پیشوا
جبران خلیل جبران
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
۲۱
اخترشناسی گفت: از زمان بازگوی!
گفت:
زمان را که نتوان اندازه کرد و وسعت آن بیحد است، اندازه خواهید کرد. راه خود را خواهید یافت. روح تان را به مسیر ساعات و مواسم روبراه خواهید ساخت.
زمان را بصورت جویباری خواهید آورد که بر کنار آن نشسته و جریان آن را تماشا کنید.
اما آنچه زمان ندارد در نفس شما جا دارد. از بیزمان بودن حیات آگاهست و میداند که دیروز خاطرۀ امروز و فردا رویای امروز است. و آنچه در نفس شما میسراید و اندیشه میکند هنوز در همان دقیقۀ نخستین جای دارد که ستاره ها در آن دقیقه در فضا پراگنده شدند.
کیست آنکو حس نمیکند که قدرت او برای عشق ورزیدن بیکران است؟
و آنکو حس نمیکند که همین محبت بیکران در مرکز هستی او محدود است و از احاطۀ انتقال یک اندیشه و عمق عشق به دیگر اندیشه و عمل عشق برون نمیشود، کیست؟
آیا زمان مانند عشق غیرقابل تقسیم و بیفاصله نیست؟
اما اگر در اندیشۀ تان زمان را باید به موسم ها اندازه کنید، آنگاه بگذارید هر موسمی همه مواسم دیگر را در خود داشته باشد و اجازه بدهید حال گذشته را با خاطرات و آینده را با اشتیاق در آغوش بگیرد.
"ادامه دارد"
*
بخش های پیشین:
۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی
۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!
۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!
۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!
۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!
۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!
۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!
۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!
۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!
۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!
۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!
۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.
۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!
۱۸- آموزگاری گفت: به ما از آموزش بازگوی!
۱۹- جوانی گفت: به ما از دوستی بازگوی!
۲۱-اخترشناسی گفت: از زمان بازگوی!