رسیدن به آسمایی:07.06.2009 ؛ نشر در آسمایی: 07.06.2009 

 

هجاگو جهنمی*

 

انگاشـت های واضح: سـخنی با فـرزند زمـانه

 

 

آشنای ناشناس، صبورالله ســیاه سنگ ســــلام

 

دیشب چهارم جون ۲۰۰۹ از بس خسته بودم، خوابم نمی برد. بی اراده و بی میل بودم، خواستم سری به صفحه های انترنتی بزنم. من که از کسی شنیده بودم ۵۵ ملیارد نوشته در انترنت موجود است، تصمیم گرفتم یکی آن را بخوانم. آدم نیم قرنه هستم، چشمانم هم پیشم بی اعتبار شده اند... صفحه باز شد.

 

 آســـــمایی با ناگــفته هـــای صبورالله ســــیاه ســـنگ...

 

از بخت من هـژده صفحه بود و شب هم دیر... من که آدم لجباز هستم، باید می خواندمش که خواندمش. بار دیگر به بیان و زور قلم سیاه سنگ پی بردم. میدانم که سیاه سنگ قله، اوج و آفریننده است.

 

کوتاه گویی و کوتاه نوشتن مشکل است، ولی کلمات قصار را خواندن و فهمیدن مشکلتر. کلمات کوتاه را، انسان هر چه کش می دهد (در تفسیر و تأویل)، فهمیدنی تر نمی شوند، بلکه نامفهومتر و پیچیده تر می گردند.

 

کلمات قصار، احتیاج به فوران نیروی فکری دارد که صاعقه وار نزول کند. و درک آن نیز فقط با یک ضربه فکری، با اعتلا دادن آنی خود و با درهم فشردن نیروهای فکری، ممکن است نه با آب و تاب دادن و کشیدن و دراز کردن آن جمله...

 

صراحت و وضوحی هست که خواننده یا شنونده را می رنجاند و خشمگین می سازد، چون از قدرت عقلی او هیچ نمی طلبد. فکری که از تفکر من، اندیشیدن نمی طلبد، توهین به من است. آنچه بدون تلاش عقلی، واضح است، احتیاج به تلاش عقلی ندارد.

 

مردم را به تفکر خواندن، ولی به آنها افکاری عرضه کردن که احتیاج به زحمت دادن به تفکر نداشته باشد، فریب دادن مردم است. برای آنکه مردم را متقاعد ساخت، باید سخن را با سلسله یی از بدیهیات جالب شروع کرد. بدین روش می توان عقل مردم را به خواب برد.

 

وقتی گفت و شنود صبورالله سیاه سنگ با حمید عبیدی را خواندم. به عنوان خواننده، این انگاشت در من نیرو گرفت که همه سخنان گوینده، واضح و بدیهی است و احتیاج به آزمودن و سنجیدن و اندیشیدن ندارد. دیدم که عقل افتخار مرجع داوری پیدا کرده است، فقط با یک سلسله بدیهیات و مسلمات روبرو شده است. دراین جریان، افکاری پذیرفتنی شد که حالت وضوح داشت.

 

حالا که به خود آمده ام و آن خسته گی مفرط هم سراغم را رها نموده، می بینم واضح نیستند. وضوحشان، وضوحیست زاییده از عادت و آشنایی، نه از تفکر...

 

آنچه را من واضح می انگارم، واضح نیست. سیاه سنگ کوشیده با آنچه مردم از لحاظ عادت واضح می انگارند، سخن بگوید. جملات معتبر نقل شده، تعبیرات شاعرانه یی که رواج فراوان دارد پی در پی به کار برده شده و انصافأ این را اوج قدرت نویسنده گی سیاه سنگ می شمارم. در واقع با درج این جملات و امثال و تعبیرات شاعرانه، حالت واضح بودن عقلایی مساله یا استدلال را بر من و دیگران شکل دیگر نشان می دهد. این وضوح، پرده ییست برای بازداشتن تفکر از اندیشیدن و پرده ییست که وصال معنوی بین او و مخاطبش را مخدوش میکند.

 

میان انگاشت های واضح و افکار واضح باید تفاوت گذاشت. آنچه را ما واضح می انگاریم برای خرد، واضح نیست ولی ما خرد خود را با رضایت از این وضوح، می فریبیم.

 

تفکر را باید از زدودن انگاشتهای واضح و واژگون ساختن آنها، آغاز کرد. می خواهم بگویم میان واضح انگاری و واضح اندیشی فقط یک مو فاصله است.

 

مرز میان دانایی و نادانستنیها، خطی نیست که کسی دقیقأ بتواند برای خودش روشن کند. هیچکسی نمی تواند مشخص کند که دانایی اش کجا پایان می پذیرد و نادانستنی هایش از کجا شروع می شوند. و درست اغلب اشتباهات در همین مرزها صورت می بندد، زیرا دقیقأ حد دانایی و نادانی قابل تمییز نیست و اغلب، نادانستنیهای خود را با دانایی هایشان مشتبه می سازند. اغلب مردم معتقدند که این حد را دقیقاً می دانند. کسی که دور دانسته های خود، می تواند یک خط بکشد، ماهیت دانش و جهل را نمی شناسد.

 

ســـیاه ســنگ: .... دیریســت برگـشـتی در خـود مـیبینم و بی پاســـخ ایســتادنم را در برابر آن پرسـش ســـنگـین (مــاده مـقــــدم اســـت یا شــــعـور؟)

 

چرا صاف و ساده از این جا شروع نکنیم که، مفهوم ماده، خرافه دیگری بود که جای خرافه روح را گرفت. مفهوم ماده بسیاری از خرافاتی را که مفهوم روح آورده بود از میان برداشت ولی به همان اندازه خرافات تازه ایجاد کرد. خدمت یک مفهوم در تاریخ تحولات فکری و روانی و اجتماعی، آن مفهوم را تبدیل به حقیقت ابدی نمی سازد. بسیاری از خرافات امروزی، افکار مترقی و رهایی بخش دیروزی بوده اند. یک مفهوم همیشه رهایی بخش و مترقی نیست.

 

مساله این نیست که چیزی هست که با مفهوم ماده انطباق دارد یا نه ، یا به همین ترتیب مساله این نیست که چیزی هست که با مفهوم روح انطباق داشته باشد یا نه... بلکه مساله این است که این مفهوم در زنده گی ودذاجتماع و تاریخ انسانی، چه تاثیری دارد. و این تاثیر خودش چه گونه کم و بیش می شود و چه موقعی دوباره در صحنه تاریخ پدیدار می گردد.

 

هنوز در زبان جرمنها تاثیر مفهوم ماده به وسعت و شدت و قدرت مفهوم روح نیست. و هنوز علوم اقتصادی بیشتر جزو علوم روحی محسوب می شوند تا جزو علوم طبیعی و مادی...

 

می گویم نباید در یک عقیده خود را زندانی ساخت و نباید آن را لانهٔ ابدی خود کرد. اما هیچ اندیشه یی که انسان می کند، گناه ندارد، که از آن توبه کند. بزرگترین گناه هر انسانی این است که مستقلأ نیندیشد. توبه از اندیشه یی که من در گذشته کرده بودم.

 

ســـیاه ســنگ: ... بدبختانه سـهـم کـنونی مـن هـرگز  نمیتواند چیزی بیشـتر از  نگاه واهـی یک "تمـاشـاچی بیدرد" باشـد.

بیان این نکته نشان آنست که من هنوز از اندیشیدن مستقل می ترسم و اندیشه کردن را گناه می دانم. در اندیشیدن هیچ گناهی نیست. و انسان هر چه بیندیشد، محتوای اندیشه هر چه باشد گناه نیست. کسی که بر ضد خدا و حقیقت نیز می اندیشد گناه نمی کند. کسی از اندیشه یی که در گذشته کرده توبه می کند که در حال، نمی اندیشد، یا در زیر فشار و زور می اندیشد. بنا بر این چنین توبه یی ارزش ندارد.

 

اگر طور دیگر اندیشیدن گناه بود، انسان آزادی اندیشه نداشت. توبه از اندیشه توبه از آزادی است. و کسی که از آزادی توبه کرد، توبه اش را با رفع ترس و زور، زود خواهد شکست. انسان هیچگاه از آزادی نمی تواند توبه کند. ایمان جامعه یی که با توبه یک نفر از آزادیش محکم شود، ایمان حقیر و بی ارزشی است که در بر خورد با کوچکترین آزادی، متزلزل خواهد شد.

 

ســیاه ســنگ: ... مـیگویند بی عـشـق زندگـی نمـیشـود، مــن نیم ســــده بی عشـــق زیســته ام... باشد به کدام وقت دیگر

 

سیاه سنگ ارجمند،

حتماً با من موافق استی که کسی که نمی تواند روی یک فکر بماند و در آن مدتی دراز بیندیشد و آن فکر را بگستراند، از اندیشیدن در باره آن فکر، زود خسته می شود، و پرداختن به آن فکر برای او، یک عمل تکراری و ملال آور می شود. از این رو نیز زود از آن فکر دست می کشد و به فکر بعدی می پردازد. او دوست دارد که از شاخه به شاخه، از نکته به نکته، از لطیفه به لطیفه بپرد. و این ضعف و نقص خود را، فضیلت و اعتبار خود می داند. تفکر طولانی در یک فکر، برای او تکرار تلقی می شود، چون قدرت گسترش آن را ندارد، و نمی داند که چه گونه می توان یک فکر را وظیفهٔ سالهای طولانی تفکر قرار داد.

 

این ضعف و نقیصه در ادبیات ما، شکل فضیلت به خود گرفته است و پریدن از شاخه به شاخه و آوردن لطیفه ها و نکته ها مانند دانه های تسبیح در پی همدیگر، سر مشق تفکر یا به عبارت بهتر راه گریز از تفکر شده است...

 

خوب حالا شما را از شر گپ های سرگیچه آور خود نجات می دهم. اگر کمی شجره کشی کنیم معلوم خواهد شد که همدیگر را می شناسیم. سال ۱۳۵۸ به فاکولته حقوق پوهنتون کابل آمدم و چندین صنفی و رفیق مشترک داریم. از گپ های بی ربط و با ربط من ناراحت نشوی. اگر مرا دوست بعد از زندان بدانی، به خود خواهم بالید، افتخار و مباهات می کنم و ممنون و مرهونت خواهم شد.

 

با محبت های فراوان

 

هجاگو جهنمی

***

 

* یادداشت آسمایی: با ابراز سپاس از همکاری و اعتماد نویسنده محترم، بنابر خواهش ایشان و ملاحظاتی که داشتند، هویت اصلی و ایمیل آدرس این  هموطن گرامی، چنانی که تعهد شده است، نزد مدیر مسوول این سایت محفوظ  و محرم میماند