جولای سال ۲۰۱۸

سرنوشت ثوری من- بخش نخست

چند یادواره به مناسبت ۶۵ ساله شدن خودم و ۴۰ ساله گی مهندسی مرحوم

در تابستان سال ۱۹۷۸ پروژهٔ دیپلومم را موفقانه دفاع کردم و شهادتنامه ام را به حیث دیپلوم انجینیر (آرشیتیکت) به دست آوردم.

طوری که میدانیم تابستان سال ۱۹۷۸ ثوری بود. در چنان شرایطی میدانستم که با برگشت به افغانستان با چه احتمالاتی مواجه خواهم شد.

پس از آن که سفارت افغانستان موافقه نکرد تا با استفاده از بورسی که طرف بلغاریایی به خاطر موفقیت های تحصیلی و پژوهشی به من داده بود، کار دکتورایم را آغاز کنم، به طرف وطن حرکت کردم.

در بکس سفری تنها کتاب هایم جا شدند- کتاب هایی که مطمین بودم در جریان کارم به حیث مهندس در افغانستان به درد بخور خواهند بود. بخشی از این کتاب ها و از جمله آثار در مورد مهندسان بزرگ معاصر و آثار شان - مثلاً فرانک لوید رایت (Frank Lloyd Wright) امریکایی، والتر گروپیوس آلمانی (Walter Gropius) ، لو کوربوزیه (Le Corbusier) سویسی، کینزو تانگه (Kenzō Tange) جاپانی ، اوسکار نیمایر (Oscar Niemeyer) برازیلی و امثال شان روی کاغذ لوکس و با پشتی لوکس چاپ شده بودند و بسیار سنیگن وزن بودند. چیز دیگری برای بردن نداشتم جز خود و این بکس و اما،‌ با آن هم وزن بکس از ۵۰ کیلو بیشتر شد. ۲۰ کیلو جز تکت پرواز بود و پول ۲۰ کیلوی اضافی را نیز طرف ذیربط بلغاریایی بر طبق مقرره یی که برای فارغ تحصیلان خارجی داشت پرداخته بود. دوست عزیزم فضل الرحمان نوری با نوک پای مبارک خود چارهٔ ‌اضافه وزن بیش از ده کیلو را کرد. پلاتفرم ترازویی که بکس ها را در میدان هوایی سوفیه با آن وزن میکردند، چند سانتی متر از میز محل پذیرش بیرون برآمده بود. نوری پای خود را در همان محل زیر پلاتفرم گذاشت و به ترازو اجازه نداد بیشتر از ۴۰ کیلو را نشان بدهد.

در جیبم هم تنها پاسپورت، یک قوطی سگرت و یک سگرت لایتر داشتم و بس. حتا یک تنگهٔ ‌سیاه هم پول نداشتم. معاش آخر محصلی را مدت ها پیش خرچ کرده بودم؛ چون پس از فراغت مدتی بیش از حد معمول در سوفیه مانده بودم – به انتظار پاسخ سفارت کبرای محترم دولت افغانستان در مورد بورس دکتورایم.

از نداشتن پول در سفر تشویش نداشتم- خوب در طیاره که به پول ضرورت نداشتم. در چند ساعت توقف در میدان هوایی ماسکو نیز به پول ضرورت نبود. تصمیم داشتم وقتی به کابل رسیدم از میدان هوایی با تکسی به خانه بروم. کم و بیش مطمین بودم که حتماً کسی در خانه خواهد بود. اگر در خانه ما بالفرض کسی نمیبود،‌ میتوانستم به خانهٔ‌ پدرکلانم که در عین کوچه بود بروم و یا هم از یکی از همسایه ها پول بگیرم.

جنجال در میدان هوایی ماسکو

چون پرواز مستقیم از سوفیه به کابل وجود نداشت. باید با طیارهٔ‌ شرکت هوانوردی بلغاریایی «بالکان» به ماسکو و از آن جا با طیارهٔ شرکت هوانوردی روسی «آیرفلوت» به کابل می رفتم. تکت را وزرات تحصیلات عالی بلغاریا خریده بود و من در تعین مسیر پرواز نقشی نداشتم.

وقتی به سالون ترانزیت میدان هوایی ماسکو رسیدم با جنجالی مواجه شدم که خوابش را نیز ندیده بودم. در آن زمان ها هنوز از چیزی مانند تروریزم دهه های اخیر اثر و خبری نبود. طبق معمول باید نه من مورد تالاشی قرار می ګرفتم و نه هم بکسم. و اما، خلاف انتظار از زمانی که به سالون ترانزیت رسیدم تا آغاز بارگیری طیارهٔ‌ آیرفلوت که قرار بود با آن به طرف کابل پرواز کنم، یک تالاشی و بازپرسیی را از سر گذرانیدم که پیش از آن و پس از آن هیچگاه ندیده و نشنیده بودم. این مسافر آزاری کم و بیش سه ساعت طول کشید. کتاب هایم را یک به یک ورق زدند. کالای جانم و حتا بوت هایم را تالاشی کردند.

طبعاً آن تالاشی و بازپرس طولانی اوقاتم را بسیار تلخ کرد. این را که علت اصلی تالاشی و بازپرس چه بود طبعاً نمی توانم به یقین بگویم. ولی توضیح سر دستهٔ‌ موظفین تلاشی این بود که تالاشی و بازپرسی گویا به خاطر آن بوده که پیش از آن هیچگاه با یک چنین محصل افغان برنخورده بودند- محصلی که در بارش هیچ چیزی جز کتاب نداشته باشد و در جیبش هم حتا اندکی پول نداشته باشد. و اما، در مورد این که علت واقعاً همین بوده باشد، شک دارم. در آن زمانه ها در میدان های هوایی وسط راه نه بگاژ مسافران ترانزیت هوایی مورد تفتیش قرار میگرفتند و نه هم خود مسافران. باز دیگر این که چه گونه پیش از باز کردن بکسم دریافته بودند که در آن تنها کتاب است. به علاوه این کتاب ها همه چاپ بلغاریا بودند و برای یک روسی زبان خواندن عناوین و محل چاپ آنها دشوار نبود. هان راستی در جریان تالاشی و بازپرس این سوال را هم کردند که چرا پول ندارم. قضیه را طوری که بود توضیح دادم. باز پرسیدند که با جیب خالی وقتی به افغانستان برسم، چه خواهم کرد. ساده پاسخ دادم که با تاکسی به خانه خواهم رفت و پول تاکسی را خانواده ام خواهد پرداخت. خوب بلایی بود به خیر بود و به خیر گذشت.

هنگام رفتن به سوی طیاره با شادروان مسحور جمال که او هم روندهٔ‌ کابل بود، ‌رو به رو شدم. دیدن وی بار ملالی را که در نتیجهٔ‌ آزار مسوولان امنیتی میدان هوایی ماسکو تا هنوز بر ذهنم سنگینی میکرد، تا حدی سترد.

وقتی طیاره به مقصد کابل پرواز کرد، احساس تشنه گی و گرسنه گی به من دست داد- خوب آن روز به جز صبحانه تا نیمهٔ شب چیزی نخورده بودم و در ساعات تالاشی حتا نوشیدن آب نیز فراموشم شده بود. خوب رفع تشنه گی آسان بود و اما،‌ برای آغاز سرویس غذا هنوز باید انتظار میکشیدم.

جنجال در میدان هوایی کابل

با پیاده شدن از طیاره در کابل برای یک لحظه همه چیز فراموشم شد. دوسال هوای وطن را تنفس نکرده بودم. خوب سال های اول تحصیل در رخصتی های تابستانی از طریق زمینی برای سه چهار هفته به وطن می آمدم. در این دوسال اخیرتحصیل بنابر دلایلی که جداگانه در مورد خواهم نوشت، نتوانسته بودم به وطن بیایم. و اما، زیاد طول نکشید تا مستی و کیف تنفس هوای وطن از سرم بپرد. موظفین میدان هوایی کابل هم محتویات بکسم را که چیزی جز کتاب نبود، روی میز تفتیش ذره بینی ریختند. و اما، در این میان از غیب کومکی رسید. وحید کریمزاده که در مکتب حبیبیه با من همدوره بود مرا از جنجال بیشتر نجات داد. نمی دانم او در میدان هوایی چه کاره بود- هرکاره یی که بود کومک کرد تا کتاب هایم از تفتیش بی مورد و احتمال ضبط نجات یابند.

ملاقات با رییس پوهنتون کابل

در اولین فرصت اسناد تحصیلی ام را برا ی ارزیابی به پوهنتون کابل سپردم.

روزی که برای گرفتن اسناد ارزیابی شده ام به پوهنتون رفتم ، در شعبهٔ مربوطه به من گفتند که باید به دیدن رییس پوهنتون بروم. دفتر رییس پوهنتون پر بود از مهمانان و مراجعین که بر کوچ ها و چوکی ها نشسته بودند. من نیز نشستم و منتظر رسیدن نوبتم شدم.

وقتی نوبتم به من رسید خود را کوتاه معرفی کرده و دلیل مراجعه ام را نیز روشن ساختم.

رییس پوهنتون ( اگر اشتباه نکنم آقای عبدالرشید جلیلی آن وقت رییس پوهنتون بود) پس از شنیدن سخنانم و طرح چند پرسش در مورد سوابق تحصیلی و رشته و درجهٔ تحصیلم، با لحن قاطعانه گفت که باید به حیث استاد در فاکولتهٔ‌ انجینیری پوهنتون کابل داخل خدمت شوم. این پیشنهاد غیر منتظره را نمی توانستم بپذیرم. در عین زمان مناسب ندانستم تا با زبان مستقیم آن امر و یا پیشنهاد را رد کنم. کوتاه این که از این حسن نظرش ابراز امتنان کردم و گفتم میخواهم چند سالی به حیث مهندس کار عملی کنم و تجربهٔ‌لازم را به دست آورده و آن گاه از این مهربانی ریاست پوهنتون استفاده کرده و وارد کادر علمی فاکولتهٔ انجینیری شوم. آقای جلیلی در حالی که رو به طرف حضار میکرد گفت: عجب آدمی! دیگران واسط میکنند که استاد پوهنتون شوند و او استاد شدن را قبول نمی کند...

به هر ترتیب از غم استاد شدن بیغم شدم.

تقرر در وزارت فواید عامه

طوری که نوشتم میخواستم مهندس شوم که شدم و هنگام ورود به وطن هم میخواستم به حیث مهندس کار کنم. به همین جهت به وزارت فواید عامه مراجعه کردم و بدون کدام مشکل در شعبهٔ‌ مهندسی ریاست تعمیرات که سپس به انستیتیوت پروژه های شهری و تعمیراتی ( شتپا) و بالاخره هم

به «انستیتیوت مرکزی پروژه سازی»(پما) تغیر نام داد، مقرر شدم. راستش این که دقیق به یاد ندارم که آن زمانی که من در این اداره شامل کار شدم نامش چه بود.

پس از تقرر در وزارت فواید عامه باز باید به پوهنتون میرفتم تا بقیه امور و از جمله قطع علایق را تنظیم کنم. در همین جریان بود که در حوالی چهارراهی ده بوری با جمعی برخوردم که دکتور احمد شاه سعادتی نیز در میان شان بود. آقای سعادتی در بلغاریا تحصیل کرده بود و از همین بابت با هم میشناختیم. او پس از احوالپرسی با من و دانستن این که تحصیلاتم را تمام کرده ام، ‌رو به یکی از همراهانش کرد و چیزی گفت که پیامش این بود : معین صاحب ، ‌انجینیر میپالیدید این هم یک انجینیر . و معین صاحب هم فوراً نه برد و نه آورد و با لحن آمرانه گفت : شما به حیث آمر ساختمان و استحصالات پروژهٔ‌انکشاف وادی ننگرهار مقرر هستید- فردا اول صبح بیایید و مکتوب تقرر تان را گرفته و فوراً برای اشغال وظیفه به جلال آباد بروید. تا رفتم استدلال کنم که من تازه در رشتهٔ‌ مهندسی فارغ شده ام و تجربهٔ‌اداری ندارم و به علاوه من قبلاً در وزارت فواید عامه به حیث مهندس مقرر شده ام، معین صاحب با تحکم قاطع چیزهایی گفت که خلاصه اش چنین بود : به رضا میروی و یا به زور روانت کنیم . من که اوضاع و احوال را میدانستم، نمیخواستم کار به زور بکشد. به همین جهت گفتم که در این صورت من لااقل باید از موضوع به وزارت فواید عامه اطلاع بدهم. او موافقه کرد و اما، ‌گفت فردا صبح حتماً اول وقت به دفترش به وزارت زراعت بروم و ...

دویده دویده رفتم به وزارت فواید عامه،‌ با دوستم حمید یعقوبی مشوره کردم که چه میتوان کرد. او گفت بیا برویم به نزد حامد کامبخش. و بالاخره هر سه رفتیم به وزارت فواید عامه. آن جا که رسیدیم آقای اسحاق توخی مدیر قلم مخصوص وزیر فواید عامه گفت که وزیر فواید عامه را به ارگ خواسته اند و برای حل مشکل ما را برد نزد آقای سرور منگل که معین آن وزارت بود. آقای سرور منگل پس از شنیدن جریان و به رغم همه استدلال های آقای کامبخش و توخی و من قاطعانه به مدیر قلم مخصوص امر کرد تا مکتوب موافقه وزارت را در مورد تبدیلی ام نوشته و برای امضایش بیاورد. وی پس از امضای مکتوب باز هم با لحن قاطع به من گفت به خیرت است که دیگر پشت سرت را نگاه نکنی و فورا بروی به وزارت زراعت و مکتوب تقررت را گرفته بروی به جلال آباد.

شب که به خانه رسیدم و اخبار ساعت هشت شب را شنیدم، معنای گفته های آقای سرور منگل را دانستم. بلی در ساعت هشت آن شب خبر دستگیری یک عده از مقامات عالی حزبی و دولتی به شمول وزیر پلان آقای سلطانعلی کشمتند و جنرال رفیع وزیر فواید عامه،‌ نشر شد. با شنیدن این خبر گپ سرور منگل که برایم گفت «به خیرت است که دیگر پشت سرت را نگاه نکنی و فورا بروی به وزارت زراعت»‌، در گوشم طنین انداخت و معنای آن را دریافتم. و اما، من شخصاً آقای سرور منگل را نمی شناختم و پس از آن دیگر فرصتی میسر نشد تا مساله را از بپرسم و یا هم از او به خاطر این هوشدارش تشکر کنم.

فردا صبح اول وقت رفتم به دفتر آقای سرسام معین وزارت زراعت و مکتوب تقررم را گرفته به طرف جلال آباد حرکت کردم.

در روزهای آینده از «غم» های دیگری که ناخواسته دچار آن ها شدم خواهم نوشت.