چند شعر از صادق عصيان

 
   


شعرنفرین


آماده ام که شکل شوم محتوا شوی

من قانع ام که حنجره ام را صدا شوی

من آب و آفتاب شوم تا تو جون درخت

گل گل به برگ و بار نشینی و وا شوی

ازکوچه های یخزده یاس بگذریم

آری اگر تو لطف کنی همنوا شوی

آتش زنی تداوم تنهایی مرا

‌پایان فصل فاصله و انزوا شوی

نفرین به سالهای هدر رفته در فراق

نفرین به آنکه باز بخواهد جدا شوی

***


درسوگ بی پناهی


ماهی شدیم بستر دریا بخون نشست

آهو شدیم دامن صحرا بخون نشست

شاهین شدیم شانه پامیر وهندوکش

تا انتهای قامت «بابا» بخون نشست

پرپر زدیم پیکرما پاره پاره شد

پروانه وار هرکه به هرجا بخون نشست

درسوگ بی پناهی ما سنگ سنگ ریخت

تندیس جاودانهء بودا بخون نشست

اینک دوباره در طلب شهد شادی ایم

با آنکه باربار دل ما بخون نشست

***

آينهء مبهم


يک روي سکه نقشِ مرا باژگون زدند

روي دگر شکوه من از حد برون زدند

گاهي به نيک نامي ام اسطوره ساختند

گاهي ز حرف زشت برايم فزون زدند

برجي از افتخار من افراشتند و ليک

آنجا درفش بخت مرا سرنگون زدند

اهل خيال و خلوت و شوريده حالي ام

ناحق گپ از فضيلتِ من با جنون زدند

شأنِ نزولِ آينهً دّرد مبهم است

از بسکه راويان سخنِ گونه گون زدند

***


دنيا


دنيا دُکان عرضهً ابزار وحشت است

عالم دچار وهم و گرفتار وحشت

تن پاره هاي باور شرقي عشق نيز

ديريست -آه- طعمهً کفتار وحشت است

فکر عبور کوچه آشوب باطل است

وقتي که رو بروي تو ديوار وحشت است

ديگر چه اعتماد به دستان دوستي ست

وقتي در آستين شما مار وحشت است

زندان عاشقان رهايي و راستي ست

آزادي که زادهً افکار وحشت است

حامي طرح صلح و صفا در جهان ما

خود با دريغ و درد هوا دار وحشت است

تقصيراين حوالي افسرده حال نيست

اصلأ سکوت و يخزده گي کار وحشت است

تعبيرخوابهاي پريشان نسل من

شايد گذار ازگذر تار وحشت است
***

انتظار


پروانه هاي يخزده محتاج ياري اند

محتاج آفتاب و هواي بهاري اند

گنجشکهاي خسته و افسرده از فراق

با اهلِ بيتِ باغچه در سوگواري اند

نجواي جانگداز درختان شنيدنيست

وقتي دچار وحشتِ بي برگ و باري اند

شبها و روز هاي فرورفته درسکوت

از بغض و غصه چون دلِ من انفجاري اند

آفاق شهر بي هيجان با تمام جان

در انتظار چلچله ها و قناري اند