عبدالواحد نظری

 

 

مرد ميدان

 

 بيشتر از خا نمها کالای نو وجشنی شانرا پو شيده بودند. از فلز زرد آنچه که در خانه داشتند  همه شه بخود او يخته وپو شيده  بودند ، هر کس به اندازه توان خود ،خود را آراسته بود.

 کو دکان به گونه  معمول بدون اعتنا به هيچ کس مصروف  بازی بودند واز نقل وسيميان که بر سر ميز ها چيده شده بود تناول مي کردند.

 مردان نيز در يشی های پلو خوری خوده پو شيده بودند وگروپ گروپ در هر گوشه مصروف صحبت و گله گزاری بودند.

 مطرب جوان  مي خواند  والحق خوب هم مي خواند ، با صدای رسا  آهنگهای  روز داخلی و خارجی را يکی پی ديگری سر ميداد . دسته چهار نفری نوا زند گان خنده روی با وی هما هنگ مي نوا ختند . اما با تمام اين هنر نما يی ها با اصحلاح  باز هم کسی ده قصيش نبود . آهنگهای روز هم نتوا نسته بود تو جه مهمانان را جلب کند . خوا ننده آهنگهای رتميک را تمام  کرد وبه  خواندنهای محلی شروع کرد .

 دهچلی  با قدرت تمام   دو دسته بر دهلش  مي نوا خت تا مگر چنگ به دل بزند ، ولی نه کسی دست به دستی کو بيد ونه هم در فضای رستورانت تغيير آمد.

در عروسيها که تا حال ديد بودم  خواننده گان و نوازنده گان پس از اجرای چند آهنگ، اهنگ تفريح مي کردند ، ولی خواننده امروزی به گفته دروغ گويان  با آنکه آهنگ پا نزدهم يا شانزدهمش بود ولی هنوز ما يل نبود تا وقفه کوتاه  يک سا عته  را اعلان کند .

دانه های عرق بر جسته بر پيشا نی مطرب جوان گره بسته بود .وی دستمال دو رويه ابريشمی  اش را از جيب کشيد  و عر قايشه دانه  دانه چيند . نوازنده گان  که خسته شده بودند ولی با آن هم  با اشاره آواز خوان بار بار به سر عت کار شان می آفزودند.

دسته هنری هر چه که ميتوا نست  يکه يکه در خدمت عروس خيل و دا ماد خيل بی احساس گذا شتن ولی پوست بی احساس اين همه انچنان کلفت شده بودکه نوای موسيقی نتوا نست بر ان آثر کند وسری ،دهانی  يا دستی برش بجمبا ند.

مو سيقی محلی هم نتوا نست کاری را از پيش ببرد، خوا ننده نا چار  پيش از وقت رو به تغزل واستادی کرد تا مگر مهمانان بی لطف را به سر لطف آورد، ولی مهال بود .

خواننده  نميدا نست چي کند کم کم روح مو سيقيش بی رو ح شده مي رفت ، که نا گاه نغمه متو قف شد ، روی ها همه دور خورد  که چرا ؟ ديدم که يکي در بغل گوش مطرب زمزمه دا رد،و او برش سر مي جمبا ند. تبسم بر لبان مطرب  نقش بست .چيزی به نوازندگان خود گفت با دستمال دور ويه اش عر قها يشه پاکرد.يکجا با ضرب دهل ريتم لو گری  مرد کلوله که چيزی در گوش خواننده گفته بود  ودر ميدان بی صبرانه  منتظر بود  به يک بارگی تنه  گرنگش از زمين کنده شد  دستانش را بالا زد ودر بر گشت به زمين تمام اعضای سفلا وعليای بد نش  راچنان لرزاند .که  لرزه بر اعضای بی لرز ما  اندا خت . نميدا نم  که چه بود .. به رقصای که تا حال ديده بودم نميماند. گا هې خودر ا می اراست گويی زنی آيينه دردست آبرو ميچيند... ناز مي فرو شد..و سر خی ميزد...زمانی هم به مثل کا غذ پران بازی  ماهری خود را خم وچم مي کرد، تار ميداد ...لوت ميداد وچرخه مي پيچاند .

 مهم اين نبود که مرد ميدان چه مي کرد ، سالون سرد و خوا ب بر ده ديگه به حال سا بق خود نبود ، پشت سرگويی و بگو مگو ها قطع شده بود  وچشمها به ميدان دو خته چارشده بود.

 همه با يک صدا کف مي زدند  واشپلاق مي کردند ، دهان ها جينگ مانده بود، از هر طرف گرمی وا حساسات ميباريد ...

 هنر مند جوان ديگه لا زم ندا شت  جلب تو جه بکند همه مهربان شده بودند ،کف مي زندند و شا باش مي گفتند ، عر قهايش  خشک شده بود ، چملکيهاي پشا نيش هموار شده بود ، لبخند  رضايت آميز از هنر دو ستی دا ماد خيل و عرو س خيل  بر لبا نش  نقش بسته بود .

 ولی او از خود بی خبر بود ، ای مرد ميدان بود که کليد مو فقيت  را با خود دا شت .

 

کابل ـ ميزان سال ١٣٦٦