02.03.2018

سید حمیدالله روغ

«ننگ و نام»

بحثی با نویسندۀ پُرکار جناب سلیمان راوش

قسمت اول

بخش دوم

 

«....کویر بزرگ و بزرگ تر می شود...

وای بر آن که کویر را پنهان می دارد»

نیچه

۳

بهر حال کوشش می کنیم در یابیم که «سبب» راوش از«نوشتن» این اثر چی بوده است؟

راوش می نویسد:

«...سعی من، در این کتاب تأکید بر مقاومت در برابر متجاوزین به حریم مقدس هویت ملی، فرهنگی و آیینی جامعه از آغاز تاریخ تا انجام آن را تشکیل می دهد...

ازچندین قرن بدین سو است که جامعۀ ما از لحاظ فرهنگی مستعمره بشمار می رود...ازنیمۀ قرن اول هجری تا 252 هش یعنی آغاز قیام یعقوب لیث به گونۀ مطلق مستعمره.....در زمینۀ آزادی از قید استعمار فرهنگی اعراب مبارزه صورت نه گرفته و جامعه خاموشانه آن را پذیرفته است...

جستجو و کشف دوبارۀ برج و باره های هویت ها... اصل هویت قومی و فرهنگی مستقل... حافظۀ تاریخ را به وسیلۀ داروی فرهنگی مداوا نماید...!!

جهانی نمودن فرهنگ را باید خواب و خیال دانست که امپریالیزم و استعمارگران برای استثمار جوامع در بی هویت ساختن مردمان جهان به نفع سیاست های خویش، در سر می پروراند...جهانی کردن همه چیزی(ی؟؟) کشورها که از سوی امپریالیزم عَلَم می گردد، نیز فرو خواهد ریخت... »

/سلیمان راوش: نام و ننگ؛ کتاب اول؛2007؛صص9 و10و13و17/

 

به تصریح می نویسیم که همین چند سطر، بسامدِ سرتاسرِ چارجلد اثر «نام وننگ» راوش است -

ازین نظر که راوش اگر دُر سُفته یا اگر آشفته شنفته، همه را در همین چند سطر گفته است؛

حق و مستحق گفته باشیم: اثر «نام و ننگ» س. راوش در همین چند سطر آغاز می یابد و با همین چند سطر هم پایان می یابد؛ باقی هر چی که راوش می افزاید، هزار نامۀ نامرام، و «هزار تو»ی بی چارسو است؛

 

و ازین نظر که همین چند سطر روشن می سازند که چگونه س. راوش در یک خلط بحث بسیارخشن فرو می لغزد؛ و خواننده را هم با خود می لغزاند؛

مشکل اصلی اثر راوش این نیست که وی کوشیده باشد تعلقات و تلقیات خود را بیان کند؛ در این حق راوش و هر نگارندۀ دیگری تردیدی وارد نیست؛ بل مشکل راوش این است که وی اصل مسایل و مسایل اصلی را دقیق مطرح نمی کند؛ و در نتیجه از هر کجایی که به «مسأله» می آویزد، بگفت لوکاچ، به یک «واکنشِ دِفُرمه به واقعیت » می رسد؛ و مشکل راوش این است که به جای این که فراراه خواننده یک راه نو بگشاید - که هر تحقیقی ملتزم به چنین رسالتی است - به جای آن راوش خواننده را بر یک بارِکج می بندد؛ و درچنین فضای مسمومی که بر وطن سایه افگنده است و همۀ دار و ندار ما از ما ربوده می شود، همان اعتماد- بخودِ «باقی ماندۀ» خواننده را هم از وی می رباید و زیر پای خواننده را خالی می کند؛ راوش بمراتب ناروا تر از آن می کند که قدما «مغالطه» نامیدند؛

اول این که راوش در این سر خط ها، چیزی بیشتر ازاین نمی کند، مگر این که بر سرِ یک چارراهی، سپاهی بایستد؛

راوش که قصد می کند بر کار های«آگاهان ما» انگشت بگیرد، این کار ناشایستی نیست؛ و بیشتر از آن لازم هم است؛ اما راوش بجز یکی دو نمونۀ بسیار بی اهمیت، اصلاً نشان نمی دهد که «آگاهانِ ما» در کجا کدام کار ها نکرده اند، که جناب راوش می خواهد آن کارها را بکند؛ و گیریم که راوش وظیفۀ خود نداند نشان دهد که دیگران چی نکرده اند؛ اما جناب راوش همان کارهایی را که می گوید خودش می کند، اصلاً نشانی نمی دهد که همین کار ها را در کجا کرده است؟؟؟

راوش کاملاً حق بجانب است: آگاهان ما، در محدویت های بسیار بزرگ نوشته اند، اما کاری را که راوش کرده است، نکرده اند:

دوم این که می پرسیم منظور راوش از بیان ذیل چیست:

«...سعی من، در این کتاب تأکید برمقاومت در برابر متجاوزین به حریم مقدس هویت ملی، فرهنگی و آیینی جامعه از آغاز تاریخ تا انجام آن را تشکیل می دهد...»

 

کمترین چیزی که معلوم است این که راوش در«از آغاز تاریخ تا انجام آن» مقیاسی را وضع می کند که خودش آن را «در این کتاب» نمی پیماید؛ بگذریم از این که امروزه تحقیق دیگر اصولاً چنین مقیاس هایی نمی بندد؛ حتی درتاریخنویسی موضوع بندی هایی بمانند «از آغاز تا انجام» دیگر مفلوک و متروک شده اند؛ 50 سال پس از کتاب معروف «تاریخ ماد{از اغاز تا انجام}» از م. دیاکونوف، اینک داکتر مهرداد ملکزاده موضوع کار خود را صرفاً «585 ق. م.» قرار می دهد، تا وارد بحث در تاریخ ماد بشود؛

و اما مفهوم اصلی در این بند که راوش می آورد، مفهوم «مقاومت» و «مقاومت در برابر متجاوزین» است؛ منظور راوش از این بیان چیست؟ راوش چگونه این بیان را بالای «آغاز تاریخ تا انجام آن» منتقل کرده است؟ یعنی چی که راوش سعی اش را بر« تأکید بر مقاومت در برابر متجاوزین از آغاز تاریخ تا انجام آن» گذاشته است؟

 

اگر راوش می گوید که در برابر تمام متجاوزین از آغاز تا انجام تاریخ، یک تنه مقاومت می کند، پس راوش «جهان پهلوان» را چولاق میان بسته است؛ و اگر می گوید بر همه مقاومت هایی می خواهد تاکید کند که از آغاز تا انجام تاریخ در برابر «متجاوزین» صورت گرفته اند، پس راوش پلخمان را، چندین قولاچ، کلان بسته است

راوش به کدام دلیل گفتمان «مقاومت» را به دلبخواه خود تا «آغاز تاریخ» عقب می برد؟

این اصلاً مهم نیست که راوش خود را دانا بسازد که در«آغاز تاریخ» کسی با این مفاهیم لاس و پلاس نمی کشیده است!

مهم تر این است که ما همه بدقت بدانیم، و راوش هم بداند، که «مقاومت» کدام رقم «یخن پاره گی» یا «جنگره گی» نیست! در مقاومت کسی از قامت کسی تقاص نمی کشیده است!

 

دقیق تر می شویم و می پرسیم که گفتمان مقاومت به کدام چشم انداز نظری گشوده می شود :

گفتمان مقاومت پسمنظر سیاسی مستعمرات را در برابر ما می گشاید؛ ومنظرۀ اصلی سیاسی دنیای مستعمرات عبارت بوده است از این که استعمارگران در مستعمرات برای خود یک میدان سیاسی برپا کردند که در انحصار خودشان بود؛ مردمان فرودست Subaltern از این میدان سیاسی بیرون رانده شدند؛ این همان جریان عجیب و باورنکردنی است که در اصطلاح سیاسی «نابودسازی سیاسی= Politicide» نامیده شد؛

پانکیچ میشرا مینویسد که برای چند قرن مردمان فرو دست نمی یافتند که با کدام سلاح در مقابله با استعمارگران پیروز شوند؛ معنا این که با کدام وسیله دروازۀ مرموز میدان سیاسی را بروی خود بگشایند؛پس از یک دورۀ طولانی خشونت های مأیوسانه و پُر از قربانی، بالاخره از طریق مداقۀ عمیق در دو تجربۀ جاپان و افغانستان فرو دستان این سلاح را یافتند: این سلاح ناسیونالیزم بود؛

چنین بود که ناسیونالیزم فرو دستان (= «ناسیونالیزم محکومان» اندرسن) در مقابل ناسیونالیزم استعمار گران (= «ناسیونالیزم حاکمان» اندرسن) قدعلم کرد؛ و چنین نبود که فرودستان اهلی شدند وعقل نشان دادند که «ناسیونالیزم» را از استعمارگران «بیاموزند»؛ درست بر خلاف، فرو دستان به تجربه در یافتند که درب آن «جنت مقدسۀ» سیاسی استعمارگران را فقط با کلیدی می توانستند گشود که با قفل استعمار گران برابر بیفتد؛

اما این به چی معنا بود؟

معنا این که این میدان استعماری، یک میدان مدرن بود؛ یک میدان که منطبق با ناسیونالیزم استعمارگران بنا شده بود؛ از این جاست که ناسیونالیزم فرو دستان ناگزیر بود با همان نظام مفهومی تاسیس شود که استعمارگران با خود آورده بودند: قانون؛ آزادی؛ حقوق؛ هویت؛ و ازینگونه؛

 

این مفاهیم در فکر قدیم فرو دستان، و در دنیای سنتی آنان، حاضر نبودند؛ فرو دستان با نگاه به این مفاهیم اصلی که استعمارگران باخود آورده بودند، کوشیدند به سنت خود مراجعه کنند و مفاهیم نقلی معادل برای خود را انکشاف ببخشند؛ فکر فرودستان از طریق مطابقت با فکر استعمارگران بازآفرینی شد. رهایی ملی فرودستان از طریقِ خودِ استعمارگران فرا رسید !

پس «مقاومت در برابر متجاوزین» را تعریف می کنیم:

«مقاومت ضد استعماری» به معنای همه و هرگونه تلاش ها برای در هم شکستن همین سلطه و استیلای انحصاری استعمارگران بالای میدان سیاسی، به معنای فتح دوبارۀ «میدان سیاسی داخلی»، به معنای حصولِ حقِ حضور در میدان سیاسی، بوده است ؛

مفهوم «مقاومت» پیش از استعمار= کلونیالیزم شناخته نبوده است؛گفتمان «مقاومت»، یک گفتمان «مدرن» است؛

این که در برخی آثار تاریخ سیاسی، برای هر موردی، مفهوم «مقاومت» بکار رفته است، یک رویکرد نسنجیده است؛ و این نسنجیدگی را، بیشتر از همه، در نوشتۀ جناب راوش می یابیم؛

و بعد، طوری که نوشتیم، «گفتمان مقاومت»، مبتنی و معروض بر مفاهیم کلیدی و رهنمایی است که خود این مفاهیم منشأ مدرن، و بنابران، غربی دارند؛ بدون قرینه سازی و صریح می نویسیم: شاکله های «گفتمان مقاومت»، در دنیای مستعمرات اصلاً شناخته نبوده اند؛ راوش، خودش، آنجا که « حریم مقدس هویت ملی و فرهنگی و آیینی» می نویسد، در این جا وی مفاهیم مدرن را عنوان می کند؛

اما در همین جا یکی از راز های بزرگ دنیای معاصر نهفته بوده است؛ این راز عبارت بود از این که نظام مفهومی مدرن که با اصول آزادی به میدان آمد، نه تنها نتوانست خود را از پهلوی استعماری آزاد بسازد؛ بل، بگفت استیوارت هال، «هویت اروپایی» و«هویت غربی» اساساً با نگاه به مستعمرات تاسیس و تعریف شدند؛ نظام مدرن که مستعمرات را در بند انداخت، یک اسکندر نیافت که از «دربند» مستعمرات بگذرد؛ نظام مدرن، خود، در مستعمرات در بند افتید؛ در مستعمرات بود که نظام مفهومی مدرن، در موضع ضد مدرن کاربست یافت؛ نظام مفهومی مدرن نوزادی پدید آورد تا خودش را دفن کند!

این نوزاد، گفتمان پسااستعماری یاPostcolonialismus بود؛

 

دنیای مستعمرات همه ی سرنوشت دشوار و درد آور را بجان خرید، تا جهان را وارد دورۀ پسااستعماری ساخت؛ گفتمان مدرن، نخست در برابر گفتمان پسا استعماری بود که به یک چالش اساسی مواجه شد؛ انحصار گفتمان مدرن، درست در برابرگفتمان پسااستعماری بود که بطور نهایی درهم شکست؛ گفتمان «پسامدرن» را ازآخرین عکس العمل های دفاعی گفتمان مدرن می دانیم که دربرابر عروج گفتمان پسااستعماری روی دست گرفته شد؛ طوری که می دانیم گفتمان پسا مدرن دراین کاربست کارآمد نبرامد؛وبه همین دلیل افول یافت؛اما گفتمان پسااستعماری پیوسته بیشترشگوفا شد. بدین سان است که موضع ما، از این پس، نه موضع مدرن است؛ و نه موضع پسامدرن است؛ موضع ما، موضع پسا استعماری است؛

آن قدر اندیشۀ مدرن را که ما می توانیم به شانه کنیم؛آن قدراندیشۀ مدرن را ما می توانیم درگفتمان پسااستعماری نشانه کنیم؛

سرگردانی های مأیوسانۀ ما در پسکوچه ها و تهکاوی ها و زباله دانی های مدرن و پسامدرن، و تلاش های شرمیده و سرکوفتۀ ما برای این که از یخن دریدۀ خود، دامنی برای پینه و پِن مدرن، بُرّش و چاره کنیم؛ اینک به پایان می رسد؛ زمان به ما می آموزد که ما پشمینه و چپن مدرن و پسامدرن را از سَرش پاره کنیم :

این تشریف بر قامت ناساز و بی اندام ما بس دراز بوده است!

 

فانون برای ما قانون گذاشت؛ فانون به ما گفت ما باید راه خود را .... جدا کنیم، تا راه خود را بیابیم؛ فانون، اگر که داهیانه فانوس ها بر افروخت، اما هنوز نمی شناخت که این راه کدام است؛ امروز ما می دانیم :

این راه، راه پسا استعماری است!

 

پسااستعماری، راه رهایی ما است، زیرا پسااستعماری ما را از انحصار رهگذر مدرن رها می سازد؛ و این درست در حالی که می دانیم که نگرش پسااستعماری عمیقاً دو رگه است؛یعنی ممکن نیست که میدان های مقاومت پسااستعماری، از چاپ و انطباع مدرن و پسامدرن، و بنابران از چاپ و انطباع استعماری، خود را برهانند؛

چرا چنین است؟

زیرا نظام مفهومی بسیار گسترده و انتظام یافته ای که طی جریانات چند قرن اخیر ، در همه عرصه ها، به میدان فکر و نگرش وارد شده اند، جوانب محکم همه بشری هم دارند؛ این جریانات برجا می مانند؛ و نمی توان و نباید از آن ها بیرون رفت؛

با نگاه به سرگذشت ما «مردمان دستِ دوم»، این بدان معنا است که پس از چند قرن دورۀ استعماری، ما نمی توانیم، دیگر، آن باشیم که بودیم؛ نه تنها این که کدکس مطابقت ما عوض شده است؛ بل برگشت به گذشتۀ «آنچنانی»، هر قدر هم که راوش، ازآن گذشته، یک چیز آرمانی بتراشد، دیگر نه تنها میسر نیست، بل که درست هم نیست !

در آن گذشته کدام «خدای خرد»، که جناب راوش بشارت می دهد، منتظر ما نیست!

این یک فریب عظیم است !!

 

و اما اگر گفتمان پسا استعماری، نمی تواند خود را از نظام مفهومی مدرن رها سازد، پس چرا این گفتمان برای ما یک گفتمان رهایی بخش است؟

زیرا گفتمان پسااستعماری، گفتمان دوران گذار از جهان سلسله مراتبی {و بنابران استعماری} به جهان شبکه یی است؛ این جهان شبکه یی، همان ساختار زیربنایی است که گلوبالیزم بر آن مبتنی است؛

تحول جهان سلسله مراتبی مدرن، به جهان شبکه یی گلوبال، باعث شده است که دروازه های ورود به جهان گلوبال، از انحصار مدرنیتۀ غربی بیرون بیافتد؛ و متعدد، ومتکثر، شود؛ دروازه های بعدی برای عبور به جهان گلوبال گشوده می شوند:

دروازۀ اولی همان بود که دنیای مدرن و پسامدرن، یعنی اروپا و غرب از آن دروازه وارد جهان گلوبال می شدند؛ در مدخل این دروازه کشیکِ شیک غربی به پهره ایستاده بود؛ یخن دریدگان ِ رنگ زدگان را در زباله دانی ممنوع العبور ریخته بودند؛ فقط چند تنی از این دروازه می گذشتند که حق العبور پرداخته بودند؛ «بقیه» ، به این مصرف رسانیده می شدند که، بگفت معروف آرنولد توین بی، «در دریای بیکران پرولتاریای غرب غرق می شدند».

 

اما اینک دروازۀ دومی گشوده می شود؛ و دنیای مستعمراتی سابق از این دروازه وارد جهان گلوبال می شود؛ این دروازه، دروازۀ پسا استعماری است؛ پسا استعماری، همان مدرنیتۀ ما است!

درحالی که غرب {هنوزهم} تلاش دارد گلوبالیزم را به مسیری هدایت کند که برتری {استعماری و نو استعماری} غربی را ابقا کند؛ در این حال گلوبالیزم، بنا به منطق تکوین خود، سلسله مراتب را در هم می شکند و جهان مستعمراتی را در سطح و سویۀ برابر با غرب بالا می کشد؛ «منطق برتری» دیگر مسترد می شود و از میدان بیرون می رود؛

از این جاست که سپیواک گفت:«گلوبالیزم، کلونیالیزم نیست!!»

ازین جاست که پسا استعماری، از مارکسیزم هم فرا تر می رود؛ چون مارکسیزم، هم، در نهایت، یک قرائت مدرن بوده است؛

 

گفتمان پسااستعماری، گفتمان ماست برای وارد شدن به جهان گلوبال؛ گفتمان پسا - استعماری،برتری طلبی گفتمان مدرن و آن نظام روابط قدرت را که از مدرنیته ساطع و صادر می شد و «جهان بقیه» را فرو دست می ساخت، از موضع گلوبال منزوی می سازد؛ به این معنا گفتمان پسااستعماری یگانه گفتمان گلوبال است، چون پیوسته بیشتر و گسترده تر، مدرن و پسامدرن را، هم، در خود بالا می کشد؛

دو رگه بودن گفتمان پسا استعماری ناشی از استیصال چند قرنۀ جهان مستعمراتی نیست؛ ذی جوانب بودن گفتمان پسا استعماری بیانی از ذی جوانب بودن ذاتی پروسۀ گلوبال است؛

بدون تردید گفتمان پسااستعماری در این مسیر بیشتر جلو خواهد رفت تا به نظام مفهومی که لازم دارد، نایل بیاید؛ اما گفتمان پسا استعماری خود را از این طریق متمایز نمی سازد که یک نظام مفهومی لزوماً «ضد مدرن» و « ضد پسامدرن» را به پیش بکشد؛ در شرایط جهانی شدنِ فکر، و گذار فکر به دوران دیجیتال ومجازی، چنین چیزی دیگر عبث است؛ گفتمان پسااستعماری خود را از این طریق متمایز و آزاد می سازد، که یک نظام متمایز تفسیر را به پیش می کشد؛ازاین جاست که پسااستعماری، پیوسته بیشتر و گسترده تر، وارد میدان هرمنوتیک می شود،هم در فلسفه و هم در متود؛

 

این بحث نظری فشرده در بارۀ نظریۀ پسااستعماری را ضرورت داشتیم تا از سردرگمی درد آور سالهای اخیر دربارۀ سوال «چی باید کرد؟» بیرون برآییم؛ ما تا کنون در پاسخ به این سوال دچار سردرگمی بوده ایم؛ و یکی از نمونه های تاثر آور این سر درگمی ما، بیانات جناب راوش است؛ راوش در حالی گفتمان مقاومت را مطرح می کند، که نمی داند گفتمان مقاومت از کجا می آید؟ و با گفتمان مقاومت به کجا می خواهد برود؟

گفتمان مقاومت، و مقاومت در برابر متجاوزین، یک گفتمان مسبوق به استعمار، و یک گفتمان پسااستعماری است؛

و جناب راوش فقط وقتی مجاز است که «حریم مقدس هویت ملی،فرهنگی و آیینی» را با گفتمان «مقاومت در برابر متجاوزین» پیوند بدهد، که این مفاهیم را ازمنظر و از موضع گفتمان پسااستعماری مطرح کند؛ و در این صورت راوش باید تفسیر پسا- استعماری ازاین مفاهیم را پیش بکشد؛به این گونه است که یک مفهومی بمانند «هویت قومی» ، که اصلاً یک مفهوم پسا مدرن است، درچارچوب گفتمان پسا استعماری از نو تفسیر می شود و بنابران به استنباط های اصولاً نو راه می گشاید؛

 

این استنباط ها را راوش {و مثلاً پدرام} نمی شناسند؛ کسانی بمانند راوش و پدرام مانع هستند که ما خود را از گفتمان پسامدرن به سوی گفتمان پسا استعماری «آزاد» بسازیم؛

با انگیزه های راوش و پدرام کاری نداریم؛ اما این اشخاص زیر نام «مقاومت در برابر متجاوزین» ما را بیشتر ازین در بند نگهمیدارند ! ما همه باید این طلسم را در هم بشکنیم !

و اگر راوش می گوید نی نی منظور وی، از مفهوم «مقاومت»، همین دیدگاه پسا استعماری بوده است، این نیات نیک است؛ اما برای این کار راوش «بانیات» چنین مراجعه ای را باید پیریزی کند؛ وتا این کار شدنی شود، راوش اول تر دقیق بسازد که مفاهیم مدرن بمانند «هویت ملی وفرهنگی وآیینی» را، که متضمن ساختارهای مدرن هستند،نمی تواند، به دلبخواه خود، به پیشامدرن، و به قدیم، و به«آغازتاریخ»، تبعید کند؛ وبا نیات حقیقتاً دوستانه می نویسیم که راوش، دشوار را خوار بسازد، و اول تر برود و خود را «بیوار» بسازد که این گفتمان پسااستعماری اصلاً چی است!

اگر راوش پسا استعماری را می دانست، چنین تقصیری را به «آگاهان ما» نمی بست که «در این زمینه کاری نکرده اند»؛ گفتمان پسا استعماری پیش از ادوارد سعید شناخته نه بوده است؛ و ادوارد سعید این گفتمان را در دهۀ 1980 به پیش کشیده است! ما افغانان متاسفانه کما فی السابق، از چیز هایی گپ می زنیم، که از آن ها آگاهی نداریم!

 

بر ما است که با چشمان باز در یابیم که گفتمان پسا استعماری، که گفتمان ما است، و باید قرار بگیرد، نمی تواند یک گفتمان هبرید نباشد؛

و بر ما است که با چشمان باز دریابیم که ورود در مبحث پسااستعماری، کار کدام هیربُد نباشد؛

درین جهان مستعجل، ما باید با عجله ای بیش از دیگران با وقاد بتازیم و «تفسیر» خود را هرچه بیشتر از تفسیر مدرن و پسامدرن «آزاد» بسازیم؛ و برمبنای پسا - استعماری آباد بسازیم؛

 

«آنان»، و مدرن، و «رمان» های شان؛ «ما»، و پسااستعماری، و «ناولها» ی ما!

این بحث را در پایان بیش تر می گشاییم

*

بخش های  دیگر این نوشتار:

بخش -۱

بخش

بخش-۳

بخش- ۴

بخش- ۵

*

یادداشت آسمایی:

- این مطلب از صفحهٔ فیسبوکی آقای سید حمیدالله روغ گرفته شده است

- متن در آسمایی بدون ویرایش و مطابق اصل منتشر شده است