چند شعر از عفيف باختری
برف می بارید
بر لبانش غیر یک لبخند شیطانی نبود
شهر، تصویرش که دیدم هیچ انسانی نبود
برف می بارید و می بارید و می بارید برف
در جهان برفی چنان سنگین و طولانی نبود
پشت چشم انداز شعرش شاعری استاده بود
با خیالاتی که خالی از پریشانی نبود
شهر را می دید تفسیری ست از متن قفس
در میان خود را که جز یک مرد زندانی نبود
خود برای این چنین مردی که تنها مانده بود
زنده گی یک لحظه دور از صد گران جانی نبود
چشم ها را بست و شاعر رفت در لاک خودش
در دلش چیزی به جز احساس ویرانی نبود.
----------------------------
پشت تنهایی
پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است
دلم از سایهء خود نیز گریزان شده است
تازه از آمدن سال دو روزی نشده
که سفر کرده پرستو و زمستان شده است
باد، خوابیده ولی راوی بر بادی هاست
برگ زردی که رها روی خیابان شده است
پاره پاره دل توفان زدهء غمگینم
گل سرخی ست که زیر لگد تان شده است
بی تو، بی صبح تن تو، چه حزین می سوزد
بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است
ردی از سایهء یک سار در آن پیدا نیست
چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است
نیشخندی ـ چه گزنده ـ به سیهکاری ماست
پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است
________________________
قدم می زنم ترا
با خون خود دوباره رقم می زنم ترا
ای زنده گی ساده به هم می زنم ترا
امروز اگر به کام دل خسته نگذری
فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا
گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد
گیتار من ! برای خودم می زنم ترا
تو خوشترین فروغ حیاتی به چشم من
کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟
در جذرو مد، سرود من از تو لبالب است
در ساز زیر و نغمه بم می زنم ترا
آهسته،اشپلاق زنان، درد دل کنان
در جاده صبح زود قدم می زنم ترا
------------------------------
گل سوری
بسیار شد جدایی و دوری عزیز من
احساس تلخ زنده به گوری عزیز من
قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق
دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من
رفتی و خط فگنده جدایی میان ما
صد ساله ره مسافت نوری عزیز من
از خوان دهر، غیر من از کس شنیده ای
آشی خورد به این همه شوری عزیز من
پاییز هست و هر که در اندیشة سفر
از جمله هم یکی گل سوری عزیز من
تا گرد راه شوید از احساس خسته ات
با یک پیاله چای چطوری عزیز من ؟