نشر در آسمایی 07.12.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

۱

فرا رسیدن کشتی

 

آن محبوب برگزیده که سپیده صبح ایام خویشتن بود، ده سال و دو در شهر اورفیلس چشم براه کشتی خود ماند که بیاید و او را به جزیره ایکه در آن زاده بود ببرد.

در سال دوازدهم در روز هفتم ایلول در ماه درو، بر فراز کوهی برون از شهر برآمد و بسوی دریا نگاه کرد. دید کشتی او در میان میغ فرا میرسد.

دریچه های قلبش باز شد. سرور او در فضای اوقیانوس پهن گردید. مژگان بهم آورد و در خموشی روح خویش نیایش کرد.

چون از کوه فرود آمد، اندوهگین شد و در دل گفت:

چسان باآرام و بی اندوه خواهم رفت؟

نی این شهر را جز با دل مجروح نتوان ترک کرد. روزهای دردناکی که در میان دیوارهای آن شام کرده ام و شب هایی که به تنهایی بر من سحر شده، فراوانند. کسی چگونه تواند با دردها و تنهایی های خود وداع کند و حزین نباشد؟

پاره های بیشماری از روح من در کوی و برزن این شهر پراگنده است. زادگان آرزوهای من درمیان تپه ها برهنه گردش میکنند. شمار شان افزون است. من نمیتوانم ازینجا رخت بربندم و سبکبار باشم. بروم و درد با من همراه نباشد. لباس نیست که آن را کنده و از بر دور افگنم. پوستی است که بر پیکر من پوشیده و باید با ناخنهای خود آن را بدرم. اندیشه ئی نیست که آن را به دنبال بگذارم، دلی گرسنه و تشنۀ شوق است.

آری دیگر نمیتوان باز ماند.

دریایی که همه چیز را بسوی خود میخواند، مرا نیز میخواند. باید روان شد. هرچند لحظات گرم و گدازندۀ شب فرا رسد، ماندن جز یخ بستن و در قالبی بودن و جامد شدن چیزی نمی آورد.

کاش توانستمی آنچه را درینجاست همگان با خود بردارم! ولی چگونه؟

آواز نمیتواند زبان و لب هایی را که به آن بال و پر داده اند با خود ببرد. باید در جستجوی اثیر شود. عقاب هنگامیکه در برابر آفتاب پرواز میکند، ناگزیر آشیان خود را در همان جایی که هست، میگذارد.

چون به پای کوه رسید، بسوی دریا باز نگریست. دید کشتی او به ایستگاه میرسد. برروی آن دریانوردان و مردان سرزمین خود را دید. روحش برایش نعره زد:

ای فرزندان مادر کهنسال من! شما ای سواران موجها و مدهای اوقیانوس، هماره در رویای من دریانوردی میکردید. اما اکنون شما را در بیداری مینگرم. در بیداری که رویای عمیقتر منست.

من برای رفتن آماده هستم. شوق من با بادبانهای کشاد منتظر بادست که برخیزد. یک نفس دیگر میتوانم درین هوای آرام بکشم. تنها یک نگاه محبت در اختیار منست که آن نگاه را به جایی که آن را ترک میکنم بفرستم، بعد از آن در میان شما دریانوردان دریانوردی خواهم بود.

و تو ای اوقیانوس پهناور! ای مادر بخواب رفته که آرامش رودخانه و نهر تنها در سینۀ تو میسر است. این جویبار به گردشی دیگر در تو فرو خواهد ریخت و با زمزمۀ آخرین خویش درین وادی بتو خواهد پیوست، بدانسان که قطرۀ بیکران به بحری بیکران میپیوندد.

چون گامی چند برداشت دید که مردان و زنان کشتزارها و تاکستان های خود را گذاشته به سوی شهر میشتابند. صدای شان را شنید که نام او را میبرند و از یک کشتی به کشتی دیگر از رسیدن کشتی او به همدیگر خبر میدهند.

با خود گفت:

آیا روز جدایی روز گرد آمدن خواهد بود؟ آیا براستی میتوان گفت که شامگاهان من بامدادان من بود؟

به کسانیکه گاوآهن شان را در قلب زمین ترک کرده اند و به آنانیکه چرخشت های شان را متوقف ساخته اند، چه میتوانم بدهم؟

آیا قلب من درخت باروری خواهد شد که بتوانم میوه های آن را به ایشان بخش کنم؟

آیا آرزوهای من بسان فواره خواهد جوشید که بتوانم ساغرهای شان را لبریز نمایم؟

آیا من بربطی هستم که دست قدرت مرا بنوازد و یا میتوانم آن نی شی که در من بدمد؟

من جویندۀ خموشی هستم، چه گنجی در خموشی یافته ام که آن را به آرامش دل صرف توانم کرد؟

اگر امروز روز درو منست تخم خود را در کدام کشتزار افشانده بودم، چه موسمی بود که من آن را بیاد ندارم!

اگر براستی این همان ساعتی باشد که من باید مشعل خود را در آن بردارم، این شعلۀ فروزان که در آن میدرخشد از آن من نبوده و چراغ من بیفروغ خواهد بود، مگر آنکوه پاسبان شبهاست در آن روغن فرو ریزد و آن را بیفروزد.

این را گفت ولی از آنچه میخواست فراوان ناگفته بماند. زیرا او خودش نمیتوانست رازها و اندیشه های ژرف خویشتن را باز گوید.

چون در شهر درآمد، مردم همه بر او گرد آمدند و با یک صدا در گرد او میخروشیدند. بزرگان شهر پیش آمدند و گفتند:

مرو، ما را ترک مکن. تو روشنی روزهای ما بوده ای. جوانی تو به بما خواب هائی ارزانی کرد که رویای درخشان داشته باشیم. تو در میان ما مهمان و بیگانه نیستی. فرزند مائی. در نزد ما گرامی و محبوب هستی. روا مدار که چشم اشتیاق ما به درد آرزوی دیدار تو گرفتار آید.

مردان و زنان روحانی به او گفتند:

مگذار امواج بحر ما را از تو جدا کند و سال هائی که در میان بوده ای، خاطره ای گردد که گذشته باشد. تو در میان ما مانند روحی گردش کرده ای. سایۀ تو بر سیما ما پرتو می افگند. ما ترا سخت محبوب و گرامی میداشتیم. ولی عشق ما ساکت بود. به روی آن نقاب کشیده بودیم. اکنون این محبت فریاد میکند و پرده از رخ برگرفته است. هماره چنین است که عشق و محبت نمیتواند عمق خود را دریابد، مگر آنکه لحظۀ جدائی فرا رسد.

همگان آمدند ولی او جوابی نداد، سرش را فرود آورد. آنانیکه نزدیک بودند دیدند که بر سینۀ او سرشک از دیدگانش فرو میریزد. او و مردم همه به میدانی که در جلو معبد بود رفتند. از آنجا زنی بیرون آمد. المترا زن روحانی بود.

پیشوا به رقت در وی نگاه کرد. زیرا او نخستین کسی بود که راه او جسته و یک روز پس از ورودش به آن شهر به او پیوسته بود.

آن زن گفت:

ای پیشوای پاک، سالیان درازی راه های دور را در جستجوی نهایت در انتظار کشتی خویش نگریستی. اکنون آمده است و تو باید بروی.

شوق تو برای رسیدن به سرزمین خاطرات تو که جایگاه آرزوهای بزرگ تست، افزونست. عشق ما و نیاز ما نمیتواند ترا باز دارد.

پیش از آنکه ما را ترک کنی، به ما بگوی و از راستی و حقیقتی که در نزد تست به ما ببخش. ما این عطایا را به فرزندان خود خواهیم داد و ایشان آن را به اولاد خود خواهند سپرد و هرگز از میان نخواهند رفت.

در تنهایی خویش شاهد ایام ما بوده و در بیداری کامل خویشتن گریه ها و خنده های ما را در خوابهای ما نیوشیده ای. اکنون ما را بخود ما آشنا بساز و از آنچه در بین زندگی و مرگ است و بر تو نمایان است، بما بازگوی.

پاسخ داد:

ای مردم اورفیلس! من جز آنچه همین دم در ارواح شما حرکت میکند، از چه چیز میتوانم سخن بگویم؟

 

۲

در بارۀ عشق

*

المترا گفت: از عشق باز گوی!

سرش را برداشت و نگاهی بر مردم افگند. خموشی بر ایشان سایه کرد. آنگاه با صدای نیرومندی گفت:

هنگامی که عشق راه بنماید در پی او شوید، هرچند راه او سخت و پر از نشیب است. اگر بالهای خود را بهر شما بکشاید خویشتن را بدو بسپارید، هرچند شمشیر نهفته ایکه در شهپر اوست شما را مجروح سازد. چون با  شما حرف زند یقین کنید، هرچند صدای او رویای شما را برهم زند، چنانکه باد شمال گلستان را برهم میزند. 

عشق چنانکه بر سر تان افسر میگذارد، آن را به دار نیز میکشد. چنانکه میپروراند و میرویاند، شاخۀ شما را نیز میبرد.

چنانکه بر بلندای شما برآمده و نازکترین شاخه های شما را که در پرتو خور میلرزند، نوازش میکند، همچنان در ریشه های شما فرو شده و با آنکه در زمین سخت فرو رفته اند، آنها را به شدت حرکت میدهد.

چون خوشه شما را گرد می آورد. میکوبد تا پاک شوید. میبیزد تا صاف شوید، آسیا میکند تا به سپیدی گرائید، خمیر میکند تا نرم شوید...

آنگاه به آتش خویش میپزد تا نانی مقدس گردید که سزاوار خوان پاک ایزدی باشد.

اینهمه را عشق میکند تا راز دلهای خود را بدانید و در پرتو این دانش لخت دل حیات بشوید.

اگر بخواهید در خوف های خود آرامش و فرحت عشق را جستجو کنید، آنگاه بهتر است خود را بپوشانید و از آستان عشق تند رد شوید و به دنیای بی موسمی بروید که در آنجا خواهید خندید ولی نه با تمام خنده های تان و خواهد گریست ولی نه چنانکه همه اشکهای تان را ریخته باشید.

عشق نمیدهد مگر خود را و نمی ستاند به جز از خود.

عشق در تصرف نمی آورد و در تصرف درنمی آید.

زیرا عشق تنها برای عشق کافیست.

وقتی عشق میورزید مگوئید که: "او در قلب منست"، بگوئید "من در در دل او هستم". مگوئید که "شما میتوانید عشق را رهنمونی کنید"، زیرا این عشق است که اگر شما را ارزنده و سزاوار بیابد، رهبری میکند.

عشق آرزو و آماجی ندارد جز اینکه خود را کامل کند... اگر عشق دارید و آنگاه باید آرزو بپرورید، باید آرزوی تان این باشد که مانند روخانه ایکه شب و روز روان است و نغمه میسراید، آب شوید و درد رقت های فراوان و کامل را بدانید.

به معرفت عشق مجروح شوید و ازینکه پیکری خون آلود دارید راضی و خوش باشید.

در سپیده دم بیدار گردید، با دلی پروازکننده شکرهای تان را به آسمان بفرستید، شکر آنکه روزی دیگر برای عشق ورزیدن به شما ارزانی کرده است.

چاشتگاه با جذبات عشق آرام کنید.

شامگاهان با شکر به خانه برگردید. آنگاه چون بخوابید باید نیایش محبوبی که در دل دارید و نغمه و سرودی که او را به آن می ستائید، در دلهای شما باشد.

*

"ادامه دارد..."