برگرفته از شماره دهم  آسمایی- اپریل 1999

حمید عبیدی

 

 
امیدهای قرن از دست رفته و مسایل راه فردا


28 اسد سال 1378 ( 18 اگست 1999 ) مصادف است با هشتادمين سالروز استرداد استقلال افغانستان. شاه امان الله كه شاه آزاديخواه ، وطندوست ، ترقيخواه و جسور بود ، پس از اعلام استقلال افغانستان ، به حيث رهبر يك كشور و ملت مستقل و آزاد كوشش براي رفع عقبماني قرون و رسيدن به كاروان مدنيت معاصر را آغاز نمود . با كمال تأسف اين كوشش پس از اندك مدتي با موانع و دشواريهاي بسيار مواجه شد . افغانستان پس از سقوط دولت اماني با فاجعهء بزرگي مواجه گرديد . بسياري افغانها ، تحريك و توطيهء استعمار را عامل اصلي ايجاد دشواريهايي ميدانند كه در نهايت منجر به سقوط نهضت اماني گرديد . و اما واقعيت بغرنجتر از آن است كه تنها با اين عامل توضيح شده بتواند.
تصادم با استعمار بريتانوي ، از يك سو مايه هاي مليي را كه با تشكيل دولت معاصر افغانستان ( 1774) و تبديل آن به قدرت بيرقيب منطقه ، در حال نضج بود ، مصدوم و حتا مضمحل نمود و از سوي ديگر استعمار آگاهانه و پيگيرانه مانع از آن ميگرديد ، كه افغانها از اثرات و دستاوردهاي مدنيت معاصر مستفيد شوند .
در حالي كه بسياري از زمامداران و نخبه گان در شرق اسلامي كه ضرورت تغيير را احساس كرده بودند ، بيشتر كوشش در توريد محصولات و تقليد مظاهر مدنيت غربي داشتند . سيد جمال الدين افغاني نخستين متفكري بود ، كه به سترون بودن اين شيوه پي برد و چارهء اساسي را در شناخت انگيزه ها و عواملي دانست كه اين مدنيت را بار آورده بود . متأسفانه تا آن حد كه سيد جمال الدين در درك اين مسأله پيشرفت كرد ، ديگران كمتر به دركش توفيق يافتند . به هر رو سيد نابغهء عصر و زمان خودش بود و برغم همه موانع انديشه ها و كوششهاي ضد استعماري او در بيداري ملل شرق اثر گسترده وارد كرد.
استبداد مطلقهء داخلي سبب شد كه سيد جمال الدين افغاني ، تمام عمر پربار خود را در هجرت بسر برد و در نتيجه فيض نظراتش بسيار ديرتر و كمتر به ميهنش برسد .
بالاخره نيز زماني كه نخبه گان جامعهء افغاني ضرورت تغيير را دريافتند ، همانند ساير همتاهاي شان در كشورهاي ديگر اسلامي ، بيشتر به ظواهر و محصولات مدنيت غرب توجه نمودند ، تا زمينه ها ، انگيزه ها و عواملي كه اين مدنيت را بوجود آورده بود .
امروز نيز حتا آنهايي كه محافظه كارترين نيروهاي سياسي جامعهء افغاني معرفي ميشوند ، تيلفون همراه ، موتر و طياره و تخنيك و نيز مخربترين سلاحها را بسيار ساده ميپذيرند و اما اين پرسش كه چگونه اين محصولات مدنيت غربي توليد شده اند و غرب چگونه توانسته به قدرت غالب جهاني مبدل گردد ، هنوز هم در مركز توجه قرار نگرفته است .
هيچ سند و مدركي در دست نيست كه بتوانند نيات نيك مشروطه خواهان و شخص شاه امان الله را زير پرسش ببرند . و اما در اين نيز جاي شك و ترديد نيست كه عمق انديشه ها و تدبير سياسي جنبش مشروطيت با نيات و ارادهء نيك شان برابر نبود .
يك ضعف كلي ديگر نيز اين كه هواخواهان عصري سازي ميپنداشته اند كه با گرفتن قدرت دولتي و اتخاذ تصاميم از كرسي قدرت دولتي و تحميل و تعميل آن بر جامعه ميتوانند راه آينده را بگشايند . افغانستان تنها كابل و چند شهر ديگر نيست و كابل نيز تنها ارگ و دفاتر حكومتي نيست . عنصري كه كمتر مورد توجه بوده ، نقش تعين كنندهء مشاركت آگاهانه ، آزادانه و دواطلبانهء مردم در روند تحولات اجتماعي است . حتا كساني كه در حرف ظاهراً از اين عامل سخن ميگفتند ، هنگام رسيدن به قدرت ، يا به آن اهميت ندادند و يا هم حد اكثر روان و اذهان و قلوب مردم را كاغذ سفيد براي طرحهاي خيالي خود پنداشتند . امروز نيز كم نيستند مواردي كه بدون مراجعه به مردم ، گفته ميشود مردم افغانستان چنين ميخواهند و چنان نميخواهند ، اين را ميخواهند و آن را نميخواهند . خارجياني هم كه خود را براي اين يا آن بخش و يا هم كل جامعهء افغاني قيم ميتراشند ، نيز اكثراً به خود اجازه ميدهند خود سرانه به وكالت از مردم افغانستان سخن بگويند .
تجارب تلخ گذشته نياز به باز انديشي عميق ، تمام حجم و فارغ از هرگونه پيشداوري دارد . در عين زمان ، ما بازهم به شناخت جهان ، واقعيتها و گرايشهاي موجود در آن ، بخصوص به شناخت تجربهء ملل پيشرفته و نيز مللي كه طي دهه هاي اخير موءفقانه گامهاي بلندي در راه پيشرفت برداشته اند ، ضرورت داريم . تأكيد بر اين نكته هيچ به معناي نسخه برداري تجارب ديگران نيست . " فرهنگ تقليد " از جمله عوامل عمدهء داخلي شكستهاي پيهم هر كوششي براي عصري سازي جامعهء افغاني بوده است . و اما نفي " فرهنگ تقليد " را نبايد به معني رد تجارب و دستاوردهاي ملل ديگر تلقي نمود .
آيا پس از اينهمه تجارب تلخ " فرهنگ تقليد " جاي خود را به " فرهنگ تفكر " داده است و يا لااقل ما شاهد چنين انتقالي هستيم ؟
از نخستين گام تا كنون روشنفكران و فرهنگيان افغان پيشگامان كوششها براي عصري سازي كشور بوده اند . و اما آيا اين گروه توانسته اند در دوره هاي مختلف نقش خود را در بيدار ساختن مردم ، ارتقاي آگاهي مردم ، انكشاف و تكامل فرهنگ سياسي معاصر ، عقلاني ساختن ، پرمغز ساختن و انساني ساختن سياست چنان كه بايد و شايد ايفا نمايند ؟
پرسشهاي بالا بسيار جدي اند و بايد در مورد آنها جداً انديشيد .
نيروي علمي ، تخنيكي ، صنعتي و اقتصاديي كه برتري ستراتيژيك استعمار را تأمين ميكرد ، شگفت انگيز و اما اخلاق ، انديشه ، سياست ، كردار و اهداف استعمار فساد آور و نفرت انگيز بود . همين تضاد اثر ژرف و ديرپايي بر روان ، عقول و قلوب افغانها در چگونه گي برخوردشان با مجموع فرهنگ و مدنيت غربي برجا نهاد . در طي هشت دههء اخير بار بار بر اين زخم كهن نمك و تيزاب پاشيده شده است . برخورد غير عادلانهء غرب نسبت به مسايل به ميراث رسيده از استعمار در مناسبات افغانستان ، با ايران ، و پاكستان ، زمينهء مناسبي را براي نفوذ شوروي سابق در افغانستان پديد آورد . گرچه تجاوز شوروي بر افغانستان عمل توجيه ناپذير است و شوروي وقت بالاخره به اين حقيقت اعتراف كرد كه مرتكب تجاوز شده و روسيه كه خود را وارث شوروي سابق اعلام داشته نيز به آن معترف است، لذا حق درخواست غرامت براي جبران ضايعات و صدمات عظيم ناشي از اين تجاوز ، حق ملت افغان و حكومت قانوني آن خواهد بود ، اما در عين زمان تبديل افغانستان به دامي براي انتقام از آنچه كه در ويتنام بر امريكا رفت و در نهايت نيز رها كردن مردم افغانستان با نتايج و پيامدهاي وحشتناك اين زورآزمايي ، مسإوليت بزرگ اخلاقي را متوجه آمريكا و متحدين غربي آن ميسازد . و اما اين بازيها و هزار و يك " گناه " ديگر واقعي و يا هم تخيلي غرب ، نبايد باعث آن شود تا ما از شناخت آنچه كه قوت غرب را بوجود آورده ، بيزار و متنفر شويم . راه درست " كشف " كامل " راز و رمز " پيشرفت و قدرت غرب است ، تنها در اين صورت است كه خواهيم توانست به پرسشي پاسخ بگويم كه از زمان تصادم با استعمار تا كنون در برابر جامعهء ما قرار دارد و هر كوششي براي پاسخ گفتن به آن تا كنون به ناكامي مواجه شده است .