهان گذاشتم . درست در همین لحظه پدرم برای تفتیش وارد آشپزخانه شد. پیش از هر چیزی چشمش به من افتاد و پرسید: تو این جا چه میکنی؟!

پیش از این که بتوانم پاسخ بگویم، خودش قضیه را دریافت و سیلی اش بر رویم اصابت کرد. لقمه ی هنوز ناجویده از دهانم بیرون پرید. با آن که رویم از درد سیلی در سوزش بود و اما تعجبم به مراتب بیشتر از درد و سوزش سیلی بود. با چشمان از حدقه درآمده و پر پرسش و دهان باز به طرف پدرم نگریستم.
پدرم آشپزباشی را با چنان صدای بلندی مورد خطاب قرار داد که همه ی آشپزها و کارکنان آشپزخانه گپش را شنیده بتوانند. خلاصه ی گفته های پدرم این بود که هیچ کسی جز آنانی که استحقاق قانونی دارند ، حق ندارد از غذایی که در آشپزخانه ی مکتب تهیه میشود، استفاده کند. و طوری که از سخنان پدرم فهمیدم او در روزهای نخست تقررش نیز با آشپزباشی و کارکنان آشپزخانه و مسوولان دیگر در مورد رعایت جدی و بدون تخطی قانون و مقرارات و عواقب تخطی از آن صحبت کرده بود . پدرم به زبان مودبانه و اما بسیار جدی به آشپزباشی اخطار داد که در صورت تکرار تخطی ، او را از کار برطرف خواهد کرد.

در آخر پدرم دستم را گرفت و به دفتر کارش برد. در آن جا مساله و جوانب آن را به گونه ی مفصل و طوری که برای من در آن سن و سال قابل فهم باشد توضیح داد.

همان یک درس برایم کافی بود و نیازی برای تکرار درس پیش نیامد.

در زنده گی مهاجرت ، پدرم گاهگاهی از خاطرات و تجربه های دوره ی مدیریتش در مکاتب لیلیه قصه میکرد. در جریان یکی از همین قصه ها گپ روی آقای «ب» آمد و دانستم که وی پیش از این که پدرم مدیر ابن سینا شود، آشپزباشی آن مکتب بود. البته پسر ارشدش را که خود نیز اهل معارف و از دوستان پدرم بود میشناختم . او یک عمر به حیث معلم و استاد با کمال پاکنفسی در خدمت معارف و فرهنگ کشور بود.

خوب با درنظرداشت آن لقمه ی کباب گرده ، اگر بگویم در تمام زنده گی یک لقمه ی «غیر حلال» را نیز در دهان نگذاشته ام، گپ دقیق نخواهد بود. و اما اگر بگویم در تمام زنده گی یک لقمه ی «غیر حلال» از گلویم فرو نرفته ، عین حقیقت است.
یار زنده و صحبت باقی...

***

لینک های مرتبطه با موضوع:

یادواره های دوره ی مکتب

۱- شورش در قندهار و یک سید مهربان

۲- از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

۳- جنگی که به صلح و دوستی دایمی انجامید

۴- کباب گرده ی بیت المال و سیلی پدر

قصه های پولیسی دوران تحصیل

۱- نخستین سفر با انشا الله ایرلاینز

۲- افغان- ترک ارقداش ؛ خبر جاری شدن جوی خون در کوچه های کابل ؛‌ ملاقات با پولیس در پغمان

۳- ساواک چرا ما را پنهانی تحت مراقبت قرار داده بود

۴- فرار از استانبول

- ورود به صفحه ی خاطرات

- دیدار با یک همصنفی و دوست  پس از 31 سال

- صفحه ویژه ی مدیر مسوول آسمایی

- حمید عبیدی در فیسبوک