به بانوان و دوشيزه گان هرات  که از ناچاری کارشان به خودسوزی  می رسد


حمیرا نکهت دستگیرزاده


آتش پيرهن


باش تا قصه کنم

که کف دست سحر

کشتزار گِله است

وشکايت ها را

مينويسد خورشيد

روي دفترچه ي ابر

شب اين شهر شرر مي بافد

مي دمد تا سحري

پاي خورشيد پر از آبله است

***

باش تا قصه کنم

دختر ي زلف رها کرده به باد

گل نارنجي آتش به سرش

شرري دور تنش پيراهن

چادرش کو اي واي؟

دخترک مست برون تاخته است۱



تا که را خون دل از ديده روان

خواهد بود"؟۲

شهر پر غلغله است



***



باش با من اي عشق

تا بگويم که دلم ميگيرد

زني از جنس طلوع

وقتي در بستر شب

ميميرد

وقتي انبوه زنان

ميگويند :

بهترين چاره ما

حوصله است.



مردي از پشت قرون

سيب سرخي به زمين مي فکند

وصدايش لگديست

روي دلسرخي سيب



مرد آواره !

تمامي زمين

ميلرزد

کس نميخواند در شهر دگر

و اذازلزلت الا رض مگر؟

باري اي عشق بخوان

و اذا زلزلت الا رض .... بخوان

بخدا زلزله است