بر گرفته از مجلهء آسمايی

 

 

 

سرنوشت آثار میرزا اکبر صابر

 

 

 

سخن گفتن در مورد شعر صلاحیتی میخواهد که من آن را ندارم. واما، اگر به خود اجازه داده ام تا قلم بردارم و بنویسم، در بارهً شعر نه، بل در باره سرنوشت آثار یک شاعر است.

سخن بر سر آثار شاعری است که در قرن بیستم میزیسته است و از هژده ساله گی به سرایش شعر آغاز نموده و تا پایان عمر بیش از یکصدوپنجاه هزار بیت در شکل قصیده، غزل، رباعی و ... سروده و آنها را با خون دل در 14 مجموعه قطور نبشته واما تا امروز نیز از او یک اثر مستقل به چاپ نرسیده است...!

سرنوشت این شاعر و آثار او همراه با نمونه هایی از کلامش، در 173 صفحه دستنویس، اخیرأ به دستم رسید و در این نسخهء خطی که «جان سخن» عنوان دارد، گرچه سخن از این به میان نیامده که ما چه کشور فقیر و چه مردم بدبختی بوده ایم واما، از خواندن آن در ذهن من، همین نتیجه نقش بست و خواستم در مورد بنویسم.

"جان سخن" که از شاعر نامرداد میرزا میر اکبسر صابر و آثار او سخن میگوید، از خامهء محمد اسراییل شاکر، فرزند این شاعر تراوش یافته و کوششی است تا دین نسل گذشته و معاصر را نسبت به یک شاعر ادا کند.

میرزا میر اکبر صابر، در ارغنده سفلی که یکی از مضافات کابل است در سال (1306) هجری خورشیدی چشم به جهان کشود. او نزد عم خویش میرزا سیدغلام معروف به میجر که یکی از ادبای روزگار بود درس شعر و ادب گرفت و سپس برای آموختن دانش مروج عصرش به پشاور رفت به گفته یکی از صاحبنظران معاصر، میرزا صابر در سرایش شعر به قاری و مستغنی و بیتاب نظیر داشت و تا آخر نیز به ارزشهای عنعنوی شعر کلاسیک وفادار ماند و مانند شاعران روزگارش  ـ اعم از نوگرایان و عنعنه گرایان ـ شعر را محمل مضامین اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و دینی میشناخت و مانند اسلاف در راه عشق عرفانی گام می نهاد. صابر پس از انجام یک سلسله ماموریت های رسمی در نقاط مختلف کشور سرانجام در آقچه مقیم گردید و بس از 45 سال اقامت در آنجان، به روز 8 اسد سال 1342 به عمر 77 سالگی در همین نظیر چشم از جهان بست.

برخی اشعار صابر در زمان زنده گی اش نیز در جراید و مجلات کشور منتشر شده بودند و در محافل ادبی به حیث یک شاعر صاحب قریحه و ارجمند شناخته شده بود. خبر وفات او از طریق رادیو نشر و جراید و مجلات توأم با نشر زنده گینامه و نمونه های کلام او، مرثیه هایی را که شاعران نامور در عزای او سروده بودند، نیز چاش کردند.

واما برگردیم به سرنوشت آثار مرحوم صابر، آقای اسراییل شاکر مینویسد: « اگر بگویم که کامدل در این دارفنا ناپیداست، غلط نخواهم گفت، چه آرزوهای خیلی زیاد و نیل به مرام خیلی کم و دشوار است. ... آرزوی یک نفر سخنور جز اثر و آن اثری که به پایهء اکمال و به زیور طبع آراسته گردیده باشد، دیگر چیزی نیست.

اگر اثر یک شاعر در زمان زنده گی و حیاتش چاپ و غرض استفاده بدسترس عموم گذاشته میشود، گویا او به کامدل رسیده ... ولی در غیر آن او را شاعر ناکام باید گفت...»

بله، در اوان جوانی شاعر دواینی ترتیب میدهد، اما یک گم میشود و دیگری را میدزدند. پسانترها شاغلی الله دادخان فرقه مشر و وکیل ولایت مزارشریف که شخص فرهنگپروری بوده راجع به چاپ آثار صابر به مدیر مسوول «نامه بیدار» هدایت میدهد و اخیرالذکر هم نامه یی میفرستد به پایتخت عنوانی ریاست مستقل مطبوعات. ریاست مستقل مطبوعات نیز با قدردانی از شخصیت، افکار و آثار شاعر وعده میدهد که در صورت استعداد بنیه طباعتی مطبعه آثار صابر به چاپ خواهد رسید.

بلاخره مرحوم صابر خود نیز چند باری به کابل میرود، تا کار چاپ آثارش را روبه راه کند واما نمیتواند به مراد برسد و مرام خود را جامهء عمل پوشاند. در پایان ماجرا، او در سال 1338 تصمیم میگیرد تا با پول شخصی خود کتاب «ناز حسن و نیاز عشق» را چاپ و منتشر سازد. شماری از شخصیت های فرهنگی با نفوذ نیز آستین برمیزنند تا این کار را روبه راه بسازند.

واما، اینبار بخت بدی باز میشود و مطبعه عمومی طعمه حریق میگردد و مطبعه عسکری نیز بنابر کمبود برخی ابزار و پرزه جات نمیتواند این سفارش را که از مدارک آن پولی نیز عایدش میشد، بپذیرد.

در سال 1342 آقای محمد شریف نسیم پروانی، سابق مدیر مسوول روزنامه «دیوه» با حسن نظر و اراده نیک وعده قطعی میدهد تا کتاب را از طرف مطبوعات به چاپ برساند. واما، بازهم تصادف عجیبی پیش می آید و مانع ازین کار میشود، کوتاه سخن این که صابر تمام عمر صبر میکند و میکوشد و به مرام نمیرسد و به حیث شاعر نامراد، چشم از جهان می پوشد. و چنین بود سرنوشت شاعری که نه تنها دیگر شاعران و صاحبنظران او را می شناختند و آثارش در جراید و مجلات کشور چاپ میشد، بل استاد بیتاب ملک الشعرای کشور نیز در باره آثارش تقریظ منظوم نوشته بود. از این جا میتوان گمان برد که سرنوشت آثار شاعران و نویسنده گان دیگر چه بوده است.

درین جا باید افزود که مرحوم صابر نه انقلابی بوده و هم مخالف نظام. او مسلمان مؤمن بوده طرفدار حفظ نظام و سخت طرفدار ارزشهای عنعنوی. صابر در نیابت از جلوس اعلیحضرت نادرشاه شعری سروده بود، که بخشی از آن چنین است:

شکر ای ملت که تاج تازک افغان رسید

برسریر مضر خوبی یوسف کنعان رسید

درد از حد بیش را ایدوستان درمان رسید

عیسی مریم یی تیمار بیماران رسید

طالع خوابیده پس بیدار شد ایمرد و زن

کافر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن

مقدمش یارب مبارک باد بر سرو سمن...

 

حین سفر اعلیحضرت محمد ظاهرشاه به شبرغان در سال 1341، صابر که شخص عمیقأ شاه دوست بود چکامهء غرایی در مدح شاه میسراید که چین آغاز میشود:

ای شه جم کله فریدون فر

درته التاح تاج اسکندر

آستانت رابدیده میبوسد

ماه در وقت شام خور بسحر

 

طوریکه از آثار صابر آشکار است و فرزندش نیز آن را نوشته، او شاهدوستی، وطنپرستی و خدمت به مردم و وطن را از وجایب دینی میدانست. درعین زمان صابر مبلغ ارزشهای متعالی اخلاقی بود و اگر از کاستی ها انتقادی هم کرده برای اصلاح و به منظور صلاح نظام بوده، نه در تخریب آن.

بناأ هیچگونه دلیل سیاسی هم برای خودداری از نشر آثار او موجود نبوده است. در رابطه وضع نشرات افغانی در گذشته و امروز یک بحر سخن برای گفتن است.

واما، باشد برای فرصت مناسب، تا اکنون بتوانیم نمونه از کلام شاعر نامراد را نیز به توجه تان برسانیم:

 

 

                                                              غزل

 

کدامین باده پیما باده از پیمانه مــــــیریزد

که می شوق لعلش از خم خمخانه میریزد

 

پی پابندی عشـــــــــــــــــاق زلف و خال تمهیدی

بدام صید خود صــــــــــــــــــــیا آخر دانه میریزد

 

بتاب نور شمع سوخت گردون آشیانم را

که بالم برق در بال و پر پروانه میریزد

 

خوشـــا مردیکه سازد همچو جان آویزه گوش

به  محــــــــفل چون زلعل دلربا در دانه میریزد

 

منه بربستر کم خواب ریدی پهلوی نازت

که آخر بند بندت خاک این ویرانه میریزد

 

ز غرو شان استغنای آن بارم چه می پرسی

عرق کز آشــــــــنا چون مردم بیگانه میریزد

 

سمندر سوخت زمانی بقدر سوزست صابر

ز دود آه من آتش به آتـــــــــــشخانه میریزد

 

                                                                                                ***********

 

 

 

 

شعری از  ميرزا ميراكبرصابر

ارسالی محمد عثمان صابري

 


غزل


سرم سوداي سوداي زلف يار ميباشد

 زمردم اشك ريزان ديده ام خونبار ميباشد
مده تكليف سير گلشن و باغم در اين موقع

به چشم بي گل رويت گل من خار ميباشد
نميابم رهايي هر طرف در دام صيادم

دلم دايم به چنگ طره دلدار ميباشد
به خاك و خون طپيدن هاي زارم را نميداني

 مراد عاشقان از تاب و تب ديدار ميباشد
گناه باده نوشي را نباشد بر تو  آزارش

ترا زاهد چه او گر نيك يا بدكار ميباشد
نخواهم سوي رفت گلشن فردوس بيذوقت

 كه سير هرگلم در چشم دل چون خار ميباشد
قرارش رفته كز پهلوي عشرت ميزند پهلو
مگر صابر زعمر خويشتن بيزار ميباشد