يما ناشر يكمنش

هم ظـــاهـــــر هم هــــويـــــدا  

 

 

آن وقتها، هنوز راديوهای جاپانی آوازه و دروازه نداشتند. معلم جغرافيای ما ميگفت كه افغانستان ما از شش جهت دست و گريبان با خشكه است. خداوند برای آن راهی را به سوی آبهای شور و شيرين عنايت نفرموده است.

شايد از همين جهت بود كه بسياری چيزها را از كشور آنوقتهء شوروی ميخريدند. مثلاً، همين راديو را. من يادم است، وقتی راديوی روسی را در گوشه يی از خانهء ما ميگذاشتند، ديگر سالها از جا بيجا نميشد؛ زيرا تا بخواهی سنگين و وزين ميبود. اين راديوها چندين خاصيت ميداشتند و البته كه پيش پا افتاده ترين آن خاصيتها، همين راديو بودن آنها ميبود. زمانی كه بعد از جا تبديل كردن يك نسل و صاحب اختيار شدن نسل بعدی، يا عمر خوردن و يا هم بی احتياطی بزرگان، راديو ديگر بی رمق ميشد و از نفس می افتاد، خاصيتهای ديگر آن آهسته آهسته خود را نمايان ميساختند. مثلاً ، استفاده شدن به حيث الماری، ميز يا چوكی و غيره. همچنان برای رنگماليها نيز وسيلهء خوبی ميبودند؛ زيرا ميزهای وطنی تاب و تحمل رنگمال و سطل رنگ و وسايل ضروری رنگمالی را يكباره گی نمی آوردند و ميشكستند. همين راديوها بودند كه گويی هيبت تزار و خشونت استالين و بزرگی خرسهای قطبی را يكجايی در خود داشتند و بار استفاده های چندين گانه را با حوصله و بردباری ميبردند.

ما مردم عام وقتی پسرفت وطن مان را با پيشرفت ديگران ميخواستيم مقايسه كنيم، هميشه جاپان را مثال می آورديم كه گويا آن كشور را ببين و ما را نيز.  در صورتی كه هر دو زمانی دارای يك مرتبت و رتبت بوده ايم. تمايل ما به كشور جاپان كه ناشی از حركت برق آسای آن بود و همچنان جهانگيری الكترونيك آن كشور زرد، آهسته آهسته بازار وطن را بر روی مال التجارهء آن كشور ميكشود و از جمله راديوهای جاپانی جای راديوهای عظيم الجثهء روسی را ميگرفتند.

راديوهای جاپانی مثل خود جاپانيها كوچك اندام بودند. در آغاز مردم با اين راديوها كمی نابلدی ميكردند. يادم است در ولسوالی چهاردرهء ولايت قندوز، زمانی كه دزدان خانهء ما را به يغما بردند، قبل از فرار، صاحبخانه را مجبور كردند تا راديو كابل را برای شان بگيرد، بعد برای آن كه به اصطلاح "موج" آن جابه جا نشده و راديو كابل گـُـم نگردد، سويچ راديو را شكستانده، دوپا داشتند و دو پای ديگر قرض كرده و فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. يقيناً كه بعداً هميشه راديو كابل را ميشنيده و در حق صاحبخانه دعای خير ميكرده اند.

راديو صرف نظر از اين كه كجايی ميبود، يك نوع جادوی هرجايی داشت كه از كودكان كودكستان تا پيران بيمارستانی  دل در گرو شنيدن آن نهاده و سراپا گوش و از كيف بيهوش گشته، در محضر آن به شكار لذت ميپرداختند.

مالك يكی از همين راديوها، مادر كلانم بود، كه ميگفتند بيش از شصت سال عمر دارد. از وقتی كه من به ياد دارم ميگفتند كه بيشتر از شصت سال دارد. گرچه مالك چندين بكس بزرگ قديمی مملو از خوردنی و بُردنی و ماندنی كه آنها را "يخدان" ميگفتند، بود، ولی من جز چادر سفيد كه چون برف سالنگ پاك و سفيد بود و دو پيراهن سُرمه يی و فولادی رنگ، برتنش نديده بودم.

راديوی مادر كلانم، بيشتر ظهرها سر سخن می آمد. مثل بلبلان دلبسته به گلان، نالان به وجد می آمد و سخنگو و سخن آفرين ميشد. مادر كلان پير بعد از گوش دادن به آذان پيشين و خواندن نماز چاشت و دعاهايی كه ما نيز از بركتش آنها را فرا گرفته بوديم، با علاقهء خاصی به راديو گوش فرا ميداد. در فاصلهء ساعت دوازده و نيم تا يك بعد از ظهر معمولاً از راديو نعت شريف يا غزلهای استادان خرابات و غزلهای پر سوز پشتو به نشر ميرسيدند. مادركلان پير در اين لحضات، بعد از راز و نياز به دربار خداوند، دمی راست ميكرد و به راديو گوش ميداد. من ميديدم كه وقتی " قديم " ميخواند :

" او مسافره، مولا دی خپله، وطن ته راوله... "

او كه ديگر مشتی استخوانی بيش نبود كوچكتر از هر روز ميشد، آنقدر به زمين خم ميگرديد كه چادرش به زمين ميرسيد و تا اين آهنگ شنيده ميشد، او  اشك ميريخت و نميدانم به جواب آنچه كه از راديو شنيده بود چه ميگفت و چه می انديشيد.

آنوقتها ما در خانه چندين راديو داشتيم. مادرم حتی در آشپزخانه راديو را بلند ميشنيد و ميگفت كه وكلای شورا صحبت ميكنند. ما كوچكترها نيز چند لحظه يی دور راديو جمع ميشديم، ولی وقتی چندين دقيقه متواتر فقط گپ ميشنيديم و بس، دلتنگ پی كار خود ميرفتيم و به روز و روزگار خود ميرسيديم.

شايق جمال سرودگر گپهای مردم در مورد راديو گفته بود:

قصه های خوب ميگويد به ما

گشته اسباب مسرت راديو

با همه يكسان تكلم ميكند

از سر صدق و صداقت راديو

كار او تنها سرود و ساز نيست

يك جهان دارد نزاكت راديو 

راديو برای سالهای سال برای بسياری از مردم وسيلهء تجملی به حساب ميرفت و به يقين هنوز نيز چنين است. سراج الدين خان ستارنواز بذله گوی راديو حكايت ميكرد كه زمانی در حضور محمد ظاهر شاه در ارگ سلطنتی، ستار را با چربدستی نواخته بود و در مقابل از جانب شاه برايش يك دانه راديو بخشش داده شده بود. بعد برای نشان دادن بزرگی راديو هر دو دست را از هم دور ميساخت، اول تقريباً به فاصلهء حدود يك متر و پس از آن كه تعجب و ناباوری و شك را در چشمان مخاطبين ميديد اهسته آهسته دستانش را به هم نزديك می آورد، تا آن كه فاصلهء هر دو كف دست ميشد حدود ده سانتيمتر!

در شهر قندوز مردی بود از قبيلهء "جنون شوكتان" كه نامش را خودش ميدانست و كارش را خداوند. او هر روز از بام تا شام در كوچه ها و پسكوچه ها پرسه ميزد و بلند بلند با خود اين كلمات را تكرار ميكرد : " يك لك و يك راديو ! يك لك و يك راديو ! "

ميگفتند كه او ديوانه است. پيراهن و تنبان شتری رنگ ژنده يی بر تن داشت و با قدمهای بزرگی به سرعت و بدون هدف كوچه ها و راهها را يكی پی ديگر پشت سر ميگذاشت و فقط گويی كه همين چند كلمه را ياد دارد و تنها همانها را  بلند بلند ميگفت. مردم ميگفتند كه دختری دارد كه در مقابل او، يك لك افغانی و يك راديو تقاضا ميكند، ولی حقيقت كار را كسی نميدانست. اينها فقط ظاهر گپها ميبودند.

در تمام كشور مردم اكثراً توان خريد راديو را نداشتند و نشرات راديو كابل را از طريق لودسپيكرهايی كه بر پايه های  چوبی  بلند نصب بودند، ميشنيدند. اين بلندگوها را "لاس پيكر اوغانستان" ميگفتند. "اوغانستان" را گاهی از اين جهت اضافه ميكردند كه دستگاه راديو، دولتی بود. بسياريها راديو را فقط در پای اين پايه های بلندِ گوينده، شنيده اند، بی آن كه در فضای خانهء شان آواز راديو طنين انداخته باشد.

در اطراف معمولاً روزهای جمعه و دو شنبه به نام روزهای بازار ياد ميشدند.  در اين دو روز از گوشه و كنار مردم به مركز ولايت سرازير ميشدند و به خريد و فروش و تبادلهء اجناس ميپرداختند. روزهای بازار آنقدر ازدحام زياد ميبود كه به اصطلاح مردم "سگ صاحب خود را پيدا كرده نميتوانست". در اين روزها نيز "لاس پيكر" هايی كه نشرات راديو كابل را به گوشها ميرساندند يك لحظه از نفس نمی افتادند و اندر خدمت خلق هيچگونه كوتاهی نمينمودند.

جالبترين قسمتهای  نشرات، موسيقی آن بود. باقی گپها ميبودند و چندان طرف توجه قرار نميگرفتند.

من خود از همين طريق در روزهای بازار كه با بزرگترها برای انجام كاری ميرفتيم، آوازهای خواننده گان زيادی را شنيده ام كه يكی از آنان ظاهر هويدا بود.

 

بين آن سالها و امروز نميدانم چند سال ديوار انداخته، ولی هر قدر باشند، كم نيستند. آن ظاهر هويدای جوانی كه من آوازش را از پشت حتی همين "لاسپيكر" های كوچه و بازار شنيده ام، امروز صاحب نواسه شده، در اين روزها ميگفت كه در بيست و هشتم فبروی سال 2000 ميلادی پنجاه و پنج ساله شده است. من آمدن اين تاريخ را مدتها قبل ميدانستم و درشتی و اهميت اين روز را در زنده گی او درك ميكردم، ولی اين را نميدانستم كه ظاهر هويدا روزگارانی درازی راديو نداشته است.

اين آدم لاغر و استخوانی، روزگارانی از دهمزنگ تا جادهء ميوند برای شنيدن راديو پای همين لودسپيكرهای عمومی -به گفتهء خودش - "مانند درختی در كنار درختها "  می ايستاد و به آواز راديو گوش فراميداد.

زمستانها -كه طبعاً سرد ميبودند- اين كيف بردن را برای او بيشتر از چند لحظه يی اجازه نميداد و بايد دوباره به خانه برميگشت، زيرا لباس زمستانی نداشت.

شبهای تابستانی برای شنيدن راديو پشت بام ميخوابيد تا آواز لودسپيكرهای عمومی كه از سبب دوری فاصله رسا و واضح شنيده نميشد، تشنه گی اين آوازخوانِ بعدها را سيراب سازد.

قريب به چهار دهه از مجموع پنجاه و پنج سال عمر هنرمندی كه ساليان دراز، خود راديو نداشت، به نوعی در پيوند و رابطه با راديو گذشته است.

موسيقی او عاشقان را به گريه آورده، تمثيل او عاقلان را به خنده افگنده و اشعار انتخابی او ظالمان را به لرزه انداخته است.

هنرمندی كه خود سالها راديو نداشته، عزيزترين ساليان عمر، كمر خدمت برای راديو بسته بوده است. در اين مدت، سالهايی بودند كه او عزيز راديو بود، ولی سالهايی نيز بودند كه شكر رنجی ميان شان بوجود آمده و يكی با ديگری چندان سر مهربانی نداشتند.

او، نه چون راديوی روسی، سنگين است و نه چون راديوی جاپانی، سبك.

آنچه كه است ظاهر هويدا است. فقط همين. مردی آراسته به چند هنر، با چهرهء استخوانی، بينی عقابی، گوشهای بزرگتر از معمول، قد كشيده، لاغری ضرب المثل شده، موهای القاسی و چند تا مشخصهء ديگر.

نميدانم چه وقت برای اولين بار صاحب راديو شد، ولی اين را ميدانم كه در همان ماههای اول تولد من، با جمعی از جوانان آن روزگار، گروه هنری آماتور را اساسگذاری كرد. اين كار نيك و ابتكاری سالهای بعد سبب سوء تفاهماتی شد - به اين معنی كه كسانی اصطلاح غير دقيق "موسيقی آماتور" را به عنوان نوعی از موسيقی، رايج ساختند كه دقيق و مسئوولانه نمی نمايد.

بعد، آهنگهايش بودند كه بيشتر شان را خودش ميساخت و ميخواند و مردم يا از طريق همان لودسيپكرهای عمومی و يا هم راديوهای خود شان، آنها را ميشنيدند و ميپسنديدند و تعدادی را از جان و دل ميخواستند.

ظاهر هويدا از جملهء هنرمندانی است كه در هنر تمثيل نيز خوش درخشيد. برنامه های راديويی كوميك او خود برای خود جداگانه نام و نشانی داشتند. مهارت او در بذله گويی و حاضرجوابی شهرهء آفاق بود. چهرهء عبوس و جدی او وقتی از پشت پردهء تلويزيون ظاهر شد، برای بسياريها كه برنامه های شاد و خنده آفرين راديويی او را  ميشناختند، قابل قبول نبود كه مردی آن چنان شوخ و خندان چنين قيافهء ترش و پيشانی پرُ چين داشته باشد.

ماه جنوری همين سال بود كه جمعی از فرهنگيان و هنرمندان به بهانهء پنجاه و پنجمين سالروز زنده گی او در شهر تورنتوی كانادا، برنامه يی ترتيب كرده بودند. وقتی اين را شنيدم، باورم نميشد كه ما قادر به تجليل از زنده گان نيز باشيم - ما مرده پرستِ زنده آزار.

زنده باشی أی احمد ضياء رفعت كه گفته ای :

آن را كه در ولايت خود، نور ديده بود

در شهر ما عصاكش كوری كسی نكرد

مُرديم در محّله، غم ما كسی نخورد

تا زنده بوده ايم، سروری كسی نكرد

برای تجليل از او اهل موسيقی  ساكن آن شهر، آمده بودند : قمرگل، هنگامه، الفت آهنگ، شاه ولی، رحيم غفاری... هركدام نيز برابر با رسم اهل موسيقی به اصطلاح "مُجرايی" دادند و برای مهمانان دعوت شده و شخص ظاهر هويدا، خوش خوش خواندند و زار زار نواختند. اهل فرهنگ و ادب آن شهر نيز حاضر بودند: نوذر الياس، زلمی باباكوهی، مريم محبوب، هژبر شينواری، پروين پژواك و شمار ديگر. جمعی، صحبتهايی نيز در مورد كار و كارنامهء هويدا كردند و خاطره هايی را زنده ساختند. خوش به حال همهء شان، كه آنچه را بايد سالها قبل ديگران ميكردند، اينان امروز كردند و خوب كردند، زيرا  مردی چون ظاهر هويدا را هر ماه و هر سال نميشود "توليد" كرد.

مردی كه قريب به چهل سال در عرصهء موسيقی و هنر ما حضور با معنی و پربار داشته، برای منتظران " شنيدم از اين جا سفر ميكنی” را خوانده، برای رندان "دوشينه به ميخانه شدم از تو چه پنهان"، برای زورگويان " نازم آن مشتی كه فرق زورمندان بشكند"، برای عاشقان "صبح دميد، روز شد "، برای دردمندان "در پيش بی دردان چرا فرياد بی حاصل كنم "، برای عروسان "بادا بادا " و برای ديگران آواز های فراوان ديگری را، آيا سزاوار تجليل و تبجيل نبود؟

من نگويم چه كن، ار اهل دلی خود تو بگوی !

ما مردم، در پهلوی خواندنهای پرخاطرهء او، برقامت بلندش نيز حسد ميبريم. او هنرمندی است كه بيشتر از هر كس ديگری برايش كاريكاتور رسم كرده اند. نميدانم چه علت دارد، ديگران نيز مشخصه های "چشمگير" و "انگشت نما" داشته و  دارند، ولی قرعهء فال گويا به نام او اصابت كرده است و به جا و بيجا دست از سرش و يا بهتر بگوييم، از قدش برنميدارند.

فرهاد دريا كه از مخلصين ظاهرهويدا است، باری در هامبورگ كنسرتی داشت.  چون ستيژ را بلند ساخته بودند، فاصله ميان سطح ستيژ و سقف كوتاه شده بود. دريا در وقفهء ميان دو آهنگ كه فرصت مناسب برای نكته ها و گفته ها است، چنين گفت: "وقتی كودكی بيش نبودم، آرزو ميكردم كاش روزی چون ظاهر هويدا شوم. امروز كه من اين سقف كوتاه را ميبينم، شكر ميكنم كه چون ظاهر هويدا نشده ام ".

كسی در مورد قدِ بلندِ كس ديگری ميگفت: "آن قدر قد بلند دارد كه عينِ ظاهر هويدا است ".

ديگری ميگفت : " ظاهر هويدا در قسمت لبسنگ آهنگهايش طالع كرده است، زيرا بروتهايش آن قدر دراز هستند كه لبهای او را پوشانيده اند و او اگر آهنگ خود را صحيح هم نخواند، كسی لبهايش را ديده نميتواند ".

ديگری ميگفت: " اگر او با سواد ميبود، اين قدر "و" اضافی در خلال كلمات اشعارش بيموجب از خود علاوه نميكرد ".

جوانترهای موسيقی در غيابش او را "بابه ظاهر" ميگفتند. به همين ترتيب بسياريها چيزهای زياد ديگری ميگفتند و ميگويند.

او امروز ديگر مرد پنجاه و پنج ساله يی است كه قامت بلندش اندكی خميده به نظر ميرسد.

سالهاست كه از صحنهء فعاليت موسيقی به دور است. اگرچه در غربتسرای اروپا و امريكا، كنسرتهايی اجرا كرده، ولی چنان كه اهل نظر را ظاهر است و اهل دل را هويدا، زيادتر كنسرتهای ما در اين گوشهء عالم، بيشتر " فعاليت" اند و كمتر "موسيقی".

سال 1999 در فلمی كه توليد مشترك دو سه كشور است و بهروز وثوقی در آن نقش دارد، سه آهنگ اجرا كرده است.

اين روزها پيرانه سر، هوای ثبت آهنگهای جديد كرده و آهنگهايی را كه از دير و دور در سينه اش زندانی بوده اند، ميخواهد يك بار ديگر ميان من و تو قسمت كند. اين غزل آبدار واصف باختری نيز شامل مجموعهء جديد او خواهد بود :

چرا به سوی فلق دری گشوده نشد

سرود فجر ز گلدسته ها شنوده نشد

ظاهر هويدا ديريست كه نميخواند و آنهايی كه بايد نخوانند ديريست كه ميخوانند و همچنان ميخوانند و ما ديريست كه آنان را ميشنويم و همچنان ميشنويم و هيچ نميگوييم.

امروز پنج فرزند و خانم دلبندش دورش حلقه زده اند. ظاهر هويدا ديگر راديو دارد. چند تا چيز ديگر نيز دارد كه در كابل نداشت. ولی يك چيز را با دريغ كه از دست داده است : وطن را.

وطنی كه اگر برايش راديو نداده بود و او يك عمر در پای لودسپيكر های عمومی آن موسيقی ميشنيد، ولی با وجود آن همان خاك، وطن ترانه هايش بود. ريشه های آهنگهايش در بيشه های همان خاك توان و توشه ميگرفتند. آن خاك خراب آباد كه ما بوی آن را امروز در آهنگهای ظاهر هويدا جستجو ميكنيم.

هنرمندی كه سی و چند سال پيش خوانده بود : " شنيدم از اين جا سفر ميكنی"، امروز خود آهنگ شهر دگر كرده و از شهر هامبورگ بر غربت نفرين ميفرستد.

برای او در اين جا راديو داده اند، ولی وطنش از او گرفته شده است. او چون ماهی شناور در درياچه های شور غربت، فردا خواهد خواند : "چرا به سوی فلق دری گشوده نشد... "

شايد اين "چرا" با آمدن فردا پاسخی روشنتر از امروز بيابد، ولی او با غمِ غريب آزار غربت چه كند ؟

هويدا! أی قامتِ بلندی كه فقط يك مصراع از مثنوی شكست موسيقی وطن، در خميده گی قامتت سروده شده، آيا همچنان می انديشی كه يوسف گمگشتهء ساز به بوی پيرهنِ انتظار، به دست خواهد آمد ؟

 

حمل 1379

***

اين مطلب برای بار نخست  ، پنج سال پيش، به مناسبت پنجاه و پنجمين سالگرد ظاهر هويدا در مجلهء  آسمائی نشر شده  است