حمیرا نکهت دستگیرزاده
 

راز آفرينش


قرار بود از اول که ياورت باشم

به گاه يکه شدن هات در برت باشم

قرار بود ز پهلوي تو بريده شوم

که تا چو آيينه در برابرت باشم

قرار بود صداي ترا شوم پژواک

چو دل براي تو دادند دلبرت باش

مقرار بود که همتا ي همدگر باشيم

قرار بود از اول ، برابرت باشم

چگونه شد که قرار نخست رفت از ياد

قرارِِ ِ تازه بر آمد که کمترت باشم

چو کشتزار تو باشم چو تو اراده کني

اسير حکم تو و نيمِِ ِ کهترت باشم

قرار شد که زحکم تو سر نپيچم من


هميشه حاضر خدمت به محضرت باشم

قرار شد که مرا زيب خانه ات سازي

و من شبانه ترين شعر ِ بستر ت باشم


کجاست قول و قراري که در ازل آمد

که همصداي تو باشم که هم سرت باشم

کجاست قول و قراري که ما لباس هميم

کجاست باور ِ من تا که باورت باشم

قرار بود مگر من هميشه جامه صفت

بريده بر تن تو زيب پيکرت با شم

قرار بود مگر نام من شود تعويض

و با زبوني از آن پس سيه سرت باشم؟


کسي که کـَـند مرا از قبرغه چپ تو

نگفت هيچ که همواره کمترت باشم

نگفت او که مرا ناقص آفريده به عقل

نگفت او که کنيز ِ دم ِ درت باشم


قرار بود که وابسته اي تو باشم من

هميشه مادر و خواهر و دخترت باشم؟

به گاه حمله ء مستي ،بلوغ خواهش تن

پري قاف تو باشم فسونگرت باشم


من آنم آن که ترا ميوه رهايي داد

و ريشه هاي ترا با تو آشنايي داد

بچيد سرخ ترين سيب را زباغ خدا

نشان عشق شد و رفت تا سراغ خدا

و سر ِ عشق که در لاي بوته ها گم بود؛

امانتي که خدا گفت خاص مردم بود ؛

به دست ِ نازک من کشف شد ، به دست آمد

پرنده بود و به چشم ِ منش نشست آمد

نگه به چشم من و تو از آن فرود آمد

تمام هستي ما عشق را سجود آمد

صدا شديم و زما کوه استواري يافت

خبر شديم و ز ما واژه بيقراري يافت

به جستجوي خدا گونگي خويش شديم

ولي تو بيهده رفتي و ما پريش شديم

ز عشق بود صداي که ياورت باشم

اگر ز عشق دلت هست دلبرت باشم



گره گره شده اين رشته از ازل تا حا ل

به قول ِ ابن فلان و به قال ِ قاله و قال

عجين غلغله هاي تنيده در هم شد

قرار اول ما بيش شد گهي کم شد

نديد هيچ کسي راز آفرينش را

ميان ديده خود امتياز ِ بينش را

و زن به ديده تو چون خطاي خلقت شد

و خرده گيري تو بر خداي عادت شد

خداي من که ز عشق آفريده است مرا

پرستشش چو کنم عشق ديده است مرا

مرا فزون فرشته بيافريد ز عشق

ميان خدمت و طاعت خطي کشيد زعشق

خداي عشق خداي تمام زيبايي

خداي ناجي تو از هجوم تنهايي

خداي عشق کجا سهو يا خطا دارد

خداي ذهن تو صد عيب هر کجا دارد

قرار او همه از عشق بود و ياري بود

ولي قرار تو پيوند زور و زاري بود

قرار مرد مدارانه ات خدايي نيست

و در قرار تو پيمان همصدايي نيست



مگر نگفت از اول، خليفه اش بايد

که جانشيني او را در ين زمين شايد؟

نخورده ايم فريب درخت و شيطان را

که از زمين خودش ساخت هر دوي مان را

ز عشق بود که او اين جهان و عالم ساخت

و مشت ِ خاک ِ زمين را گرفت و آدم ساخت

که در زمين وسيعش دو رهگذر باشيم

ميا ن جاده عشقش دو همسفر باشيم

بيا دوباره به آغاز خويش بر گرديم

و در خليفه شدن يار همدگر گرديم



28/8/2004

هالند