14.02.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

۲۴

عزلت گزینی که یکبار در سال به شهر می آمد، گفت: به ما از خوشی بازگوی!

گفت:

فرحت سرود آزادیست اما آزادی نیست.

شگوفۀ آرزوهای شماست اما میوۀ آن نیست. عمقی است که ارتفاع را میجوید اما نه عمق است نه رفعت. در قفس شده ایست که پر میزند. فضائی نیست که محدود شده باشد. آری به درستی که فرحت سرود آزادیست.

ناگزیرم بگویم که این سرود را با حضور کامل قلب بسرائید ولی آرزو ندارم که قلب تان را در سرودن فنا کنید.

گروهی جوان فرحت را طوری جستجو میکنند که گویا همه آن باشد. اینها محاکمه و سرزنش میشوند. من ایشان را محاکمه و سرزنش نخواهم کرد و ایشان را خواهم گذاشت بجویند. زیرا فرحت را خواهند یافت ولی چون آن را یافتند تنها نخواهد بود. او هفت خواهر دارد که کمترین آنها زیباتر از فرحت است.

آیا نشنیده اید که مردی زمین را میکند تا از بته ها هیزم فراهم کند اما خزینه یافت؟

گروه سالخوردۀ شما خاطرۀ فرحت را با حسرت بیاد دارند مانند جرمی که در مستی سرزده باشد.اما تاسف و حسرت تنبیۀ ضمیر نیست پوشیدن و خمود آنست. فرحت خود را باید با شکر یاد کنند طوریکه خوشه های تابستانی را یاد میکنند. با آن اگر حسرت ایشان را آرام میسازد بگذارید آرام شوند.

اما گروهی نیز در میان شما هست که نه جوان اند که بجویند و نه پیرند که یاد کنند و در خوف جستجو و یادآوری، فرحت را پشت پا میزنند تا روح را فرو نگذاشته و یا به آن تعرض نکرده باشند.

اما در امتناع و اجتناب شان از فرحت سروری موجود است و به این تقریب ایشان نیز زمین را برای کشیدن ریشه های بته ها شیار میکنند و خزینه می یابند.

اما به من بگوئید که آنکه به روح میتواند تجاوز کند کیست؟

آیا بلبل به آرامش شب و کِرم شبتاب به ستارگان تجاوز خواهد کرد؟

آیا شعله یا دود شما میتواند باری بر دوش باد بگذارد؟

تصور کنید که روح حوض آرامیست که میتوانید آرامش آن را با عصائی اخلال کنید. اکثر امتناع شما از فرحت محض اندوختن آرزوهاست. و آنچه امروز حذف شده است منتظر فرداست.

حتی جسم شما ارث خود را و ضرورت حقۀ خود را میداند و فریب نخواهد خورد. جسم شما بربط روح شماست. این بر شماست که ساز شیرین بنوازید و یا نوائی درهم و مغشوش سر کنید. در دل خویش میپرسید: چگونه آنچه را در فرحت نیکوست از آنچه زشت است تمیز کنم؟

به باغ و کشتزار خویش بروید. خواهید دید که فرحت زنبور عسل در آنست که شهد را از گلبرگ بمکد. ولی فرحت گل نیز در آنست که شهد را به زنبور عسل بدهد.

گل برای مگس شهد چشمۀ حیات است.

مگس شهد برای گل پیغامبر عشق است.

برای گل و مگس هر دو دادن و گرفتن نیازمندی و جذبه است.

ای مردم اورفیلس! در فرحت های تان چون گل و مگس شهد باشید.

 "ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.

۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!

۱۸- آموزگاری گفت: به ما از آموزش بازگوی!

۱۹- جوانی گفت: به ما از دوستی بازگوی!

۲۰- ادیبی گفت: از سخن بازگوی!

۲۱-اخترشناسی گفت: از زمان بازگوی!

۲۲- یکی از بزرگان شهر گفت: به ما از نیکی و بدی باز گوی!

۲۳-عابدی گفت: به ما از نیایش بازگوی!

۲۳- عزلت گزینی که یکبار در سال به شهر می آمد، گفت: به ما از خوشی بازگوی!