شصت بی شکست

 

گفت و شنود ويژه با ظاهر هويدا

 

بیست و هشتم ماه فبروری مصادف بود با شصتمین سالروز تولد ظاهر هویدا. شماری از فرهنگیان و نهادهای فرهنگی افغانی در اروپا می خواستند این مناسبت را تجلیل کنند. و امّا ، هویدا حاضر نشد از شصتمین سالروز تولدش بزرگداشت به عمل آید. ولی ، او به این نظر است که دیگر او به چنان مرزی از زنده گی رسیده است تا از این پس در کارها و فعالیت های هنری اش دگرگونی هایی ایجاد کند و می خواهد در این سال با برخی فعالیت ای گذشته اش وداع کند و برخی کارها و فعالیت ایی را که برای سن و سال کنونی اش و برای شرایط و نیازهای کنونی جامعۀ افغانی مناسب می داند ، آغاز نماید.

هویدا از شمار کسانی است که نیاز به معرفی ندارند. این را نیز همه می دانند که هویدا تنها یک آواز خوان و هنرمند نبوده است. هویدا از شمار هنرمندانی است که هنرش را نمی توان از شخصیت و اندیشه ها و آرمان هایش جدا کرد و هر کدام را جدا جدا ارزیابی کرد. شخصیت و هنر او هیچ گاه با قدرت زر، زور، عادات و رسم و رواج ها و عنعنات نه تنها هیچ همنوا نشده اند ، بل در برابر آن ها قرار گرفته اند.

 هویدا هیچ گاه هنرش را برای ثروت اندوزی به کار نینداخت. حتّا آن گاه که در اوج شهرت و محبوبیت قرار داشت ، هنرش را وسیله یی  برای امرار معشیت مبدل نکرد.

هویدا در زمانه های دشوار و پرخطر نیز زبانش را پشت سی و دو دندان قید نکرد بود ؛ پس باوجود آن هم آیا هویدا ناگفته هایی دارد که در یک گفت و شنود آزاد بکوشیم آن را از زبانش  بشنویم و به خواننده گان آسمایی تقدیم کنیم ؟  آخر او هم ظاهر است و هم هویدا ! به هر رو خواهیم کوشید این کار را بکنیم...

یک روز پس از سالروز تولدش ، بر اساس قرار قبلی ، برایش تیلفون کردم- بی آن که از پیش پرسش هایی را نزدم یادداشت کرده باشم ؛ پس از ابراز تبریک و تهنیت به مناسب سالروز تولدش از هویدا پرسیدم :

- هویدا در شصتمین سالگرد زنده گی اش ، تا چه حد به  آرمان ها و آرزوهای دورۀ کودکی ، نوجوانی و جوانی اش رسیده است ؟

هويدا : این پرسش من را به یاد یک خاطره از سال های بسیار پیش انداخت. باری میان من و یکی از دوستانم بگو مگویی پیش آمد. او گفت : « هویدا ! از خدا می خواهم که آرمان به دل از جهان بروی» .  گفتم : مگر از من چه بدیی دیده ای  که چنین چیزی را در حقم آرزو کردی ؟ او که دید من جدی هستم ، گفت: آزرده نشو . تا به حال هیچ کسی- حتّا مؤفق ترین انسان ها - نبوده که به همه آرمان هایش رسیده بوده باشد. پس هرکسی که می میرد ، آرمان هایی را با خود به گور می برد.

حال که می بینم ، آن دوستم راست گفته بود.

عبيدی : پس در دورۀ کودکی ، نوجوانی و جوانی تان چه  آرزوها و آرمان هایی داشته اید و آن ها را اکنون از فراز تجربۀ شصت سال زنده گی چه گونه ارزیابی می نمایید ؟

 

 

هويدا : من همیشه مخالف نژادپرستی ، قوم گرایی و هرگونه  تبعیض و امتیاز و بی عدالتی و اشکال گوناگون دیگر فرقه گرایی - اعم از سمتی ، زبانی ، مذهبی و امثالهم - و مخالف بی عدالتی های اجتماعی بودم . من مخالف جنگ و زورگویی بودم. من خواهان آزادی انسان ها و برادری و برابری میان همۀ انسان ها بودم. من آرزومند این بودم که آدمیان بیشتر و بیشتر به سوی انسان شدن بروند و روابط میان شان انسانی تر گردد. من آرزوی جهان بهتر را داشتم - آرزوی جهان داری سیمای انسانی تر را . من آرزو داشتم که در یک چنین جهانی کشور و جامعۀ ما نیز  در حل مسایل سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی ، رفع بی عدالتی ها  و تأمین حقوق و آزادی های بشری و تحقق عدالت اجتماعی سال تا سال دستآوردهای بیشتری داشته باشد و روزی بتواند  جایگاه شایسته یی در کنار سایر ملل و کشورها کسب کند . حال این که بر سر مردم و کشور ما چی ها گذشت، همه می دانیم و نیاز به گفتن ندارد...

عبيدی : و امّا ، لااقل در برخی جهات شاید آرزوهای شما برآورده شده باشند. مثلاً : زمانی که به هنر موسیقی رو آوردید ، شاید آرزوی تان این بوده باشد که روزی همه شما را بشنوند و بشناسند...

هويدا : تا جایی که به شخص خودم و زنده گی هنری و شخصی ام بر می گردد، شکایتی ندارم و  ناراض نیستم. و امّا ، تا جایی که به آرمان ها و آرزوهای اجتماعی ام بر می گردد ، از وضعی که در جهان حاکم است به هیچ وجه نمی توانم راضی باشم.

عبیدی : شما در کودکی محرومیت ها و دشواری های بسیاری را بر شانه کشیده اید. وقتی به آن دوره از زنده گی تان فکر می کنید احساس افتخار می کنید و یا این که احساس درد ...

هويدا : بلی ، زمانی که پدرم چشم از جهان بست و ما باید مادر مان را در تأمین معیشیت خانواده کمک می کردیم و در عین زمان باید به مکتب هم می رفتیم ، زنده گی چندان ساده و آسان نبود. در بارۀ این دوره و دشواری های آن ، دکتور صبورالله سیاهسنگ از روی دفترچۀ یادداشت هایم ، مطالبی نوشته است که شما نیز آن را خوانده اید و شاید بسیاری از خواننده گان آسمایی نیز خوانده باشند

در پاسخ به پرسش بسیار ظریف و روانشناسانۀ تان چه بگویم؟!

آن زمان دردناک بود ؛ ولی امروزفکر می کنم حق داشته باشم به آن گذشته افتخار کنم که زیر بار دشواری هایش  آب نشدم ، بل آبدیده گشتم.

ولی در حاشیۀ این پرسش می خواهم بگویم که  اگر پدرم آن قدر زود از دنیا نمی رفت و من زیر سایۀ او بزرگ می شدم ، شاید یک دکتور طب می شدم. آرزوی او چنین بود. خوب ، کشور و مردم ما به طبیب هم احتیاج داشتند و دارند ؛ ولی در آن صورت شاید نمی توانستم دنبال هنر موسیقی بروم و در نتیجه من هویدای کنونی نمی شدم.

عبيدی : آیا لحظه و حادثۀ خاصی را به یاد دارید که شما را بر آن داشته باشد تا به خود بگویید و تصمیم بگیرید که باید حتماً در راه هنر موسیقی بروید ؟ خوب شاید بهتر باشد بپرسم :  رو کردن شما به هنر موسیقی  پاسخ به یک نیاز درونی  بود ، پیامد یک حادثه بود  و یا این که جریان زنده گی شما را خواسته ناخواسته به این راه کشانید؟

 

هويدا : فکر می کنم تصادفات نقش تعین کننده نداشتند. کشش و نیاز درونی و ارادۀ آگاهانه عوامل تعیین کننده بوده اند. من در لابلای اوراق تاریخ  کشورم سرگذشت پرفراز و نشیب هنر موسیقی را خوانده بودم. طوری که روشن است، وقتی شماری از استادان و هنرمندان که سردستۀ شان استاد قاسم بود ،  در زمان امیر شیر علی خان ، به کابل دعوت شدند ، اگر حافظه ام اشتباه نکند ، نخست در کوچۀ خواجه گردک مقیم شدند. وقتی زنده گی این هنرمندان بنابر تعصبات حاکم بر جامعه و به خصوص ملا های متعصب که موسیقی را در اسلام حرام می دانستند ، با خطر مواجه شد ، هنرمندان را جهت تأمین امنیت بیشتر ، در نزدیکی بالاحصار مقیم ساختند. حتّا از این محل هم وقتی آنان به دربار می رفتند ، با کاروانی از افراد مسلح و فیل ها همراهی می شدند. این را هم خوانده بودم که استاد قاسم در زمان شاه امان الله  در دربار مقام ارجمندی داشت - حتّا گفته می شود که استاد قاسم در جلسات کابینه نیز اشتراک می ورزید و به روایتی در کنار شاه می نشست. ماجرای آهنگ «گر ندانی غیرت افغانیم - چون به میدان آمدی می دانیم » و واکنش سفیر انگلیس در برابر آن را همه خبر دارند. سفیر انگلیس با شنیدن این آهنگ حماسی افغانی که  آزاده گی ، آزادای خواهی ، غیرت ، اراده و عزت نفس افغان ها را بازتاب می داد ، برای کم زدن استاد قاسم از او می پرسد که آیا با نوتیشن بلد است و یا نه . استاد قاسم جا به جا نوتیشن سرود  استقلال را می نویسد و به سفیر نشان می دهد و می گوید که بیا آن را یک جا اجرأ کنیم . سفیر برای این که دسترسی خودش را به هنر موسیقی نشان بدهد ، یک جا با استاد این سرود را اجرأ می کند . و در پایان استاد قاسم ، به سفیر می رساند که او با خواندن سرود استقلال افغانستان در واقع داعیۀ ملت و دولت افغانستان را به رسمیت شناخته است. و این زمانی بود که تا هنوز انگلستان استقلال افغانستان را به رسمیت نشناخته بود. من  که این تاریخ را خوانده بودم و در حافظه داشتم ، شبی در عروسی یکی از خویشاوندان ما دیدم که استاد سرآهنگ را - که آوازخوان آن محفل بود- در کفشکن کنار کفش ها نشانده اند و مهمانان در سالون نشسته اند. وقتی من این حالت را دیدم و با مقامی که استاد قاسم در دربار شاه امان الله داشت ، مقایسه کردم ، در درونم ستیز و غوغای بنیادبرافگن برپا شد.  همان شب جا به جا تصمیم گرفتم که باید ارکستر آماتور را سازمان دهم ، با برخورد نامناسب با هنر موسیقی و هنرمندان مبارزه کنم و بکوشم تا هنرمند و هنر موسیقی در جامعه جایگاه شایسته یی کسب کنند.

خوب البته باید بگویم که من از پنج سالۀ گی شروع به تمرین موسیقی نمودم و در هفت ساله گی هارمونیه نواخته می توانستم ؛ ولی با وفات پدرم و در نتیجۀ پیامدهای این حادثۀ ناگوار برای خانوادۀ ما ، برای سالیان چندی  تا زمان برگزاری جشن های معلم  در مکاتب ، فرصت پرداختن به موسیقی را نیافته بودم.

به هر رو صحنۀ برخورد با استاد سرآهنگ در آن عروسی مرا واداشت تا در مورد ایجاد آرکستر آماتور تصمیم بگیرم و این تصمیم را عملی نیز بسازم. این که تشکیل آرکستر آماتور که  تنها چند ماه پس از بنیادگذاری به شهرت و محبوبیت بی نظیری رسید ، چه نقشی در دگرگونی دید و برخورد مردم با هنرمند و  موسیقی در افغانستان شد و چه دگرگونی هایی را در خود موسیقی و نقش آن در جامعه به بار آورد ، طوری که قبلاً توافق کرده ایم در شماره های بعدی آسمایی - بخش به بخش - به گونۀ زنده گی نامه ، خاطرات و یا کم از کم در چهارچوب تاریخچۀ آرکستر آماتور به آن خواهیم پرداخت

خوب ، در همین جا با استفاده از فرصت می خواهم بگویم که استاد مددی با نوشتن کتاب تاریخ موسیقی افغانستان ، آن هم در یک برهۀ بسیار بحرانی برای فرهنگ و هنر و به خصوص هنر موسیقی ، خدمت فراموش ناشدنیی انجام داده اند که شایستۀ سپاس و ارج فراوان است. و امّا ، در این اثر کاستی ها و اششتباهاتی نیز است- به خصوص در رابطه به آرکستر موسیقی آماتور. به همین سبب است که روشن ساختن و ثبت این تاریخچه را به حیث بنیادگذار آن وظیفۀ خود می دانم .

عبیدی : دربارۀ موانع و دشواری هایی که در زنده گی هنری تان - به ویژه در آغاز - مواجه شده اید ، نمی پرسم . روشن است که  نوآوری - آن هم اگر تا سطح تابو شکنی برسد - در آغاز و آن هم در یک جامعۀ عنعنه یی ، با چه دشواری ها و موانعی رو به رو می شود.

در میان آن همه دشواری ها چه کسی بیشترین نقش را در تشویق و رهنمایی شما در تداوم راهی که انتخاب کرده بودید ، داشت ؟

هويدا: شهید فضل احمد ذکریا « نینواز »  از همان نخستین جشن های معلم  کار ما را رهبری و رهنمایی می کرد. نینواز که انسان وهنرمند فرزانه و آزاده یی بود ، خودش نیز با پدرش از بابت اشتغال به کار هنری جنجال داشت- یعنی این که آقا ذکریا با نام و مقامی که داشت نمی خواست فرزندش - مثلاً- اکوردیون به گردن داشته باشد و یا - مثلاً- برای ساربان آهنگ بسازد. او در شهری ننداری که نزدیک خندق مندوی بود با سید مقدس نگاه - که هم سید بود و هم واقعاً مقدس بود و نگاه بسیار نافذی نیز داشت و فردوس برین جایش باد- در قسمت موزیکال نمایشنامه ها همکاری داشت و خود در همچو درامه ها اکوردیون می نواخت

خوب ، این مرد خدا که از لیسۀ استقلال فارغ شده و در فرانسه تحصیل کرده بود ، از همان نخستین جشن معلم پیوسته رهنمایی برنامه های هنری و به خصوص بخش موسیقی شاگردان مکتب استقلال را یاری می رسانید- تا این که پس از حادثۀ قتل و قتال در لیسۀ نجات برگزاری این جشن ها متوقف شد.

من نیز گرچه یتیم بچۀ ناداری بودم ، در این مکتبی که بیشتر شاگردانش از میان فرزندان خانواده های نخبه - یعنی اقشار بالا و متوسط جامعه - بودند ، درس می خواندم و از قضا که پیوسته شاگرد ممتاز و اول نمرۀ عمومی لیسۀ استقلال نیز بودم.

طوری که پیشتر اشاره کردم ، من از کودکی به موسیقی دلبسته گی داشتم و از هفت ساله گی هارمونیه می نواختم. به این ترتیب از همان آغاز در برنامۀ موسیقی جشن های معلم در لیسۀ استقلال سهم داشتم و از همان جا بود که برآمد اجتماعی من در زمینۀ موسیقی آغاز گردید و پسانترها کار به بنیادگذاری ارکستر آماتور رسید...

عبیدی : در کنار رفاقت ها و همکاری ها ، میان نسل جوان هنرمندان آن دوره ، هم چشمی هایی نیز وجود داشت ؟

هويدا: نخست باید بگویم که هم چشمی مثبت و سازنده  و به بیان دیگر رقابت مثبت و سازنده ، در همه زمینه ها و از جمله هنر موسیقی ، نه تنها چیز بدی نیست ، بل - حتّا- عامل مثبتی برای رونق و شگوفایی هنر ، شده می تواند. در رابطه به جشن های معلم - مثلاً- هر مکتبی می کوشید برنامۀ بهتر و دلپذیرتری تهیه و ارایه نمایند. این یک هم چشمی مثبت و سازنده بود.

عبيدی : و روابط شما با هنرمندان دیگری که از تریبون همین جشن ها زنده گی را آغاز کردند و بالاخره به جاودانه گان دنیای موسیقی مبدل شدند ، چه گونه بود؟

هويدا: خوب ، شهید احمدظاهر لقب بلبل حبیبیه را کسب کرده بود و من اگر بلبل نبودم کم از کم مینای لیسۀ استقلال بودم . از زمانی که ما از نزدیک با هم آشنا شدیم ، تا روز آخر دوست و رفیق هم بودیم - گرچه ما هم دوره بودیم .

عبيدی : یعنی پیش از این که شما با همدیگر از نزدیک آشنا شوید ، مسایلی در روابط تان موجود بودند؟

راستی شما با احمدظاهر چه گونه آشنا شدید؟

هويدا: ما پیش از این که از نزدیک و رویاروی با هم آشنا شویم ، طبعاً از دور و در غیاب نام همدگر را شنیده بودیم.   روزی من با دو تن از دوستانم از مکتب گریخته بودیم و در یک «کافی» نشسته و شیر و پراته می خوردیم. احمدظاهر که او هم از مکتب گریخته بود ، در عین «کافی» با پنج تن از دوستانش نشسته و شیر و پراته می خوردند. احمد ظاهر و دوستانش زودتر از ما برخاستند. احمدظاهر پیش از بیرون شدن از « کافی »  از دور رو به من کرد و صدا زد : بادار حساب شما هم پرداخته شده است. از این حرکت احمدظاهر خوشم نیامد ؛ زیرا فکر کردم که او شاید به این وسیله می خواهد موقعیت و توانایی مالی خودش را به رخ من بکشد . خوب در آن زمان جوانی بود و غرور جوانی و  بی عقلی های مربوط این سن و سال .

راستش این که در آن وقت ها به ویژه به همچو مسایل از « دیدگاه طبقاتی » می نگریستم. در جواب به احدظاهر گفتم : بچۀ داکتر تشکر. و پس از آن هر وقت که او را می دیدم ، بچۀ داکتر خطابش می کردم ؛ تا این که او همدست  یکی از دوستان مشترک پیامی به من فرستاد. او به این دوست ضمن اظهار مهربانی هایی از جمله گفته بود :  به ظاهر هویدا بگویید که من هم دوستش دارم و هم احترامش را دارم . صدایش نیز خوشم می آید و می دانم که  انسان کتابخوان و صاحب مطالعه است و ...  به او این خواهش من را برسانید که پس از این من را به نام خودم - احمد ظاهر- خطاب نماید و از لقب « بچۀ داکتر » معافم سازد.

چند روز پس از دریافت این پیام ،  باز در رستورانت خیبر ، با هم مواجه شدیم. من از دور به احمد ظاهر گفتم : میایی پشت میز ما و یا ما بیاییم پشت میز شما؟

احمد ظاهر با احترام زیاد از جا برخاست و گفت : چون شما را بسیار احترام دارم ، خواهش می کنم بیاید پشت میز ما ؛ و امّا ، اگر خودت امر کنی ، من باز هم با کمال خوشی پشت میز شما خواهم آمد .

گفتم : من عادت به امر کردن ندارم. من می آیم پشت میز شما.

باز از مکتب گریخته بودیم. باز با من دو نفر از دوستانم بودند و احمدظاهر با پنج تن از دوستانش.

وقتی پشت یک میز نشستیم ، پس از رد و بدل کردن تعارفات معمول و گپ های دیگر ، گفتم : ظاهر ! چرا به رادیو نمی آیی ؟

آن وقت آرکستر آماتور که تازه ایجاد شده بود ، سه چهار آواز خوان داشت .

احمدظاهر که با پدرش مزاح داشت ، گفت : والله این عبدالظاهر من را نمی گذارد که به رادیو بروم.

گفتم : دلیل عبدالظاهر چیست ؟

گفت : جان بردار او آدم معتبر است ... گفت داکتر عبدالظاهر می گوید که مسألۀ آواز خوانی در مکتب گپ جداست ، ولی اگر در رادیو آواز بخوانی مردم ترا سازنده خواهند گفت...

گفتم : شاید دلیل اصلی داکتر صاحب عبداظاهر ملاحظات مربوط به پست رسمی اش باشد...

به هر رو ، من پرزه خطی نوشتم عنوانی مرحوم داکتر عبدالظاهر و در آن با گستاخی بسیار و کلمات تـندی این مفهوم را افاده کردم که اگر او انسان ها را دارای حیثیت و کرامت انسانی برابر می داند، چرا به پسر خودش اجازه نمی دهد تا مانند من و سایر همقطارانم ، در رادیو آواز بخواند ... مگر ما چه کمیی داریم که این کار را می کنیم ... و در پایان هم نوشتم که یا به احمد ظاهر اجازه بدهد تا در رادیو آواز بخواند و یا به من امان دهد تا ده ، پانزده دقیقه با او رویاروی صحبت کنم.

احمدظاهر نزدیک ساعت نه شب به خانۀ ما - که آن وقت در کوچۀ کتابفروشی بود - آمد . خوب ، آن وقت کم کم با هم شوخی و  مزاح را شروع کرده بودیم.  احمدظاهر گفت : والله بادار من برایش گفتم که ظاهر هویدا این نامه را به شما فرستاده و نوشته است که یا به پسرت اجازه بده که در رادیو آواز بخواند و یا این که ده پانزده دقیقه برایش وقت بدهید تا مستقیم و رویاروی با شما صحبت کند.

پرسیدم : و چه جواب گفت ؟

احمدظاهر گفت : بادار بسیار  ببخش ، جوابش این بود که بروید هر ... که  می خورید،  بخورید...

گفتم : فردا حتماً بیا که ستدیوداریم...

همان بود که احمد ظاهر هم  به حیث عضو آرکستر آماتور ، آواز خوانی را در رادیو شروع کرد.

عبيدی: نخستین آهنگی را که احمدظاهر به حیث عضو آرکستر آماتور خواند کدام بود ؟

هويدا: شعر این آهنگ با مطلع « آخر ای دریا تو هم چون من دل دیوانه داری... » از شاعر گرانمایه ضیأ  قاریزاده ،  است که خودش هم چند آهنگی در آرشیف  رادیو ثبت کرده است از جمله آهنگ « مشک سوده می ریزد ، شب به دامن کابل ...» ؛ کمپوز آهنگ را خود احمد ظاهر ساخت و کورس آن را من آماده نمودم که خودم نیز شامل کورس بودم و صدایم در آن با وضاحت قابل تشخیص است.

به این ترتیب فرزند یکی از شخصیت های برجستۀ سیاسی آن وقت که سپس دوبار هم صدراعظم کشور بود ، نیز آوازخوانی را در آرکسترآماتور شروع کرد و با استعدادی که داشت بالاخره بلبل افغانستان شد و یکی از جاودانه گان دنیای موسیقی افغانی گردید.

البته کسان دیگری چون جلیل احمد مسحور جمال- که بعدها حنجرۀ حزب دموکراتیک خلق افغانستان شد- و پدرش ډګروال و قاضی محکمه نظامی بود ، نیز به عین ترتیب به آرکستر آماتور آوردیم ، سید حبیب علوی فرزند سید فقیر علوی - ژورنالیست مشهور- و شمار زیاد دیگری را نیز .

عبیدی : و امّا ، پیش از ایجاد آرکستر آماتور هم ما شخصیت ها و هنرمندان و از جمله آواز خوانانی داشته ایم که مثلاٌ از شهید «نینواز» فضل احمد ذکریا ، خود تان نام بردید و پیشتر از آن می توان از استاد برشنا ،  یاد کرد...

هويدا: بلی ، بدون شک این پیشگامان ، جایگاه و مقام ارجمند خودشان را در تاریخ موسیقی افغانی دارند. ولی ، این شخصیت ها پدیده های استثنایی بودند؛  آرکستر آماتور این امر را به یک جریان پایا مبدل نمود.

عبيدی : فکر نمی کنید که در این میان دگرگونی هایی که اقتصادی ، اجتماعی و بالاخره  هم  تصویب قانون اساسی جدید در اواسط دهۀ چهل خورشیدی ، که گشایش فضای جدید را ممکن ساخت نیز سهم خودش را داشت ؟

هويدا: بدون شک ، من نمی گویم که بنیادگذاری آرکستر آماتور بدون این دگرگونی ها در عرصه های گوناگون زنده گی اجتماعی طی دورۀ یاد شده ممکن بود. بنیادگذاری آرکستر آماتور ، در واقع پاسخ به نیازمندی های فرهنگی و هنری  همین دوره بود- به خصوص برای نسل جوان و تجدد طلب.

عبيدی : نسلی که در آن دوره از جمله در زمینۀ موسیقی برآمد کرد و شماری از آنان تا امروز در صدر فهرست هنرمندان محبوب قرار دارند ، اینک به مرز شصت ساله گی و فراتر از آن می رسند . از سوی دیگر ، ویرانی های جنگ در داخل افغانستان و به خصوص استیلای گروه های  بسیار محافظه کار که برخی ها حتّا به هنرستیزی خویش افتخار هم می کردند و یا هنوز هم افتخار می کنند  و همچنان شرایط مهاجرت ، اثرات ناگواری از جمله بر موسیقی افغانی وارد کرده است.

شما فکر نمی کنید که در مرحلۀ کنونی ، به ویژه جوانی که هم استعداد و هم شورو شوق برآمد و تبارز در عرصۀ موسیقی دارند ، نیازمند رهنمایی و یاری هستند...

هويدا: بلی ، استعدادهایی وجود دارند که اگر درست پرورش یابند ، آیندۀ بسیار خوبی خواهند داشت. ولی ؛ با درد و دریغ بسیار که تا کنون موسیقی افغانی در هجرت اکثراً رشد کمی کرده  است و امّا از نظر کیفی در بسا موارد رو به قهقرا بوده است. توجه بکنید موسیقیی که به خصوص در عروسی ها  شنیده می شود ، گوشخراش و دلخراش است- سر و صدای ناهنجار و بلند آلات موسیقی است که کاستی های صدای آوازخوان ، در پس آن پنهان ساخته می شود ...

در هجرت ، موسیقی بسیار بازاری شده است...

در داخل افغانستان ، گرچه دگرگونی های سه سال اخیر که منتج به احیای کار رادیو و تلویزیون و برداشتن مانع تحریم در برابر موسیقی شده ، امید بخش است ؛ ولی ، فضا هنوز بسیار محافظه کارانه است و در زمینۀ پرورش استعدادهای جوان در عرصۀ موسیقی ، هنوز گام های بنیادی برداشته نشده اند.

به هر رو ، هنوز کار و کوشش بسیار بسیار باید بشود تا صدمات سنگین  دورۀ بحران ، جبران شود و موسیقی دوباره در راه اعتلا و شگوفایی قرار بگیرد.

عبيدی : شما که می خواهید شصتمین سال تولد تان مرزی باشد میان دور گذشته و آیندۀ کار و فعالیت هنری و  فرهنگی تان ، در رابطه به نکاتی که پیش تر برای احیای و شگوفایی دوبارۀ موسیقی افغانی به آن ها اشاره نمودید ، چه وظایفی را در برابر تان قرار داده اید؟

هويدا: این پرسش خوبی است. با برخی رسانه های دیگر هم در گفت شنودها گوشه هایی از برنامه هایم را در میان نهاده ام. و امّا ، در گفت و شنود با آسمایی - که آن را از نزدیک می شناسم ؛ یعنی این که به دلم نزدیک است - می خواهم  این برنامه را به صورت روشن تر و با صلابت تر بیان کنم. در مورد جنبه های دیگر زنده گی من ، دیگران نوشته اند و می نویسند و در این باب من حرفی ندارم.

دلم می خواهد  تا در شصتمین سال زنده گی - و متناسب با آن - دگرگونی های بنیادیی در کار و فعالیت هنری ام ، بیاورم. دلم می خواهد در شصتمین سال زنده گی ام - که یک سال را در بر می گیرد- در  میهنم افغانستان و نیز شش  گوشۀ جهان - در جاهایی که کتله های بزرگی از هموطنانم مقیم اند - همچنان در کشورهای همسایه-از کشورهای آسیای میانه گرفته تا به ایران- یک دور کنسرت ها را اجرا کنم- این یک نوع وداع با دور گذشتۀ کار و فعالیت هنری ام خواهد بود و نیز صحبت و مشوره  با همه گان در بارۀ برنامه ها ، کارها و فعالیت های آینده ام.

در دور جدید ، در نظر دارم تا بیشتر به گرداننده گی شوها و برنامه های فرهنگی بپردازم. در نظرم دارم تا در این شوها و برنامه ها در کنار هنرمندان - آوازخوانان و تک نوازان - شناخته شده ، استعدادهای جوان نیز معرفی شوند. می خواهم در کنار موسیقی در این شوها برنامه های دلپذیر فرهنگی دیگری چون تیأتر ،  نمایشنامه ، فیلم و امثالهم نیز به خدمت علاقه مندان  تقدیم گردند. همچنان خواهم کوشید تا استعدادهای جوان با استادان ورزیده موسیقی ، آهنگ سازان ، تصنیف سازان  و استدیوهای ثبت و پخش موسیقی معرفی شوند. چنین است اعم نکات کار و فعالیت های هنری ام برای آینده که امیدوارم به کمک هنرمندان و فرهنگیان و هنر دوستان و فرهنگ دوستان در تحقق آن توفیق یابم.

عبيدی : با توجه به این که امروز افغان ها در شش گوشۀ جهان پراگنده اند ، برای شناخت و معرفی چهره های جوان و با استعداد ، فکر نمی کنید بهتر باشد تا از آنان خواست که چند نمونه از  آهنگ های شان را روی DVD ، ویدیو و یا در صورت نبود امکانات مذکور روی کست اودیویی ، بفرستند و این آثار از سوی شما و دو سه تن دیگر از صاحبنظران عرصۀ موسیقی ، ارزیابی شوند و کسانی که واقعاً استعداد دارند ، برای اشتراک در شوها و یا هم مثلاً جشنواره های سالیانۀ هنر ادبیات و فرهنگ افغانی ، دعوت شوند. آسمایی در کنار سایر همکاری های ممکنه در راه تحقق برنامه هایی که در نظر دارید ،  حاضر است در این زمینه نیز با شما همکاری کند.

هويدا: مثل این که کشف القلوب داشته باشید... من می خواستم تا از شما بخواهم که از طریق مجلۀ آسمایی از آواز خوانان ، نوازنده گان ، ستدیوهای تولید ، ثبت و پخش موسیقی و همه دست اندرکاران دیگر عرصۀ موسیقی ، هنر و فرهنگ و نیز کسانی که بخواهند در تمویل پروژه های احیا و انکشاف موسیقی و هنر افغانی سهم بگیرند ، بخواهید تا با من تماس بگیرند و برای تأمین این امر نشانی پستی من را در اختیار شان قرار دهید.

عبیدی : به چشم ، در پایان متن همین گفت و شنود ، نشانی پستی شما را نیز درج خواهیم کرد.

***

 این گفت و شنود برای نخستین بار در ماه اگست سال ۲۰۰۵ در شماره ۳۰ مجلهٔ‌آسمایی منتشر شده است