15.07.2018

اسحاق نگارگر

و این بزرگمردی که از جهان ما رفت!

اُستاد زهما را میگویم من جوان بودم و به فرمان ذوق ادبیی که داشتم پیش از اینک ه شامل فاکولتهٔ ادبیات شوم در بدیع، بیان و تاریخ ادبیات کمابیش مطالعه داشتم و این مطالعه در آن جوانی برایم نوعی غرور و خود خواهی میداد تا در پرتو مطالعهٔ خود اندازهٔ تسلط استادان را در مضامینی که درس میدادند آزمایش نمایم. بالطبع برخی از استادان از این شیوهٔ من ناراض میشدند. من خود گرفتار نوعی غرور کاذب بودم و میپنداشتم که فاکولته برایم جیزی تازه ندارد. و درهمین وضع روحی بودم که استادی سرشار از نیروی اعتماد به نفس و متکی بر خویشتن وارد صنف شد و در آن روزگار چندان معمول نبود که اُستاد خود را معرفی کند. او آمد و گفت که برای ما شاگردان مضمون ترجمه را درس میدهد و چیز هایی از زبان انگلیسی به دری و از دری به انگلیسی ترجمه می کنیم. این نخستین استاد بود که من چیزی از مضمونش نمی فهمیدم و بنابراین از قدبلندکِ معمول خویش محروم بودم و ضمناً اتکا و اعتماد بر نفسش چنان خوشم آمد که به خود مژده دادم که ازاین استاد چیزهای فراوان می آموزم که در گذشته نیاموخته بودم و بنابراین اگر استادی برایم چیزهای تازه بیاموزد همین اُستاد زهما است.

آری زهما بود که نهال عشق به زبان وادبیاتِ انگلیسی را در قلبم نشاند وآن عشق تا هنوز که پیرانه سرادبیات انگلیسی وترجمهٔ ادبیات ملت های دیگر را در زبان انگلیسی میخوانم میوهٔ همان نهالی است که زهما در قلبم غرس کرده بود. یک چیز دیگر را نیز از زهما آموختم و آن اینکه معلم اگر نمیتواند عشق به یادگیری را در شاگرد خلق کند او خود مضمونی را که درس میدهد دُرُست نیاموخته است.

سال دوم فاکولته بودیم که اُستاد زهما برای ما سوسیولوژی درس میداد و این مضمون هم برای من تازه بود و بالطبع باز زهما با اعتماد نفس در صنف می آمد و نزدش هیچ گونه نوت و حتی یادداشت نمی بود و با تسلط کامل به درسِ خود آغاز میکرد.

زهما علم خود را در مغزِ خود داشت و نه در کتابچه های خود .من این هنر را نیز از زهما آموختم که هرگز بدون تیاری در صنف نروم و هنگامی که در صنف میروم سرشار از اعتماد به نفس بروم و متکی بر نوت و یادداشت نباشم و هر چند دقیقه بعد به سراغ کتابچهٔ یادداشت نروم.

وقتی امتحان صنف دوم را میدادیم من نوک دو ورق جواب ها را با هم قات کرده به اُستاد تقدیم کرده بودم که آن دو ورق از هم جدا شده بود و استاد تنها یک ورق را دیده و نمره داده بود. وقتی برایش شکایت کردم کرتی را از شانه برداشت و گفت: بیا کُشتی میگیری و من هم به شیوهٔ اُستاد آستین کرتی را کشیدم و گفتم بفرمایید و استاد خنده کنان گفت: بدبخت با استادت! و من هم با خنده پاسخ دادم:ا ُستاد من به چیلنج شما پاسخ مثبت میدهم. گفت او بچه تو بر من حق نداری که پارچه ات را دوباره ببینم اما جرئت خودت خوشم آمد، پارچه ات را می بینم اگر نمره ات همان بود که من برایت داده ام آن را هم میگیرم و برایت صفر میدهم. و من هم که مطمئن بودم قبول کردم و پارچهٔ جدا شده را در میان پارچه ها پیدا کردم و استاد آن را چهل نمرهٔ دیگر داد و نمرهٔ من تا نود و پنج بالا رفت . همین موضوع میان ما رشته دوستی ایجاد کرد. من نسبت به استاد اخلاص و وفاداری داشتم و او نسبت به من محبت و صمیمیت. و جنجال های سیاسی در کشور نیز نتوانست ما را از هم جدا کند.

استاد دیگر در میان ما نیست، اما خاطره اش همیشه با من خواهد ماند. او اُستادی بود که در دلِ انسان رعبی توام با احترام ایجاد میکرد. خدایش غریق رحمت کناد که استاد به تمام معنای کلمه بود.

نگارگر

۱۵ جولای ۲۰۱۸ - هالند ویزپ

+

به همین ارتباط در آسمایی :

+

از نشریات دیگر :