عبدالله شادان
 

گلنار و آيينه اولين داستان بلند زرياب

اين اولين داستان بلند زرياب است


گلنار و آيينه اولين رمان اعظم رهنورد زرياب يکی از مطرح ترين نويسندگان داستان کوتاه افغانستان است که اخيرا از سوی مرکز انتشارات آرش در شهر پيشاوردر 154 صفحه چاپ شده است.


گلنار و آيينه داستان عشق پر شور دو دلداده- ربابه رقاصه ای از کوچه خرابات شهر کابل و پسر دانشجويی از طبقه متوسط اين شهر است.

ربابه رقاصه است. مادرش رقاصه بوده است و همين گونه چند نسل از مادر بزرگانش در سرزمين هند رقاصه بود ه اند.

مادر بزرگ مادرش از هند به افغانستان آمده است. مادر مادر مادر مادر ربابه- گلنار رقاصه دربار يکی از مهاراجه های لکنهو در هند بوده است.

گلنار هنرش را به ذروه کمال ملکوتی می رساند و شبی در آزمونی دشوار- مهاراجه مست و لايعقل از او می خواهد با تصويرش در آيينه مسابقه بدهد و تصويرش
را شکست بدهد. گلنار تا سپيده دم می رقصد و پس از تلاش و تقلا تصويرش را در آينه از پا می اندازد ولی خودش می رقصد و می رقصد.

او ديگر خودش نيست. نيروی مرموزی در وجود او داخل می شود. او در آن حالت کرشنا (خدای معروف هندوها) را می بيند و کرشنا به سوی او می خندد. او می رقصد و پرده ها پنجره ها و سرانجام کاخ مهاراجه آتش می گيرد.

اما احساسات عاشقانه بين ربابه و دانشجو که راوی داستان است - به حدی اوج ميگيرد که هردو در آن مستغرق می شوند. ديگر زمين وآسمان برای آنان آيينه هايی می شود که صورت دلدار را بازتاب می دهد.

راوی که ديگر با خانواده ربابه آشنا شده، چنان دلبسته به آن ها می شود که گويی سال هاست آن ها را می شناسد. او شيرين، خاله و امير و خسرو برادران ربابه را مثل اعضای خانواده خود دوست می دارد.

ربابه روزی او را بر سر گور مادرش در نزديک زيارت تميم انصار می برد. آنگاه قصه می کند که مادرش شبی خواسته بود مثل گلنار با تصويرش در آيينه مسابقه بدهد. شب تا سحر رقصيده بود اما موفق نشده بود و هم او و هم تصويرش -هردو - از پا افتاده بودند و فردای آن روز مادرش مرده بود.

ربابه گفته بود که نام مادرش هم گلنار بوده است. اصلا نام همه مادران بزرگش گلنار بوده است.

راوی شبی که به خانه ربابه مهمان می شود با دنيايی نو از سادگی و صميميت آشنا می شود با قصه ها و باورهای افسون کننده و جادويی.

اما در اين ميان اتفاق عجيبی روی می دهد. شيرين کف دست راوی را می بيند و ناراحت می شود.

روزی ديگر ربابه در ميعادگاه با تلخی به معشوق خود خبر می دهد که آن ها زمانی در گذشته خواهر و برادر هم بوده اند. زيرا کف های دست آنان که با دست های ديگران هيچ شباهتی ندارد، به گونه شگفتی آوری به همديگر شبيه است.

ديگران در کف دست شان دو خط يا سه خط دارند اما کف دست راست راوی و ر بابه- هردو- يک خط در وسط خود دارد و آنگاه ر بابه او را برادر خطاب می کند.

اگرچه در داستان گلنار و آيينه اين اعتقاد به تناسخ است که مانع وصال دو دلداده می شود ولی در واقع خط راست دستان آنها خطی است که جامعه بين قشرهايش کشيده است.

پسردانشجويی از طبقه متوسط جامعه نمی تواند با يک رقاصه ازدواج کند. رقاصه ها را جامعه تنها برای ايجاد سرگرمی خوش دارد.

به همين دليل است که وقتی ربابه با راوی به پارک شهر نو- محله اعيان نشين شهر- می رود چادری اش را بالا نمی زند. زيرا افرادی که او را تنها در مجالس رقص ديده اند، با ديدن او با يک پسر در شهر نو خواهند خنديد. و نه تنها اين- بلکه اگر کوچکترين بهانه ای پيدا کنند به او ناسزا خواهند گفت .

برای مثال، يک شب مردی از اين قشرهای بالا که مست کرده است- از ربابه می خواهد با او برقصد. ربابه او را رد می کند و آن مرد او را با کنچنی خطاب می کند و بدينگونه ربابه را سخت توهين و تحقير می کند.

ربابه که يکبار ديگر متوجه جايگاه خود در جامعه شده است، همان شب بر سر قبر مادرش می رود و به شدت می گريد و می گريد ومی گريد - شايد می خواهد گريه ذخيره شده نسل هايی از توهين شدگان را بيرون بريزد. سپس ناگهان در تاريکی شب بدون ساز و بی آنکه زنگی به پايش ببندد پايکوبی را آغاز می کند.

او پس از آن تصميم می گيرد که گلنار شود و قدرت گلنار، آن رقاصه دربار مهاراجه لگنهو را بدست آرد تا بدينگونه شايد بتواند ازبيمايگانی که علو هنر را درک نمی کنند- انتقام بگيرد و آنانی را که به او توهين می کنند به آتش بکشد.

ربابه به هند به جستجوی آثاری از گلنار می رود. اما از او نشانی نمی يابد. در محل قصر مهاراجه کارخانه ای ساخته شده است.

وقتی ربابه پس از سالی به کابل بر می گردد ديگر موهايش همه خاکستری شده است. ديگر از آن ربابه شاد و سرحال خبری نيست. بی حال و کم زور و ناتوان شده است. چندی بعد ربابه، شيرين خاله اش و امير و خسرو برادرانش همه بدون آگاهی راوی به هند می روند.

پس از آن آواره و سرگردان به کابل و پيشاور و دوباره کابل می روند. ربابه در ضمن تحولات سياسی ای که در افغانستان اتفاق می افتد برادرانش را از دست می دهد. خاله اش نيز می ميرد و او تنهای تنها می ماند.

گلنار و آيينه به شيوه رئاليسم جادويی نوشته شده است.( وقتی گلنار می رقصيد پروانه ها به تالار هجوم می آوردند. گلنار در برابر آينه می رقصد و تصويرش که با او در آينه می رقصد از پا می افتد ولی خودش همچنان می رقصد. دلربا( آله موسيقی) در اتاقی تنها به سوگ نوازنده اش می نالد و يا سياهی موهای خسرو در حاليکه طبله می نوازد ناپديد می شود و به رنگ نقره يی در می آيد.)

اين رمان مجموعه ايست از رويا واسطوره و واقعيت. ولی صحنه ها - آدم ها و حوادث آن قدر واقعی اند که خواننده نسبت به آنها هيچگونه احساس بيگانگی نمی کند.

گلنار و آيينه داستان نسلی يا گروه هايی است که خرافات و حوادث خونين سياسی آنها را تباه کرده است و شايد به همين دليل است که در جاهايی، داستان روال نوستالژيک می گيرد.

شيرين به ربابه می گويد: "ربابه، همه چيزهای خوب دنيای ما از بين رفته است"، و يا زمانی که ربابه می گويد: "طبله نوازان بسياری را ديدم. همه استادان بزرگ بودند - اما آن پندت نيمداس ديگر وجود ندارد."

گاهی شخصيت ها زندگی را پوچ و بيهوده احساس می کنند و راوی که از تنهايی خشمگين است احساس می کند که زندگی جز يک غصه بزرگ و تمام ناشدنی چيز ديگری نيست.

گلنار و آيينه تا حدود زيادی رنگ و بوی هندی دارد ولی اين ويژگی طبيعی آن است. از سويی فلسفه ها - باورها و اسطوره های هندی از هزاران سال به اين سو در سرزمين افغانستان گسترش يافته است و از سوی ديگر خانواده يکی از شخصيت های اصلی داستان در قرن گذشته از هند به افغانستان آمده است.

و سر انجام تاثير فيلم های هندی را هم نمی توان بر اين کتاب انکار کرد.

 

توصيف مکان ها و آدم ها دقيق و بسيار زيباست. نويسنده شب کوچه خرابات را اينگونه وصف می کند: "هوا بيخی تاريک بود. چراغ ها اينجا وآنجا بر سر دروازه ها بل بل می کردند. در دو سوی کوچه ديوارهای بلند قد بر افراشته بودند. .... بر آسمان مستطيل شکلی که بر فراز ديوارها نمايان بود ستاره ها بر زمينه آبی رنگ می درخشيدند."

همينگونه است توصيف صحنه های زيارت، شب شش و ...

رهنورد در گلنار و آيينه صميميت وعياری و آزادگی ساکنان خرابات را تصوير می کند.

زبان رمان رهنورد اگر چه تا حدود زيادی با زبان نقش ها و پندارهای اثر ديگر او بسيار شبيه است ولی آنچه آن را از نقش ها و پندارها متفاوت می سازد شاعرانه بودن زبان گلنار و آيينه است.

شاعرانه بودن زبان با روح و درونمايه داستان در سازگاری کامل قرار دارد:" و پاهايش روی نقش های سرخ و سپيد قالی آواز دلکش زنگ را می کاشتند." و يا: "کوچه های قديمی کابل خاموش و آرام بودند و کتاب سياه شب با واژه های ستاره ای همچنان گشوده و باز بود."

به نظر می رسد که رهنورد زرياب در اين رمان تجربه های شخصی خودش را بيان ميکند. تصور می شود راوی که در سراپای رمان نام او ذکر نمی شود، خود رهنورد زرياب است.

البته کاستی هايی هم در رمان ديده می شود. در يکی دو مورد تداوم برهم می خورد. به گونه مثال در صحنه شب شش- پيراهن ليمويی ربابه چند سطر بعد گلابی می شود.
تکرار نام ها يا صداها و يا ديگر واژه ها در قصه ها از ويژگی های کار رهنورد در داستان های کوتاه او بوده و اين شگرد باعث ايجاد فضا و حالت دلخواه در قصه و داستان می شود.

ولی تکرار بيش از حد لازم می تواند نتيجه معکوس بار آورد. دراين رمان 25 تا 28 هزار کلمه ای، صدا واژه شنگ شنگ 176 بار تکرار شده است.

حوادث گلنار و آيينه ظرف سی تا سی و پنج سال اتفاق می افتد. يکی از کاستی های اين رمان را می توان توصيف شتابزده رويداد های سياسی - اجتماعی دوره های انقلاب ثور- حکومت مجاهدين و حکومت طالبان و اثرات آن بر شخصيت های رمان دانست.

اين تحولات ظرف حدود 23 سال اتفاق افتاد. ولی رهنورد همه آن را در کمتر از چهار صفحه خلاصه کرده است. اما رهنورد استدلالی دارد و آن اين که او اين رمان را با شتابزدگی، در دوازده روز، نوشته است.

با وجود اين رمان گلنار و آيينه را می توان رويدادی بی سابقه در ادبيات معاصر افغانستان تلقی کرد.

گلنار و آيينه با دردها و حسرت های آن، با پاکيزگی و صفا و صميميت شخصيت های اصلی آن و با خرافات و جهل و تاريکی ای که زندگی آنها را تباه کرده است، با واژه پايان در آخر کتاب به پايان نمی رسد. خواننده مدتی با شخصيت های رمان و تراژدی آنها زندگی می کند.