راهی که رهنورد رفت

 

 

مصاحبه با رهنورد زرياب

 

به مناسبت شصتمين سالروز تولد وی

 

در پایان جون و آغاز ماه جولای سال 2001 ، نویسنده و فرهنگی سرشناس رهنورد زریاب برای دوهفته در مونشنگلادباخ بود؛ با اغتنام از همین فرصت  با وی  گفت و شنود مفصلی انجام دادیم که روی نوار ویدیویی ثبت شد و  اینک به مناسبت شصتمین سالروز تولد ایشان منتشر می گردد .

باید گفت که دو مصاحبه کننده - حمید عبیدی و رتبیل آهنگ - از پیش سوالاتی را نزد خود یادداشت نکرده بودند و مصاحبه شونده نیز از گونهء پرسش ها باخبر نبود . ما مصاحبه را به همان روال طبیعی طوری که بوده به چاپ می رسانیم .

***

عبيدی : تولد یک نویسنده در کشوری مانند افغانستان، برایش خوشبختی است و یا بدبختی؟

زرياب : گرچه ادبیات داستانی معاصر ما همگام با اعادهء استقلال سیاسی کشور آغاز یافت و کسانی مانند محی الدین انیس و محمود طرزی ، در مورد ادبیات داستانی و در دفاع از آن مقالاتی نوشتند، ولی تا زمان زیادی هنوز برداشت نویسنده گان ما از ادبیات داستانی ابتدایی بود. البته پسانترها آثاری به وجود آمدند که از نظر من قابل توجه هستند و می توان روی آن ها حساب کرد؛  مثلاً داستان «اوشاس» اثر نجیب الله توروایانا. من این داستان را در فرانسه برای جمعی از ایرانیانیان فرهنگ دوست که مرا برای سخنرانی در بارهء ادبیات داستانی افغانستان دعوت کرده بودند، خواندم که آنان از شیوایی و زیبایی و زبان پر طنطنهء آن شگفتی زده شدند.

به هر رو ، به باور من، اکثر داستان های ما – متأسفانه- زبان داستانی ندارند. بسیاری ها   نتوانسته اند تا بین زبان داستانی و زبان عادی و زبان روزنامه یی  مرز روشنی قایل شوند.

در دههء چهل هجری خورشیدی زبان و ادبیات داستانی ما، به مرحلهء نوینی پا نهاد. از  دیدگاه داستان نویسی ، من در همین مرحله تولد یافته ام.

عبيدی  : منظور من این بود که در یک کشور عقب مانده – جایی که اکثریت مطلق مردم از نعمت سواد محروم اند و حتّا با سوادان هم چندان کتاب خوان نیستند و نیز کتاب و مطبوعات بازار چندانی نداشت و تا هنوز هم ندارد- و پیام نویسنده به مردم- به جز یک قشر اندک شمار که یک در صد ذره بینی جامعه  را تشکیل می دهند- نمی رسد ، یک نویسنده خودش را چه گونه احساس می کند؟

زرياب : خوب طبعاً این یک بدبختی است ؛  هم برای نویسنده و هم برای جامعه.

وقتی نویسنده و یا شاعری قلم برمی دارد و اثری می آفریند، به این معنا است که او سخنی دارد که می خواهد برای مردمش بگوید. وقتی این امکان موجود نباشد و یا این امکان بسیار بسیار محدود باشد که مردم این اثر را دریافت کنند و بخوانند، این حالت برای آفرینشگر اثر، طبعاً دردناک است ؛ ولی به علاوهء عواملی  که شما به آن ها کوتاه اشاره کردید، می خواهم به مشکل دیگری نیز اشاره یی بکنم.

جایزهء نوبل در سال 1900 بنیاد نهاده شد. تولستوی در سال 1909 و بنابر روایت دیگر ، در سال 1910 وفات کرد. و امّا، در این نه یا ده  سال جوایز ادبی نوبل به کسانی داده شد که امروز در تاریخ ادبیات جهانی مقام و مرتبتی در خور توجهی ندارند و نام شماری از آنان  تنها به حیث برنده گان جایزه نوبل، وارد تاریخ ادبیات جهانی شده است. در حالی که تولستوی از ستاره گان درخشان ادبیات جهانی به شمار می رود. یکی از دلایل مهمی که در آن زمان تولستوی جایزه نوبل را دریافت نداشت، این بود که زبان روسی زبان بین المللی به شمار نمی رفت و مردمان جهان و به خصوص گروه داوران جایزهء ادبی نوبل، آثار تولستوی را نخوانده بودند.

امروز وقتی آثار ساراماگو را با آثار رضا براهنی مقایسه بکنیم- مثلاً با«رازهای سرزمین من» و یا «روزگار دوزخی آقای ایاز»- می بینیم که آثار براهنی از آثار سارماگو کمیی ندارند؛ ولی براهنی نه جایزهء نوبل را دریافت داشته و نه هم  در سطح جهان نویسندهء شناخته شده یی به شمار می رود.

آهنگ : براهنی و دیگر نویسنده گان برازندهء ایرانی - کم از کم در کشور خود شان - شناخته شده اند و دست کم اهل مطالعه در افغانستان نیز آنان را می شناسند، در حالی که نویسنده گان ما حتّا در کشور خود شان نیز شناخته شده نیستند.

زرياب :  خوب ،  طبعاً  نویسنده یی بسیار خوشبخت است که مردم آثارش را خوانده بتوانند و بخوانند. چارلز دیکنز ، نویسندهء قرن نزدهم بریتانیا، در یکی از روزنامه ها یا هفته نامه ها آثار خودش را به شکل پا ورقی چاپ می کرد و مردم هر بار با اشتیاق منتظر چاپ و پخش شمارهء نو این هفته نامه می بودند تا بخش های بعدی داستان های او را  بخوانند.

بدبختانه در افغانستان نه تنها سواد عام نشده بود ، بل دولت چون رسانه های همه گانی را در اختیار داشت، در انتخاب این که کدام آثار چاپ شوند و یا نشوند، دست آزادی داشت و یا این که بسیار محافظه کارانه با این موضوع برخورد می کرد. در نتیجه شاعران و نویسنده گان امکان آن را نداشتند تا گپ های دل شان را به مردم بگویند و آن چه را هم  که می گفتند توأم با مقدار زیادی از خود سانسوری بود. من - مثلاً-  خودم را بسیار سانسور می کردم. به این صورت ،  رابطه بین نویسنده و خواننده در افغانستان بسیار کم بود.

پس از کودتای ثور سال1357 ، که نظام حاکم آن وقت کوشید تا از ادبیات به حیث ابزار سیاسی کار بگیرد، شاعران و نویسنده گان و فرهنگیان به قشله های عسکری ، مجتمع های کارگری ، مکاتب و دانشگاه ها دعوت می شدند تا آثار خود شان را بخوانند و در بارهء هنر و ادبیات صحبت بکنند. خلاصه این که دولت  در آن زمان می کوشید تا گروه های وسیع مردم با هنر و ادبیات آشنا شوند.

آهنگ : البته که با هنر و ادبیات فرمایشی و خدمتگزار رژیم...

زرياب :  البته هدف نظام آن بود تا از این امر به نفع خود استفاده بکند. در این میان شاعران و نویسنده گانی نیز بودند که در راستای هدف آن نظام کار می کر دند. و امّا کسانی نیز بودند که از این امکان استفاده می ورزیدند تا گپ خودشان را بگویند.

آهنگ : و در آن رژیم استبدادی که هزاران مخالف خود را سر به نیست کرد ، امکان آزاد سخن گفتن برای شاعر و نویسنده موجود بود؟

زرياب : در مراحل مختلف و دوره های حکمروایی رهبران مختلف ، عملکرد نظام در این رابطه متفاوت بود.  به ویژه در سالیان اخیر دههء هشتاد که حزب حاکم سیاست مصالحهء ملی را در پیش گرفت ، فضا به تدریج طوری دگرگون شد که مردم گپ دل های خود شان را گفته می توانستند. مثلاً ، باری از من دعوت شد تا در یکی از ریاست های وزارت امنیت دولتی، داستان هایم را بخوانم. من در آن جا در بارهء این که  هنر چیست سخن گفتم و چند تیوری معروف را در این باره  توضیح  کردم. بعداً وقتی خبر این محفل را در یکی از رسانه ها خواندم ، دیدم نوشته اند که رهنورد زریاب در این روز و این ساعت و این محل در بارهء «سیاست مصالحهء ملی» صحبت کرد. در حالی که من اصلاّ در بارهء سیاست مصالحهء ملی سخنی بر لب نیاورده بود. به این صورت ، گفته ها را تغییر می دادند و - حتّا - مسخ می کردند .

در این مرحله نه تنها شاعر و نویسنده می توانست گپ های خودش را بگوید ، بل ،  شماری حتّا ضد نظام و دم و دستگاه حاکم آثاری آفریدند.

آهنگ : مثلاً چی کسی ؟

زرياب :  مثلاً ، قهار عاصی ، گاهی در پرده و زمانی هم آشکارا ،  ضد دستگاه حاکم چیزهایی گفته است. یک بار هم ، داکتر نجیب الله ، گله آمیز به من گفت که قهار عاصی در شعر « کهنه روشنفکر » اش ، رییس جمهور را به ریشخند گرفته است . این شعر ، همان روزها - فکر می کنم - در روزنامهء دولتی انیس چاپ شده بود . و امّا ، این نکته را هم باید به خاطر داشت که قهار عاصی از حمایت و پشتیبانی شماری از مقامات بلند حزب برخوردار بود . حتّا در آغاز دههء هشتاد هم روزنه های  نسبتهً بازی موجود بودند. من در همان زمان - مثلاً- در بارهء اوژن یونسکو که در زمان حیاتش ،  نویسنده گان چپ گرا او را سخنگوی بورژوازی لقب داده بودند  ، مقاله یی نوشتم و این مقاله چاپ هم شد. این مسأله بیشتر با شخصیت و بینش گردانندهء نشریه ربط می گرفت .

عبيدی: آقای زریاب، پیش از این که به پرسش ها در بارهء رابطهء ادبیات و اندیشه و سیاست و مباحثی از این دست و چشمدیدها و تجربه های  شما در زمینه های یادشده  ، بپردازیم ، می خواستم به اجازهء شما بر گردیم به دورهء کودکی شما : آیا شما کودک خوشبختی بودید و کودکی شادی داشتید؟

زرياب : فریدالدین عطار شعر زیبایی دارد در مورد زاهد مسلمانی که عاشق دختر ترسا شده بود. ترسا دختر از زاهد خواسته بود تا برای اثبات عشقش ، خوک های او را بچراند. وقتی مریدان و پیروان این حالت را دیدند، از زاهد پرسیدند که چه گونه ممکن است مسلمان زاهدی بر خلاف حکم دین - دینی که خوک را به صراحت حیوان نجس می داند- خوک چران شود. عطار از زبان زاهد به این پرسش پاسخ می دهد:

« خاک من روزی که می پرداختند

از برای امشبم می ساختند ! »

فشرده تر که سخن گویم ، به نظر من هر کودکی شاد است. کودک توان و خصلت مقایسه را ندارد. مشکلات و دشواری ها را هنوز نمی شناسد. من هم تا زمانی که خودم را شناختم و شروع به یک نوع تفکر اجتماعی کردم، کودکی شاد داشتم. و امّا زمانی که واقعیت ها را درک کردم، دیگر زنده گی برایم چندان گوارا نبود.

عبيدی  : حال که به زمان کودکی تان می نگرید و در بارهء آن فکر می کنید، چه مشخصه یی را در کودکی خود تان بارز می یابید؟

زرياب : من ، کودک بسیار خیال گرا بودم. حتّا پیش از این که به مکتب بروم در بارهء خودم تخیل می کردم که من چه گونه هستم و چه گونه باید باشم.  در تمام این تخیلات - مثلاً ـ پشکی داشتم دارای رنگ بنفش.  و پشک دارای رنگ بنفش در تخیلات من یک واقعیت بود. حال آن که در واقعیت پشک دارای رنگ بنفش وجود ندارد.  یا مثلاً در زمستان ها که زمان کاغذ پران بازی بود، بعد از ظهرها ، من روی بام می نشستم و کاغذ پران هایی را که در هوا بازی می کردند تماشا می نمودم.

برادر بزرگم گرچه خود زمانی از کاغذ پران بازان مشهور ریکاخانه بود، ولی مرا از کاغذ پران بازی منع می کرد. هنگام تماشای کاغذ پران بازی، من با خودم خیال می کردم که حال برادر بزرگم می آید و از من می پرسد : «چی می کنی» و من می گویم : « چون کاغذ پران بازی را بسیار خوش دارم ، این جا نشسته ام و کاغذ پران ها را تماشا می کنم» و بردار بزرگم می گوید: « خوب این قدر که کاغذ پران بازی را خوش داری، من برایت یک چرخه تار آورده ام...» . خوب ، این ها همه خیالات من بودند. یعنی انسان بسیار بسیار خیالاتی بودم.

وقتی هم که از ریکاخانه به دهمزنگ کوچ کردیم، من به آن سوی دریای کابل - جایی که بعداً در این سویش باغ وحش کابل را ساختند- می رفتم. آن جا بیشهء خلوت وسر سبزی بود. در این بیشه ساعت ها دراز می کشیدم و یکه و تنها در عالم تخیل به بازی می پرداختم ؛ ولی در دنیای خیالاتم یکه و تنها نمی بودم ، بل ، کودکان دیگری با من همبازی می بودند . 

آهنگ : ودورهء مکتب چه گونه در خاطرهء تان ثبت است.

زرياب : من از صنف اول تا صنف دوازدهم ، شاگرد لیسهء عالی حبیبیه بودم.

روز اولی که به مکتب رفتم، هیچ فراموشم نمی شود. خوب این جا- در اروپا- والدین اطفال را تا صنف ششم به مکتب می برند و از آن جا به خانه بر می گردانند؛ ولی من از همان روز اول تنها به مکتب رفتم. آن روز باران می بارید. وقتی به مکتب رسیدم ،  نمی دانستم به کدام صنف بروم. به هر صنفی که می رفتم، شخصی را که قبلاً به من نشان داده و گفته بودند که معلم من است، نمی یافتم. پس از سرگردانی زیاد، سرانجام صنف خودم را پیدا کردم.

مکتب حبیبیه ، مکتب خوبی بود. آموزگاران خوبی داشتیم. مثلاً از جمله سید محمد نبی مظفری ، از صنف هشتم تا صنف دهم ، معلم ادبیات دری ما بود. فکر می کنم او از جمله  کسانی بود که بر من نخستین اثرات را در گرایش به ادبیات گذاشت.

در مکتب مشکلاتی هم داشتم و چیزهایی هم بود که برایم گوارا بودند. الجبر یکی از مشکلات من بود. این مسأله را در نبشته یی که تحت عنوان «خواستم نویسنده شوم» منتشر شده است، نیز آورده ام. فورمول های الجبر برایم مثل خانه های عنکبوت بودند. امّا، وقتی درس ادبیات، تاریخ ، جغرافیا، علوم دینی و حتّا هندسه می داشتیم، موضوعات را به ساده گی درک می کردم. در مضامین اجتماعی نمره هایم بسیار خوب می بودند؛ ولی در ریاضی و کیمیا تنها کامیاب می شدم.

آهنگ : به غیر آقای مظفری ، معلمین دیگر تان را هم به یاد دارید؛ به خصوص کسانی را که بر شما اثر گذار بوده باشند؟

زرياب : بلی ، چرا نی. مثلاً، معلم حسن خط ما آقای سید صدیق حسینی- از خانوادهء معروف حسینی- بود. معلم تاریخی داشتیم به نام جبار خان و سپس در صنوف بعدی دوست محمد خان، معلم تاریخ ما بود. در آن زمان حضرت صبغت الله مجددی، نیز در مکتب حبیبیه علوم دینی تدریس می کرد، ولی معلم ما نبود. معلم علوم دینی ما یکی از خویشاوندان او بود به نام  آقای نوشاد که فکر می کنم اکنون در عربستان سعودی اقامت دارد.

روی هم رفته آموزگاران خوبی داشتیم که اگر کسی تصمیم به آموختن می داشت ، می توانست از آنان فیض بگیرد.  وامّا، در هنگام شاگردی سر به هوا بودیم و پسانترها فهمیدم که چه اشتباهی کرده ام و چه قدر می توانستم از این استادان بیاموزم. وقتی به خود آمدم ، دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود. جز ابراز پشیمانی در این باره چه می توان کرد؟

عبيدی: و در دورهء مکتب تصوری هم در مورد آیندهء تان داشتید و این که در آینده چه شغل و مسلکی داشته باشید؟

زرياب : بلی.از صنف هشتم به این تصمیم رسیده بودم که دانشکدهء ادبیات را بخوانم و نویسنده شوم.

عبيدی: و بدون مشکل و مانعی به این هدف رسیدید؟

زرياب : هم نی و هم بلی. به پایان صنف دوازدهم که رسیدم ، برادر بزرگم شادروان علم رشنو، بسیار کوشید تا مرا قناعت دهد که شامل دانشکدهء طب شوم ؛ ولی من تصمیم خودم را عوض نکردم.

در سالی که من دانشجوی دانشگاه کابل شدم، بعضی از دانشکده ها امتحان ورودی داشتند. برخی دیگر - و از جمله دانشکدهء ادبیات- امتحان شمول نداشتند. و امّا، برای من ادبیات انتخاب اول بود.

عبيدی: چه عوامل و زمینه ها و اشخاص دیگری در اتخاذ این تصمیم نقش داشتند؟

زرياب : خوب ، یکی از خوشبختی های من در این بود که خانهء ما یک مرکز رفت و آمد و تجمع و گفت و شنود روشنفکران آن زمان بود؛ مثلاً: قدرت الله حداد، رحیم الهام ، آصف آهنگ، نکهت سعیدی، طاهر بدخشی، ببرک کارمل، اسماعیل دانش،عین علی بنیاد ، علی احمد شامل ،  صادق علی یاری، و پسانترها اسماعیل مبلغ ، و دیگران.  و من صحبت های این روشنفکران آن زمان را می شنیدم و از این طریق افق دید ، درک و تفکرم گسترش می یافت. از این میان استاد نسیم نکهت سعیدی، در بخش ادبیات بر من اثر بسیاری گذاشت . همو بود که نخستین نوشته هایم را خواند و اصلاح کرد و در رفتن به این راه مرا تشویق و ترغیب کرد.

راستش این که در اوایل من شعر مرتکب می شدم؛ شعرهایی از این قبیل :

بهار آمد ، بهار آمد،

صدای زنگ و تار آمد

جنون بر هوشیار آمد...

که روشن است این ها بیشتر نظم بودند تا شعر.

روزی استاد نکهت به من گفت: « اگر لطف کنی و دامن شعرگویی را رها کنی و به داستان بپردازی بهتر خواهد شد ؛ چون از یک سو ما شاعر بسیار داریم و از سوی دیگر داستان نویس چندان نداریم!»

توصیه استاد نکهت را پذیرفتم که فکر می کنم کار درستی بود و شاعری را کنار نهاده و با تمام توان در راه داستان نویسی رفتم.

عبيدی: از آن دوره اثر و یا آثاری هم در دست دارید ؟

زرياب : بلی، باری داستانی نوشته بودم به نام «بی گل و بی برگ». داستان را برای اصلاح به استاد نکهت نشان دادم. ایشان داستان را خواندند و برای اصلاح با خود بردند. یک ماه پسانتر ،  روزی به من گفتند که داستانم در مجلهء «پشتون ژغ» چاپ شده است و شماره یی را که بخش اول داستان در آن چاپ شده بود ، هم برایم دادند.

باورم نمی شد و فکر کرده نمی توانستم که چه گونه چنین چیزی ممکن گشته است.

این برایم حادثهء بزرگی در زنده گی بود.

آهنگ : در کدام سال؟

زرياب : فکر می کنم سال 1338 یا 1340 بوده باشد و من - شاید - صنف هشتم یا دهم  مکتب بودم. و امّا، دقیق به یادم نمانده است. در این لحظه ، همه چیز در ذهنم درهم و برهم شده است .

آهنگ : یعنی زمانی که شما تقریباً 15 یا 17ساله بودید؟

زرياب : بلی. تقریباً همین طور باید بوده باشد. درست به یادم نیست . همان طوری که گفتم .

آهنگ : موضوع این داستان تان را  هم به یاد دارید؟

زرياب : بلی ،  کاملاً. این یک داستان عاشقانه بود.

عبيدی: و سوژهء آن هم تخیلی بود ؟

زرياب : نی. سوژه اش واقعی بود. یعنی اصل مسأله واقهی بود .

عبيدی: شما در این میان تنها ناظر بودید و یا این که جز زنده گی خود تان بود ؟

زرياب : خوب مثل این که تا مغز مطلب نروید، دست بردار نخواهید شد.

عبيدی: قرار ما بر این بود که مصاحبهء مغزداری داشته باشیم...

زرياب : راستش این که در کوچهء ما دختری زنده گی می کرد که من او را بسیار دوست داشتم. و این دختر در یک حادثهء ترافیکی در راه جلال آباد کشته شد. و امّا ، من  در داستان علت مرگ را بیماری سرطان آورده بودم.

عبيدی: و این اولین عشق شما بود؟

زرياب : این اولین داستان عاشقانه یی بود که نوشتم.

آهنگ : یعنی این که عشق شما را داستان نویس ساخت.

زرياب : نی. پیش از آن نیز داستان های زیادی نوشته بودم که استاد نکهت خوانده و اصلاح کرده بودند ؛ شاید آن ها را قابل چاپ ندانسته بودند. ولی این اولین داستان عاشقانه یی بود که نوشتم و استاد نکهت از شمار نوشته هایم ، شاید برای بار اول همین داستان را قابل چاپ یافته بودند .

عبيدی: و اگر در مورد این داستان بدون فشار بر حافظه دو نکته یی بگویید چه خواهید گفت؟

زرياب :  اول این که پس از نشر این داستان کسی به دست شخص ثالثی نامه یی برایم فرستاد در نُه صفحه. وی نوشته بود که او هم این دختر را می شناخته و دوست می داشته است و مرا به خاطر این که علت مرگ آن دختر را به جای تصادم ترافیکی ، ابتلا به بیماری درمان ناپذیر سرطان نوشته بودم ، خاین خوانده بود.

نکتهء دومی این که پس از نشر بخش سوم و نهایی داستان، استاد نکهت به من گفت که به دفتر مجلهء پشتون ژغ مراجعه کنم و حق الزحمه یی را که از بابت نشر داستان برایم حواله شده است، دریافت نمایم. این دیگر برایم باور کردنی نبود ، زیرا فکر می کردم که آدم باید به خاطر نشر داستانش پول بپردازد ، نه این که به او حق الزحمه بدهند. به هر رو،  رفتم نزد آقای سراج وهاج ، که آن وقت مدیر مسوول مجله بود. آقای وهاج تحویلدار را خواست و تحویلدار مبلغ ششصد افغانی حق الزحمه را برایم داد که در آن وقت پول گزافی بود- آن هم برای یک شاگرد مکتب. وفکر کردم چه شریف مردمی هستند که هم داستانم را چاپ کرده اند و هم برایم پول می دهند.

آهنگ : اولین کتابی را که خواندید به یاد دارید؟

زرياب : ها ،  خوب هم به یاد دارم. اولین کتابی که خواندم رمانی بود از جلال الدین خوشنوا، به نام «خنجر» . این را هم به یاد دارم که زمستان بود و من این کتاب را روزانه در گوشهء آفتابی بام خانهء مان  می خواندم.

آهنگ : برادر بزرگ شما ، شادروان علم رشنو در تشویق شما به کتاب خوانی و پرداختن به ادبیات چه نقشی داشت؟

زرياب : بزرگترین کاری را که برادر بزرگم برای خانوادهء ما کرد، این بود که کتاب خانهء خوبی را  فراهم آورد. در این کتابخانه، کتاب های بسیار ارزنده یی وجود داشتند . همچنان مجلات وزین آن زمان و از جمله- مثلاً- مجلهء ایرانی « صدف » و مجلهء ایرانی « سخن » در خانهء ما می رسیدند.

در نتیجه ،  من همیشه در دور و بر خودم مطالب زیادی برای خواندن داشتم.  و هر وقت فرصتی می یافتم ، کتاب و یا مجله یی را می گرفتم و می خواندم.

آهنگ : چه کتاب هایی را می خواندید؟

زرياب :  در بارهء موضوعات مختلف ، از ادبیات تا تاریخ ، از فلسفه  و  جامعه شناسی تا روانشناسی.  مثلاً ، من هنوز شاگرد صنف هشتم بودم که یک اثر افلاتون را خواندم. اپیکور ، هیوم ، سقرات و شوپنهاور را نیز در همان سال ها خواندم.

آهنگ: آیا در مطالعهء مسایل فلسفی کسی کمک تان هم می کرد.

زرياب : نی . خودم می کوشیدم تا به تنهایی مسایلی را که می خواندم ، درک کنم و بفهمم- این که مؤفق می شدم و یا نمی شدم، سخن جدا گانه یی است. البته به خصوص کتاب های فلسفیی را که می خواندم - مثلاً آثار هیوم- بسیار بغرنج تر از آن بودند که در آن سن و سال به ساده گی درک کرده بتوانم. روشن است که درک فلسفهء هیوم در آن زمان برایم دشوار بود.

عبيدی  : به این ترتیب سطح معلومات ودید و درک تان از انسان و جامعه و جهان ، باید بسیار متفاوت تر از همسالان و همصنفان تان بوده باشد. آیا این امر سبب بروز مشکل در مناسبات با همسالان و همصنفان تان نمی شد؟

 زرياب : بلی ، من با همصنفان و همسالانم فرق بسیار داشتم ؛ ولی مشکل و دشواریی در مناسباتم با آنان نداشتم. از سوی دیگر ، چون من سال ها «کفتان» صنف هم بودم، در نتیجه، یک نوع تسلط بر همصنفان خود داشتم. مثلاً اگر معلم نمی آمد، توان آن را داشتم تا صنف را  خوب اداره کنم . در نتیجه بر خلاف صنف های دیگر، صنف ما در غیاب معلم آرام و مصروف می بود.

عبيدی:  در این گونه موارد مثلاً چه می کردید؟

زرياب : همصنفانم را به بحث در مورد مسایل مصروف می ساختم و آنان نیز به این کار علاقه می گرفتند.

عبيدی  : آیا همصنفان تان با شما برخورد استثنایی داشتند؟

زرياب : در پاره یی از موارد چنین بود. مثلاً وقتی معلمین نوت می دادند، من کتاب می خواندم و به درس توجهی نداشتم. بعد کتابچه ام را به یکی از همصنفانم می دادم تا نوت معلم را در کتابچه ام بنویسد. آنان هم به رعایت این که من کتاب می خواندم این کار را می کردند.

عبيدی: آیا در پوهنتون برای استادان تان محصل دشواری آفرین بودید؟

زرياب : تصادفاً من در « دههء دیموکراسی »  دانشجوی دانشگاه  بودم. آن زمان با استادان زیاد بحث می کردیم- گاهی بحث های طولانی و بسیار تند. امروز که به آن زمان می نگرم ، می بینم که آن وقت ها باید شاگرد بی ادبی بوده باشم که با استادانم به آن شیوه سخن می گفتم.

مثلاً ، باری بحث طولانیی با استاد عزیز نعیم داشتم که استاد تاریخ ما بودند. این یک بحث سیاسی بود. در پایان ساعت درسی، او از من پرسید که آیا امروز وقت دارم تا با ایشان ملاقات کنم. گفتم که بلی وقت دارم. قرار بر آن شد تا ساعت دو بجه در کتابخانهء دانشگاه همدیگر را ملاقات کنیم. وقتی آن جا رفتم ، دیدم که او پیشتر از من آمده است. حدود یک و نیم ساعت با ایشان صحبت داشتم. فشردهء نظریات شان این بود که گفتند که ایشان هم به سوسیالیزم علاقه دارند و امّا از انقلاب می ترسند؛ چون انقلاب با خود خونریزی می آورد. حال که می اندیشم، می بینم که آن مرد فرزانه و گرانمایه چه قدر درست فکر می کردند و داهیانه مسایل را می دیدند.

به هر رو، در آن زمان دانشجویان آزادانه بحث می کردند و پرسش هایی را مطرح می کردند.

عبيدی  : و واکنش استادان چه گونه بود؟

زرياب :  استادان نیز رفته رفته  با این وضع عادت کردند ؛  ولی می شود گفت که برای استادان دانشگاه کابل،  آن زمان، روزگار چندان آسان نبود.

از جمله استادانی که بیشتر حاضر به بحث بودند، استاد حبیب الله تږی بود که ما را ادبیات پشتو درس می دادند. استاد حبیبی که ما را تاریخ درس می دادند، استاد مجروح که ما را فلسفه درس می دادند و استادان ورزیدهء دیگری که من مدیون شان هستم.

در رابطهء استادی- شاگردی، خود شاگرد مهم است که چقدر می خواهد و چقدر می تواند یاد بگیرد. من شخصاً از استادانم بسیار یاد گرفتم و زیاد مدیون شان هستم. یاد و خاطره های آنان برای من بسیار گرامی است. مثلاً در مورد استاد حبیبی و استاد زهما، مقالاتی هم نوشته ام که به زودی در یک مجموعه به چاپ خواهند رسید ( 1 ) .

عبيدی  : در آن وقت ها  نویسنده گان مورد علاقهء تان کی ها بودند؟

زرياب : در آن زمان به نویسنده گان زیادی علاقه داشتم و آثار شان را می خواندم. و امّا، آن زمان ها تنها دو عکس در کتابچهء جیبیم داشتم: عکس شوپنهاور و عکس صادق هدایت. این عکس ها تا زمانی که در سال 1992 ناگزیر به  ترک افغانستان شدم ، هنوز در کتابچهء جیبیم بودند.

عبيدی: و آثار چه کسانی بر شما بیشتر اثر داشت؟

زرياب : یکی از کسانی که آن زمان آثار شان بسیار بر من اثر داشت ، شوپنهاور بود.

در صنف نهم بودم که شروع کردم به خواندن آثار شوپنهاور. گرچه این قابل پرسش است که من آن زمان تا چه حد می توانستم آثار او را درست درک بکنم و بفهمم ؛ ولی ، به هر رو ، من علاقه مند دیدگاه شوپنهاور - که دیدگاه سخت بدبینانه نسبت به زنده گی است- بودم.

آهنگ : حالا هم اگر قرار باشد که عکس هایی را در جیب تان بگذارید، عکس شوپنهاور هم در بین شان خواهد بود؟

زرياب : نی. حال اگر قرار باشد که عکسی را در کتابچهء جیبیم داشته باشم ، عکس کسان دیگری خواهد بود.

آهنگ : مثلاً...

زرياب : مثلاً عکس داستایوفسکی ، ویلهام فاکنر ، نیکوس کانترزاکیس و کارسیا مارکیز. البته من هنوز هم به شوپنهاور احترام دارم ؛ ولی عکسش را در جیبم نخواهم گذاشت.

آهنگ : آیا عکس کدام نویسندهء افغان را نیز در بکس جیبی تان خواهیم یافت؟

زرياب [پس از مکث و تفکر نسبتهً طولانی]: پرسش دشواری است.  شهید موسی شفیق، که شما می دانید زمانی هم نخست وزیر کشور ما بود، داستانی نوشته به نام «عبقریان» که یکی از بهترین داستان ها در ادبیات فارسی است.

می خواهم بگویم هستند نویسنده گان هموطنی  که من به آثار شان علاقه دارم؛ مثلاً پسر محمد ایوب خان فاتح میوند که نویسندهء  رمان «تصویر عبرت» یا «بی بی خوری جان» است. او اولین کسی است که زبان طنز را وارد داستان نویسی ما کرده است. او در این اثرش نشان داده که نویسندهء بسیار خوبی بوده و این اثرش یکی از آثار بسیار خوب و قوی ادبیات معاصر ما است. متأسفانه از این نویسنده عکسی در دسترس نداریم. البته در این اواخر خالق رشید، عکس کودکی او را از هندوستان برایم فرستاده است که او را با پدرش نشان می دهد. روی همرفته می خواهم بگویم که این یک پرسش بسیار دشوار است و من واقعاً نمی دانم عکس کدام نویسندهء افغان را می توان در جیب گذاشت.

عبيدی: در آن زمانی که شما به نوشتن آغاز کردید، بیشتر به آثار کدام نویسندهء افغان علاقه مند بودید؟

زرياب : در آن زمان غوث خیبری، داستان هایی می نوشت در مورد جنگ های افغان و انگلیس که از آن ها بسیار خوشم می آمد. این را هم بگویم که آقای خیبری آن زمان به زبان دری می نوشت.

عبيدی  : شما قبلاً گفتید که پیش از داستان کوتاه « بی برگ و بی گل» هم داستان هایی نوشته بودید. آن داستان ها چه سوژه هایی داشتند و  بیشتر به کدام دبستان و سبک ادبی نزدیک بودند؟

زرياب : آن داستان ها بیشتر روی مسایل اجتماعی متمرکز بودند و من آن ها را از دیدگاه طبقاتی نوشته بودم. در واقع ، من آن داستان ها را عمدتهً تحث تأثیر ماکسیم گورکی، نوشته بودم. البته باید بگویم که من آن زمان به مسایل از دیدگاه طبقاتی می نگریستم. خوب ،هنوز هم من به مسایل از دیدگاه طبقاتی می نگرم، منتها به گونهء متفاوت از گذشته...

عبيدی: آیا در این ارتباط با شک و تردیدها و پرسش های دشواری هم مواجه شده بودید و یا این که باور و ایمان جایی برای پرسش در ذهن تان باقی نمی گذاشت؟

زرياب : بار نخست که برای تحصیل به خارج از کشور به زیلاند نو ،   رفتم ، دیدم که واقعیت های آن جا با چیزهایی که در کتاب ها در مورد جامعهء سرمایه داری خوانده بودم ، مطابقت ندارد. پرس و جو کردم و دفتر حزب کمونیست را یافتم  و در آن جا به کسانی که ملاقات کردم ، گفتم که من در کابل در کتاب ها در مورد تضاد شدید طبقاتی در جوامع سرمایه داری خوانده بودم ؛ در حالی که در این جا چنین نیست و کارگران زنده گی نسبتهً خوبی دارند.

در حزب کمونیست زیلاند نو ، به من گفتند که این یک کشور سرمایه داری مادر نیست. امریکایی ها این جا نمونه یی را پیاده کرده اند تا به دنیا نشان بدهند که سرمایه داری یعنی این؛ و امّا ، وضع در کشورهای مادر همان گونه است که شما در کتاب ها خوانده اید. بار دیگر وقتی که برای تحصیل به انگلستان اعزام شدم، آن جا نیز وضع را متفاوت از آن چه که در کتاب ها خوانده بودم یافتم. باز هم رفتم  به دفتر حزب کمونیست و خواستم مرا در حل این پرسش یاری کنند. و امّا، آن جا نیز به من چیزی هایی گفتند که برای من قناعت بخش نبودند. از همین زمان بود که شک در ذهن من راه یافت. وقتی که کتاب «مجمع الجزایر کولاگ» اثر معروف سولژنتسین را خواندم ، آن گاه این شک نیرمندتر شد. پس از آن بود که دیدگاه من و راه روش من تغییر کردند. خوب البته منظور من این نیست که باورم را به سوسیالیزم از دست دادم. من امروز نیز به این باور هستم که سوسیالیزم شاید بهترین و آخرین انتخاب بشریت برای یک جامعه و جهان عادلانه و بهتر باشد. از نظر من، سوسیالیزم می تواند به مسایلی که سرمایه داری نتوانسته و نمی تواند راه حل درست و انسانی و عادلانه بیابد، پاسخ دهد. البته به گفتهء معروف الکساندر دوبچیک، «سوسیالیزم دارای سیمای انسانی» و نه سوسیالیزمی که به زور برچه و متکی بر جبر و خونریزی و استبداد و خودکامه گی باشد. سوسیالیزم دولتی مدل شوروی و چین- طوری که دیدیم- به شکست انجامیدند. سوسیالیزم مورد نظر من آن است که عدالت و مساوات نسبی و همبسته گی اجتماعی را توأم با رعایت موازین آزادی و حقوق بشر و دموکراسی ، تأمین کند. به نظر من تنها سوسیالیزم قادر است این مأمول را تحقق بخشد و سرمایه داری ذاتاً نمی تواند این امر را تأمین کند.

عبيدی: در اولین سفر به خارج ، آیا شما دچار شوک فرهنگی شدید؟

زرياب : نی. من تنها چیزهای نوی را دیدم. با جوامع دیگر آشنا شدن و در آن ها زنده گی کردن ، طبعاً ذهن انسان را بازتر می سازد و افق و عمق دید را گسترش می دهد. و امّا ، من دچار شوک فرهنگی نشدم؛ بل دچار تعجب شدم.

عبيدی: از چه چیزی؟

زرياب : خوب، من دیدم که معلومات من نسبت به معلومات همصنفانم در زیلاند نو بلندتر است. من، مثلاً کاترین منسفیلد ، را که یک نویسندهء نیوزیلاندی است، می شناختم؛ امّا، همصنفان من ، حتّا نام ژان پل سارتر را هم نشنیده بودند.

در انگلستان هم با وضع مشابهی مواجه شدم. باری یکی از استادان برای معلوم کردن سطح معلومات محصلان، تصاویر چهره های معروف را با پروژکتور روی پرده نشان می داد و از ما می خواست تا نام آن اشخاص را بگوییم. باور کنید که شاگردان انگلیسی- حتّا- برتراند راسل را هم نشناختند.

حالا هم در فرانسه وقتی با اشخاص دارای درجهء اگریژه صحبت می کنم، می بینم که از رهگذر اطلاعات با آنان همسری می توانم کرد.  یکی از شارژدافیران فرانسه، باری در مون پلیه به خانهء ما مهمان شد. ضمن صحبت های دیگر ، سخن در مورد بودا و بودیزم هم پیش آمد. او قبلاً در نیپال، هم کار کرده بود. کتابی هم در مورد بودا و بودیزم نوشته بود. بعداً به کسی ابراز تعجب کرده بود که من چنین شناخت وسیع و ژرفی از بودا و بودیزم دارم. او حتّا مبالغه کرده و گفته بود که من بودا و بودیزم را بهتر از او می شناسم.

***

(1) این کتاب ، در سال 1380 هجری خورشیدی ، از سوی انتشارات آرش ، در  پیشاور به چاپ رسید . ( آسمایی  )

***


بخش دوم
آيا رهنورد کمونيست ، مارکسيست و عضو حزب دموکراتيک خلق بود
مناسبات رهنورد با ببرک کارمل و رهبران ديگر چپی چه گونه بود
موضع رهنورد در مورد تجاوز شوروی چی بود
رهنورد چه گونه به کرسی رياست انجمن نويسنده گان رسيد
آيا يک انديشه ورز چپ نويسندهء بدبين بوده می تواند
آيا رهنورد از صادق هدايت و کافکا اثرپذيرفته است
در کوره راه ها ميان رياليزم اجتماعی و سورياليزم و رياليزم جادويی ، رهنورد در کجا قرار دارد
رهنورد سال ديده در مورد زرياب جوان چی داوريی دارد

***
عبيدی:  این نوهایی که شما در خارج دیدید، چی ها بودند و بر شما چی اثراتی داشتند؟
زرياب :  البته ضمن این سفرها ، من فرصت یافتم تا فلم های خوبی را که دیدن شان در کابل ممکن نبود، ببینم؛ با برخی اشخاص جالب آشنا شوم؛ تفاوت های فرهنگی را ببینم . مثلاً این که در یک فرهنگ برخی چیزها از مسلمات و اساسات شمرده می شوند، در حالی که در فرهنگی دیگر ، این چیزها از مسایل جزئی و فرعی زنده گی هستـند. طبعاً این تفاوت ها را به چشم سر دیدن، اثرات ذهنی زیادی برجا می گذارند.
مهمترین دستاورد این بود که زبان انگلیسیم تقویه شد و توانستم برخی داستان ها را ترجمه بکنم که در مجموعه یی به نام « پیراهن ها» در کابل چاپ شدند.
آهنگ: و امّا ، شما قبلاً گفتید که پس از سفر به زیلاند نو و انگلستان، دیدگاه های شما دچار تغییر شدند. آیا شما به گفتهء جلال آل احمد، «غرب زده» شده بودید؟
زرياب :  نی . اول باید که این واژه را پیش از جلال آل احمد احمد فردید به کار برده است ؛ یعنی این مقوله ساختهء فردید است . دیگر این که من اصلاً با این داوری جلال آل احمد مؤافق نیستم. برخلاف او ، تصور می کنم چنان که آقای مسعود راحل- هموطن وارد به فلسفهء غربی و به خصوص فلسفهء هگل- می گوید، ما بسیار بسیار شرق زده هستیم و در پیلهء محدود شرقی خود مان محصور مانده ایم. گاهی چنان در «ناسیونالیزم شرقی» خود مان پیش می رویم که مدعی می شویم شرق زادگاه همه چیز بوده است. حال آن که چنین نیست. مثلاً به فلسفه یونان و شخصیتی مانند ارستو بنگرید. و یا هم می شود هنر و تمدن یونانی رومی را مثال آورد. خوب ، من در غرب و از غرب ، چیزهای بسیاری یاد گرفتم. به باور من ، ما برای شناخت جهان امروز و رسیدن به جهان امروز، به اطلاعات غربی نیاز داریم. بدون این اطلاعات، ما نه جهان را درست شناخته می توانیم و نه هم با آن رابطهء درستی برقرار کرده می توانیم. یکی از اشتباهات حزب دموکراتیک خلق افغانستان، همین بود که خود را به اطلاعات شرقی- منظورم روسیه و بقیهء اروپای شرقی است- محدود ساخت و در نتیجه ، از شناخت و برقرار تماس و تفاهم با بقیهء جهان و به خصوص غرب ، عاجز ماند و نتیجهء فاجعه بار آن هم نیاز به توضیح ندارد. اپوزسیون اسلامگرای این حزب هم خود را در چنبرهء اطلاعات شرقی - باز هم محدود تری قرار داد- در حد نظریات چند بنیادگرا از شرق میانه و برخی کشورهای همسایه. و نتیجهء فاجعه بار این محدودیت ذهنی نیز نیازی به توضیح و تشریح ندارد. اساساً ، سیستم تفکر ما در شرق، نوعی تفکر اشراقی- شاعرانه است. برخلاف در یونان قدیم و روم و در دورهء روشنگری و پس از آن تفکر غربی تفکر علمی- فلسفی است. آرامش دوستدار ، اندیشه ورز ایرانی ، در کتابش به نام «درخشش های تیره» این مسأله را بسیار خوب روشن ساخته است. او به گونهء نمونه ابن سینا، را مثال می آورد. ابن سینا گفته است که کتاب «ماوراء الطبیعهء» ارستو را چهل بار خوانده است ؛ ولی نفهمیده است. او می گوید روزی در بازاری ، مردی که به پول نیاز داشته از او می خواهد کتابش را بخرد. ابن سینا برای کمک به این مرد نیازمند ، آن کتاب را می خرد و می بیند که تفسیر فارابی، بر کتاب « ماورأالطبیعهء » ارستو است. او می نویسد که وقتی یک بار این کتاب را می خواند ارستو را می فهمد. آرامش دوستدار ، بر این نظر است که ابن سینا کتاب فارابی را برای آن به ساده گی می فهمد که فارابی تفسیری شرقی از فلسفهء ارستو را ارائه می کند- در حالی که فهم اصل کتاب ارستو برای ابن سینا دشوار بوده است. به هر رو، این برای ما ضرور است تا تفکر علمی- فلسفی غرب را فرا بگیریم. و این را باید از خود غرب بیاموزیم. این به معنای نفی یک سرهء تفکر شرقی نیست. به نظر من در تفکر شرقی عناصر اخلاقی و انسانی بسیار بارز اند- تفکری که می کوشد تا آدمی را از حیوانیت به انسانیت رهنمون شود: « رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند... » . تفکر غربی بیشتر تفکر عینی است و در آن برای احساسات و عواطف و اخلاقیات جایگاه بلندی که در تفکر شرقی وجود دارد، موجود نیست. اگر بتوانیم جهات مثبت هر دو شیوهء تفکر را با هم بیامیزیم ، شاید به یک حالت دلخواه برسیم .
آهنگ :  چرا در غرب چنین تفکری و در شرق چنان تفکری شکل گرفته است؟
زرياب :  راستش در این مورد دقیق نمی دانم. فکر می کنم یکی از علل مهم ، زنجیرهء تغییرات و تحولاتی باشد که پس از فتح قسطنطنیه و قطع راه زمینی به شرق ، در غرب روی داد. در این زمان ، غرب راه های بحری به سوی شرق را جستجو کرد، قطب نما اختراع شد، قارهء امریکا کشف گردید . دیگر این که در غرب فلسفهء هیومانیزم - به معنای دیدن و توضیح مسایل این جهانی از دیدگاه عقل بشری و زمینی و نه دیدگاه های آسمانی- در غرب سربلند کرد و رشد یافت. ما ضرورت داریم تا نخست معنای فلسفهء هیومانیزم را درست بشناسیم و بفهمیم و آن را به کار بگیریم تا مسایل این جهانی را توسط آن حل کرده بتوانیم.
آهنگ: ویل دورانت شرق را گهوارهء تمدن بشری می داند. مثلاً غربی ها اعداد خود را از اعداد عربی گرفتند. الجبر ، کیمیا ، ستاره شناسی ، فلسفه و تاریخ نویسی در شرق اسلامی سربلند کردندو یا رشد قابل ملاحظه یی یافتند. چرا شرقی که چنین توانایی هایی را داشت به گفتهء شما به تفکر اشراقی- شاعرانه رو کرد و در ساحهء علوم و تکنولوژی این همه از غرب عقب ماند؟
زرياب :  خوب ، اول باید بگویم که این سیستم اعداد اصلاً هندی است که از طریق اعراب به اروپا رسید. تا آن زمان در سیستم اعداد معروف به رومی- که در واقع ، یونانی هستند و باز هم عدد نه بل حروف الفبأ اند- صفر وجود نداشت. در نتیجه اروپایی ها در نوشتن ارقام کلان مشکل جدی داشتند. ورود سیستم اعداد هندی و به خصوص پذیرش صفر، این مشکل را حل کرد.
فکر می کنم هند با بقیهء شرق تفاوت بسیار داشته است. در هند - در کنار دیدگاه های اشراقی و مذهبی - فلسفه وجود داشت و حتّا فلسفهء مادّي وجود داشت که می کوشید مسایل این جهانی را با عقل بشری بشناسد و توضیح دهد.
نقش تمدن اسلامی را که در واقع در نتیجهء داد و ستدها با کشورها و فرهنگ های گوناگون پدیدآمد و از منابع گوناگون تغذیه کرد و قادر به رشد علوم و مدنیت گردید ، در پیشرفت مدنیت بشری نمی توان انکار کرد. و امّا ، باید در نظر بگیریم که تا قرن چهارم و پنجم هجری در جهان اسلام سه نظام اندیشه یی موازی با هم موجود بودند:
- نظام اندیشه یی دینی ،
- نظام اندیشه یی عرفانی ،
- نظام اندیشه یی علمی- فلسفی .
در دوره های بعدی ، نظام اندیشه یی علمی- فلسفی قهارانه سرکوب گردید و بسیار کمرنگ ساخته شد. نظام اندیشه یی عرفانی با سپر ساختن دین ، توانست از ماجرا جان به سلامت ببرد. به همین دلیل است که می بینیم اکثر علمای ما در گذشته- از جمله ابن سینا- عارف هم بوده اند. اگر بار دیگر ، در کنار این دو نظام اندیشه یی ، جای مناسبی برای نظام اندیشه یی علمی- فلسفی هم ، در جوامع ما باز گردد، شاید یکی از گره های مهم این معضله حل شده بتواند. در توضیح پیشی گرفتن غرب و پسمانی شرق ، نظریه یی متکی به شرایط جغرافیایی- اقلیمی نیز وجود دارد که - کم از کم- یکی از پهلو های مهم این مسأله را به بررسی می گیرد و روشن می سازد. منظورم نظریهء «شیوهء تولید آسیایی» است که در آن به علت نیاز به شبکه های آبیاری ، دولت و فرامانروایان می توانند سلطهء خود را بر کشاورزان تحمیل کنند. در حالی که در غرب همیشه باران می بارد و کشت و زراعت نیاز به ساختن شبکه های بغرنج آبیاری ندارد.
آهنگ :  شما - قبلاً- در پاسخ به یکی از پرسش ها گفتید که از غرب چیزهای زیادی آموختید. انگلستان را گاهی مادر دموکراسی هم می گویند. آیا شما در آن جا با ارزش ها و موازین دموکراسی هم آشنا شدید و از آن ها اثر برداشتید و به حیث روشنفکر و دموکرات این اثرات را به افغانستان هم منتقل ساختید؟
زرياب :  شما می دانید که در مرکز لندن پارکی وجود دارد به نام «هایدپارک» و در آن گوشه یی است به نام «سپیکرز کارنر» که معنای آن « گوشهء سخنرانان» است . در رخصتی های پایان هفته، هر کسی که خواسته باشد ، می تواند در این گوشه برای خودش میزی بگذارد و روی موضوعی که می خواهد سخنرانی کند. بدون مبالغه ، من در پایان هرهفته ، به این گوشه می رفتم و به سخنرانی های گوناگون گوش می دادم. در آن جا ، یکی از مزایای کمونیزم و کاستی های سرمایه داری صحبت می کرد و کس دیگری برخلاف آن و سومی به تبلیغ مسیحیت مصروف می بود و چهارمی روی مطلب دیگری سخن می گفت . مردم را می دیدم که می آیند و به سخنرانی های گوناگون گوش می دهند و پرسش هایی را با سخنرانان در میان می نهند و گفت وشنود ها برپا می شوند. نتیجه این که دیدم مردم با شنیدن و بررسی دیدگاه های گوناگون حق و امکان انتخاب را می یابند.
روشن است که با شنیدن نظریات متفاوت، ذهن آدم بازتر می شود. در نتیجه ، پی بردم که خود را به دیدن از یک زوایهء خاص محدود کردن ، کار درستی نیست، بل ، باید زوایای گوناگون را آزمود تا دریافت که کدام یک درست تر است.
دیگر این که بردباری متقابل میان دارنده گان دیدگاه های گوناگون را دیدم و آموختم که باید انسان- حتّا - به سخن مخالفین اندیشه یی خودش هم گوش فرا دهد و حاضر باشد با آنان وارد بحث منطقی شود.
یک بدبختیی که تجربهء دههء چهل هجری خورشیدی را در کشور ما به فرجام بد کشانید، این است که هیچ یک ما - حتّا- ابتدایی ترین اصول و موازین دموکراسی و از جمله تحمل و تساهل (تولرانس) را درک نکرده بودیم - گرچه برای آن در زبان خود چندین معادل داریم. هر گروه و هر حزب ما ، عاشق گپ ها و اندیشه های خودش بود و خودش را یگانه مرجع حقیقت می دانست. می توانم گفت که همه گروه ها از فضای دموکراسی برای از میان بردن دموکراسی بهره برداری کردند.
آهنگ: آیا در دههء چهل در مکاتب و پوهنتون ها مبادی دموکراسی تدریس می گردید و کتب و نشراتی موجود بودند تا مردم با دموکراسی لااقل از لحاظ نظری آشنایی حاصل کرده بتوانند؟
زرياب :  در آن زمان کسی به نام داکتر فرزان، سلسله مقالاتی در مورد دموکراسی نوشت که فکر می کنم اولین و آخرین مقالات در این مورد بود و بس. در مؤسسات تعلیمی و تحصلی نیز مبادی دموکراسی تدریس نمی شد.
آهنگ: یعنی شاه از بالا دموکراسی را به مردم اعطا کرد؛ بدون آن که حکومت برای آشنایی مردم و یا کم از کم باسوادان جامعه با دموکراسی، کاری را انجام بدهد. آیا دولت نمی توانست موجودیت و عواقب و پیامدهای این خلأ خطرناک را درک بکند؟
زرياب :  یکی از کاستی های مهم این بود که کوشیده شد تا دموکراسی توسط کسانی در عمل پیاده گردد که خود دموکرات نبودند.
آهنگ: و اگر روشن تر سخن بگویید...
زرياب :  خوب، از نخست وزیران های این دوره، تنها دکتور یوسف خان و موسی شفیق که در تدوین قانون اساسی نو نقش داشتند، دموکراسی را می شناختند و به آن متعهد بودند. در حالی که سه دولتمرد دیگر اصلاً با قانون اساسی میانهء خوبی نداشتند. دو ارگان دیگر یعنی قضأ و قوهء تقنینیه نیز در وضعیتی بهتر از این نبودند.
عبيدی:  این فضای نو بر کار نویسنده گی و اشتغال رسمی تان - که آن زمان ژورنالیزم بود - هم اثر داشت و شما خود را آزاد تر احساس می کردید؟
زرياب :  بلی ، من - کم از کم- از تجربهء کار خودم به حیث مدیر عمومی شعبهء خبرنگاران روزنامهء اصلاح- انیس ، این را می توانم بگویم که به خصوص در دورهء موسی شفیق ، بر خبرها و گزارش هایی که آن وقت تهیه و نشر می کردیم ، هیچ نوع سانسوری اعمال نمی شد.
می شد این فضا را آهسته آهسته بر عرصه های دیگر زنده گی فرهنگی نیز منتقل ساخت.
خوب ، با برگشت به آن زمان ، حادثه یی به یادم آمد به ارتباط مسألهء بورس تحصیلی ام به انگستان. احوال آورند که گویا این بورس را که من برای آن انتخاب شده بودم ، به کس دیگری داده اند. من بدون پرسان و جویان رفتم و خالد روشان را که معین وزارت اطلاعات و کلتور و مرد مسن و محترمی بود گیر کردم و سخنان تندی به او گفتم .
به دفتر که برگشتم ، شکریه جان رعد- که آن وقت مدیر ما بود- آمد و گفت آقای خالد روشان به من تلفون کرده است . خالد روشان تیلفونی به من اطلاع داده بود که بورس مورد دعوا، بورس دیگری است و بورس من بر سر جای خودش است و نیز مژده داده بود که دو هفته بعد روندهء تحصیل به انگلستان خواهم شد. شما حال این بردباری و بزرگواری آن مرد فرزانه را ببینید و خامی و نابردباری من را.
به هر رو ، مطلب این که در آن فضا می شد حتّا یخن بلندترین مقامات را هم گرفت و حق خود را مطالبه کرد.
عبيدی:  آیا آن زمان نسبت به آینده احساس خوشبینی می کردید و یا خطراتی را هم بو می کشیدید؟
زرياب :  فوق العاده احساس خوشبینی می کردم. واقعیت این است که اگر آن فضا ادامه می یافت و دمکراسی در افغانستان به ثمر می رسید - شاید - ما نه تنها برای کشور های منطقه ، بل ، برای تمام جهان اسلامی یک نمونه می بودیم و یک موقعیت استثنایی می داشتیم.
عبيدی:  خوب از پهلویی که خوشبینی بر می انگیخت که بگذریم، می بینیم که در آن زمان در قطب چپ و راست دو نیرو سر بلند می کردند که از نظر ایدیولوژی ، آرمان و اهداف و هم از نظر وابسته گی ها، از بیخ و ریشه با دموکراسی مخالف بودند. و این نیروها در پایتخت و مراکز عمدهء کشور ، بر فضای زنده گی سیاسی با گذشت هر روز پر قوت تر اثر می گذاشتند. چرا عواقب احتمالی این گرایش ها پیش بینی شده نمی توانست و عناصر و حلقات هوادار دموکراسی چرا نتوانستند برا ي مقابله با این خطرات و دفاع از دموکراسی خود را منسجم ساخته و برای دفاع از دموکراسی وارد میدان شوند؟
زرياب :  خوب ، دههء چهل هجری خورشیدی - که برابر است با دههء شصت میلادی- در سراسر جهان دورهء اوج گیری نیروهای چپ بود. مثلاً می توان از تظاهرات دانشجویی در فرانسه یادآوری کرد که حتّا دوگول را واداشت تا از پاریس فرار کند. در امریکا نیز جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان اوج می گرفت . در فرانسه متفکرینی مانند ژان پل سارتر، میشل فوکو و سیمیون دوبوار سربرافراختند. به این صورت ، در دههء شصت میلادی ، گرایش اندیشه یی و سیاسی در جهان ، چپ بود . و این طبعاً بر افغانستان نیز اثرات خود را داشت.
همان طور که در مورد حزب تودهء ایران گفته شده که هیچ روشنفکری ایرانی نبوده که باری در آخور حزب توده نول نزده باشد . در افغانستان نیز این قضیه تا حدی در مورد روشنفکران نسل نو و حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، صدق می کند.
عبيدی:  این نکته در مورد شما هم صدق می کند؟
زرياب :  اول می خواهم پاسخ سؤال قبلی را تکمیل کنم و در این باره بعد تر صحبت خواهیم نمود. حتّا در فزیک هم چنین است که هر نیرویی ، نیروی متناسب و معکوس خودش را ایجاد می کند. در نتیجهء تبارز نیروهای چپ در افغانستان، اخوان المسلمین تحت نام «جوانان مسلمان» به حیث نیروی مخالف آن در قطب دیگر سربلند کرد. در نتیجه دو نیروی چپ و راست چنان قوت گرفتند که حرف میانه هیچ بازاری نداشت و کسی به آن گوش فرا نمی داد.
آهنگ: و شما در کدام قطب قرار گرفتید؟
زرياب :  من ، در قطب چپ قرار گرفتم ؛ چون آن قطب دیگر در طول تاریخ شناخته شده و تجربه شده بود. در قطب چپ هم من خط هواداران اتحاد شوروی را تأیید می کردم.
آهنگ: عضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان هم بودید؟
زرياب :  نی. هیچ وقت عضو هیچ حزبی نبودم و نخواستم عضو هیچ حزبی شوم.
آهنگ: چرا؟
زرياب :  من اعتراضاتی داشتم. خوب - طوری که گفتم - من پس از سفر انگلستان از نظر اندیشه یی و سیاسی ، زیاد تغییر کرده بودم. دید حزبی قاعدتهً دید تنگ است و من نمی توانستم با چنین دیدی خودم را مقید بسازم. شاید روی همین دلایل بود که ببرک کارمل، گرچه مرا از نزدیک می شناخت، هیچ وقت از من برای عضویت در حزب دعوت نکرد. و من این را نشانهء هوشیاری او می دانم.
طوری که قبلاً هم گفتم، من، ببرک کارمل و بسیاری از اعضای بلندپایه این حزب را می شناختم. کارمل را از دوره یی که کودک بودم، می شناختم ؛ چون او با برادر بزرگم رفت و آمد داشت. صحبت هایش به نظرم جالب بود. به نظرم روشنفکر متفکر، سخنور خوب و آدم منطقی بود. امروز هم که مسایل را سبک و سنگین می کنم ، می بینم که حوادث در افغانستان طوری پیش آمد که ببرک کارمل بسیار بدنام شود.
عبيدی:  یعنی او به کار هایی که بعداً کرد ، معتقد نبود؟
زرياب :  نی ، نی. منظورم این نیست. بدون شک او سخت سویتیست (شوری گرا ) بود. اشتباه بنیادی او تسلیمی صد درصد به شوروی بود. آقای آصف آهنگ، به من گفتند که باری به دیدن ببرک کارمل رفت و برخی مسایل را با او مطرح کرد. و جوابی که شنید چنین بود: « رفقای شوروی اوضاع جهان را بهتر از ما می شناسند و بهتر تحلیل می کنند. رفقای شوروی اوضاع منطقه را بهتر از ما می شناسند و بهتر تحلیل می کنند. رفقای شوروی اوضاع افغانستان را بهتر از ما می شناسند و بهتر تحلیل می کنند . بنابراین ، آن چه که رفقای شوروی می گویند، درست تر از آن چیزی است که ما فکر کرده می توانیم و می گوییم » . آقای آهنگ به من گفتند که وقتی این پاسخ را شنیدم ، دیدم که بحث با کارمل در این مورد بی ثمر است و دیگر چیزی نگفتم. باری هم ، در برابر این پرسش برادرم خُردم - عالم دانشور- که چرا حزب دموکراتیک خلق افغانستان صد درصد سوتیست باشد ، گفته بود: « چه کسی می گوید که ما صد در صد سوتیست هستیم ؟ این درست نیست ؛ چون که ما هزار درصد سوتیست هستیم ! » می بینید که قضیه خیلی مضحک بود .
عبيدی:  شما گفتید که در نتیجهء سفر به انگلستان و دیدن و آموختن چیزهای نو ، دچار تغییرات و تحولات فکری شدید و به خصوص با خواندن « مجمع الجزایر گولاک» شک تان به یقین مبدل شد. آیا شما کوشیدید تا ذهن کارمل و رهبران دیگر آن حزب را هم کمی باز بسازید؟
زرياب :  نی، ذهن آنان ساخته شده بود و نمی شد آن بنای کانکریتی را ویران کرد و به جای آن بنای دیگری ساخت . از این رو ، اگر هم من به چنین کوششی دست می زدم ، بی سود می بود. البته باهم بحث ها و صحبت هایی داشتیم و امّا نه با این هدف قبلی از سوی من که ذهن آنان را دگرگون بسازم.
از سوی دیگر ، در آن حزب جمع بزرگی از روشنفکران گرد آمده بود و نمی شد این واقعیت را نادیده گرفت و تمام پیوندها را با آن برید. شاید دکتور اناهیتا نخستیم زنی بود که در نیمهء نخست دههء چهل هجری خورشیدی ، هنگام وفات پدرم ، همراه با کارمل ، برای فاتحه به مسجد آمد .
آهنگ :  آیا با آن حزب همکاری هایی هم داشتید؟
زرياب :  من قبلاً گفتم که این جناح را تأیید می کردم. زمانی که در عسکری بودم ، کارمل از من خواهش کرد تا مقاله یی در بارهء جنبش های روشنفکرانه برای نشر در جریدهء «پرچم» بنویسم. من این خواهش را پذیرفتم. در رخصتی پایان هفته که به خانه آمدم، رفتم به دفتر جریدهء پرچم که کارمل را ببینم. وقتی که به آن جا رسیدم، دیدم که جلسهء هیئت تحریر جریدهء پرچم دایر است. ببرک کارمل ، سلطان علی کشتمند، میراکبر خیبر، نوراحمد نور، اناهیتا راتب زاد، سلیمان لایق و بارق شفیعی، در آن زمان اعضای هیئت تحریر پرچم بودند. داخل که شدم، ببرک کارمل رو به سلیمان لایق کرد و گفت : « خوب شد که رهنورد خودش آمد تا مسأله را با خودش حل و فصل کنید » . لایق با کمی ناراحتی گفت : « نی ، نی چیز مهمی نیست » . کارمل باز هم اصرار کرد. لایق گفت: « من پیشنهاد کردم که مقاله زیر عنوان " جنبش های روشنفکری " چاپ شود » . من گفتم که جنبش های روشنفکری و جنبش های روشنفکرانه با هم تفاوت دارند. کارمل از موضع من پشتیبانی کرد و مقاله تحت همان عنوان « جنبش های روشنفکرانه » به چاپ رسید. در مجموع ، از من دو مقاله در پرچم ، زیر نام مستعار « مهربخش » به چاپ رسیده است.
آهنگ :  آیا روی همچو مسایلی با ببرک کارمل توافق نظر داشتید؟
زرياب :  این پرسش را نمی شود با بلی و یا نی پاسخ داد . ما هر کدام دیدگاه های خود را داشتیم. نخست دیدگاه های ما به هم نزدیک بودند ؛ ولی پسان ها دیگر چنین نبود- من گفتم که پس از سفر انگلستان بسیار تغییر کرده بودم.
من دو مورد از ملاقات ها و صحبت هایم را با ببرک کارمل، قبل از به قدرت رسیدن او برای تان قصه می کنم.
چند روزی ، پس از کودتای محمد داوود خان، به سوی دفترم که در عمارت مطبعهء دولتی قرار داشت ، می رفتم که نزدیک بلاک 55 مکروریون با ببرک کارمل رو به رو شدم. ساعت هشت و نیم صبح بود. کارمل گفت :
-کجا می روی؟
گفتم :
- به طرف دفتر.
گفت :
- نمی شود برویم به خانه ات و با هم چای بنوشیم و کمی صحبت کنیم؟
به خانهء من رفتیم. آن وقت ها هنوز تنها زنده گی می کردم. چای دم کردم . پس از تعارفات ، ببرک کارمل از من پرسید:
- در مورد اوضاع چه فکر می کنی؟
گفتم:
- منتظرم ببینم که برخورد داوود خان با روشنفکران چی گونه خواهد بود.
ببرک کارمل پیالهء چایش را محکم بر روی میز کوبید و گفت:
- کدام روشنفکران ؟! همین هایی که ظاهرخان به آنان ده سال وقت داد و آنان تنها بر سر و کّلهء هم دیگر کوفتند. کدام روشنفکران ؟!
من تا آن وقت چنین برخورد خشنی از ببرک کارمل ندیده بودم.
یک و نیم سال یا دوسال بعد ، باز هم تصادفاً در عین محل با ببرک کارمل مواجه شدم و او با نگرانی شکوه کرد:
- گپی که تو گفته بودی ، بسیار درست بود و داوود خان روشنفکران را زیر ضربه قرار داده است.
گفتم:
- امّا نه همه را. من همین اکنون هم گردانندهء مجله یی هستم که داوود خان خود بنیاد نهاده و نامش را انتخاب کرده است . کارم را هم با راحتی تمام به پیش می برم. منظورم مجلهء
)Aryana - Afghanistan Republic(
بود که به زبان انگلیسی به نشر می رسید.
آهنگ: پس از آن که کارمل به قدرت رسید هم او را ملاقات کردید؟
زرياب :  پس از کودتای ثور ، در وزارت اطلاعات و کلتور به حیث رییس هنر مقرر شدم و مدتی از کارم نگذشته بود که زندانی گردیدم. پس از رهایی از زندان به حیث مدیر عمومی فرهنگ مردم مقرر شدم. پس از به قدرت رسیدن ببرک کارمل ، مرا به حیث رییس روزنامهء کابل تایمز ، مقرر کردند. مدتی از کارم نگذشته بود که مکتوب رسمیی از وزارت اطلاعات و کلتور رسید به امضای بارق شفیعی مشاور وزارت اطلاعات و کلتور. در این مکتوب خواسته شده بود تا همهء مطالب پیش از نشر از نظر او گذشتانده شوند. من، با این مکتوب رفتم نزد مجید سربلند که وزیر اطلاعات و کلتور بود . ماجرا را گفتم و توضیح دادم که بارق شفیعی انگلیسی نمی داند و اگر قرار باشد که مطالب را به فارسی ترجمه کنیم و از نظر او بگذرانیم - چون کابل تایمز روزنامه است - این کار از نظر وقت و بودجه عملی نیست.
سربلند گفت : « بارق صاحب هم عجب کارهایی می کند ! » تیلفون را برداشت و به بارق شفیعی زنگ زد و خواستار توضیح شد. معلوم می شد که بارق از آن سو استدلال می کند که اینان جوان هستند و ممکن است اشتباه بکنند . سر بلند در جواب گفت: « خوب جوانان تا اشتباه نکنند کار را چی گونه بیاموزند ؟ بگذار کار را بیاموزند ». باز معلوم می شد که از آن طرف احتمال عدم رعایت قانون مطبوعات پیش کشیده شد و این بار سربلند با لحن تند گفت: « بارق صاحب، کدام قانون مطبوعات؟ قانون مطبوعات من هستم که عضویت کمیتهء مرکزی را دارم ! »
به هر رو ، به این ترتیب بود که ماجرای این مکتوب پایان یافت و ما مانند گذشته به کارمان ادامه دادیم. مدت زیادی نگذشته بود که این بار مکتوبی دریافت داشتیم به امضای خود مجید سر بلند که در آن هدایت داده شده بود تا منبعد اخبار خارجی تنها از آژانس تاس و آژانس خبری آلمان شرقی گرفته شود و بس. من با این مکتوب باز رفتم به نزد مجید سربلند و پس از ارائهء دلایل، گفتم اگر قرار باشد تا اخبار را تنها از این دو آژانس بگیریم ، در آن صورت بهتر است روزنامه را به جای کابل تایمز ، «پراودای کابل» بنامیم .
سربلند که آدم معقولی بود ، گفت : « راست می گویی. من در این مورد با رفقای بالا گپ می زنم » .
فردا که نزد او رفتم تا از نتیجهء صحبت او با «رفقای بالا» باخبر شوم ، او گفت : « رفقای بالا بر همین نظر اند و من نمی توانم کاری بکنم » .
من گفتم که در این صورت دیگر نمی توانم به کارم به حیث رییس کابل تایمز ادامه بدهم. گفت: « تا یک هفتهء دیگر هم کار کن ».
یک هفته بعد از طریق رادیو شنیدم که به حیث رییس فرهنگ و هنر در وزارت اطلاعات و کلتور تعیین شده ام.
مدتی از اشتغال در وظیفهء جدید نگذشته بود که دیدم سازمان اولیه حزبی در همهء امور مداخله می کند. بالاخره یک روز حوصله ام به سر رسید و کاغذی فرستادم به دفتر وزیر با درخواست رخصتی بدون معاش و رفتم به خانه.
سربلند چند ماهی این کرسی را خالی گذاشت و دو سه مرتبه هم از طریق دوستم لطیف ناظمی از من خواست تا به سر کارم برگردم. و امّا ، من نپذیرفتم. در همین وقت بود که فرید بیژند، برایم تیلفون کرد و گفت که ببرک کارمل اعضای شورای مرکزی اتحادیهء نویسنده گان را برای ملاقات می پذیرد و چون من هم عضو این شورا هستم ، بهتر است که در این ملاقات سهم بگیرم. در این ملاقات در سر تا پای صحبتش ، ببرک کارمل چشم در چشم من دوخته بود و پس از بیان هر مطلبی می پرسید که همین طور درست است نی. در پایان ، در کنار در خروجی تالار، ببرک کارمل با یکایک اشتراک کننده گان دست داد. نوبت من که رسید دستم را در دستش محکم گرفت و گفت:
- شنیده ام که رخصتی بدون معاش گرفته ای . چه وقت این رخصتی تمام می شود ؟
من با شدت دستم را کشیدم و گفتم که نمی دانم و از تالار خارج شدم. پس از چند لحظه دیدم که فدا محمد دهنشین - که آن وقت رییس شعبهء تبلیغ و فرهنگ کمیتهء مرکزی بود - با عبدالله نایبی، به دنبالم آمدند. دهنشین گفت: « کجا هستی؟ ما از چندی است که جستجویت می کنیم» .
گفتم: « با این دم و دستگاهی که شما دارید ، یافتن کسی در شهر کابل نباید برای تان مشکل باشد» .
او هم در بارهء این که چه وقت رخصتیم تمام می شود ، پرسید. جواب دادم که هر وقت تمام شد ، خبرتان می کنم .
چندی بعد رفعت حسینی، به خانه آمد و در بارهء اتحادیهء نویسنده گان و کار آن گفت و افزود که جای خوبی است و افزود اگر آن جا کار کنم خوشم خواهد آمد. گفتم تقرر در آن جا به دست کیست. گفت به دست شعبهء تبلیغ و فرهنگ. به دهنشین تیلفون کردم و روز بعد با هم قرار ملاقات گذاشتیم. قضیه را با او در میان نهادم . فوراً نایبی را خواست و بلافاصله مکتوب تقررم را صادر کرد. به این ترتیب در اتحادیهء نویسنده گان ، منشی بخش داستان شدم.
این بود ماجرای اولین و آخرین ملاقات من با ببرک کارمل پس از به قدرت رسیدن او.
این را هم بگویم که کارمل نزد یکی از دوستان مشترک گلایه کرده بود که من حتّا برای تبریک گفتن به نزدش نرفته ام. با خودم فکر کردم کدام تبریک و تبریک برای چی.
آهنگ: در کابل تایمز با تجاوز اتحاد شوروی چه برخوردی داشتید؟
زرياب :  کابل تایمز روزنامه یی بود در چهار صفحه. در صفحهء اول و آخر اخبار داخلی و خارجی به چاپ می رسید. اخبار داخلی را آژانس اطلاعاتی باختر می فرستاد. اخبار خارجی را از آژانس هایی که با آن ها قراردادهای قبلی موجود بود ، دریافت می داشتیم. مثلاً رویتر اخبار را مستقیماً از لندن مخابره می کرد و ما آن را در کابل تایمز مستقیماً دریافت می کردیم.
در دو صفحهء وسطی می کوشیدیم بیشتر مطالب ذوقیی را که خارجی ها علاقه داشتند در مورد افغانستان داشته باشند ، به چاپ برسانیدیم. مثلاً این که در افغانستان سرکه در کجاها و چی گونه تولید می شود، چی گونه سرکه آزمایش می شود ، سرکهء کدام جاها دارای کیفیت خوب اند و این که مردم افغانستان سرکه را برای چی و چی گونه مصرف می کنند.
سرمقاله ها -که باید زبان روزنامه باشد- در زمان ریاست من در کابل تایمز غالباً توسط جناب آقای عبدالحق واله نوشته می شدند و من در آن ها تنها از نظر کابرد واژه ها اصلاحاتی را وارد می کردم. مثلاً به یاد دارم که باری در یکی از سرمقاله ها او نام اسپ حضرت امام حسین را که در معرکهء کربلا اشتراک کرده بود ؛ دُل دُل نوشته بود، در حالی که دُل دُل نام اسپ حضرت علی کرم الله وجهه بود و من آن را به ذوالجناح که نام اسپ امام حسین بود، تصحیح کردم. من این گونه چیزها را اصلاح می کردم . در غیر آن، چیزی که آقای واله می نوشتند، به چاپ می رسید.
آهنگ: در آن مقطع فاجعه بار و جگر خراش برای مردم افغانستان، به یقین که خارجی ها تنها در این مورد علاقه مند نبودند که در افغانستان سرکه چه گونه تولید می شود و به مصرف می رسد ، بل، در این مورد هم می خواستند بفهمند که مردم افغانستان در مورد موجودیت قوای شوروی در کشور شان چی گونه برخورد می کنند .
زرياب :  در زمانی که من در کابل تایمز کار می کردم ، با هیچ ژورنالیست غربی ملاقات نداشته ام. در واقع ، به هیچ ژورنالیست غربی موقع نمی دادند تا مرا ملاقات کند. حالا یک ژورنالیست آلمانی بر من اتهام بسته که گویا در یک ملاقات از من در مورد شمار سربازان شوروی در افغانستان پرسیده و من در جوابش گفته ام که اصلاً هیچ سرباز شوروی در افغانستان وجود ندارد. این یک اتهام محض و خنده آور است. ژورنالیست های کشورهای - به اصطلاح برادر - که با من ملاقات می کردند، پرسش های قالبی مطرح می نمودند و من هم همان طور قالبی جواب می گفتم.
آهنگ: در کابل تایمز شما تا چه حد می توانستید لااقل به صورت مبهم و پوشیده در برابر رژیم دست نشاندهء شوروی در کابل دید انتقادی داشته باشید؟
زرياب :  در کابل تایمز چنین چیزی ممکن نبود. و امّا، در انجمن نویسنده گان می توانستم چیزهایی را که می خواستم ، بگویم. آن جا من و دوستان دیگری - مانند استاد واصف باختری، استاد روهی مرحوم، استاد هیوادمل، زرین انځور ، مرحوم اسحاق ننگیال ، قهارعاصی و دیگران - انجمنی در درون انجمن رسمی داشتیم و کارهایی را که مفید می دانستیم و ممکن بودند، انجام می دادیم.
عبيدی:  به هر رو، شما قبلاً خود گفتید که لااقل از لحاظ اندیشه یی و آرمانی چپ بودید و جناح خاصی از قطب چپ را تأیید هم می کردید. پس چرا در زمانی که این نیرو قدرت دولتی را در دست گرفت - تا زمان سقوط آن - اثر ادبی جدیدی از شما کمتر در دست است؟
زرياب :  بلی من در تمام این دوره ، تنها دو داستان نوشتم . یکی از این دو داستان هم که « برف و نقش های روی دیوار» نام دارد، دارای سوژهء مذهبی است. این دوره برای من دشواری های خودش را هم داشت.
عبیدی : مثلاً چه دشواری هایی؟
زریاب : مثلاً یکی از این دشواری ها تاخت و تازهای برخی کادرهای جوان حزب حاکم بر من و کسانی همچون من بود. مثلاً پژوهان گردانی،در چند سیمینار بر من و واصف باختری تاخت که گویا ما حرف های احسان طبری را دستاویز می سازیم تا بر ضد حزب و دولت و سوسیالیزم ، سخن بگوییم.
البته من در نوشتاری از احسان طبری نقل قول کرده و گفته بودم که یک اثر هرچند هم محتوای بسیار انقلابی داشته باشد ، ولی فاقد ویژه گی های هنری باشد، هر چیز دیگری می تواند باشد، به جز از یک اثر ادبی. و اگر یک اثر ادبی هرچند محتوای ارتجاعی داشته باشد، ولی دارای ویژه گی های هنری باشد، باز هم یک اثر ادبی شمرده می شود. و یا - مثلاً - شماری از داستان های قبلاً منتشر شده ام در یک مجموعه زیر چاپ بود که خبر یافتم کار چاپ به امر آقای عبدالله سپنتگر که مسؤول شعبهء تبلیغ و فرهنگ در کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق بود، متوقف شده است. تیلفونی مطلب را با او در میان نهادم و قرار شد او را همان روز در دفترش ملاقات کنم. او در ملاقات توضیح داد که گویا بعضی رفقا نام کتاب را نپسندیده اند. وقتی خواستم صحبت را شروع کنم او پرسید:
- آیا مرا می شناسید که چی گونه آدمی هستم؟
گفتم:
- بلی می گویند که آدم مستبد و خشنی هستید.
گفت :
- بلی. درست است و با در نظرداشت همین نکته با من صحبت کنید.
گفتم :
- و آیا شما مرا می شناسید که چی گونه آدمی هستم؟
گفت:
- بد نیست اگر خود را کمی معرفی بکنید.
گفتم:
- من به بعث بعد از موت ایمان دارم. و شما هم با در نظر داشت همین نکته با من صحبت کنید.
دیدم که نرم شد . صحبت ما به درازا کشید و در پایان از او پرسیدم که آیا کتاب چاپ می شود یا نی .
گفت: بلی چاپ می شود ؛ امّا نام کتاب را تغییر بدهید.
گفتم خوب نام یک داستان دیگر را بر مجموعه می گذارم. و نام «مرد کوهستان» را پیشنهاد کردم. پذیرفت و به این ترتیب این مجموعه به چاپ رسید.
آهنگ: نویسنده و روشنفکر باید وجدان جامعهء خودش باشد و در مواقع بحرانی با آثار شان مشعل هایی برای روشن ساختن راه برون رفت برافروزند. شما چه گونه توانستید که در آن مقطع خونین تاریخ افغانستان، داستان ننویسید؟
زرياب :  من در آن مرحله نوشته ام. مقاله نوشته ام و ترجمه هایی کرده ام که فکر می کردم مفید اند. تنها داستان ننوشته ام.
آهنگ: آیا فکر نمی کنید که شما می توانستید با نوشتن داستان در آن مرحله به خود آگاهی مردم افغانستان کمک کنید ؛ چنان که نویسنده گان دیگر ، در کشورهای دیگر ، کرده اند؟
زرياب :  من مفید تر می دانستم که با نوشتن مقاله و ترجمه ها مستقیم سخن بگویم تا از طریق داستان.
در کابل هم باری در یک سیمینار این موضع مطرح شد. جواب من این بود که حوادث تاریخی در آثار داستانی مدت ها بعد از وقوع بازتاب می یابند. مثلاً بین حملهء ناپلیون به روسیه (1812) و داستان «جنگ و صلح» تولستوی سالهای زیادی فاصله وجوددارد. بین جنگ داخلی امریکا و داستان معروف «بربادرفته» اثر مارگریت میچل هم فاصلهء زیادی وجود دارد. به همین سان میان استعمار غرب در امریکای جنوبی و رمان معروف «صد سال تنهایی» اثر کارسیا مارکز، دوسده فاصله موجود است.
علت این است که نویسنده باید از نفس جریان رویداد بیرون شود و پس از آن از بیرون به آن بنگرد . آن گاه است که می تواند آن رویدادها را در آثارش به گونهء هنری بازتاب دهد. من هم در رمان های - تا هنوز ناتمام - « سرانجام آقای سحر خیز بیدار می شود» و «سیب و ارسطاطالیس» گوشه هایی از این حوادث را بازتاب داده ام (1) .
عبيدی:  در این مسقیم گپ زدن تا چه حد در آن زمان باید خود سانسوری می کردید؟
زرياب :  در مرحلهء زمامداری ببرک کارمل ، آدم باید بسیار محتاط می بود. و امّا، در دورهء دکتور نجیب الله ، من خودم شخصاً هیچ احتیاط نمی کردم.
آهنگ: شماری از شاعران و نویسنده گان پس ازکودتای ثور و شماری نیز پس تجاوز شوروی ، افغانستان را ترک گفته و به کشورهای دیگر مهاجرت کردند تا از آن جا بر ضد متجاوز و رژیم دست نشاندهء آن به مبارزه بپردازند. آیا برای شما راهی موجود نبود تا چنین بکنید؟
زرياب :  راه نی که راه ها موجود بودند . در دعوت ها چند دیپلمات کشورهای غربی - حتّا - مسقیماً هم به من گفتند که در صورتی که خواسته باشم ، برایم ویزه صادر خواهند کرد تا به کشورهای شان بروم. و امّا ، من نمی خواستم مردم و کشورم را ترک بگویم ؛ بل ، می خواستم در وطنم بمانم و کاری را که از دستم براید باشد انجام بدهم. هرکسی باید نظر به حکم وجدان خودش عمل کند. من به هیچ وجه حاضر نبودم و وجدان، عقل و احساس و قلبم برایم اجازه نمی داد تا وطن را ترک بگویم. مجاهدین هم که به قدرت رسیدند ، یک و نیم سال در وطن ماندم ؛ تا این که بالاخره روزی رسید که دیگر باقی ماندن و زنده گی کردن در وطن ناممکن شد و ناگزیر و به حیث آخرین انتخاب مجبور به ترک وطن شدم.
عبيدی:  وطن برای شما چه گونه تعریف می شود- با عناصری مانند آب و خاک ، مردم و فرهنگ ، تاریخ و جغرافیا و یا چیز بیشتر از این؟
زریاب : همهء این ها، جمع ارزش های بسیار دیگر . خوب من در آن گهواره خوابیده ام، از هوای آن سرزمین تنفس کرده ام، از آبش نوشیده ام، از نعماتش خورده ام. با مردمش پیوند و انس و الفت داشته ام، پوست و گوشت و خون و رگ و استخوانم ازداشته های آن وطن ساخته شده است...
عبيدی:  آیا به خاطر آن که افغانستان کشور عقب مانده یی است ، نسبت به آن احساس مسؤولیت می کنید و اگر- مثلاً - در کشور ثروتمندی به دنیا می آمدید ، ممکن بود که احساس دیگری در مورد وطن داشته باشید ؟
زرياب :  وطندوستی نزد همهء ملل جهان وجود دارد. هر کسی وطن خودش را دوست دارد. برای فرانسوی ها ، فرانسه بهترین وطن است و برای آلمانی ها ، آلمان. من نمی گویم که کشورم بهترین کشور دنیا است ؛ ولی برای من بهترین است و یگانه وطن می تواند باشد و هیچ کجای دیگر نمی تواند وطنم شود.
عبيدی:  و حال که دور از وطن هستید چه احساسی دارید؟
زرياب :  یک احساس بی تفاوتی نسبت به همه چیز. یک احساس کمبود- یک خلأ درونی که همه چیز را ویران می کند- کمبود ناشی از دوری از وطن.
من در فرانسه ، حتّا یک بار هم احساس نکرده ام که کسی به سوی من به حیث بیگانه نگاه کرده باشد. فرانسه کشوری است که در آن کمترین احساس تبعیض وجود دارد. آزادی ، برابری و برادری شعار رسمی دولت فرانسه است - از زمان انقلاب فرانسه تا به امروز. ولی من حتّا چنین کشور کم تبعیضی را هم نمی توانم به حیث وطن بپذیرم. برای من یک وطن وجوددارد و آن هم افغانستان است.
عبيدی:  خوب شما قبلاً هم در خارج بوده اید...
زرياب :  بلی ، ولی آن وقت احساس دیگری داشتم و می دانستم که آمده ام تا با دست پر به وطن برگردم و می دانستم که چی زمانی سفرم تمام می شود و به وطن بر می گردم ؛ ولی اکنون امید چندانی برای پدید آمدن امکان برگشت ندارم. در انگلستان روزی که درسم تمام شد، فردایش به ادارهء امور خارجه رفتم و تقاضا کردم تا برایم در اولین فرصت ممکنه تکت برگشت به افغانستان بدهند. گفتند که برای محصلین خارجیی که تحصیل را تمام کرده اند، سفر دو هفته یی با برنامهء بسیار جالبی به اسکاتلند تدارک دیده اند. از اسکاتلند ستایش ها کردند تا مگر من هم در این برنامه اشتراک بکنم ؛ ولی دل من هوای وطن داشت و نمی خواستم حتّا یک لحظه بیشتر در آن جا بمانم . همان بود که از خیر سفر اسکاتلند گذشته و به وطن برگشتم.
آهنگ :  بعضی ها شما را پرچمی خطاب می کنند. پاسخ شما در این مورد چیست؟
زرياب :  خوب ، چه باید گفت ؟ اگر کسی از روی ناآگاهی برکسی اتهامی را وارد کند ، گپ دیگری است. و امّا، اگر کسی حقیقت را بداند و با وجود آن هم از سر خصومت اتهام ناروا وارد کند ، دیگر ارائهء حقیقت هم سودی ندارد.
به هر رو، تا جایی که من خبر دارم، به جز جریدهء « امید » کسی دیگری این اتهام را بر من وارد نکرده است- همان جریده یی که خود خواهش کرد تا نوشتارها و آثار مرا به چاپ برساند و این کار را آغاز هم کرد و پس از آن که دید من دیدگاه مستقل خودم را دارم و حاضر نیستم به ساز کسی برقصم ، شروع کرد به تهدید و اتهام بستن.
یک کسی هم که در آلمان در حوالی فرانکفورت زنده گی می کند ، چنین اتهامی را تحت عنوان «حاشیه نشین های خلق و پرچم» علیه من عنوان کرد. و امّا، سالی پس از عنوان کردن چنین اتهامی ، به من نامه نوشت و مرا استاد اعظم رهنورد زریاب خطاب کرد. من در پاسخش نوشتم که چه گونه می شود باری به کسی چنان اتهامی وارد نمود و سپس او را استاد خطاب کرد. و او این پرسشم را پاسخ نگفت و دیگر برایم نامه ننوشت.
به هر رو، همه کسانی که مرا از نزدیک می شناسند- از جمله شمار زیادی از شخصیت های سرشناس و مطرح در عرصهء ادبیات- می دانند که من هیچ گاه عضو هیچ حزب و سازمانی نبوده ام و هیچ گونه تعهد و وابسته گی سازمانی نداشته ام.
وقتی در زمان تره کی - امین، زندانی شدم، مستنطق «اکسا» از من ضمن تحقیق پرسید که از رهبران پرچم چه کسانی را می شناسم و ملاقات کرده ام. نام همه رهبران شناخته شدهء این حزب را برشمردم. پرسید که با ببرک کارمل ملاقات هم کرده ام . گفتم بلی. پرسید که در کجا با کارمل ملاقات کرده ام. گفتم در خانهء خودش، در خانهء خودم و در جاهای دیگر. او در حالی که دستش را چون مار کفچه به حرکت درمی آورد گفت: « ببرک مثل مار کفچه است و وقتی مار کفچه چشم در چشم گنجشک بدوزد ، دیگر گنجشک را راه فراری نیست. پس چی گونه ممکن است که تو کارمل را ملاقات کرده باشی و او تو را به گروه پرچم جذب نکرده باشد؟ »
من بر این حقیقت بار دیگر تأکید کردم که نه کارمل مرا به عضویت حزب دعوت کرده است و نه من عضو حزب بوده ام. در ضمن گفتم که من تنها با رهبران پرچم شناخت و روابط نداشته ام؛ بل ، کریم میثاق که آن زمان وزیر مالیه و شرعی جوزجانی که وزیر عدلیه بودند نیز از جملهء دوستان شخصی من هستند. به همین سان طوری که پیشتر گفتم سایر رهبران و فعالین سیاسی از گروه ها و جریان های دیگر - مثلاً طاهر بدخشی و قدرت الله حداد- را نیز می شناختم.
مستنطق اکسا گفت آیا حاضری که سندی را امضأ کنی که تو عضو حزب پرچم نبوده ای و در صورتی که ما سندی در مورد عضویتت در پرچم به دست بیاوریم ، حکم اعدام خودت را قبول داری. گفتم : « بلی حاضرم چنین سندی را امضأ کنم . » در واقع ، هم چنین سندی را امضأ کردم و مستنطق ، در پایان ، بار دیگر این سند را تکان داد و گفت : « می دانی چی را امضأ کرده ای ؟ » گفتم : « بلی می دانم.»
( 3 )
آهنگ :  در مورد انتخاب شما به حیث رییس انجمن نویسنده گان هم برخی ها مدعی شده اند که حزب و یا برخی رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان شما را برای رسیدن به این مقام کمک و پشتیبانی کرده اند و شماری هم استدلال می کنند که اگر شما عضو حزب نمی بودید، اصلاً ممکن نبود تا به این مقام برسید...
زرياب :  با کسانی که بی پایه اتهام وارد می کنند، نمی توان وارد بحث منطقی شد. این گونه اتهامات ارزش پاسخ گفتن را هم ندارند. و امّا، کسانی که از این جریانات آگاه نیستند و می خواهند حقیقت را بدانند ، این حق را دارند و من در این باره خود را مکلف می دانم - به خصوص که در این جریان تنها من نی که بسیاری از شخصیت های ادبی داخل کشور سهیم بودند.
در زمستان سال 1368 دکتور اکرم عثمان - که تا آن وقت ریاست انجمن نویسنده گان افغانستان را بر عهده داشت - در یک پست سیاسی در خارج از کشور مقرر شد. به این ترتیب کرسی ریاست انجمن خالی ماند و مسألهء انتخاب رییس جدید انجمن مطرح گردید. از سوی دیگر بنابر دستور دکتور نجیب الله قرار بود تا این بار انتخابات به صورت سری برگذار شود. چنان که قبلاً گفتم، ما اعضای غیر حزبی انجمن ، در داخل آن ، انجمن دیگری داشتیم - از جمله چهره های سرشناسی مانند استاد واصف باختری، استاد محمد صدیق روهی، استاد زلمی هیوادمل، زرین انځور. مرحوم روهی کسی بود که مفکورهء معرفی کاندیدای مستقل در برابر کاندیدای حزب را با من مطرح کرد و گفت این فرصتی است برای آزمایش صداقت رهبری دولت در مورد ادعای دموکراسی و مصالحهء ملی. من خود ایشان را به حیث کاندیدا برای این مقام پیشنهاد کردم ؛ ولی روهی صاحب ، بر کاندیداتوری من پافشاری کردند. در نهایت ، من این پیشنهاد را پذیرفتم.
چند روز پیش از برگذاری انتخابات ، فریدمزدک، من و واصف باختری را شبی به خانهء خودش مهمان کرد و پس از تعارفات صحبت را بر اصل مطلب آورده و گفت: « شنیده ام که شما هم کاندید ریاست انجمن هستید ». گفتم : « بلی » . گفت: « اگر مؤافق باشید، ما طوری می کنیم که بارق شفیعی رییس انجمن شود و شما معاون انجمن و چندی بعد بارق شفیعی در یک پست دیپلوماتیک در خارج از کشور مقرر شود و به این ترتیب شما به صورت اتوماتیک رییس انجمن خواهید شد» .
من گفتم که باید در این مورد با دوستان دیگرم هم مشوره بکنم. با دوستانم که مشورت کردم، در این مورد مخالفت نکردند.
در جلسهء هیئت رییسهء انجمن، سلیمان لایق، به گفتهء خودش چون ریش سفید تر از همه بود، در صدر قرار گرفت و در جریان صحبت ، گفت که هیئت رییسه برای پست ریاست انجمن تنها یک کاندیدا دارد که بارق شفیعی است و هر کسی که خواسته باشد بعداً می تواند خود را در خود جریان اجلاس شورای مرکزی انجمن برای پست معاونیت انجمن نامزد کند. صحبت لایق هنوز به پایان نرسیده بود که از میان تالار صدایی بلند شد که می گفت : «لایق صاحب ، داسی چې دی ، نو موږ هم خپل کاندیدا لرو !» . دیدم که مرحوم روهی است که سخن می گوید. لایق پرسید که کاندیدای شما کی است. روهی صاحب جواب داد: « رهنورد زریاب! » گرچه در سیمای لایق آثار تعجب دیده شد ولی مخالفتی نکرد و گفت : « خوب بگذار چنین باشد » ( 4 ) .
در اجلاس شورای مرکزی انجمن نویسنده گان که در هوتل آریانا برگذار گردید، من هم در قطار سایر کارمندان حرفه یی انجمن تا برگذاری جلسه ، مصروف استقبال از اعضای شورای مرکزی انجمن و مهمانان بودم. هنگامی که بارق شفیعی وارد هوتل آریانا شد، با دیدن من به لحن استهزا آمیزی گفت :« حالا خوده با ما هم میزنی ! ». گفتم که مسألهء «زدن» مطرح نیست ؛ دموکراسی همین است. شما هم کاندیدا هستید و من هم و انتخاب کننده گان باید تصمیم بگیرند که به کی رأی می دهند. اگر من رأی کمتر آوردم ، همه خواهند دید و خواهند پذیرفت که شما برنده شده اید. به هر رو ، پیش از آغاز رأی گیری، هر دو کاندیدا ، نماینده گان خودشان را برای نظارت بر شمارش آرأ معرفی کردند. من آقای نایل را به حیث نمایندهء خودم معرفی کردم. پس از شمارش آرأ روشن گردید که من بیش از هشتاد درصد آرأ را به دست آورده ام . به این ترتیب به حیث رییس انجمن نویسنده گان انتخاب شدم.
روز پس از انتخابات ، از دفتر رییس جمهور تیلفون آمد که رییس جمهور می خواهد فردا با من ملاقات کند. به این ترتیب روز بعد به ملاقات دکتور نجیب الله رفتم. این ملاقات که مدت کوتاهی پس از کودتای شهنواز ټنی ، صورت گرفت در زیر زمینی مخصوص سرفرماندهی قوای مسلح که در محوطهء مقر دفتر ریاست جمهوری قرار داشت، انجام شد . هنوز اثرات خرابی های ناشی از حملات هوایی کودتاچیان بر در و دیوار عمارت ریاست جمهوری مشهود بودند. وقتی وارد دفتر رییس جمهور شدم، دکتور نجیب الله از جا برخاست و با من بغل کشی کرد و گفت : « شما حالا رفقای ما را شکست می دادید. و امّا، به هر صورت ، خوب شد که حق به حق دار رسید. حالا من پشت سر تان هستم و از کمک در اجرای وظایفی که در پیش دارید، دریغ نخواهم کرد».
رییس جمهور نجیب الله، تا آخر بر سر این قول خودش استوار ماند و هیچ پیشنهادی نبود که از سوی انجمن به امضأی من به ریاست جمهوری رفته باشد و رد گردیده باشد.
عبيدی:  شما در یک پرسش قبلی در مورد امکان آیندهء بهتر و جهان بهتر آینده صحبت کردید که به باور شما «سوسیالیزم دارای سیمای انسانی» می تواند آن را تأمین کند. وقتی با چنین باور خوشبینانه به دورنمای تاریخی می نگرید، پس چرا به حیث یک نویسندهء بدبین شهرت یافته اید ؟ داوری خود شما در این مورد چیست؟
زرياب :  پیشتر گفتم که - در یک مرحله - عکس های شوپنهاور و صادق هدایت را - که اولی از بدبین ترین فلاسفه و دیگری از بدبین ترین نویسنده گان است- در جیب داشتم. طوری که روشن است ، صادق هدایت به حدی نسبت به زنده گی بدبین بود که زنده گی را تحمل کرده نتوانست و خودکشی کرد . او در زمان زنده گی خودش هم گفته بود که تمام زنده گی برایش «دو پشیز هم ارزش ندارد» .
خلاصه این که من هم ، در یک مرحله ، نسبت به زنده گی بدبین بودم. طبعاً در داستان هایی هم که در آن مرحله نوشته ام، نیز این بدبینی بازتاب یافته است. و امّا، یک عده در این مورد زیاد مبالغه می کنند. مثلاً نویسندهء کتاب «نثر فارسی افغانستان» ، در مورد من چیزهایی نوشته است که من با آن ها مؤافق نیستم. بدبختانه عین داوری ها را در دانشنامه یی که در ایران در بارهء ادبیات افغانستان به چاپ رسیده است ، نیز بازتاب داده اند.
در فرهنگی که در فرانسه چاپ گردیده است نوشته اند که گویا از طریق صادق هدایت ، از آثار کافکا تأثیر برداشته ام. و شما می دانید که کافکا از نویسنده گان بسیار بدبین بوده است. به همین ترتیب در فرهنگی که ایرانیان در امریکا چاپ کرده اند، بازهمین داوری تکرار شده است. به هر رو، این بدبینی تنها مدت معینی با من بود که بعداً قضایا تا اندازه یی دگرگون شدند.
عبيدی:  منتقدینی که با شما و آثار تان آشنایی نزدیک و ژرف دارند، بر این نظر اند که بسیاری از قهرمانان داستان های شما، آدم های مالیخولیایی اند.
زرياب :  نی ، چنین نیست. به دور از خودستایی و خود پسندی، میتوانم بگویم که در داستان های من تنوع فراوان موجود است- هم از نظر موضوع، هم از نظر آدم ها و هم از نظر فضاها. بازهم به جرأت می توانم بگویم که این اندازه تنوع را در کار هیچ نویسندهء دیگر افغان نمی توان یافت. این موضوع را یک پژوهشگر ایرانی هم در مطلبی که در «دُر درّي» چاپ شده ، یاد کرده است.
عبيدی:  منتقدین مذکور بر این باور هم هستند که در برخی داستان های شما عینیت و در برخی دیگر ذهنیت حاکم است. آیا شما این را می پذیرید؛ اگر جواب مثبت است، علت آن چیست؟
زرياب :  بلی. این تقسیم بندی را می پذیرم. طوری که پیشتر هم گفتم، در ابتدأ داستان هایی می نوشتم که بیشتر رنگ طبقاتی داشتند و من آن ها را با گرایش به عینیت و واقعیت گرایی نوشته ام. و امّا، رفته رفته به این باور رسیدم که تعریف معروف« هنر بازتاب واقعیت است» ، چندان تعریف درستی نیست. و بر این باور شدم که هنر آفرینش است. یعنی انسان باید بیافریند، نه این که بازتاب دهد. واقعیت را کمرهء عکاسی و فلمبرداری بهتر از هر نویسنده یی می تواند بازتاب دهد. وظیفهء نویسنده آفرینش است. او باید چیزهایی را بیافریند که در واقعیت وجود ندارند. نویسنده باید یک تعادل را میان تخیل و واقعیت به وجود بیاورد، تا زنده گی را تحمل پذیر بسازد.
آهنگ: داوری رهنوردی که راه های پر فراز و نشیب زنده گی را پیموده است ، در مورد زریاب جوان چیست؟
زرياب :  فکر می کنم طی پنج، شش ساعتی که با هم گفت و شنود داشتیم، به بخش هایی از این پرسش هم پاسخ گفته باشم. ارائه یک پاسخ کامل به این پرسش در چند دقیقه ممکن نیست. شاید هم در مقطع کنونی نتوانم یک پاسخ جامع به این پرسش ارائه بکنم. به هر رو، زمانی که توانایی همچو داوری دشوار را یافتم ، به این پرسش تان هم پاسخ خواهم گفت.
------------------------------------
1) این کتاب ، در سال 1380 هجری خورشیدی ، از سوی انتشارات آرش، در پیشاور به چاپ رسید . ( آسمایی )
2) این رویدادها، تا اندازه ییهم ، در رمان « گلنار و آیینهء » رهنورد زریاب در سال 1381 چاپ شده است ،نیز بازتاب یافته اند . ( آسمایی )
3) این ماجرا در نبشتهء « بهار در قفس » که در کتاب « شمعی در شبستانی » چاپ شده است ، نیز آمده است . (آسمایی )
4) از این رویداد ، در یادواره یی که رهنورد زریاب به خاطر مرگ شادروان روهی نوشته است ، نیز سخن رفته است . (آسمایی )