حميرا نگهت دستگير زاده

شهرزاد
 

شهرزاد، اي قصه گوي روزگار
ديدي آخر شهر من هم
قصه شد
قصه يي از غصه هاي روزگار
شهر من را ديده بودي هيچ تو؟
شهر نه، آيينه بود
بازتاب اشتياق عاشقي
عشق هاي بي غروب و امقي
ازدل بازار و كويش ميدميد
چشم ياران قصه هاي آشنا
از نگاه شهر در خود ميگشود
شهر نه، جانانه بود
واژه الفت- گياه باغهاش
عشق- ابري در كبود سينه اش
قامت ياري- درخت سرو او
وه چه شهري، شهر زاد،
دست تا در آستانش ميرسيد
چون سب پر ميشد از اندام شوق
سرزمين مهر ورزي هاي گرم
كوچه هايش ناشكيب از رفت و آمدهاي شور
در ميان صبحهاي مست نور
شهرزاد، اي شهرزاد قصه گو!
با من از ويراني كابل مگو
با من از كوچ عزيزانم مگو
از شكست لحظه هاي همدلي
در بساط آن بهارانم مگو
شهرزاد، آيينه ذهن مرا
از غبار تلخ، زنگاري مبند
تو نماي شهر را از من نگير
گيرم اينك، شهر من هم
قصه شد
قصه شهر مرا بهر خدا
گر كه ميگويي به لطف آغشته گو