27.04.2020

سرنوشت ثوری من - بخش دوم

 

پروژهٔ انکشاف وادی ننگرهار- از نظر تخنیکی یک شهکار بود، ‌از نظر اجتماعی پربار و اما از نظر اقتصادی، حفرهٔ ‌سیاهی بود که در آن سود، سر سرمایه را میخورد...

در بخش نخست، ماجرای زنده گی ام را پس از هفت ثور ۱۳۵۷ نوشتم و تا این جا رسیدم که با شنیدن خبر زندانی شدن شماری از رهبران سیاسی و نظامی وقت به اتهام کودتا، فهمیدم که چرا آن روز معین وزارت فواید عامه، به رغم استدلال همکارانش در مورد ضرورت ماندن من در وزارت فواید عامه، به من گفت: «به خیرت است که دیگر پشت سرت را نگاه نکنی و فورا بروی به وزارت زراعت».

فردا اول صبح رفتم به دفتر آقای سرسام معین وزارت زراعت. مراتب تقرر به صورت انقلابی تکمیل شد. آقای سرسام به رییس پروژهٔ ‌وادی ننگرهار تیلیفون کرد و موضوع تقرر و حرکت بلافاصله ام را برای اشغال وظیفه به وی اطلاع داد. مکتوب تقررم را گرفته و چنان که امر شده بود، بدون تأخیر به طرف جلال آباد حرکت کردم.

وقتی به ریاست عمومی پروژهٔ انکشاف وادی ننگرهار ( پس از این به اختصار ریاست پروژه خواهم نوشت) رسیدم، ‌به رغم سپری شدن وقت رسمی کار،‌ پوهنمل گلداد خان هنوز در دفتر کار خود بود و انتظارم را میکشید. پس از معارفه کوتاه و نوشیدن یکی دو گیلاس آب سرد، همراه با وی به طرف آمریت عمومی ساختمان و استحصالات که در دشت ثمر خیل قرار داشت،‌ حرکت کردیم. در آن جا تنها مدیران بخش ساختمانی،‌ نجاری و پروژهٔ‌ ساختن فابریکه نو زیتون همراه با سر انجینیر و انجینیران شوروی آمریت و مدیریت های مربوط ،‌ که در قصبه های مربوط پروژه سکونت داشتند، هنوز در دفتر منتظر بودند. رییس عمومی پروژه انکشاف وادی ننگرهار(پس از این برای اختصار رییس پروژه خواهم نوشت) مرا با آنان معرفی کرد و پس از چند دقیقه محفل معارفه پایان یافت. من با رییس پروژه دوباره به طرف شهر حرکت کردم و دیگران نیز رفتند به خانه های شان.

پوهنمل گلداد خان، در راه رفت و برگشت،‌ مسایل و وظایف مهم و مبرمی را که در آن مرحله در برابر آمریت ساختمانی و استحصلات قرار داشت کوتاه و روشن برشمرد. در اثر حریق بخشی از ساختمان های دیپوی مرکزی پروژه تخریب و یا مصدوم شده بود که باید به طور عاجل بازسازی میشد. از آن هم مهمتر وضعیت فابریکه نجاری بود که در اثر کمبود پرزه های فالتو خطر فلج کامل کار آن پیش آمده بود.

کار فابریکه نجاری به خصوص از این جهت بسیار مهم بود که فصل جمعآوری حاصلات سیتروس و زیتون فارم ها پیشرو بود. سفارش رییس عمومی آن بود تا ظرفیت کنونی فابریکه را برای ساختن صندوق هایی مورد نیاز برای صادرات محصولات ارزیابی کنم. وی توضیح داد که در سال های پیش هم نیم صندوق های مورد ضرورت از فابریکهٔ «د افغان ترکانی تصدی» خریداری میشد و امسال به علت وضعیت فابریکه نجاری شاید نیاز باشد تا دوثلث صندوق های مورد نیاز از تصدی یاد شده خریداری شود. من از وی وقت خواستم تا وضعیت را ارزیابی کرده و طرح پیشنهادی را جهت منظوری به مقام ریاست پیشنهاد کنم. او گفت که این کار باید در حد اقل زمان ممکنه باید انجام شود.

هنگامی که به نزدیکی شهر جلال آباد رسیدیم ، رییس پروژه اطمینان داد که در روزهای نزدیک خانه یی برای اقامتم در قصبه فارم هده برایم داده خواهد شد و سپس گفت که تا آن زمان اگر جای دیگری نداشته باشم، میتوانم در مهمانخانهٔ پروژه اقامت کنم. از وی تشکر کردم و گفتم کم از کم چند شب اول را نزد اقاربم به سر خواهم برد.

شب اول را در خانهٔ کاکای پدرم رحمت الله (آخندزاده) معروف که به حیث سارنوال در سارنوالی ولایت ننگرهار کار میکرد، ‌سپری نمودم.

فردا اول صبح مطابق رهنمایی کاکایم رفتم و کنار جاده یی که از شهر به سوی ثمرخیل و به ادامه به سوی تورخم میرفت، ‌ایستادم. موتر اولی که سر رسید یک دمترک بود. با دست اشاره کردم. موتر ایستاد و مرد میان سال دارای موهای ماش و برنج با دستش به عقب موتر اشاره کرد گفت : «برو آغا جان ده پشت موتر بشی!». طبق هدایت رفتم و به پشت موتر بالا شده و با تقدیم سلام به کسانی که آن جا بودند، ‌کنار شان نشستم.

دمترک درست در مقابل درب آمریت ساختمان و استحصالات ایستاد. از موتر که پیاده شدم رفتم به طرف دفتر. به پیر مردی که دم درب دفتر ایستاده بود، سلام کردم و داخل شدم. با سرگی آگانسیان سر انجینیر،‌ مدیران بخش های ساختمانی و نجاری و ساختمان فابریکهٔ ‌نو زیتون که پیش از من رسیده بودند سلام و علیک کردم و پشت میز کار نشستم. از پیادهٔ دفتر خواهش کردم تا به مدیران بخش های اداری اطلاع بدهد تا به جلسه بیایند. وقتی آنان وارد شدند از چوکی برخاستم و با آنان دست دادم. مدیر اداری حین دست دادن خواست از این که مرا نشناخته بود و گفته بود «آغا جان برو ده پشت موتر بشی»،‌ معذرت بخواهد. به او با احترام و مهربانی افاده کردم که اصلاً چیزی واقع نشده تا وی از آن معذرت بخواهد. در جلسه فشردهٔ‌ وظایفی را که رییس عمومی پروژه مشخص ساخته بود،‌ مطرح کرده و از همه خواستم تا پیشنهادات شان برای آماده گی پلان های مشخص جهت اجرای وظایف، آماده ساخته و به جلسه بعدی ارایه کنند. برای خودداری از دامنه دار شدن نوشته از تفصیل جریان جلسه میگذرم.

آن روز و تا چند روز دیگر حنیف ترجمان، دستیار اصلی ام در آشنایی با امور بود. او آدم کاردان، ‌پاکنفس و‌صادق بود و زیر و زبر طرزالعمل های اداری و مالی رایج در آن زمان را میدانست . او از نوجوانی کار را در پروژه آغاز کرده و توانسته بود زبان روسی را هم بیاموزد. او را کسی برایم معرفی کرده بود که به صداقت و پاکنفسی اش اعتماد داشتم.

در نیمهٔ‌ همان روز اول بود که آقای شکور شفیعی مدیر عمومی ترانسپورت به دفترم آمد و گفت که موتر آمریت زیر ترمیم است و تا آماده شدن آن هر دوی ما از یک موتر استفاده خواهیم کرد. پس از ختم کار وقتی با هم به طرف شهر حرکت کردیم، او در مورد محل اقامتم پرسید و پس از شنیدن پاسخ من، ‌پیشنهاد کرد که تا آماده گردیدن خانهٔ ‌وعده شده در قصبه، در خانه او اقامت نمایم و آن قدر دلیل گفت و صمیمانه خواهش کرد که ناگزیر پیشنهادش را پذیرفتم.

شکور شفیعی، برادر جوانتر آقای بارق شفیعی وزیر اطلاعات و کلتور آن وقت بود. به همین جهت در اول ها وقتی گپ به سیاست میرسید در صحبت با او جانب احتیاط را رعایت میکردم. و اما، دیری نگذشت که او را بهتر شناختم و میان ما فضای اعتماد و صمیمت متقابل به وجود آمد. در مورد این انسان کاکه و عیار که چند سال پستر هنگام ایفای وظیفه به شهادت رسید و همچنان در مورد مادر بزرگوارش که طی مدت اقامتم در خانه شان با من مادرانه برخورد داشتند، روزی باید جداگانه بنویسم.

بررسی کار فابریکه نجاری

وضعیت فابریکه نجاری بحرانی بود. پرزه های فالتوی ماشین های نجاری در اثر حریق دیپوی مرکزی به حد غیر قابل استفاده صدمه دیده بودند. فابریکه از زمان ایجاد تا کنون در ۲۴ ساعت تنها یک نوبت کار میکرد. کمبود پرزه ها و پَل های فالتوی ماشین های اره ظرفیت تولیدی همین یک نوبت کار را نیز به طور روزافزون در معرض خطر کاهش قرار داده بود. و اما فرمایش و خریداری و انتقال پرزه جات با سرعت مورد نیاز از شوروی ممکن نبود. وقتی خریداری پرزه جات با طرف شوروی قرار داد میشد، فابریکات مربوطه شوروی آن را در پلان سال بعدی خود شامل میساختند. یعنی این کار کم از کم یک سال طول می کشید. پس مسأله در این بود که چه گونه میتوان این نیازمندی را طور عاجل رفع کرد و نیز کار را طوری تنظیم کرد که فابریکه در دو نوبت با ظرفیت کامل کار کند. ارزیابی گزارش های سالیان پیش نشان میداد که ۲۰ تا ۳۰ در صد صندوق های تهیه شده، زمان انتقال از فابریکه نجاری به فارم های تولیدی،‌ در اثر شکست و ریخت ضایع میشدند. پس پایین آوردن ضایعات تولیدی به حد اقل ممکن نیز مسألهٔ‌ حایز اهمیت بود. اگر این سه مسأله حل میشد، در این صورت برخلاف سالیان گذشته حتا نیاز خریداری صندوق از افغان ترکانی تصدی نیز مرفوع میگردید.

در جلسه یی که در فابریکه نجاری با حضور مدیر نجاری، باشی عمومی (سرکارگر) و سرانجینر آمریت و انجینیر فابریکه دایر شد، مسایل بالا را مطرح ساختم و از اشتراک کننده گان خواستم تا نظر و پیشنهاد شان را ارایه کنند.

باشی میراجان که از نوجوانی کار را در پروژه آغاز کرده و در امور برق، خراطی،‌ ترمیم ماشین آلات برقی و... مهارت داشت و به علاوه انسان مبتکری نیز بود، با دو پیشنهادش راه حل مسأله نخست را ارایه کرد. میرا جان گفت که اگر به او اجازه و امکان فراهم ساخته شود، ‌بخشی از پرزه های مورد ضرورت را میتواند از دیپوی «داغمه جات»‌ جمعآوری کند. وی همچنان گفت که پرزه های دیگر و پل های ماشین ها را میتوان از بازار کابل خریداری کرد- در واقع پل ها و پرزه های مناسبی را که برای ماشین های هندی و پاکستانی از این دو کشور وارد میشد خریداری و سپس مطابق به سایز و مشخصات تخنیکی ماشین های تولید شوروی برش و تراش (خراطی) کرد.

مشاوره نشان داد که طرح من برای دو نوبتی ساختن کار فابریکه نیز ممکن است. هر ماشین نجاری یک ماشینکار و دو معاون ماشینکار داشت. معاونان که هر کدام چندین سال زیر نظر ماشینکار اجرای وظیفه کرده بودند، میتوانستند مستقلانه وظایف ماشینکار را انجام بدهند. یک تعداد از کارگران سابقه دار را میشد به حیث معاون ماشینکار، ‌ توظیف کرد. کار دستگاه تولید موبل و فرنیچر را میشد به صورت موقت متوقف ساخت و نجاران آن و نیز شماری از نجاران بخش ساختمانی را میشد به صورت موقت برای تولید صندوق توظیف کرد. کمبود کارگران ساده را نیز میشد با توظیف موقت شماری از کارگران بخش ساختمانی در فابریکه نجاری،‌ مرفوع ساخت.

همچنان برای جلوگیر از ضایعات صندوق های خالی هنگام انتقال به فارم های تولیدی،‌ تصمیم گرفته شد تا چفتی ها نظر به نوع در فابریکه بست بندی شده،‌ همراه با میخ و سیم و سایر نیازمندی ها به فارم های تولید سیتروس انتقال داده شده و ساختن صندوق در خود این فارم های صورت بگیرد. در مورد صندوق برای مرتبان های کانسرو زیتون،‌ چون فابریکه تولید کانسرو زیتون در کنار فابریکه نجاری قرار داشت، کار ساده تر بود.

وقتی پیشنهادات را به رییس پروژه ارایه کردم، او با تحیر مرا نگریست و پرسید که آیا مطمین هستم که در صورت منظوری این پیشنهادها،‌ اهداف مطروحه تحقق خواهند یافت. پاسخ من مثبت، کوتاه ، قاطع و توأم با دو شرط بود- یکی این که پس از تحقق اهداف، برای کارگرانی که در این کمپاین سهم خواهند داشت، پاداش مناسب پولی‌ منظور شود و دوم تشکیل سال آینده فابریکهٔ‌ نجاری وسعت بیابد تا استخدام پرسونل مورد نیاز شفت دوم کار فابریکه نجاری ممکن شود و آنانی که امسال به صورت استثنایی وظایف خارج از بست ها را انجام میدهند، سال آینده در بست های مذکور استخدام گردند.

رییس پروژه پیشنهادات را پذیرفت و منظور کرد و در مورد پاداش و تشکیل نیز ابراز موافقت نمود. وقتی فابریکهٔ نجاری با تمام ظرفیت به کار آغاز کرد، توجه و اعتماد پوهنمل گلداد خان به من بیشتر گردید. واقعیت این است که او در تمام دورهٔ کار من تنها و تنها یک بار یک پیشنهاد مرا با این استدلال که چنین چیزی برای شرایط افغانستان پیش از وقت است، رد کرد. و پسانتر که فکر کردم دلیل او در رد آن پیشنهاد منطقی و درست بود.

البته آن چه که نوشتم لب و لباب گپ بود، وگرنه در هر مورد جزییات بسیاری وجود داشتند که نوشته همهٔ‌ آن ها در این مختصر ممکن نیست. به صورت مثال تنظیم شفت دوم کار فابریکه چنان که در نگاه اول به نظر میرسد،‌ چندان آسان نبود. اکثریت کارگران و از جمله کارگران ماهر از اطراف و اکناف ولایت ننگرهار و حتا ولایت همجوار بودند و بیشتر آنان در دهات محل سکونت اصلی شان بود و باش داشتند. آنان صبح ها توسط موترهای پروژه به محل کار می آمدند و پس از کار به عین ترتیب به خانه های شان برمیگشتند. تنظیم ترانسپورت این کارگران برای شفت دوم در فاصله های دور، به علل متعدد غیر عملی بود. پس در شفت دوم عمدتاً باید کسانی استخدام میشدند که در فاصله های دور اقامت نداشتند و یا هم برای آنان باید محل اقامت تازه در نزدیک فابریکه تدارک میشد. همچنان گماشتن پرسونل کومکی از مدیریت ساختمانی به صورت خدمتی در فابریکه نجاری و همزمان با آن تحقق وظایف پلان شدهٔ‌ ساختمانی چندان ساده نبود. البته در برخی موارد تصمیم گرفته شد تا پس از تکمیل کار ساختن صندوق های مورد نیاز، بخشی از پرسونل مدیریت نجاری به صورت خدمتی به مدیریت ساختمانی توظیف شوند تا عقبمانی ایجاد شده جبران گردد و گپ های دیگر.

خوشبختانه پرزه جات مورد ضرورت به کوتاه ترین زمان ممکنه تهیه شدند و فابریکه نجاری با ظرفیت کامل به کار افتاد. فابریکه به جای یک نوبت ،‌ دو نوبته شد. صندوق ها هم در محل بارگیری تولیدات بسته بندی شدند. به این ترتیب پلان تولید صندوق های صادرات تولیدات پروژه انکشاف وادی ننگرهار آن سال با موفقیت کامل و بدون خریداری حتا یک صندوق از بیرون تطبیق گردید. به دنبال آن امور ساختمانی هم به موقع و در موارد عاجل پیش از زمان پیشبینی شده در پلان تحقق یافت.

البته این موفقیت نتیجه کار مشترک و ثمر بخش بود. به طور مثال اگر باشی میراجان نمی بود، به عقل من اصلاً نمی رسید که کمبود پرزه ها و پل های ماشین های نجاری ساخت شوروی از طریق خرید، ‌برش و تراشکاری پرزه ها و پل های ماشین های ساخت هندوستان و پاکستان جبران شود. راستش این که نه من ، ‌نه مدیر نجاری و نه هم سرانجینیر و انجینیر شوروی این را نمی دانستیم و یک دامن گپ های دیگر مثل این.

نقش من شاید تنها در این بود که من برای ‌همکارانم این فرصت را مساعد ساختم تا نظر و پیشنهاد شان را با من مطرح بکنند و من این نظرات و پیشنهادات را جدی بگیرم و روی آن ها فکر کنم. در این مورد یک مثال جالب را مینویسم. باشی میراجان، تنها آدم بسیار هوشیار و مبتکر نبود؛ بل او شمار زیادی از جوان مبتکر را هم آموزش داده بود. یکی از این جوانان که معاون او بود، نیز در فراهم ساختن زمینه تطبیق پلان کومک بزرگی کرد که یک موردش بسیار جالب است.

در فابریکه نجاری یک ماشین بزرگ ( به اصطلاح معمول ماشین چهار اره) که چهار تراش ها را اره کرده و تخته چوب تولید میکرد، از وقت رسیدن از شوروی حاضر نبود چالان شود. به کار انداختن این ماشین میتوانست ده درصد بر ظرفیت اره کردن چهارتراش ها و بالنتیجه تولید چفتی و صندوق بیفزاید. چند انجینیر برق و ماشین و بد و بلای دیگر کوشیدند تا مشکل را حل کنند، و اما مشکل حل شدنی نبود. من هم آن روز در فابریکهٔ نجاری شاهد کوشش این جمع بودم. در نهایت نظر انجینیران آن شد تا مشکل به فابریکهٔ تولید کننده شوروری گزارش شود و اگر تولید کننده هم راه حل را نتواند بیابد، در این صورت باید به عنوان جبران یک ماشین دیگر بفرستد. در همین جریان بود که معاون باشی میرا جان به نزدم آمد و خواهش کرد تا به او اجازه بدهم یک بار ماشین را امتحان کند. با ناباوری به سویش نگریستم- آیا ممکن است یک جوان بدون آموزش رسمی مسلکی،‌ بتواند مشکلی را حل نماید که چند انجینیر حل کرده نتوانسته اند؟!

در ذهنم که سنجش کردم به این نتیجه رسیدم که اگر او این کار را کرده نتواند هیچ چیز بدتر از آن نخواهد شد که است. برایش اجازه دادم. رفت و کمی بعد «معجزه» واقع شد و ماشین گررررس به کار افتاد. او وقتی قضیه را تشریح کرد که تنها در یک قسمت لین برق درست وصل نشده بود، انجینیران هم سرافگنده شدند و هم از ته دل خندیدند.

حفرهٔ ‌سیاهی که در آن سود سر سرمایه میخورد

در همان ماه های اول کارم، در یک جلسهٔ‌ عمومی هیات رهبری پروژه، ‌رییس پروژه ضرورت رسیدن به خودکفایی پروژه را مطرح کرد و تمام مسولان آمریت های پروژه خواست تا در جلسهٔ عمومی بعدی گزارش ها و پیشنهادات شان را در زمینه ارایه نمایند. در آن زمان مصارف سالیانهٔ پروژه نسبت به عواید سالیانهٔ آن چند مراتبه بیشتر بود. نظر رییس این بود که در وهلهٔ ‌اول بهره برداری پروژه طبعاً عواید نمیتواست در حدی باشد که همه مصارف را تکافو کند. و اما، حالا که دوفارم هده و غازی آباد به حاصلدهی کامل رسیده و فارم نمبر سه و نمبر چهار (فارم جمهوریت و بیست و شش سرطان که در زمان ریاست جمهوری داوودخان از منابع داخلی ساختمان آن ها آغاز گردیده بود) رو به اکمال است، باید طوری شود که میزان عواید و مصارف در نخست متوازن گردد و در مرحلهٔ‌ بعدی میزان عواید نسبت به مصارف بیشتر و بیشتر گردد. در حالی که تا آن زمان چنین گرایشی اصلاً مشهود نبود. خوب این کسر در نگاه اول چند علت داشت :

- هنوز همه ساختمان های فارم های نمبر سه و نمبر چهار به پایهٔ اکمال نرسیده بودند؛

- باغ های سیتروس و زیتون دو فارم مذکور تازه شروع به حاصلدهی کرده بودند؛

- ساختن فابریکه نو تولید کانسرو زیتون در جریان بود؛

- بخشی از کارهای پروژه متوجه ترویج و گسترش شیوه های مدرن آبیاری ،‌ زراعت و مالداری در سکتور خصوصی در منطقه بود. و این بخش گرچه برای اقتصاد ملی سودمند بود و اما، خود پروژه از آن عاید کمی داشت.

امور ساختمانی ، ترمیماتی و تولید محصولات صنعتی مربوط به آمریتی میشد که من مسوولیت آن را داشتم. در چهار چوب این آمریت سه مدیریت وجود داشت: مدیریت ساختمان،‌ مدیریت نجاری و فابریکهٔ تولید روغن زیتوان. فابریکه تولید زیتون و امور ساختمانی فابریکه جدید زیتون واحدهای مستقل بودند.

به هر رو،‌ در آمریتی که من مسوولیت آن را داشتم در مقایسه با بخش های دیگر طبعاً‌ مصارف به مراتب بیشتر از عواید بود. و اما، ‌با آن هم من با جدیت تمام به بررسی مسأله مطروحه پرداختم.

قبلاً به سرانجینیر آمریت،‌ مدیر نجاری و انجینیر فابریکه نجاری وظیفه سپرده بودم تا قیمت تمام شد اجناس تولید شده در فابریکهٔ نجاری را دقیق محاسبه نموده و گزارش آن را ارایه کنند. وقتی این گزارش را که توسط هر سه مسوول یاد شده امضأ گردیده بود دریافت داشتم، مسأله یی در ذهنم خطور کرد: تناسب قیمت تمام شد تولید یک صندوق با قیمت فروش یک صندوق میوه به طرف اتحاد شوروی. قیمت تمام شد تولید یک صندوق ۱۱۰ افغانی تثبیت شده بود. و اما،‌ نرخ فروش میوه به طرف شوروی را نمی دانستم.

به آقای دیپلوم انجینیر عبدالقدوس بینوا که در آن زمان مدیر عمومی پلان پروژه بود تیلیفون کرده و در مورد نرخ فروش میوه های سیتروس به طرف شوروی پرسیدم. وی گفت که برای دریافت معلومات در این زمینه باید یک استعلام رسمی بفرستم. وقتی پاسخ استعلام از مدیریت عمومی پلان رسید و دانستم که قیمت فروش یک صندوق میوه ۸۰ ( هشتاد) افغانی است، به چشم هایم مشکوک شدم. پس از تیلیفون دوباره و اطمینان از صحت رقم ذکر شده در پاسخ مدیریت عمومی پلان، از این تجارت ملا نصرالدینی به حد غیر قابل تصوری متعجب شدم : قیمت فروش حتا قیمت بار جامه را پوره نمیکرد...

لب و لباب گپ چنین بود: قیمت تمام شد تولید یک صندوق چوبی -بارجامه- بدون محصولاتی که در آن منتقل میشد ۱۱۰ (یک صد و ده)‌ افغانی بود و یک صندوق میوهٔ ‌سیتروس (مالته و سنتره) به طرف شوروی به قیمت ۸۰ (هشتاد) افغانی فروخته میشد. یعنی قیمت فروش محصول سی افغانی کمتر از قیمت تمام شد خود صندوق بود- بگذریم از این که تولید یک صندوق میوهٔ سیتروس و یا هم کانسرو زیتون چند تمام میشد...

خوب در کنار قیمت تولید یک صندوق اگر قیمت تولید میوه و نیز قیمت ترانسپورت محصولات از جلال آباد تا بندر حیرتان را هم مد نظر بگیریم، در این صورت درمییابیم که این یک فاجعهٔ تمام عیار اقتصادی بود. بدی کار در این بود که هر قدر حجم تولید و صادرات بالاتر میرفت به همان میزان حجم خسارت مالی نیز افزایش مییافت.

در جلسه یی که مطابق به قرار قبلی،‌ مسوولان پروژه باید گزارش ها و پیشنهادات شان را برای خودکفایی ارایه میکردند،‌ پس از آن که اجندا خوانده شد، ‌من از رییس پروژه خواهش کردم تا در ابتدا به من چند دقیقه برای صحبت وقت بدهد؛ زیرا میدانستم که بدون شناخت و بستن حفرهٔ ‌سیاهی که تا آن زمان به جز من گویی هنوز هیچ کس از آن خبر نداشت،‌ هر سخن و اقدام دیگری هیچ دردی را دوا نخواهد کرد. رییس عمومی پروژه پوهنمل گلداد خان پس از دیدن اصرار و ابرام من،‌ اجازه داد تا من گپ خود را بگویم. من در چند جمله گزارش خود را ارایه کردم- با استناد به سند محاسبهٔ‌ قیمت تولید یک صندوق که  سرگی آگانسیان سرانجینیر آمریت ساختمان و استحصلات ، مدیر فابریکهٔ نجاری و انجینیر فابریکه آن را امضا کرده بودند و با استناد به سند مدیریت عمومی پلان به امضای آقای عبدالقدوس بینوا. هر دو سند را هم به رییس پروژه ارایه کردم.  با شنیدن این گزارش از رییس عمومی گرفته تا همه مسوولان افغان پروژه و نیز از لوی مشاور شوروی گرفته تا معاون تخنیکی اش  و مشاوران و سرانجینیران  و انجینیران دیگر شوروی چنان شوک زده شدند که نمیدانستند چه واکنشی نشان بدهند. در این میان معاون تخنیکی لوی مشاور شوروی پروژه (رییس تیم مشاوران شوروی) که روس تبار بود، پس از یک پیچ پیچ آهسته با رییس خود که از اوزبیک تباران جمهوری اوزبیکستان شوروی بود،‌ و پس از کسب اجازه از رییس پروژه، شروع به صحبت کرد. او گفت که خودش و تیم همکارانش مشاوران پروژه اند و موظف و متعهد به کومک برای کار موفقانهٔ ‌پروژه و پیشنهاد نمود تا در آیندهٔ ‌نزیک یک هیات ذیصلاح باید به کابل رفته و در مورد افزایش قیمت با نماینده گی شرکت تجارتی مربوطه اتحاد شوروی مذاکره کند.

البته لوی مشاور هم توضیح داد که پروژهٔ انکشاف وادی ننگرهار تنها یک پٰروژه اقتصادی نیست،‌ بل یک پروژه اقتصادی- اجتماعی است که نه تنها برای هزاران نفر زمینه کار را فراهم ساخته ،‌ بل نقش مهمی نیز در انکشاف  تمام وادی ننگرهار دارد.

چندی پس این مذاکرات با شرکت شوروی طرف قراردادانجام یافت و پاسخ شرکت تجارتی ذیربط شوروی این بود که اگر طرف افغانی بخواهد قیمت را افزایش بدهد، در این صورت برای طرف شوروی با صرفه تر خواهد بود تا این اجناس را به جای افغانستان از کشورهای افریقایی و امریکای لاتین خریداری کند. و به نظر شرکت تجارتی شوروی راه حل این بود که طرف افغانی توجه خود را روی کاهش قیمت تولید متمرکز بسازد.

خوب در بخشی که من مسوولیت آن را داشتم  تدابیری را برای کاهش مصارف و ارتقای موثریت تولید رویدست گرفتیم. و اما،‌ واقعیت این است که اگر ما قیمت تولید صندوق را حتا پنجاه درصد هم پایین می آوردیم، باز هم نمیشد دهان بزرگ این حفرهٔ‌ سیاه را که در آن «سود» سر سرمایه را میخورد ببندیم.

رخ دیگر واقعیت- شهکار تخنیکی

پیش از ساختمان پروژهٔ انکشاف وادی ننگرهار، زمين های زراعتی در منطقه  به وسيله سيستم هاي آبياري عنعنه یی ساده با طرح هاي محلي آبياري ميشد، ‌بیشتر این زمین ها نیز اکثراً با کم آبی مواجه بودند . در سال ۱۹۶۰ به کومک  اتحاد شوروي سابق با طرح و ساختمان بند بزرگ درونته و کانال ها و سیفون های مدرن آبیاری  نه تنها آبیاری زمین های زراعتی قبلی را بهبود بخشیده بود،‌ بل زمینه آن را نیز فراهم ساخته بود تا دو فارم بزرگ زراعتی در زمین های قبلاً بایر دشتی ایجاد شود. در هر یک از این فارم ها کامپلکس پرورش گاوهای شیرده نیز ساخته شده بود که نقش مهمی در ترویج مالداری مدرن و اصلاح نسل گاوهای محلی ایفا میکرد. در زمان ریاست جمهوری داوود خان ساختن دو فارم دیگر هم با تمویل از منابع داخلی آغاز گردید. همچنان  بند درونته برق آبی نیز تولید میکرد- برقی که هم شهر جلال آباد را تنویر میکرد، هم برق مورد نیاز فابریکات و تأسیسات صنعتی و پنج قصبهٔ رهایشی پروژه و نیز موسسات تولیدی خصوصی را تأمین میکرد.

همزمان با پروژه یاد شده ماستر پلان شهر جلال آباد نیز توسط کارشناسان شوروی طراحی گردید که هدف آن توسعه و عصری سازی  شهر جلال آباد  بود.

خوب  واقعیت این است که پروژهٔ انکشاف وادی ننگرهار از نظر تخنیکی  به حد اعلا موفق بود. همچنان این پروژه میزان تولیدات زراعتی و مالداری را در منطقه به حد قابل توجهی افزایش داد. در جریان ساختمان پروژه و پس از آن هزاران تن صاحب کار شدند که شماری از آنان مهارت های تخنیکی معاصر در عرصه های گوناگون را فراگرفتند. از این نظر نیز پروژه در انکشاف اجتماعی و فرهنگی نقش شایسته یی ایفا کرد.

نا به سامانی و  سوواستفاده

در نخستین روزهایی که کارم را در پروژه آغاز کردم ، کسی که سر و وضع آراسته یی داشت، به دفترم آمد. او خود را قراردادی چوب اضافه برش و بورهٔ‌ ارهٔ فابریکهٔ‌ نجاری معرفی کرد. پس از تبریکی و تعارفات ،‌ خواهش کرد تا نشانی خانه ام  را در کابل برایش بدهم. با تعجب پرسیدم با نشانی خانه ام چه کار دارد. جوابش مرا بیشتر متعجب ساخت- قراردادی گفت : خوب صیب بر ازی که  چوب سوخت زمستان را برسانم...

باز با تعجب پرسیدم که او را چه به سوخت زمستان خانهٔ من . گفت : آمر صیب ، همتور رواج اس ،‌ شما خو صیب سر کل ما حق دارین. در ذهنم چیزی برق زد و مانع از آن شد تا قراردادی را به خاطر پیشنهادش توبیخ کنم. خود را به در ساده گی زده،‌ از او تشکر کردم و بدون گفتن چیزی که سبب هراسش شود، رخصتش کردم.

وقتی قراردادی رفت یکی از همکاران جوان و با سواد را که آدم قابل اعتمادی بود نزد خود خواستم و به همراهی دو تن دیگر توظیف نمودم تا فوراً به فابریکهٔ نجاری بروند و موترهایی را که قراردادی توسط آن ها چوب اضافه برش و بورهٔ اره را انتقال میدهد به گونه یی که برای شان هدایت داده بودم کنترول و تفتیش کنند.

وقتی نتایج کنترول و تفتیش و متن قرار داد را سر دادم، روشن شد که حجم واقعی موتری که مواد مذکور را از فابریکه خارج میکند،  دو چند  حجم ثبت شده در قرارداد است. از سوی دیگر تخته چوب هایی که به نام چوب پشتی بریده میشوند، بسیار ضخیم تر از حد لازم تخنیکی است. همچنان پارچه های به اصطلاح اضافه برش نیز عملاً ‌قابل استفاده بودند.  این نشان میداد که دست های بسیاری در این خورد و برد دخیل اند. خوب اگر در مورد تدابیری که برای قطع این خورد و برد اتخاذ کرده و به اجرا گذاشتم سخن بگویم گپ به درازا خواهد کشید...

و اما،‌ نا به سامانی بسیار بزرگتر را زمانی متوجه شدم که با باشی میراجان و چند همکارش و سرانجینیر و انجینیر نجاری به ساحهٔ دیپوی مواد داغمه رفتیم. از بزرگی آن دیپوی سرگشاده که میان تپه ها قرار داشت،‌ تعجب کردم. آن جا ماشین آلات خرد و بزرگ ،‌ موترها و تراکتورهای داغمه و سایر تجهیزات و آهن پاره ها انبار شده بودند. ضمن صحبت با باشی میراجان به رازهایی پی بردم که تکان دهنده بودند. او در تجربه شاهد آن بوده که چه گونه ماشین آلات و تجهیزات حتا  قابل ترمیم که ظاهراً مدت استفادهٔ‌ شان سپری گردیده میبود،‌ غیر قابل استفاده تشخیص و به دیپوی داغمه جات فرستاده شده و سپس این انبارها به لیلام گذاشته میشدند... حال این که کدام اشخاص از سرنادانی و بی مسوولیتی و چه کسانی از روی عمد و به غرض سوواستفاده این کار را میکردند، گپ دیگر است. و اما روشن است که از این کار تاوان کلانی بر دارایی عامه وارد میشد.

به علاوهٔ خورد و بردهای کلان، خس دزدی نیز در پروژه بسیار مروج بود. در اوایل کارم روزی نبود که یکی دو تن دریور و کارگر، حین چنین دزدی ها گیر نیفتند. چنین خس دزدان  وقتی گیر می افتادند و آنان را به نزدم می آوردند، بهانه شان شبیه به هم بود- نیاز پولی برای تداوی زن و فرزند و چنین و چنان. و برخورد من هم در مورد این خس دزدها یکی بود- بار دیگر در صورت چنین ضرورتی به من مراجعه کنند تا از طریق قانونی نیازمندی عاجل شان رفع گردد و هوشدار این که در صورت تکرار عمل با آنان برخورد جدی قانونی صورت خواهد گرفت. در عین زمان سیستم توزیع مواد ساختمانی  را طوری عیار ساختم که بتواند در حد اکثر ممکن جلو هر گونه دزدی را بگیرد.

من معمولاً‌ صبح ها نیم ساعت پیش از آغاز ساعت رسمی کار در دفتر حاضر میبودم و در پیاین وقت رسمی آخرین کسی میبودم که ساحه را ترک میکردم. در پایان کار هم دروازهٔ‌عمومی با امضای خودم مهر و لاک میگردید و صبح ها این مهر و لاک در حضور خودم باز میشد. پس از آن که در ساعت اول کار امور دفتری را به پایان میرسانیدم، به محلات کار ساختمانی، ‌تولیدی  و ترمیماتی سر میزدم. و در پایان روز باز به دفتر بر میگشتم و دروازهٔ‌عمومی را مهرو لاک میکردم.

باری در بازدید از فارم غازی آباد،‌ پس از بررسی جریان تولید و بسته بندی صندوق های مالته و سنتره، وقتی سوار موتر شدم، دیدم در سیت عقبی دو صندوق بزرگ میوه گذاشته شده است. وقتی از دریور پرسیدم گفت که «خود آمر فارم این را به حیث تحفه برای شما آورده است». از موتر پایین شدم و به دریور و یک تن دیگر گفتم صندوق ها را به دفتر آمر فارم ببرند و خودم نیز آن ها را همراهی کردم. از آمر فارم به خاطر مهربانی اش تشکر کردم و گفتم که متأسفانه نمیتوانم این تحایف را بپذیرم. آمر فارم توضیح داد که این یک امر معمول است و نیز یک امتنان است از  این که امسال به رغم همهٔ‌دشواری ها کار تهیه صندوق ها بهتر و سریع تر از هر سال دیگری در جریان است. من دلایل امتناع ام را براش روشن ساختم. و از جمله برایش گفتم که همین چند روز پیش من نوکریوالی شبانه  داشتم و دم دم صبح حین تفتیش موتر انتقال شیر، همکارانم چند صندوق میوه را در موتر یافتند. وقتی موضوع را به من گفتند در پرس و جو از دریور دریافتم  که این صندوق های میوه متعلق به دو تن از سربازان محافظی است که برای سپری کردن رخصتی روندهٔ‌ کابل اند.  من به آن دو سرباز گفتم که اگر هریک از ۱۲ هزار کارگر و کارمند پروژه و  و نیز هر یک از سرباز محافظ پروژه، ‌مانند آنان یکی دو صندوق میوه را به خانه ببرند، جمعآً چه حجمی را تشکلی خواهد داد و  آن صندوق ها را به فارم برگردانیدم.

هدف من از نوشتن این خاطره به هیچ وجه مقایسهٔ  کرم و  آژدها  نیست. آژدهای چند سر فسادی که در دههٔ اخیر بر کشور چیره شده ، به هیچ وجه با هیچ گذشته یی قابل مقایسه نیست.

 نتیجه تجربه کار در پروژهٔ‌ انکشاف وادی ننگرهار برای خودم

در پروژهٔ انکشاف وادی ننگرهار با وضعیت و مسایلی مواجه شدم که شک و تردید های جدیی را در مورد موثریت راه رشد غیر سرمایه داری از طریق رشد سکتور دولتی اقتصاد، در نزدم ‌ایجاد کرد. و اما هنوز راه درازی در پیش داشتم تا از اسارت یک اسطورهٔ ‌به ظاهر  زیبا و اما،غیر عملی برای غلبه بر عقبمانی و فقر و بی عدالتی و رسیدن به جامعهٔ‌ آزاد، پیشرفته، ثروتمند، ‌عادلانه و تأمین کنندهٔ‌ رفاه و بهروزی،‌ رهایی یابم. سوو تفاهم نه شود- من امروز نیز به آرمان های ولای آزادی، برابری،‌ همبسته گی و رفاه اجتماعی،‌ باورمند و وفادارم. و اما،‌ دیگر  میدانم که این آرمان ها را  نمیتوان از روی یک نسخه سادهٔ‌ وارداتی  تحقق بخشید.  من همچنان مخالف اقتصاد بازار آزاد بدون در و پنجره – که تعداد زیادی از کشورهای فقیر جهان را به تباهی کشانیده است- هستم.   خوب اگر مدل انکشاف موفق کشور های دیگر را مورد توجه قرار بدهیم، میبینیم که هر یک از آن ها  راه های دارای مشخصات جداگانه را پیموده اند- از ببرهای جوان آسیا و هندوستان و ‌اسراییل گرفته تا کشورهای خلیج  .

به هر رو،‌ محور اصلی نوشته کنونی من بیان یادواره هایم  بود و نه ارایه کدام نسخه و نظریه  برای مسایل اقتصادی.  

با آن که هنگام اجرای وظیفه دشواری های زیادی را باید متحمل میشدم؛ و اما،‌ خوشحالم که در طی مدت کارم در آن پروژه با تمام توان و با تمام صداقت کار کردم و توانستم وظایفی را که در برابرم قرار داده شده بودند،‌ موفقانه به انجام برسانم. و بیشتر از همه خوشحالم که هیچگاه به شیوه های خشک  و خشن اداری متوسل نه شدم، بل توانستم با توجه به نیازمندیهای همکارانم و با احترام به آنان همکاری صادقانه شان را داشته باشم.  

دیدن نخستین خشت خشونت

در همان نخستین روزهای آغاز کارم، ‌باری رفتم به دیپوهای مرکزی پروژه. گروهی که برای بازسازی ساختمان های تخریب شده در اثر حریق توظیف شده بود، تازه همان روز کار را آغاز کرده بود.  وقتی در داخل محوطهٔ ‌دیپو از موتر پایین شدم و به سمتی که تیم اعزامی مصروف پاککاری بود،‌حرکت کردم. در این میان تصادفی متوجه شدم که کسی یک خشت پخته را برداشت و به طرفم پرتاب کرد. اگر سرم را حرکت نمیدادم، خشت پرتاب شده درست بر سرم اصابت میکرد. باشی سرکار به همکارانش امر کرد تا ضارب را بگیرند . باشی در ضمن معذرتخواهی از بروز حادثه،‌ پیشنهاد کرد تا آن مرد جهت تحقیقات به پولیس سپرده شود. و اما،‌ من پیش رفتم و از بازوی آن مرد جوان گرفته و او را به دور از جمعیت برده و از وی علت عملش را پرسیدم. مرد جوان که چشمانش مثل کاسهٔ‌ خون سرخ بود، توضیح داد که همین چندی پیش دو برادرش توسط حکومت کشته شده است. به او توضیح دادم که من آدم ملکی هستم و تازه همین روزها به جلال آباد رسیده ام و کار من امور ساختمانی و تولیدی است و در امور امنیتی و نظامی و قضایی و بگیر و نمان دیگر هیچ دخلی ندارم. مرد جوان گفت که وقتی دیده من از موتر پایین میشوم، تصور کرده که آدم مهمی هستم و به صورت آنی  تصمیم گرفته تا با حمله بر من انتقام خون برادرانش را بگیرد. در ادامه صحبت دریافتم که او اکنون متکفل اعاشه و اباطهٔ پدر مادر و نیز بیوه ها و یتیم های دو برادر بزرگترش است. کوتاه سخن این که روی بهانهٔ بی ضرری با هم توافق کردیم تا عملش نزد دیگران توجیهی قابل چشمپوشی و بخشایش بیابد و او بتواند به کارش ادامه بدهد. به باشی سرکار نیز در مورد آن جوان توصیهٔ لازم را کردم.

و اما،‌ پرتاب آن خشت چشمم را بر واقعیت هایی باز کرد و برایم بیشتر از یک کتابخانه آموزنده شد. اوضاع و احوال چنان بود که کاملاً‌ ممکن و محتمل بود تا فردا خودم نیز همانند دو برادر آن جوان سر به نیست شوم و یا کم از کم مانند جمع دیگری که در زندان بودند،‌ زندانی شوم- حتا بی آن که علیه حکومت به عمل خصمانه یی نیز دست زده باشم. این را پیش از حادثهٔ آن خشت نیز میدانستم. شاید همین احساس سبب شد تا در مورد آن جوان چنان تصمیمی بگیرم.

برکناری انقلابی

درآخر روز کاری در یکی از پنجشنبه های پایان ماه حمل و یا آغاز ماه ثور ۱۳۵۸ به اجازه رییس پروژه برای دیدن خانواده به کابل رفتم. در چنین سفرها از موتر رسمی استفاده نمیکردم و معمولاً در هده کابل سوار سرویس های کرایی شده و روزهای شنبه صبح وقت دوباره به جلال آباد بر میگشتم. اینبار نیز وقتی از موتر سرویس پیاده شدم موتر رسمی منتظرم بود تا مرا به دفتر برساند. دریور موتر حضرت گل نام داشت که جوان فهمیده و منظم بود. او معمولاً‌ موتر را در ریاست پروژه پارک میکرد و سپس عازم خانه اش که در ولسوالی سرخرود و در جوار شهر جلال آباد قرار داشت، میرفت.

به هر رو، آن روز  دیدم هر چه موتر به مرکز شهر جلال آباد نزدیک تر میشود  شمار نظامیان و تسلیحات مستقر در دو طرف جاده بیشتر میگردد. و اما،‌ فکر کردم که چون هفت ثور نزدیک است ممکن این یک مانور نظامی و یا چیزی شبیه به آن باشد. در فاصه میان مرکز شهر و منطقه ثمر خیل نیز وضعیت مشابه را دیدم . در برابر فرقه یازده که در وسط این راه قرار داشت نیز وضعیت مشابه برقرار بود، ‌و اما در هیچ مقطعی مواجه به توقف دادن و تالاشی موتر نشدم. خوب موتر دولتی جیب روسی با دریوری که پوست ، مو و چشمش رنگ روشن داشت،‌ شاید علت عدم توقف و تالاشی شده باشد.

در این میان باید بگویم یک باری که برای یک سفر رسمی و با موتر رسمی به کابل رفته بودم، ‌یکی از بزرگان خانواده از من خواهش کرد تا دو – سه قبضه تفنگچه یی را که از قدیم الایام در کابل در خانه داشت و در شرایط حساس نو میتوانست تا حد بسیار خطرناک درد سرساز شود،‌ به دهکدهٔ آبایی مان در سرخرود برسانم. آن روز به دریور گفتم تا طوری کند که از پوسته های کنترولی  بدون توقف بگذریم. او هم وقتی به نزدیکی پوسته کنترولی میرسید چند بار چراغ میداد و چند بار هم هارن میکرد   و به این ترتیب پوسته نه تنها این که ما را متوقف نه میساختند،‌ بل مانع را فوراً دور کرده و سلامی هم میدادند.

به هر رو،‌ از ساده گی بود و یا از این که تمام فکر و ذکرم متوجه  کار بود که واقعیت وضع را نه فهمیدم.

وقتی به دفتر رسیدم و مصروف امضای اسناد بودم که مدیر اداری آمده و مودبانه افاده کرد که یک بار به ریاست بروم. پس از او هم مدیر محاسبه آمد و عین گپ را گفت. بالاخره منتظم دفتر کاکا محمداجان آمد و در حالی که دست به سوی ریش سفید خودش میبرد، گفت : آمر صاحب به لحاظ خدا یک دفعه ریاست بروید.

وقتی حرف کاکا محمداجان را شنیدم،‌ صحنه هایی را که هنگام آمدن از هده کابل تا دفترم در ثمرخیل دیده بودم،‌ مثل برق در ذهنم عبور کردند و نزد خود گفتم: «ای دل غافل...». تا آنوقت حتا متوجه این نه شده بودم که برخلاف روزهای دیگر سرانجینیر و انجینیران شوروی هم بر سر کار نیامده اند. پیشنهاداتی را که باید منظوری آن ها از ریاست گرفته میشد، در دوسیه یی گذاشتم با خود گرفتم. وقتی سوار موتر شدم، به حضرت گل گفتم  یکه راست  برود به ریاست. خوب معمولاً در روزهای عادی در فاصله راه میان دفترم در ثمر خیل و شهر و یا بر عکس اگر آشنا و یا بیگانه یی در راه دست میداد، به دریور میگفتم که توقف کند تا آن کس هم سوار موتر شود. و اما، آن روز گفتم  که در طول راه اصلاً  توقف نه کند. (۱)

به ریاست که رسیدم نه رییس گداد خان در دفتر بود و نه هم معاون فنی ریاست. تنها معاون اداری در دفتر خود بود. با خونسردی به دفتر وی رفتم و پس از تعارفات معمول،  پیشنهاد چند قلم خریداری عاجل را روی میزش گذاشتم. پیشنهادات را بدون گپ و سخن امضا کرد. اوراق را دوباره در بکس گذاشتم و با وی خداحافظی کردم. هنگامی که میخواستم از دفتر معاون اداری خارج شوم، او گفت : شما دیگر به دفتر نه روید.

گفتم : منظور تان این است که همین جا در ریاست باشم؟  

گفت: نه خیر شما از وظیفه برطرف شده اید.

گفتم:  با پیشنهادات و سایر اسناد چه کنم؛

گفت آن ها را به مدیریت تحریرات تسلیم بدهید.

گفتم بسیار خوب و اما باز که میخواستم درب دفتر را بکشایم و خارج شوم،‌ بار دیگر صدای معاون اداری بلند شد که میگفت: خانه تان را در فارم هده نیز تا امروز شام تخلیه کنید.

به مدیریت تحریرات که رفتم،‌ کبیر خان مدیر تحریرات با دیدن من هم تعجب کرد و هم وارخطا شد و گفت : او عبیدی صاحب به لحاظ خدا شما هنوز این جا چه میکنید. بروید هر چه زود تر بروید. همه را زندانی کرده اند. پسر کامای تان لطیف زی را هم بندی کرده اند- شما تا فرصت دارید باید فرار کنید.

اوراق را برایش دادم و از وی خداحافظی کردم. در این جا باید بگویم که گرچه من و کبیر خان همسایه بودیم؛ ولی از وی هیچ شناخت بیشتر از این که مدیر تحریرات ریاست پروژه است، ‌نه داشتم. و اما معلوم میشد که شناخت وی در بارهٔ‌ من بیشتر از شناخت من در بارهٔ‌ وی است که اعتبار کرده و چنان با من صحبت کرد.

از ریاست رفتم سرراست به نمایندهٔ ‌گی کودکیمیاوی و تخم های اصلاح شده که مسوولیت آن را دوستم جمیل احمد نظامی بر عهده داشت. وی پس از آن که رخصتی های زمستانی سپری شده و مادرم و خواهرانم به کابل رفتند، با من زنده گی میکرد. قضیه را کوتاه به وی توضیح دادم و گفتم که خانه را باید تخلیه کنیم. با هم رفتیم که دار و ندار اندکی را که داشتیم در موتر گذاشتیم. از آن جا رفتم به خانهٔ کاکایم ‌نصرالله عبیدی. او که تازه از سرکار به خانه آمده بود،‌هم مانند کبیر خان غافلگیری شد و با یادآوری زندانی شدن و فرار چند تن از نزدیکان مان، سفارش کرد تا هرچه زودتر فرار کنم.

بالاخره وقتی به هده کابل رسیدیم باران هم باریدن گرفت. هیچ موتری روانه کابل نه بود. با دریور یکی از موتر ها وقتی صحبت کردم،‌ گفت چون سواری دیگری وجود نه دارد،‌تنها در صورتی که موترش را دربست کرایه بگیریم حاضر خواهد شد تا ما را به کابل برساند. خوب جای چنه زدن نه بود؛ ناگزیر شرطش را پذیرفتم.

هنگامی که اسباب مان بار موتر شد،‌ با دریور موتر آمریتی که مسوولیتش تا همین چند ساعت پیش هم بر عهده من بود، خداحافظی کردم.  حضرت گل که آدم مکتب خوانده و فهمیده یی بود، ضمن خداحافظی به من گفت: مطابق امر شما موتر را مطابق هر روز در ریاست پارک خواهم کرد و اما از فردا دیگر به وظیفه حاضر نخواهم کرد. خواستم با استدلال وی را از تصمیمش برگردان و اما حرف او یکی بود که خلاصه اش چنین میشد:‌ حکومتی که انسانی چون شما را از کار برطرف کند، کار کردن در چنین حکومتی حرام است.

حضرت گل حدود یک سال پس از آن روز که حکومت تغییر کرده بود، در کابل به نزدم آمد و گفت: آمر صاحب حالا هر وظیفه یی که لازم بدانید حاضرم آن را انجام بدهم.  حضرت گل چنان که هنگام خداحافظی گفته بود، موتر را برده و مانند هر روز در محوطه ریاست پارک کرده و از فردایش دیگر به وظیفه حاضر نه شده بود. از او پرسیدم که میخواهد در همان جلال آباد کار کند و یا در کابل. انتخاب او جلال آباد بود. نامه یی به یکی از دوستان که میتوانست به حسن نظر خواهشم را عملی سازد نوشتم و خواهش کردم تا به تقرر دوبارهٔ حضرت گل در یک کار مناسب به وی کومک کند.

یکی دو ماه در کابل بیکار و در خانه بودم. و اما،‌ چون این خانه نشینی میتوانست سبب ایجاد شک و شبهات خطرآفرین شود، دوستم حمید احمد یعقوبی نظر داد که بهتر است تا در «پما» (انستیتوت مرکزی پروژه سازی) شامل کار شوم.  کار در پاما  آرزویم بود و به همین جهت هم ابراز توافق کردم و او از طرقی که مناسب میدانست موضوع را آقای دکتور عبدالله علی رییس تعمیرات و آقای دکتور عبدالله برشنا رییس عمومی پاما نیز رسانید. خوب طبق معمول باید عریضه یی برای شمول به کار مینوشتم و موافقه تبدیلی ام از مربوطات وزارت زراعت به پاما را نیز دریافت میکردم.

من ترجیح دادم تا مستقیمآً‌ به گلداد خان که رییس عمومی بود مراجعه کنم. وقتی داخل دفترش شدم، پس از تعارفات معمول ورقهٔ مربوط را روی میز ایشان گذاشتم. پوهنمل گلداد خان،‌اصلاً‌در مورد مسأله برطرفی من تماس نه گرفت و تنها به شعبات مربوط هدایت داد تا از باقیداری و عدم باقیداری من معلومات بدهند. باز هم مانند روز اول شروع کارم با یکی از دمترک های پروژه خود را رسانیدم، به دفتر آمریت ساختمان و استحصالات. وقتی وارد دفتر آمریت شدم، ‌آن جا یکی از فارغان پولیتخنیک که چند ماهی زیر دست من کار کرده بود، ‌نشسته بود. او بدون رعایت آداب معمول هنگام ورودم از جا خود تکان نخورد. او از جانب خود به شعبات مربوط آمریت هدایت داد تا مطابق امر ریاست پروژه عمل کنند. مدیریت هایی را که در مرکز آمریت بودند،‌ گشتم و باید به مدیرت نجاری هم میرفتم. در این هنگام با سرگی آگانسیان سرانجینیر آمریت بر خوردم. پس از تعارفات معمول او در مورد این که چرا آمده ام و کجا میروم،‌ از من معلومات خواست. من هم کوتاه قضیه را برایش گفتم. او یک دشنام رایج روسی را عنوانی مسوولان امور پروژه بر زبان راند و اصرار ورزید تا اجازه دهم تا وی مرا با موتر خود، تا فابریکه نجاری و جاهای لازم دیگر برساند. او این کار را کرد و نتیجه این شد که همان روزه روز کار دریافت موافقه به پایان برسد و دوباره به طرف کابل حرکت کنم.

تقرر در «پما» رسیدن به آرزویی که «...دولت مستعجل بود»

تقررم در ریاست پما بدون کدام جنجال عملی شد و به حیث مهندس طراح در گروه هفتم مهندسی شامل کار شدم. این چیز بود که برایش سال ها درسخوانده و خون دل خورده بودم  و آن را میخواستم- این که به حیث مهندس کار کنم. در طول مدت کارم چندین پروژه را طراحی کردم که یکی از آن ها همین تعمیر کنونی ستره محکمه است- تعمیری که آن زمان اصلاً برای ریاست «د افغانستان د تیلو ملی موسسه»، ‌طراحی شده بود.  به رغم آن که روزگار در کابل هم  گاوی بود، اما فضای کاری در پاما،‌ فضای بسیار سازنده بود.  کوتاهش همین و اما برای ادای حق آن نهاد  مسلکی ارزشمند و مسوولان و کارمندان گرانمایه اش باید جداگانه بنویسم و امیدوارم این کار را  ب در روزهای نزدیک  انجام داده بتوانم.

+

۱-  شب پیشتر در فرقه 11 قول اردوی مرکزی که در جالل اباد موقعیت داشت،  توسط یک تعداد از افسران  حرکتی به مقصد کشتن جگرن بهرام قوماندان فرقه ۱۱ و به دست گرفتن سوق و اداره فرقه مذکور، انجام دادند که در نتیجه قوماندان فرقه و عده یی از افسران خلقی کشته شدند. اما،  این حرکت چون پشتیبانی عمومی افسران و سربازان فرقه را  کسب کرده نه توانستند،‌ این حرکت شکست خورد.

واقعیت این است که  چند هفتهٔ  پیش از این واقعه من چند بار به دستور رییس پروژه به فرقه یازدهم رفته  و با قومندان فرقه  ملاقات هایی داشتم و با هم به ساحه اطراف میدان هوایی جلال آباد به منظور تعیین محلی برای  گورستان نظامی  رفته بودیم.  همچنان  مقارن همان زمان مخالفان جناح حاکم در حزب به من پیشنهاد کرده بودند تا  مسوولیت سازماندهی  نظامیان مخالف با جناح حاکم در درون فرقه را بر عهده بگیرم.  من از جمله به علت مصروفیت بیش از حد کاری و همچنان  با توجه به رفتار بسیار مودبانهٔ‌ قومندان فرقه نسبت به خودم و هدایتی که  به مسوولان صادر کرده بود تا هر وقتی که من بخواهم با وی ملاقات کنم،  بالافاصله مرا به دفترش راه دهند و یک رده دلایل دیگر از پذیرش این مسوولیت خودداری ورزیدم؛ و اما در عین زمان در این مورد به هیچکسی چیزی نه گفتم و این اولین بار است که در مورد سخن میگویم.

++

لینک بخش نخست :

سرنوشت ثوری من- بخش نخست

+++

برای معلومات بیشتر در مورد پروژهٔ‌ انکشاف وادی ننگرهار مراجعه بفرمایید به بروشوری که در ماه سرطان سال ۱۳۵۵ به مناسبت سومین سالروز تأسیس جمهوریت از سوی ریاست پروژه منتشر شده است:

http://afghandata.org:8080/xmlui/bitstream/handle/azu/16952/azu_acku_risalah_s471_a3_pay49_1355_w.pdf?sequence=1&isAllowed=y

همچنان راجع به وضعیت این پروژه و نیز شهر جلال آباد پس از سال ۲۰۰۱ میتوانید به راپوری که به ارتباط شهر جلال آباد توسط کارشناسان امریکایی تهیه شده است مراجعه کنید:

  http://www.stevebrownrotary.com/Afghanistan/SpecialReports/Chuck's%20Report%20Dari.pdf

++++

بحثی در نقد از حزب دیموکراتیک خلق افغانستان :

 http://www.afghanasamai.com/Dscutions-poleticalcullture/Afghanasamai-2012/VDPA-Discussion-N.htm