رسیدن به آسمایی :31.05.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :01.06.2008

 

شرق شناسی بیمارگونه و غرب ستیزی عامیانه
(نگاهی مجدد به نوشته ی آقای حکیم نعیم)

نویسنده - خالد

همیشه چشم انداز نقد چپگرایانه ی جهان سومی، مشروعیت بخشیدن به خود از طریق خلق دشمن مشترک است، و شعار های سیاسی گسترده، احساسات شورمندانه ی اخلاقی و تحرک برای ایجاد فضای مشترک احساس و عاطفه سیاسی. این روز ها که روزگار شکست جنبش 68 اروپا است، این نظر برجسته تر از گذشته رخ می نماید. منطق احساسی چپ، در برابر حسابگری و عقلانیت سود و زیرکی خشک سرمایه داری، این روز ها در خیابان های پاریس از پا می افتد. جوانان انقلابی آن روز، جهان را در دستان خود می دیدند، که با یورش به پولیس و بورکرات های بورژوا، می توانند نظام سرمایه و ساختار های اقتدار و حاکمیت های نابرابر اقتصادی و اجتماعی را سرنگون می کنند.
در آن سوی، "رفقای انقلابی" این دانشجویان- سندیکا ها و حزب کمونیست- به توافق با دولت دوگل می رسند. با گرفتن 35 درصد افزایش معاشات و امتیازات، همه دنبال دانشجویان را رها کرده و به کارخانه ها بر می گردند، و سنگر های خیابانی را رها می نمایند. حزب کمونیست نیز، بخاطر به خطر افتادن اقتدار خویش، این دانشجویان چپ شاعر و انقلابی را به امپریالیسم و دشمنان نظیر آن نسبت می دهد.
رهبران دانشجویان انقلابی، اکنون در همان ساختار های منحل شده اند که روزگاری علیه آن قیام کرده بودند. دانیل کوهن بندیت رهبر سبز های اروپا است و در یک درجه پایین تر، یوشکافیشر، وزیر خارجه ی دولتی شد که نظام اقتصادی آن به ویژه در فراتر از مرز های ملی خود، تغییر اندکی نیز در بستر مناسبات سرمایه داری جهانی، نیافته است. همه در کمین فرصت های اقتصادیی هستند که امریکا با لشکر نظامی خویش برای کمپانی های آلمانی و فرانسوی ایجاد می کند. این یعنی، همکاری واقعگرایانه و پراگماتیستی با نظام جهانی که در نهایت نا برابری جهانی را بخاطر ناتوانی نظام بین المللی ناکارامد و استعمار گر توجیه می نماید.
این سخن را در باره ی جنبش 68 فرانسه و آلمان برای این نقل کردم تا یادی باشد از دوران شکست یکی از پر شور ترین و جذاب ترین و آخرین جنبش انقلابی اروپا و شاید جهان. تاثیرات این جنبش برای کشور های پیرامونی نظیر افغانستان و ایران، خلق تیپی از روشنفکران حراف و در بسیاری مواقع شارلاتان که بیشتر متمایل به نوعی از آرمانگرایی اند که بتواند به پرستیژ و اقتدار اجتماعی و سیاسی آنها کمک کند، و عقده ی تاریخی و فروخورده ی ناتوانی شان از ایجاد اصلاحات و ضعف در برابر مذهب و دولت را بشگافد.
غرب ستیزی، اگر روزگاری نشانه ی بارز آرمان های خلق های ضد استعمار و منتقدان فرهنگی سرمایه داری در اروپا و امریکا بود، اکنون در افغانستان و ایران و کل کشور های عربی مسلمان، بستر های عقلانی و فکری خود را رها کرده و به سرخوردگی و واکنش غضب آلود سیاسی در برابر دولت های سرمایه داری امریکایی و تا اندازه ی اروپایی تقلیل یافته است. غرب ستیزیی که نه چون چپ جدید، تولید کننده ی فکر و تحلیل جدید است، بلکه یک سلسله موضع گیری های سیاسی کلیشه ای است که دگر بوی کهنگی از ادبیات اش و بی رمقی از اراده ی سیاسی صاحبان اش بر می خیزد.
نویسنده ی افغان، هرگز این احساس خوشایند و کلیشه ای غرب ستیزی را رها نمی کند، و هرگز از جغرافیای خیالی غرب واحد، دست نمی کشد تا مبادا فتیله ی آتش و باروت سیاسی اش پایین بکشد.
در نوشته ی قبلی و کنونی آقای نعیم ( من کاری به این ندارم که این اسم مستعار است یا اصلی. زیرا اسم مستعار نیز یک رسم قبول شده و ملاحظه کارانه در ژورنالیسم امروز است) نمونه های بارز از یک غرب ستیزی بنیادگرایانه و مبتنی بر نقد سیاسی بر جغرافیای خیالی غرب واحد. دلیل من برای این اعتراض چیست؟
ارزش مشترک ما با ایالات متحده تنها اعلامیه مشترک استراتژیک با دولت آن کشور نیست، ارزش مشترک ما همبستگی، دموکراسی، جنبش های مدنی و مبارزه با تبعیض نژادی، لیبرالیسم، سکولاریسم و هزاران ارزش تمدنی مدرن دیگر است که مردمان جهان را با امریکا و اروپا پیوند می دهد. ولی، آقای نعیم به دلیل آن غرب ستیزی و خصومت سیاسی، تلاش می کند که امریکا و مردم آن را به سرمایه داری مصرف گرا، دولت استعمار گر جدید و یک ساختار استعماری سیاسی تقلیل بدهد. برای همین، با آوردن یک حجت، می گوید که آزادی در امریکا یعنی آزادی و رقابت پایان ناپذیر برای مصرف. با این حساب ما با امریکا هیچ ارزشی مشترک نداریم. از این رو، نگارنده در نوشته ی قبلی خویش، از ارزش های دیگری به جز از مصرف گرایی نام بردم، تا بشود در برابر غرب ستیزی و امریکا ستیزی عامیانه موضع گیری کرد. آن سخنان آقای نعیم در باب آزادی در امریکا به نفی تمام جنبش های آزادی خواهانه و مدنی و کارگری اروپا و امریکا تمام می شود. زیرا، عملا آقای نعیم در نوشته ی قبلی خود، در یک جمله دموکراسی را با لحن تحقیر آمیز، به عنوان یک وضعیت کاذب و شکننده سیاسی و اجتماعی مطرح می نماید. مثلا، می گویند که "اگر کمونیسم و دیکتاتوری می توانست منافع غرب را تامین کند، امروز در غرب نیز دموکراسی وجود نمی داشت." (سایت آسمایی، 27/5/2008) یعنی، چون دموکراسی همسو با منافع سرمایه داری است، پس دولت های سرمایه داری از دموکراسی در غرب حمایت می کنند. برای همین، در نوشته ی خود ذکر کردم که هرگز سرمایه داری به ارزش های لیبرال و دموکراسی گردن نمی نهاد، اگر جنبش های شهروندی و دموکراسی در برابر اقتدار و تبعیض و استعمار سرمایه داری در مرز های ملی و جهان وطنی قیام نمی کردند. تاریخ امریکا نشان می دهد که دستاورد های مدنی آن کشور از جمله رفع تبعیض رسمی علیه سیاهان، بدون مقاومت، مبارزه و فشار جنبش های مدنی و کارگری و روشنفکری میسر نبود. زیرا، هرگز سرمایه داری در برابر مخالفان خود کوتاه نمی آید، مگر این به خاطر فروپاشی و سقوط، مصالحه مخالفان را بپذیرد. اگر روزی سرمایه داری، به نظام عادلانه ی اقتصادی و سیاسی در جهان تن بدهد، هرگز در کوچه های پاریس و نیویورک مردم برای کشتن یک دیگر( آن گونه که آقای نعیم توصیف می نمایند) به جان هم نمی افتند. تنها کمپانی های بزرگ و سرمایه داران شرکت های چند ملیتی است که سود ها و ثروت های افسانه ای و دنیای خوش خیالی مصرف و لذت و عیش شان به باد فنا می رود. جهان به نظام عادلانه ی اقتصادی و سیاسی نیازمند است، و این کار نه در غرب ستیزی، بلکه در همکاری مشترک میان جنبش های شهروندی و کارگری و دانشجویی امکان پذیر است.
با این نتیجه گیری، غرب ستیزی عامیانه هم در گفتمان بنیادگرایی و هم در گفتمان کمونیسم ارتدوکس افغانی و ایرانی، بیان کننده ی یک موضعگیری ناشیانه در برابر آن عده از گروه ها و روشنفکرانی است که به امریکا و دستاورد های تمدنی آن تمایل دارند. با این پس زمینه است که برخورد سیاسی تند آقای نعیم با مساله ی ارزش های مشترک ما با ایالات متحده و غرب توجیه می شود، و ریشه های آن کشف می گردد. من تمام مقاله ی کوتاه آقای نعیم را چند بار خواندم، هرگز نشان از یک موضعگیری واقع بینانه در برابر غرب خبری نیافتم. آنها در جملات که در بالا از مقاله ی شان نقل کردم، هنوز با مواضع عامیانه ی چپ افغانستان در برابر غرب و به ویژه ایالات متحده فاصله نگرفته و تفاوتی نیز میان ارزش های تمدنی غرب و نظام سرمایه داری قایل نیستند.
بخش دیگری از مباحثات غرب ستیزی عامیانه، ساختن نوعی از شرقشناسی بیمارگونه ی است که برای شکست تمدنی خویش، دشمنی به نام استعمار و غرب را خلق می کند، تا هرگز وادار به یک حرکت انتقادی علیه تمدن و تاریخ خویش نشود. آقای نعیم، باور دارند که حمایت امریکا از شاه در ایران منجر به روی کار آمدن آخوند ها در ایران شد، و این ربطی به ضعفی جنبش های مدنی و شهروندی این کشور ندارد.
این تحلیل نمونه ی از آن "اروینتالیسم پارانویی" یا شرقشناسی که دچار یک دشمن خیالی است، می باشد که در پاراگرف قبلی ذکر آن رفت. در این شرق شناسی بیمار، غرب دشمن فرض می شود که شرق را از پیشرفت باز می دارد. من نیز با بخشی از این تحلیل موافقم، اما، با ادبیات وموضعگیری متفاوت و با فاصله گرفتن از مواضع شرق شناسی بیمارگونه ی افغانی و عربی.
استعمار یا همان روش کلاسیک انحصار بازار، منابع و کارگر ارزان و مفت در آسیا و افریقا، در اثر جنگ جهانی دوم و با ضعف نیروهای اقتصادی، انسانی، نظامی و مشروعیتی و هم چنان قدرتمند شدن جنبش های ملی گرایانه و ضد استعماری در آسیا و افریقا، مجبور به عقب نشینی در مرز های ملی خود گشت. جنبش های جدید به دلیل ستیز دایم با دولت های استعماری، گرایش عمده به کمونیسم که هم حمایت یک ابر قدرت را در پشت خود داشت، پیدا کردند. این گرایش مملو از ارزش های جدید مبارزاتی به اضافه ی ترس از سرنگونی به وسیله ی دولت های استعماری بود. چنانچه، جنبش های کمونیستی افغانستان از این حربه برای حفظ بقای سیاسی و نظامی خود استفاده کردند.
به نظر من جهان، عملا در نبرد سیاسی، اقتصادی و نظامی میان کمونیسم که خواهان برپایی یک امپراتوری روسی با اقتصاد دولتی و ارزش های مارکسی – لنینی بود، و غرب که خواهان برپایی نظام لیبرال مبتنی بر بازار آزاد و تجارت آزاد بود، گیر افتاده بود. در این جنگ کشور ها با توسل به یکی از قطب بندی های بزرگ، سعی در حفاظت از نظام و قلمرو ملی خود داشتند. البته، سرمایه داری با توجه به این وضعیت، با راه اندازی جنگ های خونین داخلی در پی تضعیف قدرت مخالفان خود در آسیا و افریقا بود.
سرمایه داری در این نبرد پیروز شد، و از شدت خوشحالی، طرفداران آن، پایان تاریخ یا نبرد دشمنان لیبرالیسم را اعلام کردند. پس از جنگ سرد، سرمایه داری متمایل به حرکت صلح آمیز در مناطق مختلف جهان است، در صورت که نظام بین المللی مقاومتی از خود در برابر گسترش اش نشان ندهد. سرمایه داری مشروعیت خود را از جنگ با دیگران برای گسترش سطله ی نظامی و انحصار منابع منطقه و جهان، می گیرد. ولی، دولت های قدرتمند ملی و با پشتوانه ی جنبش های مردمی مانند جنبش ضد جهانی شدن سیاتل و یا جنبش ضد جنگ ویتنام، منطق نظامی سرمایه داری را رو به ضعف می کشانند. سرمایه داری، از قدرت مردم می ترسد و هرگز زمینه های فروپاشی خود را میسر نمی کند. تفنگ و گلوله ی سرمایه داری، آتش انقلاب های خونین را تیز تر می کند، و مصالحه با جنبش های سیاسی، کارگری و مدنی، سرمایه داری را از خطر فروپاشی نجات می دهد.
با این تحلیل، اگر ما در برابر سرمایه داری در سطح دولت های ملی، منهای جنبش های مدنی و جهان وطنی بدیل، مقاومت کنیم، سرمایه داری با منطق نظامی و به راه اندازی جنگ های داخلی، دولت های مخالف خود را در آسیا و افریقا سرنگون می کند. دولت ها ناگزیر از همکاری برای رشد نظام بین المللی اقتصادی و سیاسی هستند. ولی جنبش های مدنی مانند سیاتل هرگز این محدودیت را ندارند. دولت ها برای حفظ حیات خود، چیزی بیشتر از بوروکراسی ارتجاعی در نظام بین المللی نیستند، ولی، جنبش های مدنی و جهان وطنی بدیل، این نظام بین المللی را به چالش کشیده می توانند.
حالا، مشکل اورینتالیسم پارانویی این است که ضعف و قدرت و مشخصات اخلاقی جنبش های داخلی شهروندی خود را نا دیده گرفته، و با تقلیل استراتژی های مدنی به مبارزات سیاسی داخلی، از هر نوع همکاری با جنبش های جهان وطنی باز میماند. و یا چنان شیفته ی قدرت سیاسی دولت است که به دست آوردن آن را یک فرصت تاریخی پیروزی می داند.
من در نوشته قبلی تلاش کردم که فاصله ی خود را با این شرقشناسی روان پریش و پارانویی حفظ کنم. این به معنای فراموشی نقش استعمار جدید نیولیبرال نیست، بلکه حرکت انتقادی علیه تاریخ و تمدن خویش نیز است. آقای نعیم، با قرار گرفتن در محدوده شرق شناسی پارانویی، روی کارآمدن آخوند های ایرانی را نتیجه ی حمایت امریکا از شاه می داند. ولی، من می گویم که جنبش های انقلابی ایران، هرگز در تحلیل سیاسی خود، خویشتن را قدرت بزرگتر از نهاد مذهب و نماینده ی آن آیت الله خمینی قلمداد نکردند. ملاها، کمونیست ها، مصدقی ها، مجاهدین خلق و..... نماینده گروه های مختلف مردمی بودند که با انقلاب علیه شاه موافق بودند. سرنگونی شاه، بیشتر به نفع ملاها و مذهب بود تا جریان های چپی و لیبرال. زیرا، آنها اگر در شهر ها قدرت داشتند، روستا ها و حوزه های دینی را نیز کنترول می کردند و توانایی برپایی جنبش توده ای ارتجاعی هم را داشتند. اگر امروز آخوند ها در قدرت هستند، نتیجه ی توافق گروه های غیر مذهبی و روشنفکر شهری با خمینی در سال 57 بود. آنها صف در صف با آیت الله های قم بیعت بستند با این امید که شاه زود تر سرنگون و جمهوری دموکراتیک در ایران، به تبعیت از خلق های آزاد جهان و ضد امپریالیسم، برقرار گردد. ولی، این اشتباه محصول اعتماد بالای مذهب به عنوان یک نهاد بسته و پیش مدرن و با تلقی ارتجاعی و غیر دموکراتیک از سیاست و دولت، بود. تمام جنبش های سیاسی آن زمان، به دنبال انقلاب خشونت بار، بدون محور ها و آرمان های دموکراتیک بودند. اگر روزگاری، توده ای ها و مجاهدین خلق نیز به قدرت دست می یافتند، همانند جمهوری اسلامی، زندان ها به پا می کردند، کشتار دستجمعی نظیر کشتار 1367 آخوند ها را به راه می انداختند. آنها انقلابیون بودند که دموکراسی مد نظر شان، هرگز تساهل لیبرال و شکیبایی را در برابر مخالفان ایدیولوژیک خود نداشت. آن گونه که دولت دموکراتیک خلق افغانستان، جمهوری خلق چین و کمبودیا و هزاران جمهوری انقلابی جهان سومی و افریقایی در عمل، صدق این نظر را نشان دادند.
سرمایه داری، با رادیکال کردن مذهب، حمایت از بنیادگرایی در برابر کمونیسم و ملی گرایی، سرکوب مخالفین دولت های دوست و حمایت از ثبات سلطنت های فاسد منطقه ای، به دنبال تامین منافع خود در جهان و در منطقه است. جنبش های شهروندی و دموکراسی خواهی، در چنان ضعف، پراگندگی، خصومت و تخیلات سیاسی گرفتار هستند که نمی توانند ابتکار عمل را از سرمایه داری و دولت های همکار آن در منطقه را بگیرند. در همین افغانستان، طالبان چون لشکر چنگیزی در دروازه های کابل ایستاد هستند. همانند جنایتکاران انسان ها را سر می برند و به هیچ کسی رحم نمی کنند. دولت جناح بنیادگرا را بخاطر منافع سیاسی خود تقویت می کند تا به وسیله آنها بتواند خطر طالبان را دفع کند. اما، با این خطرات که در برابر دموکراسی و جامعه مدنی افغانستان قرار دارد، کسی شاهد حرکت تاثیر گذار و ملموس مدنی علیه بنیادگرایی و قدرت نمایی دو باره ی طالبان در افغانستان است؟ آیا عدم واکنش جنبش مدنی و مردمی افغانستان نیز، نتیجه ی دسیسه ی غرب سرمایه داری است؟
در آخر بار دیگر به آقای حکیم نعیم عرض می دارم که هدف من از نقد مقاله ی شما، رد گم کردن و انحراف خواننده از انتقادات شما بالای سند جدید سیاست خارجی افغانستان و شخص داکتر سپنتا نبود. بلکه، هدف موضع گیری شما علیه دموکراسی و غرب از موضع شرقشناسی بیمار و غرب ستیزی عامیانه بود، که به خوبی شما را به موضعگیری بنیادگراها نزدیک می کند. بحث سیاست خارجی در نوشته ی کوتاه شما و نقد آن، مجال دیگری می طلبد و در این نوشته که بحث آن دفاع از دموکراسی در برابر بنیادگرایی و چپ ایدیولوژیک و سطحی بوده است، جای برای بحث سیاست خارجی و تحلیل موقعیت افغانستان در نظام کنونی روابط بین الملل و منطقه وجود نداشت.

***

پیوندهای مرتبط با موضوع:

- سپنتا، ایدیالیزم دولتی، و دموکراسی بازار آزاد

- سیاست مستقل یا سیاست حداقلی خارجی برای نجات افغانستان؟(نگاهی به سند جدید سیاست خارجی دولت افغانستان)

-  دفاع از دموکراسی  در برابر بنیادگرایی و چپ کلاسیک ایدیولوژیک

- دفاع از دموکراسی تخیلی و ایجاد " جنبش های مدنی، کارگری" با پول بانک جهانی و صندوق بین الملی پول!
- « چپ افغانی» از آسمان آرمان  تا قعر واقعیت