سلام و ...
سلام، سلامتی!

خانه آیینه را برای همکاری با آسمایی گشوده ام . در این خانه، دوستان مهمان تازه ترین شعر هایم خواهند بود. خوانش خود را از شعر معاصر سرزمین مان خواهم نوشت و شما را به ضیافت شعر هایی که ذهن و ‌ذوق مرا سرشار کرده اند، خواهم برد. با من باشید!

سميع حامد  

 

خانهء آیینه

خوانش من از ادبیات

ويژهء همکاری با آسمايی

 

 

خسته ...ظالمک ...کشتنهایی!


ابر خسته صبر خسته آه حتا جبر خسته ست

از چنین مرگ مکرر مرگ خسته قبر خسته ست

در چه امیدی بشویم انزوای تیره ام را

آفتاب پشت پرده بیشتر از ابر خسته ست

هیچکس در این بیابان روح آرامش ندارد

جان به جان آهوی زخمی نمانده ، ببر خسته ست

شعر های تازه هم دیگر هیاهویی ندارند

دل نه تنها از کتاب کهنه ء الجبر خسته ست



ظالمک!

باز هم گردیده ام تنهای تنها، ظالمک!

خودکشی کردند در من آرزو ها،ظالمک!

نیست جز یک تکدرخت گم شده هیزم شده

آنچه مانده از تمام باغ بر جا، ظالمک!

عشق پژمرده ست در پیراهن ناباوری

زنده گی مرده ست در آیینهء ما ظالمک!

گشته تابوت تخیل این شب تابوزده

چشم من گردیده لوح گور فردا، ظالمک!

یا نبودم من چنین مجنون مجنون -ای دریغ!-

یا نبودی تو چنان لیلای لیلا، ظالمک!





کشتنهایی



بی قراری آخرم این بیقراری میکشد

گر نشد بازور، بازاری به زاری میکشد

مثل یک هردم شهید بیکسم در هر قدم

هیچ تکلیفی ندارد، افتخاری میکشد

از خیابان مثل یک مست مسافر میکشد

در بیابان مثل یک مرد فراری میکشد

بوی خوش را با خود گلباغ آتش میزند

نغمه های نازنین را با قناری میکشد

استخوانم را برون خانه اش یخ میزند

باز می اندازدم بین بخاری میکشد

غم ندارد دستگاه کشتن دل را ولی

گر کشد با انفجار انتحاری میکشد

+ نوشته شده در سه شنبه بيست و سوم حوت 1384ساعت 4:25 توسط سمیع حامد
--------------------------------------------------------------------------------

شعر ، بیان درد زیبا نیست، بیان زیبای درد است!


عفیف گرامی،


مجیر عزیز،

دو سنبله سلام ! دو سنبل سپاس!

نوشته اید:

شعری را که ما دوست داریم کمتر در سایت های انترنتی پیدا میشود بسیار از تکنیک کار میگیرند احساس میکنیم شاعران دردی در جان ندارند علت این بی دردی و رویکرد به ساختار و چهره در شعر چه میتواند باشد آیا محتوا گریزی طرفدار بسیار یافته یا این ها همه برایند پایان درد است . . .


عزیزان!

درد چیست؟ در جستجوی شعر چه دردی هستیم؟ شاید آماج شما همان « عاطفه » یا « احساس» یا « شور» یا « صمیمیت» در شعر است که درد سایه یی از آن است.شاعران هیچ سندی را امضا نکرده اند تا حتما شعر « دردمندانه» بگویند. شعر از لحاظ عاطفی آپولویی یا شاد ( روشن تعبیری بهتر است) و دیونوسوسی یا اندوهگنانه ( تاریک ) میتواند بود. ما در شعر دنبال « اورگاسم زیبایی شناسیک» -برایند اروتیک هنری- هستیم. چیزی که به « شعف هنری» ، « التذاذ هنری» ، « لذت استحسانی» یا همان JOIE ESTHETIQUE تعبیر شده است. هنگام که چنین حالی به ما دست داد، میگوییم شعر از عاطفه یی نیرومند یا احساسی ژرف سرشار است. خوب شد تعبیری بهتر یافتم: حال! ما دنبال «شعر با حال» سرگردانیم. راستی راستی شعر بی حال نمیتواند بیرون از شهربند کاغذین تاریخ ادبیات نفس بکشد. آری! شما دنبال شعر با حال هستید.

در روزگاران کهن میگفتند هر شاعرمردی « تابعه یی » دارد و هر شاعربانویی « تابعی». شاعر راوی قصه های همین همسایهء پنهان خویش است. اهورایی یا اهریمنی هست که « در جان من تلقین شعرم میکند». بیشتر شاعران ما شاید آن سروش درون را گم کرده اند. آن شیطان زیبا دیگر در هیجان شان آواز نمیخواند. چنین است که عفیف و مجیر ما دنبال شعر بادرد سرگردانند.راستی راستی شعر ما فقط درد را ازیاد نبرده است، شادمانی را نیز فراموش کرده است. آپولو و دیونوسوس هر دو ازشعرما گریزانند. ما شعر « باحال» کم داریم. بیشترینه با پیکره هایی خنثی روبروییم: کالبد هایی با هفت قلم آرایش و گاه زیبا!

این پیوندی با پایان درد ندارد: شورها کم یا گم شده اند و فراروایت هایی نیزدر زمینه شعر معاصر پدید آمده اند که هنوز نهادینه نشده اند:تلقی تازه از فورم و مجادله با دو گانه بودن شکل و محتوا در شعر ( نظریه یی که میگوید فورم همان محتوای تحقق یافته است)...این نهادینه نشدن سبب میشود که برایند بیشتر کوشش ها «آثاری ساخته گی » به نظر آیند. مشکلی که شیوه های گوناگون را آسیب پذیر ساخته است: چرا « داداییزم» خود عمری آذرخشوار دارد اما سورریالیزم که از خاکستر این ققنوس پر میکشد، به کهنسالی میرسد؟ از آنجا که دادایزم از شیوه های « طلایه» یا آوانگارد است...اکنون نیز در افغانستان ما با نوعی پلورالیزم قالب ها و فورم ها(نه آنگونه که در پست مدرنیزم مطرح است) روبروییم.

در چنین بیر وبار و گیر وداری بیشترینه « صمیمیت» قربانی میشود. شعر باحال کمتر سروده میشود.

اما تکنیک؟ چرا مجیر ازعفیف متفاوت است؟ چرا این دو بیشتر همدرد، شناسنامه های دگرگونه شعری دارند؟ سینهء هر دو شرحه شرحه ازیک فراق است اما شرح درد اشتیاق را با دو لحن متفاوت بیان میکنند؟ آیا به سبب همان تکنیک نیست؟ آیا در واقعیت عفیف و مجیردو کاربرد متفاوت تکنیک های شاعرانه ،نیستند؟ میواند درد هر دو یکی باشد و این درد زیبا هم باشد اما شعر بیان درد زیبا نیست، شعر بیان زیبای درد است. بگذار بگوییم شعر بیان تکنیکی درد است. همه « درد شخصی» ، « درد اجتماعی» یا « درد بشری» دارند اما تنها هنرمند این درد ها را زیبا میتواند بیان کرد. به همین سبب است که خواننده بیشتر به جای انزجار از درد از آن خوشش می آید. روزی با دوستی در کلیسای معروف «کولن» بودیم. دوست من گفت « چه تقدسی در این کلیسا هست.،کافرترین نیز میخواهد به خدا ایمان آورد» گفتم « ایمان بیاوریم به هنرمندی که با تکنیک زنده خودروح خدا را از سنگ آفریده است.» . شعر چنین است. آیا نشده است که بارها به سبب پافشاری تکنیک، واژه یی یا بندی را عوض کرده ایم و « پیام شعر» صد و هشتاد درجه چرخیده است؟ همینجا بگویم که آماج من از تکنیک اطلاق جز به کل است.

عاطفه را نباید قربانی هیچ عنصری شعری دیگری کرد اما از یاد نبریم که شعر به گونه یی سروده میشود که بند در بند عاطفه و احساس ( همان حیات شعری) خود را بازسازی میکند. بدانیم که این عاطفه در ساخت و بافت شعر جاری هست نه در بیرون از آن. یک سو تفاهم آسیب آور هماره این بوده است که «عاطفه بیرونی» جای « عاطفه درونی» را گرفته است.خواننده با عاطفه یی در بیرون از شعر به سراغ شعر رفته است و بعد به داوری نشسته...شعر های محتواگرا بیشترینه باچنین خوانشی روبرو بوده اند.

نکته یی دیگر:

گاهی تنگ بودن « افق انتظار ها» و بسته بودن « توانش ادبی» ما سبب میشود که در زمینه « شکار عاطفه» مشکل داشته باشیم. هر شعر خوبی به نظر من آدمیست که با یک« زبان بیگانه» حرف میزند. تا این زبان را ندانیم چگونه با این آدم « مکالمه» میتوانیم کرد و بدون مکالمه چگونه بدانیم که این آدم باحال است یا نه؟ درد دارد یا نه؟ این یک مشکل بنیادی در نقد معاصر ما است: کمتر کسی را میشناسم که « خوانش دقیق» بلد باشد و کمتر شعری را میبینم که با زبانی بیگانه سخن بگوید. بیشتر شعر های معاصر ما با همان زبان معمول - منتها با لفظ قلم- حرف میزنند و کمال گریز شان از گفتار متعارف ادبی چند تصویر و مایه هایی از موسیقی شعر است. چنین است که شعر معاصر افغانستان بیشترینه برای «مخاطب های تیارخوار و تنبل» سروده میشوند.

نگرانی شما بهانه یی شد تا آنچه را در صمیمیت چارباغ باید به هم میگفتیم اینجا بنویسم.

+ نوشته شده در سه شنبه بيست و سوم حوت 1384ساعت 2:1 توسط سمیع حامد
--------------------------------------------------------------------------------

آهوی میناتوری من!


آهوی میناتوری من!

تا چشم وا میکنی از خون، عاشق میشوی دوباره

زنجیری میبافم از دندان هایم

از ناخن هایم شلاقی

در بندت میکشم و تا میکشم میفشارمت

از تمام تیراژه ء تنت تنها

قرمزی میماند بر بستر خاکستری

تا چشم وا میکنی از شهادت مکرر اما

عاشق میشوی دوباره رنگ خودت

عاشق یوزپلنگ خودت

آه ه...

+ نوشته شده در دوشنبه بيست و دوم حوت 1384ساعت 18:24 توسط سمیع حامد | مهربانی!

--------------------------------------------------------------------------------



نازنین! باز هم آواز تو آرامم کرد

رامش لحظهء آرامش تو رامم کرد

بلبل سبز سر سنگ صبورم اکنون

عطر آهنگ تو سرشار از الهامم کرد





+ نوشته شده در جمعه نوزدهم حوت 1384ساعت 15:58 توسط سمیع حامد | 2 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

آن پاییز!


شکوفه میکند سیم خاردار

تا با صداهامان

میگذریم در یکدگر

دیوار

ایمان می آورد به عبور

پل

میداند

نا مردی کند اگر

پرواز با ماست

میگذریم از هفت گرداب

تا عاشق میشوی

درنا شدن

و نا شدن

ارزانی توست

پاییز

سرگرم میکند باد ها را

با قصه های رنگارنگ

چیزی از آن پاییز بگو!

یک کرسی و دو تنهایی

و پرنده یی که میگفتی تو کاکلی من هدهد

تردید نداشتیم اما در طراوت ارغنونش

انگار آواز میخواند تنها برای ما

ماآواز میخواندیم انگار

ویلنی در من تکرار میکرد کاکلی را

سه تاری در تو دنبال میزد هدهد را

شکوفه کرد سیم خاردار

و ما

بی صدا مان گذشتیم در یکدگر...

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم حوت 1384ساعت 15:30 توسط سمیع حامد

--------------------------------------------------------------------------------

آنهم اگر شعر...


چشم پتکان میکند شعر بامن

صدای پاش از پسکوچهء خاطره می آید

صدای نفس هاش اما

از چرخشگاه رویا ها

مورچه یی در شبنم نیشک میزند

باد با یاد

قطعه بازی میکند با پر های شاهپرک ها

باز آمد صداش!



موسیچه یی بر نردبان نشسته ست

نردبان فرسوده ترست از بام

شعر آن بالاست شاید

میپاید مرا و میخندد زیر دل

تکان بخورم اگر

موسیچه میرمد

برمد اگر موسیچه

نردبام خاکستر میشود

بام با شعر

آوار میشود بر من

آنهم اگر شعر آن بالا...





+ نوشته شده در جمعه نوزدهم حوت 1384ساعت 1:46 توسط سمیع حامد

--------------------------------------------------------------------------------

خسته...خط سرخ...آوازخوان...سالگرد




خسته ام از عشقی که استخوانش از تقسیم اوقات است

و غم هایش را میرماند با داروی خواب آور

تا شاد است

شمشاد است

دورترین پرنده ها را به نام من صدا میزند

شگوفان ترین برف را

با چشمان من میرقصد

شادوردی دارد از زیباترین آیینه ها

و شادگونه یی از آلبوم یاد ها

تا اندوهی بالا میرود از پله ها اما

پایین می افتد فشارش

و دیگر

بلبل ترین غزل من حتا

حشویست قبیح

در قصیده یی که تکرار یک مصراع است:

تق جق تق جق تق جق تق جق

ضربه میزنی ناخن های کمپیوتر را

و سرگردان میکنی موشک بلوری را

در زیرزمینی پیچان فال ها

ستاره ء من نابلور...

ستارهء تو ناشکن...

به جستجوی عشق میروی با اصطرلاب

کنار میگذاری سقز خوشبویت را

چه تلخ مینوشی

و چه شیرین به خواب میروی

خسته...

تو از تو

من از من

عشق از ما!



شادورد: هاله

شادگونه: بالشت



--------

خسته...خط سرخ...آوازخوان...سالگرد




خسته ام از عشقی که استخوانش از تقسیم اوقات است

و غم هایش را میرماند با داروی خواب آور

تا شاد است

شمشاد است

دورترین پرنده ها را به نام من صدا میزند

شگوفان ترین برف را

با چشمان من میرقصد

شادوردی دارد از زیباترین آیینه ها

و شادگونه یی از آلبوم یاد ها

تا اندوهی بالا میرود از پله ها اما

پایین می افتد فشارش

و دیگر

بلبل ترین غزل من حتا

حشویست قبیح

در قصیده یی که تکرار یک مصراع است:

تق جق تق جق تق جق تق جق

ضربه میزنی ناخن های کمپیوتر را

و سرگردان میکنی موشک بلوری را

در زیرزمینی پیچان فال ها

ستاره ء من نابلور...

ستارهء تو ناشکن...

به جستجوی عشق میروی با اصطرلاب

کنار میگذاری سقز خوشبویت را

چه تلخ مینوشی

و چه شیرین به خواب میروی

خسته...

تو از تو

من از من

عشق از ما!



شادورد: هاله

شادگونه: بالشت



خط سرخ

هزاران کو چه دور شده ایم از خانه

دیگر

تنها نام های ما نادگرگونه مانده اند

- جز در زیر و بم تلفظ ها -

دیگر

دو شماره نیستیم تا گاه نیز آشغال باشد

رفت و برگشت یک نفسیم دیگر

کفشهایت را میپالی؟

دیوانه!

برهنه پا

گذشتیم از خط سرخ



آوازخوان

دندنهء قفل ها در کوچه میپیچد

سایه ام را دنبال میکنند سگ ها

آواز میخوانم برای ماه

و کلیدی میرقصد در سر انگشتم



سالگرد

تنها سپر من شمشیری بود

در تیرباران

همین که کیک سالگره ات را قسمت میکند

یک قاچ در دهان من میگذاری

یک قاچ در دهان تو میگذارم

کف میزنند معلولین

میرقصند شهدا

دشمن جان!









+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم حوت 1384ساعت 0:58 توسط سمیع حامد
--------------------------------------------------------------------------------

هرکس من!


خو گرفته ام با کرگسی که پرپر میزند در من

میخوردم مسموم میشود و میخوردم باز

چرخ میخورد مثل یک چرخ پرما پوش

تا فواره زند از گلوگاهم

هر شریان من اما سیم برق

هر دندان من اما گیوتن

از پشت عینکم

آسمان را میبیند که زنگاری تر از درون من...

دلتنگ میشود و ضرب میزند اشکهایم را

میخوردم باز و مسموم میشود و باز میخوردم

پوستی بر جا مانده است از قفس همزادم

و خوشبختم

با توتکی رنگین که آواز میخواند در گلو گاه کرگس من

هرکس من!



پرما: برمه

توتک : طوطی

+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم حوت 1384ساعت 19:21 توسط سمیع حامد

--------------------------------------------------------------------------------

چه...


فلمی نیست تا سرگرم...


جامی نیست تا سرم را گرم ...

هوا هم لاابالی نیست تا نسیمی از جان جنگل بگذرم

- هم ورزش ، هم هواخوری ـ

حرف هایم در بی.بی.سی تمام شده اند

مثل جنگ برای من

اندیشه هایم به تعطیلات رفته اند

ماه عسل کلمه و نغمه ست



چه کنم؟

وقت کافی دارم

عشق را؟!

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم حوت 1384ساعت 12:13 توسط سمیع حامد 

--------------------------------------------------------------------------------

بلبل زرد


بلبل زرد! بخوان سبزترین هایت را

با گل سرخ بگو راز تمنایت را

گشت بالینک زخم تو اگر بالک تو

بازکن پر ، پر جادویی آوایت را

گر چه هر میله ء زندان تو یک صاعقه هست

بکش از چنبره ء وسوسه دنیایت را

باز بر تاب خموشی خود آهنگ بتاب!

پرکن از زمزمه آیینه ء رویایت را

با گل سرخ بگو با گل سرخ سر میز

بلبل زرد! طنین خود تنهایت را

+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم  حوت 1384ساعت 0:0 توسط سمیع حامد

--------------------------------------------------------------------------------

عشق ...اما... بیگم


گفتی چه کار میکنی ...این عشق کار نیست؟

آیا تمام کار دلم انتظار نیست؟

کار منست عشق...فقط عشق عشق عشق

جز عشق عشق عشق مرا کار و بار نیست

من عاشقم همین و همین و چنین مرا

کار ی که کارزار نباشد به کار نیست

در عرصه یی که پهنه ء پیکار عاشق است

گر کار، زار نیست دگر کار زار نیست!



اما


راه را گم کرده ایم اما چه زیبا میرویم

چارسو در تیره گی گم گشته اما میرویم

راه گم کردن چه زیبا گشته...آخر با همیم

این من و تو نیست دیگر ، ما نگر ما میرویم

مثل یک فواره برگ و بار شمشاد خودیم

بی تفاوت هست پایین یا که بالا میرویم

حال ما خوبست در هر حال خوشحالیم ما

پس چرا گوییم از شب سوی فردا میرویم

ما...همین! دیگر که را جوییم...رفتن رقص ماست

میرویم از رفتن بی جستجو تا میرویم



بیگم



بیگمک! گم گمک از یافتنت گردیدم

نفس و بوسه شدم گرد تنت گردیدم

مرسل سرخ شدی ، سبز شدم سبزترین!

فرش درگاه تو گشتم چمنت گردیدم

گاه دیوانه ء مژگان زدن احساست

گاه آواره ء عطر یخنت گردیدم

ای که آواره ترین زمزمه ء تبعیدی!

تا در آغوش کشیدم وطنت گردیدم

بافتم با نفس خویش نفس های ترا

گم شدی، بیگم من! گم شدنت گردیدم

+ نوشته شده در پنجشنبه يازدهم حوت 1384ساعت 22:4 توسط سمیع حامد

--------------------------------------------------------------------------------

بی تو و قرار


بی تو در این شب بی باور دلسرد دلم

-آه! اگر شعر نمیبود چه میکرد دلم -

در غزل هست نفس های تو...آری...صد بار

زیر آوار خزان گشت و نشد زرد دلم

پیله ء خواهش من پیرهن یاد تو بود

جز تمنای تو پروانه نپرورد دلم

بر سر زینه ء رویای تو آرام گذاشت

هر چه را در سبد خاطره آورد دلم

بی تو هر ثانیه سخت است ولی میگذرد

هست همسایه ء بادرد ترین درد دلم

هر چه آید به سرم سر به سرت بگذارم

نیست - اینک من و این صاعقه!- نامرد دلم

 

قرار


نیستم گر چه در آن شهر بلد، می آیم

بی دلی با دل من هر چه کند ، می آیم

مرغک قصه نیم ، هد هد عشقم ، حتا

گر پر و بال مرا باد برد ، می آیم

چرخش خشک خزان خسته نسازد دل را

با گل سرخترین سبد سبد می آیم

بی پناهی اگر از چار طرف مشت زند

نا امیدیم براند به لگد ، می آیم

چشم در چشم تو یک ثانیه ، یک عمر خوشیست

از در و بام اگر مرگ رسد می آیم

طاقت عشق مرا صبر ندارد دیگر

عاشق شق توام...هر چه شود می آیم!


--------------------------------------------------------------------------------

پل لرزانک


نی پیامی داد، نی دروازه یی زد عاشقی

بی اجازه مثل شعر تازه آمد عاشقی

آه! میگفتند...و من دیدم ...که بعد از یک تبر

تکدرخت خشک را تنبور سازد عاشقی

آه! میگفتند...و گردیدم...که بعد از یک طلوع

از یخ سنگینترین آتش بر آرد عاشقی

چون پل لرزانک عمرست ـ پل بالای پل!-

راه برگشتن ندارد...خوب یا بد...عاشقی

عشق شنبه هست هر روزی درین خودسرنوشت

هیچ با تقویم پیوندی ندارد عاشقی

میروی صد فیصد از خود مثل جاری در شتاب

میشوی با یک تلاطم، عشق در صد عاشقی


--------------------------------------------------------------------------------

نقاشی


تا هوایت میرسد روحم خیالی میشود

خاطر از خود، خانه از دیوار خالی میشود

کهکشان آرزو هایم گریبان میدرد

باز هم تنهایی من لاابالی میشود

عطر تو در جامهء خواب خموشی میوزد

شب، تمناکوچه ء شعر و زلالی میشود

از غروب مژه هایم یاد هایت میچکند

انتظار خاکی من خالخالی میشود

خالخالی خالخالی آسمان هم اینچنین

سر پناه نازنین این حوالی میشود

نام من می آید اما نیست از تو این صدا!

باز هم نقاشی من رنگمالی میشود!



--------------------------------------------------------------------------------

بی خبری!


از تو خبر ندارم از خود خبر ندارم

دل در برم نمانده، دلبر به بر ندارم

پیراهن خیالم گشته حباب یادت

ذکر دگر، دگر کو ؟ فکر دگر ندارم

میلرزد از سیاهی اندیشه ء اتاقم

آیینه را چگونه از تاق بر ندارم

قصر هزار و یک شب رویای کوچه گردم

با تا خدا دریچه افسوس در ندارم

بافیده عشق ما را درهم چو آب و آبی

هر « دارم» من از تو، از توست هر « ندارم»





هشپلک



دیوانه، عاشقانه سر داده هشپلک را

کوبیده با ترنم دروازه ء فلک را

با عشق گشته جاری سوی تو ای فراری

تا دو به دو بگرید این درد یک به یک را


--------------------------------------------------------------------------------

عشقک من!


ناگهانی نزنی گل به یخن میدانم

عاشقی! آه! تو هم ،عاشق من ،میدانم

سهره ء شوخ نگاهت به رواق نگهم

میرسد مثل مهاجر به وطن، میدانم

پوستین تو پر از چهچهه ء بی صبریست

گرچه خاموش نشسته ست سخن، میدانم

اشتیاقی که مرا چرخ زنان برده ز خود

میکند در تن تو نیز اتن، میدانم

عاشقی! عشقک من! عاشق من! آری، نی:

نیست در شان تو عاشق نشدن، میدانم!


--------------------------------------------------------------------------------

دو سخن


دوست عزیز عوام بیچاره،

درست شد؟ ...خانهء آیینه...سپاس!

سه نقطه عزیز،

در مصراع دیده گردیده اگر دیده به راهت تردید این خوانش ها درهم پیچیده اند:

۱.اگرتردید دیده به راه تو به دیده دگرگون شده،

۲. اگر دیده دیده به راه تو به تردید دگرگون شده است،

۳. اگر دیده دیده به راه تو به دید تر (دید اشک آلود) دگرگون شده است.

آماج من تمامی این کارکرد های همبافت هستند.

+ نوشته شده در جمعه پنجم حوت 1384ساعت 1:9 توسط سمیع حامد | 3 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

همین




گم گم شده ام حوصلهء کار ندارم

گیتار خیالم چه کنم تار ندارم؟

جز دیدن تو چاره ء بی صبری من چیست؟

هر چند دگر طاقت دیدار ندارم

در سینهء من هست نسیمی که برقصد

افسوس که دستی به سپیدار ندارم


--------------------------------------------------------------------------------

در کوچه های کوچک پاییز


پس از تا سوختن گرما و گرما

چو سکری سرد میپیچید در ما

ز پشت اشکهای شادمانه

غمی آهسته میخندید بر ما



مرا در خویشتن گم گرد تا خود

خدا بود آن سراپا راز یا خود

پر از اندیشه ء گل های وحشی

نسیمی باغ ها را برد با خود



بهاران گفتم و پاییز گفتم

هزاران حرف دیگر نیز گفتم

نمیدانم زبانم را که دانست

میان هر سخن یک چیز گفتم



رها کن آسمان و ریسمان را

هزار و یک شب بی داستان را

به روی « جولی» فردا تکان ده

درخت شیرتوت آسمان را



--------------------------------------------------------------------------------

یک رقص


یاد تو بیشتر از بیشتر م می آید

آرزو پیش تمنای تو کم می آید

شاد باشی که شده شاد خیالم از تو

گرچه از خاطره غم بر سر غم می آید

دیده ،گردیده اگر دیده به راهت تردید

یاد تو دمبدم و قدم قدم می آید

موسم بستن دل میرسد و میشکند

هر چه از قافله ء قول و قسم می آید

عشق یک رقص از آهنگ زمین لرزه ء توست

پیش پیش قدم تو عشق هم می آید


--------------------------------------------------------------------------------

پرزه


سلام، شاعر!

پوزش میخواهم!

نتوانستم آمد

به امید دیدار

شعر

نام تو!


خورشید


اسطوره ء انوشه ء زیباییست

مهتاب

تندیسه ء بلور فریباییست

آری

اما

پیش تو هر چه خوب اضافیست نازنین!



پروانه های ترد دوبیتی

پل بسته اند دور و بر من

گنجشک های چتر تغزل

در نغمه اند گرد سر من

باری

اما

نامت برای زمزمه کافیست، نازنین!



--------------------------------------------------------------------------------

سپاس!


سپاس ازتمام دوستانی که خانه ء آیینه را با پیام های خود روشن کرده اند. به دیدار همه رفته ام و معطر برگشته ام: دیدگاه های خود را خواهم نوشت.

شمشادمان شدم که عفیف و عصیان نیز راهی به این دهکده ء هزارشهر، گشوده اند.

اکبری عزیز،

پرسشی داشتی در زمینه شعر « شکشک شک» : شپ - معروف تر نیست برای صدای پا ؟

در شعر کاری به معروف بودن و نبودن یک واژه نداریم: بافت شعر باید « کارکرد» یک واژه را تایید کند.

به همین سبب هست که در شعر « واژه گزینی» یاDiction داریم. در زبانشناسی نو گفته میشود که چیزی به نام « واژه گان مترادف» وجود ندارد،. شاعران از زادروز شعر ناخودآگاه بر همین باور

بوده اند. چیزی که بیفزایم اینست که بگذریم از مفاهیم مترادف که در شعر یکی از مفاهیم( تاکید میکنم یکی از مفاهیم) هر واژه یی همان « مفهموم قاموسی» آن است. بهتر است به جای « مفهوم» ، « کارکرد» بگویم. در ادبیات قدیم عیب های فصاحت واژه گانی سه گونه بودند:

۱. تنافر حروف و کراهت در سمع

۲. مخالفت با قیاس

۳.غرابت استعمال ( barbarism)

در ادبیات نو تنها خود « متن» میتواند کارکرد یک واژه را زیر سوال ببرد. بیرون از « متن» هیچ واژه یی عیب ندارد. برای شاعر هیچ واژه یی نمیمیرد.



چرا شکشک؟

۱.در شکشک باستانگانه گی یا ارکایسم هست و این نشان میدهد که این شک کهنسال است.

۲. در شکشک شک سه بار شک تکرار شده است و این میرساند که شک ـ خود شک- در حال پیشروی است.

۳. موسیقی شکشک با شک مضاعف است ( تجنیس دارد)

۴. این شک حتا در یقین بی شکل هم وجود دارد. در شکلک نیز.

امیدوارم با من موافق باشی. باز هم سپاس!

--------------------------------------------------------------------------------

...


هر چند که درد کار بی دردان نیست

کار هر کس نبرد با توفان نیست

خواهی آید نخواهی آید ای دوست

پس هر چه گویمت که عشق آسان نیست



در هر قدمی زیاد و کم میگردی

گاهی شادی و گاه غم میگردی

با او سبزی و زرد زردی بی او

عاشق چو شوی درخت هم میگردی



زاری زاری زاز زنم زنجره را

بیدار کنم با غزلم حنجره را

دلتنگ شده اتاق ای تنهایی

بگذار که من باز شوم پنجره را



یک لحظه برای آسمان میخوانم

یک لحظه برای این و آن میخوانم

لیلی! هدفم شنیدن توست اگر

بهر گل سرخ و ارغوان میخوانم



با صاعقه ها مرا مقابل کردی

آتشسفر هزار منزل کردی

لیلی! اما کتاب الجبرم را

گلچین رباعیات بیدل کردی!



هر چند که جز گذار مدهوشی نیست

عشقت گذر سرد فراموشی نیست

بهر چه بایستد قطار غزلم

در راه تو ایستگاه خاموشی نیست




--------------------------------------------------------------------------------

شکشک شک


شکشک شک

پشت دیوار سردخانه

یقینی بی شکل خوابیده ست اینجا

شکشک شک

باورم را گذاشته ام زیر صفر

تا نگندد

شکشک شک

پشت در

شکشک شک

هرمی در وزیدن

شکشک شک

سیماب میشود دربازه

شکلک شک!



شکشک: صدای پا

+ نوشته شده در يکشنبه بيست و سوم بهمن 1384ساعت 14:56 توسط سمیع حامد | 5 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

خواهش


بگذار خوشبو بمانم

نامم را برای باد ها مگو

برای رویا ها چرا

اما

برای یاد ها مگو!



--------------------------------------------------------------------------------

خبر چای داغ


خبر های داغ از زیگزاگ زمستان میگذرند

چای داغ پشت چای داغ

چرخشی به خوشبختی خشک شیشه

هر خبر، پاره یی از نقشهء سرزمینم سرخ میزند مثل چاپ دندان موشک

چای داغ پشت چای داغ

نگاهی به سیم برق زاغزده

نگاهی به سنجاقک سرگردان ساعت

و نیم نگاهی به آیینهء کوچکتر از نقاب خود

تهوع

چای داغ پشت چای داغ

جستجوی خانهء پدری در «گوگل»

سرگرمی ثانیه های سرماخورده:

خبر های داغ

و

چاه داغ پشت چای داغ!



سنجاقک: بمبیرک



--------------------------------------------------------------------------------

توتیا


طلایهء رویا هایم بود اسطوره یی

با قهرمانی گمگشته ،گم گشته ـ نه ، پیدا ناشده ـ

میلغزیدم چنان که میچسپیدم بر پوست پوسیدهء زمین

آب میزد بر خوابم با صبر های بارانی

شتاب میشدم و پیشاپیش من چاووشی که میزیست در پشت پلک هایم

نا پیدایی پنداشتم گم شده یی

پرسیدم از «پرو تیوس» ترسیدم

سایه هایی مذاب تاب خوردند در قرار و فرار

تو در تو

از هزارتو ی چرخاب و آذیش رستی

اسطوره ـ طلایه دنبال گشود در تو

توبرتو

توتیا!

یافتم ترا گم شدم



PROTEUS: دریاخدایی در اساطیر یونان. اگر در بندش کشند و ازش پیشگویی خواهند، پس از دگردیسی به اشکال گریزان و کابوسی آب و آتش، این کار را انجام میدهد. شبان هیولا های اقیانوس ها ست.




--------------------------------------------------------------------------------

پراشوت


همین هفته

چند بار در برف هیجان دادم

چند بار در میمنه و قلات و کابل تیرباران شدم

چند بار در هرات خودکشی کردم

گاه منفجر شدم با مشت پرازنغمهء دوست

مثل نصرت پارسا

ناگاه با شلنگ انداز همسرگردان

مثل نادیا انجمن

الله اکبر! آتش گرفتم

هورا! خاکستر شدم

در مردمک های نازنین طالبکی که صداقت داشت در حماقت، یخ بستم

دموکراسی! بمباران شدم!

از خود دفاع کردم با مرگ

از خدا دفاع کردم تا مرگ

مرگامرگ عقب عقب رفتم، یامرگ!

عادت به مرگم شده است این مرگ

به بهانه هایی مردم که عزراییل به نفس نفس افتاد

با دهانی بازتر ازسکوت جبراییل

پرنده یی بودم که با پراشوت پر میگیرم

پر

پر

پرپر!

پرواز کردم اما پر باز نکردم



--------------------------------------------------------------------------------

من چنان عاشقم...


فاجعه در داده است سیگارش را

با قوغ استخوان من

و من چنان عاشقم که در ماتمسرا میرقصم

خوب

بد

بدترین خوب

خوبترین بد؟

خبر داغ

انفجار من است با تن پاره های پریشان قبیلهء من

در خیابان

بر بیابان

و من چنان عاشقم که با ذغال انگشتانم دوبیتی مینویسم بر لوح مزار کوچه

و پرده های پیانوی من از دندان ها...

خوب یا بد

صدایت را نمیشنوم

زمانه نیز میشنود تنها زمانی که با شبیخون جار بزنی

و فریادت از خط قرمز بگذرد

قرمز ترست از خونت این هزوارش هزار آرش

و من چنان عاشقم که غروب عطسه یی از قرمز منست

خوب یا بد

در دست خودم نیست که دست دارد دست خودم در دستبرد خودم

زبانم از ماشین گوشت میگذرد و آواز میخوانم با زبانه

آخر

من چنان عاشقم که عاشق چنان...


--------------------------------------------------------------------------------

کاریکاتوری در سماع



کاریکاتوری در سماع

درنگان از بلور گذشت

فریادم آمد:

تا خود کشی

در دید و تردیدم رقصیده بود

تاخود کشی

خویشتن را بر چیده بود، کو چیده بود در خود پیچیده بود

با خود کشی

چرا هنوز میگریم اگر مرده ام

شاید پژمرده ام!

کاریکاتوری در نگان گذشت از سماع

تندیسهء خودم کشی!

چپ میشوم از چپاچاپ چاپ اندازان چنین پاورچین چرا؟

نگران خدایی هستم که در چپان من پناهنده است شاید

سرگذشتم درنگان از سر گذشت

کاریکاتوری از رادیوگرافی روحم برگذشت



--------------------------------------------------------------------------------

تا ...


ای یار مرا به شهر ماتم ماندی

در رهگذر قبیلهء غم ماندی

گر میسوزی تو هم گناه من چیست

در خانهء قلب من خودت بم ماندی

+ نوشته شده در جمعه بيست و يکم بهمن 1384ساعت 13:24 توسط سمیع حامد | یک نظر

--------------------------------------------------------------------------------

شعری از لورکای فلسطین : محمود درویش










شناسنامه





ثبت کن

من عربم

شماره شناسنامه ام: پنج هزار

هشت فرزند دارم

نهمین نیز پس از تابستان خواهد آمد

چرا خشم؟

ثبت کن

من عربم

کارگر در سنگستانی با همگنان

هشت فرزند دارم

برون می آورم براشان

نان

جامه

و کتاب مشق

از سنگ

نه بر در ها تان به شهروزه می آیم

نه در کفشکن ها تان خرد میکنم خود را

چرا خشم؟

ثبت کن

من عربم

نامی دارم برهنه از القاب

صبور در سر زمینی که گرداب خشم است

ریشه هام

پیش از زاد روز زمان به سنگر رفته اند

پیش از گشایش گاهنبار

پیش از کاج ها و زیتون بنان

پیش از رویش گند مزاران

پدرم از تبار برزیگران است

نه از طلا زاده گان

و پدر بزرگم کشاورزی بود

نه نجیب زاده

و خداوند نسب نامه

پیش از کتاب

آفتاب را برایم گشود

و کاشانه من مانند کلبه دربانان است

برساخته از شاخساران و حلبی

وضعیتم راضیت میکند؟

نامی دارم برهنه از عنوان

ثبت کن

من عربم

ر نگ مو:سیاه براق

رنگ چشمها: قهوه یی

نشانی:

دهکده یی دور و از یاد رفته

با کوچه هایی بی نام

و تمام مردانش در پالیز ها و سنگستان

چرا خشم؟

ثبت کن

من عربم

تو تاکساران نیاکانم را تاراج کردی

و زمینی را که کاشتیم

من و فرزندانم

و چیزی بر جا نگذاشتی

ما را و نواده گانم را

جز همین صخره ها

که آنها را نیزحکومت تان غصب خواهد کرد

آوازه است؟

پس ثبت کن



بر برگ نخست



نه از دیگران متنفر م

نه متجاوز

اماهنوز

اگر گرسنه گردم

خوراک من گوشت غاصبان است

زنهار!

زنهاراز گرسنه گی من

از خشم من




--------------------------------------------------------------------------------

کلید خانه



بیش از این دگر مرا مزن! میزنی بزن، سخن بزن

یک کلید خانه پیش تو! یک کلید خانه پیش من!



از چه بلبلان کوهی غزل

از پرند عشق پر نیاورند

از چه چشم های دودپوش ما

از سپیده یک خبر نیاورند

رفته ایم همستاره همنفس در غروبسار سوختن

یک کلید خانه پیش تو یک کلید خانه پیش من



از پرنده کوچه کهکشان شود

آفتاب ناشکفته سر زند

آسمان هر آنچه هدیه کرده است

باز « یا بهار!» گفته سر زند

یک کنار باغ نسترن یک کنار باغ یاسمن

یک کلید خانه پیش تو یک کلید خانه پیش من



--------------------------------------------------------------------------------

تیک تیک تک تک
اکبری عزیز، سپاس!

وسواست به جاست. گفتم کار اصلی شاعر آفرینش شعر است نه سرایش شعر-شعار اما چه کنم که گاهی « دل دردی» برای « درد دل » کمتر مجال میگذارد. حرف دیگری ندارم.

داوود دریاباری گرامی،

هزار سلام بر سلامت!

پوزش میخواهم از درنگ در پاسخ دهی. پیام تان « حذف» نشده است: مهربانی تان راست و درست سر جایش است. من، هرگز پیام ها را حذف نمیکنم. شعر های تان را خواندم. شعرت مرا « گرفت». به باور من سه گونه خوانش داریم، بهتر است سخنم را راستتر گردانم و بگویم من سه گونه خوانش از شعر دارم:

۱.خوانش رقیق

۲.خوانش دقیق

۳.خوانش عمیق

هنگامی که شعری را نخستین بار میخوانم ، خوانش من رقیق است: شعر مرا « میگیرد». شعر مرا فرامیخواند. پس از همین « گرفتن» است که دوباره به سراغ آن میروم. خوانش دوم من خوانش دقیق است: بازگشایی شعر. پس از این کوشش است که رازگشایی شعر آغاز میشود. با خوانش عمیق، نقد ادبی شکل میگیرد. شعر هایت مرا گرفته اند. اگر شعری مرا نگیرد دوباره احوالش را نمیگیرم. با شعر هایت میعاد ها خواهم داشت.





--------------------------------------------------------------------------------

حیران


تا دیدمت ندیدم خود را و دیگران را

لرزیدم و شنیدم تار و ترنگ جان را

صد کهکشان شکوفه رقصید در نگاهم

یک چتری گلابی پوشید آسمان را

چتری آفتابی چتر پناه من شد

در سایه اش شگفتم روح ترانه خوان را

شد بادبان رویا، هرچند تا مبادا

همسایه های توفان بردند سایبان را

رقصید میز کارم ناگاه شد پیانو

پرکرد از تغزل شب های بی زمان را



یادداشت: در مصراع « یک چتری گلابی پوشید آسمان را » به جای « پوشید» میتوانستم گفت « پوشاند». من همواره در شعر چنینم: اگر ببینم « پوشید» از دیدگاه آوایی و معنی شناختی کناری نه تنها « پوشاند» را نیز تداعی میتواند کرد بل سطر را به ارجاعی دیگر نیز میرساند، نگاهش میدارم.

--------------------------------------------------------------------------------

اما ماهمان



پرده بالا رفت و پایین آمد اما ما همان...

موسم بی رنگ و رنگین آمد اما ما همان

دلقکان کهنه خندیدند بر ما خلقکان

بر جبین زنده گی چین آمد اما ما همان

نی به خود آییم نی بیخود شدیم از چارسو

دمبدم علم امد و دین آمد اما ما همان

روزگار تلخ بر ما هیچ تاثیری نکرد

یک نفس هم خواب شیرین آمد اما ما همان

بیم و بیماری دوام مرگ ما را بیمه کرد

پی به پی آن آمد و این آمد اما ما همان

بگذر از دیوار های دور ، تا گل کاشتیم

از در این باغ گلچین آمد اما ما همان


--------------------------------------------------------------------------------

پیشنهاد کم سرایی و...


اکبری عزیز، سلام!

از پیشنهادت سپاسگذارم اما با دریغ یارای این « کم گفتن» را ندارم. بسیاری از منتقدان چنین پیشنهادی دارند اما از دیدگاه من شاید در اشتباه هستند. چند دلیل دارم:

۱. « بسیار سرایی» و « کم گویی» در روان شاعران ریشه دارد: شاعرانی داریم که « طبع کارگاهی» دارند و شاعرانی که « طبع فورانی». در ادبیات کهن برای هر دو قبیله زبانزد هایی هستند:

« شاعران مقل» و « شاعران مکثر». حتا یک برخبندی دوباره نیز شده اند: شاعران مقل و مکثر مجید و غیر مجید. مولانا و بیدل شاعران مکثر هستند و حافظ شاعر مقل. بیدل و مولانا هر روز شعر میگفتند اما حافظ به گواهی تاریخ ادبیات شعر خود را بار ها « دستکاری و درستکاری» میکرد (البته پاره یی از این دگرسازی ها در نوعی سانسور ریشه داشت). طبیعی است که « بسیارسرایان» لغزش های بیشتر دارند اما هیچ ضمانتی برای نلغزیدن کم سرایان نیز وجود ندارد. در بنیاد، خواهش کمسرایی از یک « شاعر مکثر» دعوت او به « خودسانسوری » است. میتوان شاعران بیش سرا را به « بازنویسی» و « بازنگری» فراخواند و این دعوتیست فرخنده اما با چندین اما...

۲. من بار ها گفته ام با دو گونه مخاطب روبرویم: مخاطبی که با یک شهروند طرف است و مخاطبی که با یک شاعر روبروست . شعرـشعار های من برای مخاطب نخست هستند:

گر جهنم ساختم فردوس هم میسازمت

ای وطن میسازمت آخر خودم میسازمت

یا :

های! با یک تن اتن کی میشود

این وطن بی ما وطن کی میشود

همینگونه شعر هایی که طنز در آنها عنصر غالب هستند. من چون این « امکان» را دارم از آن بهره میبرم. چنین کار هایی باید در بستر خود بررسی شوند نه در بستر شعر هایی که برآیند تلقی ویژه ء من از شعر هستند و نه در چنبره ء شعر های « منتقد پسند».

دانستن این برخبندی ها بسیار مهم هستند. برخی از شعر های من ( مثلا شعر « نادان» در همین دریچه) « شعر ملحون» یا « ترانه» یا همان « تصنیف» هستند. من آهنگساز نیز هستم. نا آگاهی از بافت «ترانه» سبب سنجنش این تصنیف بادیگر هنجار های شعری خواهد شد و در نتیجه یک صفر گنده نصیب من. اعتراف میکنم که کار های من کاستی های زیادی دارند امابیشترینه اوج و حضیض هایی که در کار من نشان داده اند، ناشی از چنین برخوردی بوده است.

۳. باری ، شاعرانی را که برای من پیشنهاد « کمسرایی» داشتند، غیر مستقیم آزمودم. برای شان دفتری از شعر هایم را دادم و گفتم « شعر هایی را که از دیدگاه شما باید در کتاب می آمدند و « شعر» هستند نشانی کنید». نتیجه درهم و برهم بود. برای رعایت ذوق تمام آنها باید تمام شعر ها چاپ میشدند، یعنی کتاب به همان گونه یی که بود باید چاپ میشد. پس شعر خود را با « افق انتظار» (همان HORISEN OF EXPECTATION معروف نقد ادبی) چه کسی باید منطبق سازیم؟ طبیعی است که

با « افق انتظار خود» . من در شعر هایم چنین هستم و تا کنون کمتر کسی را یافته ام که با آن شمار از شعر هایم که خود دوستتر دارم نزدیک باشد. اوج انتظار من از شعر خودم شعر هایی از شمار « سکسکه ء سکرات» هستند.

۳. از دیدگاه من شاعران باید با با خواندن زیاد ، آزمایش و اندیشیدن ادبی شبکه ء « توانش ادبی» خود را گسترده تر سازند اما « کلید زدن » را برای دل خود بگذارند. بگذارند این سروش قدیم و ندیم بگوید : بنویس! این بسته به « دل » است که چند بار این فرمان را صادر میکند. « آرایش و پیرایش بیشر » یا بازنویسی تا جایی جا دارد که مایه ء « دلزده گی » نشود. کار اصلی شاعر سرودن « شعر» یا ساختن « شراب » است، تولید « آب » یا ساختن شعرـشعار نیست. شاعری که میتواند « شعر» بگوید و به « شعرـ شعار» میپردازد خاین به « ادبیت» است اما آنی که توانایی هر دو را دارد زهی سعادت. از « شعرـشعار» چونان « یک امکان بیانی » میتوان بهره برد. میدانم دلهره ء دوستان در همین است که چرا « شعر» و « شعرـشعار» و گاه حتا « نظم سیاسی» را در آیینه ء من با هم میبینند. من چنینم: شاعر و شهروند. شهروندی که یک زبان بیشتر بلد است: زبانی که دیگر شهروندان نیز درکش میکنند اما نمیتوانند با آن حرف بزنند.

۴. من باورمند به « خود محوری متن » هستم. هر شعر را « مستقل » میدانم و با هنجار های خودش میسنجم. « خوانش بینامتنی» هر شعر را بیرون از گسترهء ارجاعات خودش نمیدانم،. بنابرین اصلا به بسیارسرایی و کم سرایی نمی اندیشم. به « یک شعر» می اندیشم.

ادامه میدهم...باز کاری دیگر! تا بعد!


--------------------------------------------------------------------------------

ناگفته


قصه ها گفتم ولی حرف دلم ناگفته ماند

شعر باری گفت اما باز هم ناگفته ماند

برد پیغام مرا هر واژه ء شیرین ، ولی

آنچه میگفتم بگویم باز هم ناگفته ماند

یک زمان در برزخ بحث سیاسی خواب رفت

یک زمان در دوزخ سرخ ستم ناگفته ماند

حرف دل در دودپیچ یک سکوت منتظر

مثل آهنگ چکاوک زیر بم، ناگفته ماند

سوره ء احساس من - هر چند از هر آیتش

یک روایت گفت با کاغذ ،قلم- ناگفته ماند

بسکه در آداب پیچیدیم تنهاتر شدیم

عشق در اینجا، جناب محترم! ناگفته ماند

--------------------------------------------------------------------------------



ایرج عزیز، دو سلام !

سلامی به تو و سلامی به شعر های تازه ات! حلاوتی در جانم وزید. میدانی شعر ما سالها از « شورش» برمیخاست ،از «شور» نمیجوشید. به این گمشده رسیده ای...مبارک است.

عصیان گرامی،

شکوه داشتی که برایت پیام ننوشته ام. نوشته ام اما « بدان زبان که تو دانی». در انتظار شعر های تازه ات تشنه تشنه میروم و بر میگردم. باران شو!

مهرانگیز عزیز،

من سرگردانم اما شعر هایم خبر دوستان را میگیرند. شمشاد باشی!

ژکفر ثایب! ثایتت را دیدم. ضیبا بود. ثحتمند باشی!



--------------------------------------------------------------------------------

دیگر شدن با زمزمه


جان به جان من نمانده جاده ء دیگر شدن ها

چون نواری کهنه سرگردان شدن ها سر شدن ها

کهکشان عشقه پیچان گشتن و شبنم به شبنم

عاشقانه از درختان قدیمی بر شدن ها

لیک بعد از آفتابی...ریسمان رخت پاییز

در گذرگاه هزاران باد یغماگر شدن ها

گاه تخت بخت گردیدن پس از در هم شکستن

گاه سنگ گور گشتن بعد از مرمر شدن ها

گاه مانند یقین موج سرشار از بشارت

گاه مثل خواب یک مرداب بی باور شدن ها

جان به جان من نمانده عشق، اما کیف دارد!

گشته ام فواره ء پرواز از پرپر شدن ها



قایق


بگذر از این شیشه و با من بیا

پرکن از پرواز پیراهن بیا

قایقی از یخ تراشیده خیال

میرویم آنسوی گم گشتن ، بیا



چراغ سرخ



یک خواب عاشقانه ببینیم اینچنین

از لحظه ها ستاره بچینیم اینچنین

ای کاش هیچ سبز نگردد چراغ سرخ

تا در کنار هم بنشینیم اینچنین



نادان


تو رو به روی منی و ترانه میخوانم

خدای زمزمه ء من ! چقدر نادانم



منی که بی تو ز خود نیز تلخ دلگیرم

برای یک خبر تازه از تو، میمیرم

برای بوسه ء تو از چه در نمیگیرم

به روی سینه ء تو از چه سر نمیمانم

خدای زمزمهء من! چقدر نادانم

تو پیش روی منی و ترانه میخوانم



گهی ز چلچله و یا سمن غزل خوانم

گه از چکاوک و چتر چمن غزل خوانم

تو پیش روی من استی و من غزل خوانم

هنوز یک سخن از عاشقی نمیدانم

خدای زمزمهء من! چقدر نادانم

تو پیش روی منی و ترانه میخوانم!

--------------------------------------------------------------------------------

دعوت


اتو کن، نازنین! زیباترین رخت تمنا را

دلم خواهد ببینم با تو امشب جشن فردا را

کسی در پشت پلکت خواب رنگارنگ میرقصد

به جای ماهواره باز کن مژگان رویا را

بیا و شیشهء اندیشه ام را پاک کن با شعر

که بگشایم به روی راز آغوش تماشا را

خبر ها شهر را در جلد سرد یاس میپیچند

بیاور با خود از قشلاق خاموشی غزل ها را

من و حل افقی ...زنده گی بسیار دشوارست (؟)

فقط پرکن ستونهای عمودی معما را



--------------------------------------------------------------------------------

موعود
واژه ها شعر ناب میگردند

آب گشته شراب میگردند

میرسد تا پیام دیدارت

کفش هایم شهاب میگردند


--------------------------------------------------------------------------------

معاد


عاشقم! روز سیاهم آفتابی گشته است

پیکرم آبی و روح من گلابی گشته است

آتشی گردیده شعرم مثل روح سیب سرخ

خلوت خاکی من آبی آبی گشته است

حرف تازه ،دلبری های قدیمی غزل

دانش نو بی حسابی بی کتابی گشته است

چارسو دیوار از رنگین کمان واژه ها

خانه ء من بستر بیدارخوابی گشته است

بود درویش خیالم مست مستان پیش از این

طالب اندیشه ام اکنون شرابی گشته است



--------------------------------------------------------------------------------



سلام،ایرج خود ما!

پس از پیامت ، به دفترت زنگ زدم...رفته بودی بیرون...میخواستم با صدایت گرم شوم.

من با دریغ نمیتوانم در بخش پیام ها بنویسم. با این کار ،باری دگر دروازه به روی سایه های سرخورده

باز میشود و به نام من دوستان را سرگردان میکنند. بهتر است همینجا از دیگر همسفران نیز پوزش بخواهم...با آنکه میهمان شان میشوم ...گنگ میروم و بر میگردم...

پابر رکاب هستم...خدا کند نلغزم...دوستت دارم!

--------------------------------------------------------------------------------

کوچه گردی با...



کوچه گردی میکنم با یاد هایت نازنین

میروم از پشت پشت انزوایت نازنین

گام در گام بشارت ، دست در دست نوید

میبرد با خود مرا عطر صدایت نازنین

در غزلباغ خیالات کرستالی خود

مینشینم در طلوع چشمهایت نازنین

نذر دیدار تو میسازم تمام خویش را

میگذارم دل به دستت، سر به پایت، نازنین

با دوتار درد و با گیتار شمشادی خود

از تو میخوانم به هر سازی برایت، نازنین

شعر من شعر هوایی نیست ، میدانی خودت

روح خود را میسرایم در هوایت، نازنین



خواب یا بیدار

خواب یا بیدار؟ این دیوار تا کی؟ یار! تا کی؟

بی خبر از یار بودن، یار! تاکی...یار! تا کی

عشق بالاپوش خود را در کجا از بر بر آرد

منتظر در جاده ء رگبار تا کی، یار! تا کی

کی کلید خانه ء ما یک سلام تازه گردد؟

در پس بن بست ها دیدار تا کی...یار! تا کی

خانه یی خواهم - ولو یک خانه ء تنگ کرایی-

زیستن در هوتل پندار تا کی؟ یار! تا کی

سر به زانویم گذاری...گاه بوسه...گاه قصه

دلخوشی با قصه در بازار تا کی ؟ یار! تا کی...



آرزو در انزوا

جمله ها در امتداد غصه گفتن یک طرف

واژه ها در انتظار شعر گشتن یک طرف

یک طرف با اره های نو ، درختان رو به رو

در کویر کهنه آهنگ شگفتن یک طرف

کشتزار تشنهء امیدواری یک کنار

ابر های دور خاکستر به دامن یک طرف

یک جهت جشن معاد اختران گمشده

گریه های پیش از میلاد مردن ، یک طرف

چارسو میدان یاس و آرزو در انزوا

هر چه قوم و خویش آتش یک طرف، من یک طرف



دوستت دارم

دوستت دارم...بدون دپلماسی گفتمت

نیست حرفم مثل گپ های سیاسی، گفتمت

میشود عکاس خود عکس - آه عکس سوخته -

کار عاشق هست بر عکس عکاسی ، گفتمت

هر چه در دل داشتم آویختم از نغمه یی

مثل قمری با درختان اکاسی گفتمت

خواندمت با شعر های تازه تر از روح باغ

من نه با آهنگ سرد و بیت باسی گفتمت

معنی هر واژه ء احساس من تنها تویی

حرف خود را گرچه در یک بی حواسی گفتمت




--------------------------------------------------------------------------------

...تا خواب



در به در

باز شده نازنین باز در یاد تو

دل شده با صد غزل در به در یاد تو

جامه ء تنهایی ام رویکش لذت است

بوی هوس میدهد آستر یاد تو

دست به دیوار شعر از پی تو میرود

سایه ء بدمست من در گذر یاد تو

هر تپشِ پشت در...عاشق تو...باخبر!

جشن خطر میرسد با خبر یاد تو

مثل ربابی جان با هیجان گشته است

شاعر فریاد تو نغمه گر یاد تو



بن بست بلورین

دروازه واشد آسمان پرکرد زندان مرا

باخود نبرد اما کسی تا کوچه چشمان مرا

ای کوچه گرد قصه گو! آوازخوان آرزو!

با شهر رویا ها بگو خواب پریشان مرا

خواب پرستو پوش من در دره های برفکوچ

در بیشه های گل گلی خواب زمستان مرا

خوابی که جیب کهنه اش بوی تغزل میدهد

پرکرده از دیوانه گی پیراهن جان مرا

هر چند این بن بست هم خود را بلورین ساخته

عریان کن از دیوار یخ آیینه بندان مرا

خواب

حیرتی در چشم هایم کاشتی، رفتی دگر

عکس و بکس خویش را برداشتی، رفتی دگر

ای نسیم نغمه! مثل گردبادی از سکوت

قامت ناباوری افراشتی، رفتی دگر

بی خبر از اینکه خود گم کرده ای خود را چنین

عشق را یک گمشده انگاشتی، رفتی دگر

من بسان سایه هر آیینه همراه تو ام

گرچه تو ،همسایه ام پنداشتی، رفتی دگر

ایستگاه هر خیالت مرز میعاد منست

گرچه در توفان مرا بگذاشتی، رفتی دگر!




--------------------------------------------------------------------------------

بهانه ها



سخن بزن که سروش ترانه ها هستی

هوای زمزمه ء عاشقانه ها هستی

پل خیال تو ما را پرنده ساخته است

جنون پنجره در جانِ خانه ها هستی

درخت ، خانه ء جولاه گشته بعد از برگ

مگر تو پیلهء سبز جوانه ها هستی

طلوع سوخته ء رقص های درویشی

به زیر صاعقه ء تازیانه ها هستی

به هر دلیل مرا مستِ شعر میسازی

چراغ سبز گذار بهانه ها هستی



--------------------------------------------------------------------------------

...و کوچه ’ پاییز


هوایی

هوای تو هوایی کرده ما را

خیالت با جنون پرورده ما را

به روی قوغ ،با پای برهنه

تمنایت به رقص آورده ما را

کوچه ء پاییز

عاشق استم، دوست دارم کوچهء پاییز را

لحظه های ساده ء رنگین کمان آمیز را

باغ گیلاس غروب و فصل مرجانی شعر

شعر کوهی ، کوهسار آبشار آویز را

آسمان خالخالی ، جاده ء خالی، چنین

کوچه گردی های شب های خیال انگیز را

پشت شیشه رو به روی خواب شیرین درخت

چای های تلخ و رویا های تند و تیز را

چارسو بازار زیبایست، آخر عاشقی

ساخته آیینه دار یاد تو هر چیز را

هر چه را عشق تو زیبا ساخته اما بیا

دور کن از پیش من این شیشه و این میز را...

--------------------------------------------------------------------------------

این وطن بی ما وطن کی میشود


های! با یک تن، اتن کی میشود


این وطن بی « ما» وطن کی میشود

گر نباشد از تو هم این سرزمین

خانه ء آباد من کی میشود

نازنین! یک قطره تو، یک قطره من!

خاک، بی باران، چمن کی میشود

همنشینی بستر معنی ماست

واژه بی واژه سخن کی میشود

سوز و ساز عشق چیزی دیگر است!

ساختن با سوختن کی میشود



--------------------------------------------------------------------------------

عاشقی و...


عاشقی لب تشنه از دریا گذشتن داشته

پابرهنه از تبِ صحرا گذشتن داشته

یک زمان از جنگل تاریک سیم خاردار

یک زمان از سنگرخارا گذشتن داشته

رخت آرامش نپوشد عمر تو یک ثانیه

بگذر از امروز، از فردا گذشتن داشته

این سفر از جان گذشتن نیز دارد پیش رو

هان! مپنداری فقط از جا گذشتن، داشته

سرنوشت عشق را کی میتوان از سر نوشت

سرگذشت ما گذشتن تا گذشتن داشته



چنان چنین

دیگر نگشته بود زمان و زمین چنین

هرگز نخوانده شاعر ِ ولگرد اینچنین

با روح من نگفته کسی راز آنچنان

با خلوتم نبوده کسی همنشین چنین

خوبی ترا نظر نکند، ای تمامِ خود!

آری ندیده خوبترین هم چنین چنین!

هر چند بوده خانه ء یک عمر انفجار

کابل نبوده چون دل من آتشین چنین

میعاد

غصه می آید ولی در یاد تو گم میشود

صد خزان در جنگل شمشاد تو گم میشود

کاروان در کاروان اندوه می آید مگر

ناگهان با یک نگاه شاد تو گم میشود

هرچه، با آوازهء دیدار تو گل میکند

هر که، بر دروازه ء میعاد تو گم میشود

آسمان یک آسمانه از خیالستان توست

بی پناهی در امیدآباد تو گم میشود



در پس دیوار

دوباره سایه ات در معبد دیدار میلرزد

دلت با انتظارم در پس دیوار میلرزد

گهی با یک تبسم یاد را شمشاد میسازد

گهی بیزار از آزار و زاری، زار میلرزد

در آغوش صدایت شعر من آرام میرقصد

غزل در نغمه های تازه ء گیتار میلرزد

به پشت پرده، هر پرواز یک اندیشه میگردد

به دست شمعدانی آتش و پندار میلرزد

عزیزم! آمدم! بر اضطراب هفت اندامت

دوباره تشنه تشنه بوسه ء تبدار میلرزد



برف و حرف


برف می آید و در خاطره ها میپیچد

یاد لرزان تو در آب و هوا میپیچد

یاد آن حرف که گفتی غزل تازه ء تو

مثل این برف، پراز رقص، مرا میپیچد

هر دو از شیشه برون آمده تاریک شدیم

ـ آسمان دید که شب بر تن ما میپیچد ـ

برف باران شد و رگبار شد و ما بوسه...

تا کنون آن تب شیرین همه جا میپیچد

برف می آید و در خاطره ها میپیچد

باز در کوچه ء تنها دو صدا میپیچد



الماسترین

هر ثانیه در فکر منی، فکر منی تو

همسایه ء من ! عطر سرود و سخنی تو

همسایه کجا...در تن من روح تو جاریست

در تن چه بگویم که مرا جان و تنی تو

الماسترین! غصه ترا خسته نسازد

نازکتر از آیینه ولی ناشکنی تو

صد پنجره ء یاسمنی خواهش پرواز

صد گستره ء نسترنی گم شدنی تو

خاکستر من بستر صد باغ چراغ است

ای صاعقه ء سوختن! افروختنی تو

لطف وطنی، عطر پر از نغمه ء نوروز

در دشت گل سرخ هوای اتنی تو


--------------------------------------------------------------------------------

...


صدایت میکنم...دیوار میلرزد ، جواب اما...

درنگی بر خموشی گوش میمانم، خطاب اما...

صدایم تشنه ء یک شعر تازه، دود میگردد

از آن سرچشمه ء صد زمزمه ، یک جرعه آب اما...

نمیگویم جنون جستجویم قابل قدر است

فقط یک پرسش خشک از چنین شور و شتاب اما...

تو در قابی...من و باور...ولی پشت نقابی...نه!

غروب؟ آری! چنین ترک طلوع از آفتاب اما...

نه در آیینه نی بر زینه نی در هیچ جا هستی!

ببندم دیده پشت روی تو گردیده ، خواب اما...

--------------------------------------------------------------------------------

بازیچه




گفتی امروز درس پرواز بود

پرواز کلام ِ افق ِ باز بود

ای مرغ، برو! برای من درس مده!

بازیچه ء کودکان من باز بود



آهو!



یا هو ! بیا بر آمده آهو شویم باز



آهوی دشت های هیاهو شویم باز



آهوی ما دوباره شود رخش ِ آذرخش



جاری به جان جنگل جادو شویم باز



تاچار فصل نو شود از اهتزاز ما



فواره ء قدیمی ناژو شویم با



بازی آتشین زمان باز پیش روست



بر دستهای سوخته بازو شویم باز



با بال ِ باز، باز کنیم اوج خسته را



آنگاه عاشقانه پرستو شویم باز





--------------------------------------------------------------------------------

چند غزل


سرگردانی


عاشق شده ام! هوای من بارانیست


دریاچه اندیشه من توفانیست

پیرایهء هر زمزمه ام، یاقوتی

پیراهن هر خاطره ام، مرجانیست

احساس من از نغمه نو شمشادی

هر روز درین غزلسرا مهمانیست

یک پنجره با خویش غزل میخواند

یک پنجره سرگرم دوبیتی خوانیست

دل، خسته نگردد نفسی از این راه

هرچند سفر نیست که سرگردانیست

این شیشه

حرفی بزن که این شب دلتنگ بشکند

این سخت، این سکوت ترین سنگ بشکند

رنگین کمان نغمه خود را غزل بساز

تا خواب این تخیل بیرنگ بشکند

حرفی ببال تا افق تیره ء سقوط

در زیر بال شسته ء آهنگ بشکند

دل را دوباره ساز! مبادا چنان چنین

این شیشه تا قشنگ شود، شنگ بشکند!

عادت

با صدا و عطر و لبخند تو عادت کرده ام

با تو بی مانند، مانند تو عادت کرده ام

در زبانم خاطرات بلخ گردیده ست تلخ

تا که با قند سمرقند تو عادت کرده ام

گلدرخت رقصپوش هفت باغ عاشقی!

عشقه پیچانم به پیوند تو عادت کرده ام

لا اله...نیست جز تو در نهان و آشکار

بی پیمبر با خداوند تو عادت کرده ام

یک سه تار و یک ستاره



در گشودم...باز شد خاموشی خاموش من

پر شد از یک لذت آوازخوان آغوش من

آمد و از خلوت من کوچه باغ شعر ساخت

مثل یک ایمان گذشت از روح رویاپوش من

تا در آغوشم شگفت آن آفتاب دوره گرد

ابر شد در یک نفس احساس دریاجوش من

ابر شد...بارید مثل خون به رگهایم دوید

باز دریاگشت تنهایی آتش نوش من

یک سه تار و یک ستاره بر من عاشق بس است

میوزد موسیقی آواره یی در گوش من




--------------------------------------------------------------------------------

نیروهای امریکا اشتباهاً یک دهکده را بمباردمان کردند!


گفت در آتش کشیدم خانه ات را اشتباهاً

سوختاندم باز هم ویرانه ات را اشتباهاً

از تصادف پا نهادم بر دهان کودکانت

بستر خون ساختم کاشانه ات را اشتباهاً

برکشیدم زینه تا بام ستم از استخوانت

زین خشم خویش کردم شانه ات را اشتباهاً

معذرت میخواهم! آخر خاطرم سرگرم جنگ است!

اشک و مرمی کردم آب و دانه ات را اشتباهاً

خانه زنبور سربی ساختم، آری! ببخشی!

آشیان زخمی پروانه ات را اشتباهاً

ای کبوتر! صبرکن، یک روز دیگر نیز بنشین!

باش تا تابوت سازم لانه ات را اشتباهاً


--------------------------------------------------------------------------------

کار سیاه


چشم های ما

کار سیاه میکردند

آرام ارام

تاریک و تاریک شدیم

ارام آرام

چشمه در چشمه

نزدیک شدیم

و رسیدیم تا سکری که نزدیک نیز فاصله یی بود



یک قاشق شکر کافی ست!



درروشنترین تاریکی گم شدیم درهم

و من تازه معنی غزل را دانستم

تو آنقدر خوب

بگذار بگویم

تو آنقدر تو یی

که دیگر حتا شعر را از فریاد برده ام

میروی

بی قرار میشوم

می آیی

بی قرارتر



یک گیلاس دیگر!



آذرخش نازنین من!

در گستره ناممکن

لرزه در لرزه در من رقصیدی

لرزه شدم

اما لرزان نه

از زیر پل گذشتم

تا نفس هایت



قهوه ات سرد نشود!



نفست هوا را دیگر کرد

با نسیمی از من

توفانی آفرید

توفان شکوفان



تو چرا نمینوشی؟



از واژه ها پروانه بافتیم

با بال هایی از زمزمه

و ساز کردیم

سرودی برای صحرایی ترین سهره

از کوچ

از کوچی



کوچیدیم اما کاش کوچی میبودیم

تا بدون رگهای لاستیکی

و زبان برقی

از عشق سخن میگفتیم

و رقص شقایقی در آغوش انگشتانت

مرابا مهربانترین آسمان به اتن کبوترها میبرد

مثل فواره یی میچرخیدم

چنان چرخان

که میناتوری دشت

گرداگرد من

نقاشی آبسترکت میگشت!

نام آن نقاش چه بود؟

خود را دوست دارم

خود را برتر از همه دوست دارم

آخر

تو مرا دوست داری!

چشم های ما کار سیاه میکنند

چای سیاه از قهوه بهتر نیست؟















+ نوشته شده در يکشنبه دوم بهمن 1384ساعت 23:15 توسط سمیع حامد | دیدگاه ها

--------------------------------------------------------------------------------

مثل یادی گمشده


هر نفس آتشفشانی از گلويم ميگذشت

بی تو ديشب بيكسی از چارسويم ميگذشت

سايه ام لغزانترين پهلوی من پژمرده بود

روح من لرزانترين از پيش رويم ميگذشت

مرگ از دهليز سرد استخوانم با شتاب

مثل يادی گمشده در جستجويم ميگذشت

سایه بی باوری از چشم هايم ميوزيد

ياس از شريان زرد آرزويم ميگذشت

ياد سرگردان تو سوزانتر از غم در سرم

صاعقه میگشت و از هر تار مويم ميگذشت

قصه ابری خود را با چه كس باران شوم

بی تو ديشب بيكسی از چارسويم ....


--------------------------------------------------------------------------------

تن ها و تنهایی


تن من تا تن تو در اتن تنهایی

میرسد با هیجان در وطن تنهایی

لب من با لب تو در تب ما گمگشته

بوسه سوخته تنها سخن تنهایی...

من و تو صاعقه در صاعقه در هم جاری

چارسو زمزمه سوختن تنهایی...

من و تو مست و به روی همه، جز عطر سکوت

بسته دروازه شب ناشکن تنهایی

رقص فواره پروانه و باران ،تن من

تن تو ، باغچه یاسمن تنهایی

دوزخ جنتی من! بکشم در آغوش

باز در معرکه تن به تن تنهایی


--------------------------------------------------------------------------------

سلام و ...
سلام، سلامتی!

خانه آیینه را برای همکاری با آسمایی گشوده ام . در این خانه، دوستان مهمان تازه ترین شعر هایم خواهند بود. خوانش خود را از شعر معاصر سرزمین مان خواهم نوشت و شما را به ضیافت شعر هایی که ذهن و ‌ذوق مرا سرشار کرده اند، خواهم برد. با من باشید!
--------------------------------------------------------------------------------
ویژه همکاری با آسمایی
--------------------------------------------------------------------------------