کاوه شفق آهنگ

 

 

 

·        مسؤوليت تاريخي و اجتماعي روشنفكر است كه مقدم تر از هر حركت ديگر نگذارد تا رشته رشد فرهنگي ازهم فروپاشد و نگذارد تا فرهنگ كه هويت ملت است ، دچار هرج و مرج شود.

·        امروز كه سرنوشت ملي ما تعيين مي گردد ... روشنفكران ما كجا هستند؟! چرا صدايي از آنان شنيده نمي شود؟!

·        وقتي روشنفكر در بين نسل جوان نفوذ نداشته باشد ، پيام خودش را به كدام نسل مي خواهد برساند ؟

·      اگر از جوانا ن مقيم در اروپا  بپرسيد امير شيرعلي خان كي بود و غبار  كيست ، با تعجب نگاه خواهند كرد  و خواهند پرسيد كه اين چيزها را در افغانستان با ويسكي مي خورند و يا با ودكا ؟!...

 

 

 

فغان كه ميوه صدساله تاك آزادي

به فصلِ حاصلِ مي سركه شد ، شراب نشد

 

 

مجله آسمايي در شماره خزاني سال 1380 خورشيدي ، بحث را در مورد روشنفكر و نقش روشنفكر در جامعه افغاني باز كرده كه توجه ام را جلب نمود.

من ، مربوط به نسلي مي باشم كه در طفوليت شاهد كودتاي سرطان و بعداً شاهد جريانات سياه تر ديگر بوده ام . از  نوجواني  تا كنون فرسنگ ها در فرسنگ دور از وطن به سر مي برم؛ ولي نظر به علاقه يي كه به فرهنگ ، تاريخ و جريانات سياسي - اجتماعي كشورم دارم ، مي خواهم برداشت خودم را به حيث يك جوان افغان كه در فضاي سياسي ، اجتماعي افغانستان به سر نبرده است ، ابراز نمايم. شايد در تحليل و نتيجه گيري خود كلاً اشتباه نمايم ، ولي ، اين وظيفه بزرگان ماست كه ما را متوجه اشتباهات ما نمايند. هرچند بزرگان ما تا به حال گوشه چشمي هم به ما نشان نداده اند - گويا ما اصلاً به دنيا نيامده ايم و وجود نداريم. با آنهم در پهلوي نا به ساماني هاي فراوان ديگر اين هم برماست تا دروازه هاي فكر بزرگان را دق الباب كنيم و فرياد بـــزنيم كه ما وجود داريم و خــواهي نخواهي آينده اين كشور هستيم ، تجربه هاي تان را براي ما بگوييد تا ما هم خداي ناخواسته باعث تكرار سياه تاريخ نگرديم.

اگر از بحث هاي قراردادي روي كلمه روشنفكر بگذريم ، جنبش روشنفكري در افغانستان را در چهار مرحله - كه هر كدام آن خصوصيات خود را دارد - مي توانيم بررسي نماييم. لذا ناگزيرم مختصراً اين مراحل را ذكر نمايم .

   مرحله اول جنبش روشنفكري در زمان سلطنت امير حبيب الله خان در پشت ديوارهاي مكتب حبيبيه ظهور كرد. اين جنبش نظر به شرايط آن زمان جامعه افغاني ، فكري بود نو . شايد در حد يك طفل تازه به دنيا آمده ، ولي به هر صورت فكري پا به عرصه هستي نهاده بود. شايد با ديد امروزي ما ، خواسته هاي جنبش اول روشنفكري بسيار محدود به نظر رسد ، ولي به هر صورت اين جنبشي بود آغازگر - آغاز گر انديشيدن براي آزادي و زنده گي مدني و گفتن نه در مقابل قدرت عام و تام سلطنت. از سوي ديگر محمود طرزي ، با چاپ و پخش سراج الاخبار ، در محدوده  امكاناتي كه داشت، مولد روح انتقادي بود. اين كه چرا اين حركت - مشروطه خواهي - در جامعه رشد نكرد و به حيث نظام فكري مطرح نشد ، يقيناً علل بسيار دارد. به نظر من دو علت عمده آن يكي سطح سواد در جامعه و ديگري استبداد طبقه حاكمه بوده است.

دنباله اين حركت كه در تاريخ افغانستان به نام " نهضت دوم مشروطه خواهي " درج است ، حركتي است كه از داخل دربار بر مي خيزد. اين جنبش - با وجود تمام كمي ها و كاستي هايش - توانست با سياست و درايت ، آزادي افغانستان را حاصل نمايد و دروازه هاي كشور را به روي جهان بگشايد. در اين دوره معارف ترقي كرد و امكانات رشد فكري بيشتر شد. و امّا ، در اين جا نيز مي بينيم كه جرقه هاي فكري به وجود آمدند ، ولي اين جرقه ها به  جريانات عميق و گسترده فكري در جامعه تبديل نشدند. افكار مدرني كه از جانب دولت اماني و شخص شاه مطرح گرديدند نيز نتوانستند در سطح جامعه آن زمان افغاني جاي پا باز كنند. عشق و علاقه امان الله خان به پيشرفت و ترقي و مدرنيته باعث شتابزده گي هايي گرديد كه نيروهاي ارتجاعي به رهبري انگليس از آن ها سؤ استفاده ها بردند. و چون مدرنيته هنوز به حيث انديشه در جامعه استحكام نيافته بود ، از يك سو شتابزده گي ها و يك دست بودن قدرت و  از سوي ديگر سياست بازي هاي انگليس با استفاده از افكار عقبمانده داخلي گليم دولت اماني را برچيدند. 

پس از شكست نهضت دوره اماني ، تا فرارسيدن دوره صدرات شاه محمود خان ،  تعداد زياد روشنفكران يا كشته شدند و يا هم در زندانها جان سپردند و يا پير و مضمحل گرديدند.

نهضت مشروطيت - به رغم شكستي كه با آن موجه گرديد ـــ دو دستاورد بزرگ داشت : يكي استرداد استقلال سياسي افغانستان و دوم كاشتن بذر روحيه مدرنيته در زمينه فكر جامعه افغاني. بعد از جنگ دوم جهاني ، افكار مختلفي داخل افغانستان گرديدند . مطالعه جوانان وسعت يافت . جوانان بيشتر از هرزمان ديگر متوجه حقوق بشري گرديدند و خود را با سلاح فكري در برابر حكومت مطلقه و استبدادي هاشم خاني مجهز ساختند. پادشاه هم كه به سن و سال رسيده بود ديگر حكومت هاشم خان را براي جامعه مطلوب نپنداشت و وي را از وظيفه سبكدوش نموده و شاه محمود خان را به جايش در كرسي صدارت مقرر نمود. اين كه شاه محمود خان نظر به فشار اجتماعي و سياست تازه جهاني مجبور به دادن يك سلسله آزادي هاي نسبي براي مردم شد، يا طبيعتاً مطلق گرايي هاشم خان را نداشت ، بحث است خارج از حوصله اين مقالت. به هر حال ، از جمله آزادي هاي آن زمان يكي هم اجازه فعاليت سياسي جوانان بود. هرچند كه كسي اجازه نداشت زير نام حزب فعاليت نمايد ، ولي تحت نام جميعت اجازه فعاليت داشتند. " انتخابات" به وجود آمد و مردم نماينده هاي شان را براي پارلمان انتخاب نمودند. جميعت ها هريك به نام خود جريده يي نشر مي كردند و افكار خود را در  ميان مردم و مخصوصاً جوانان تبليغ مي نمودند. در شهركابل جميعت وطن به رهبري مرحوم غبار و جميعت نداي خلق به رهبري مرحوم دكتور محمودي از محبوبيت خاص ميان جوانان برخوردار بودند. هرچند اين آزادي ها بسيار محدود بودند ، ولي به هر حال روزنه يي بود كه شخصيت هاي آزادي خواه جهت گسترش مفكوره روشنفكري و مستحكم نمودن و بلندبردن انديشه آزادي و مدرنيته از آن استفاده هاي مثبت نمودند. جنبش فكري تازه يي به وجود آمده بود ، به اين معنا كه اين بار محركين جنبش با شناخت و آگاهي از تاريخ جنبش هاي بشري وارد ميدان شدند . مسايل سياسي ، اقتصادي و اجتماعي را در سخنراني ها و مقالات خود مطرح نمودند و به اين طريق دامنه نقد را كه پايه اساسي تفكر مدرن است وسيع تر ساختند. البته در محافل حاكمه حلقاتي هم وجود داشتند كه حتاّ اين آزادي هاي نسبي و محبوبيت روزافزون روشنفكران را نيز مانعي براي به قدرت رسيدن خود مي پنداشتند. مثلاً ، زماني كه محمودي مرامنامه جميعتش را تحت عنوان مرامنامه "حزب نداي خلق" به چاپ رسانيد ، رياست مطبوعات كه از جانب يك از حلقات محافل حاكمه حمايه مي شد با داكتر محمودي گويا برخورد "قانوني" نمود كه چرا اسم " حزب " را به جاي " جميعت " استفاده كرده است. با همين اتهام جريده نداي خلق را مصادره و فعاليت جميعت را ممنوع قرار دادند. حالا فكر كنيد ، سيستمي كه با يك كلمه بنيادش متزلزل مي شد ، تا چه اندازه فرسوده بود و روشنفكري كه تحت حاكميت اين سيستم براي آزادي مبارزه مي كرد ، حتاّ براي نوشتن يك مقاله چه رنج هايي را بايد متحمل مي گرديد. چند روز پس از مصادره جريده ندايخلق ، جريده وطن نيز توسط رياست مطبوعات كه سرنخش جاي ديگر بود ، مصادره گرديد و فعاليت جميعت وطن ممنوع قرار داده شد.

پس از بركناري شاه محمود خان ، " آزادي " هاي نسبي نيز از مردم گرفته شد. فعالين سياسي - البته آناني كه به سيستم حاكمه سر تسليم نمي گذاشتند - يكي پي ديگري به زندان افتادند . بسياري از منورين سال هاي طولاني در زندان به سر بردند و شماري نيز مانند مرحوم جويا ، ديگر هواي آزادي را تنفس كرده نتوانستند ، چون در زندان جان به جان آفرين سپردند -  روان اين بزرگمردان شاد باشد.

بزرگترين دست آورد جنبش روشنفكري در اين مرحله گسترش روحيه انتقادي ، آشنا نمودن جوانان با افكار مختلف سياسي ـ اجتماعي و روشن ساختن ضرورت نظام مشروطه و مبارزه پارلماني است.

دوره سوم جنبش روشنفكري زماني است كه پادشاه اعلام " دموكراسي " كرد. در اين مرحله جميعت هاي سياسي دوباره شروع به فعاليت آزاد كردند ، انتخابات صورت گرفت و مردم نماينده گان شان را انتخاب كردند و براي بار اول صدراعظم از فاميل سلطنتي نبود. به نظر من تفكيك حكومت از سلطنت ، يكي از بزرگترين دست آوردهاي جنبش مذكور است.

من تا جايي كه از روشنفكران امروزي جامعه ما شنيده ام و نوشته هاي ايشان را مطالعه نموده ام ، متأسفانه نشنيده ام و نخوانده ام كه از ارزش هاي مثبت اين حركت ها به حيث جنبش هاي پيش گام در جامعه افغانستان ذكر شايد و بايدي نموده باشند.

وقتي جنبش روشنفكري را از چهارديوارهاي صنوف مكتب حبيبيه تا آخر ‌‌‌‌"دهه دموكراسي " مطالعه مي كنيم مي بينيم كه روشنفكران در مسير اين حركت هر زماني كه مجرايي براي تنفس به دست آورده اند ، با افكار تازه تر و با ديد و روحيه گسترده تر انتقادي جهت استحكام يك جامعه مدني به مبارزه برخاسته اند. جاي شك نيست كه ما با ديد و دانش امروزي دامن دامن نقص و كمي و كاستي اين حركت ها را به رخ شان كشيده مي توانيم ؛ ولي اگر منصفانه قضاوت نماييم و شرايط سياسي ، فرهنگي ، اجتماعي و اقتصادي جامعه آن زمان افغاني را در نظر بگيريم متوجه مي شويم كه آن حركت ها تا چه اندازه راه را جهت رشد و تكامل فكر مدرنيته در جامعه عقبمانده و استبدادي افغاني باز كرده بودند.

متأسفانه با كودتاي 26 سرطان و طاعون هفت ثور و خيانت ملي 6 جدي و جريان هاي سياه بعدي ، سرمايه معنوي ملت ما كه با جان فشاني ها و تحمل  رنج هاي بيشمار زندان و شكنجه و تبعيد به دست آمده بود ، به خاك و خون كشانيده شد.

و امّا ، روشنفكران دوره چهارم يا نسل چهارم ، نسليست كه در آغاز نوجواني و يا جواني صداي ايديولوژي هاي مختلف به گوش شان رسيد و چون طبيعت جوان بيشتر آماده پذيرش فكر تازه است اين جوانان نيز دانسته يا ندانسته شيفته ايديولوژي هاي وارد شده  گرديدند. در اين مورد دو نكته قابل توجه است :

1- جامعه يي كه افكار مدرن دوره اماني را هضم كرده نتوانست ، توانايي آن را پيدا نمود -ـ ولو در حد بسيار اندك - كه حركات خلاف سنن و عقايد اكثريت مطلق را بپذيرد  و امكان رشد دهد. اين خود نشاندهنده رشد فكر سياسي جامعه بود كه ضميمه آن سواد است. هرچند اين حركت ها منحصر به چند شهر بودند ، ولي بالاخره در تمام جهان جنبش هاي سياسي - اجتماعي از يك جايي آغاز يافته اند. اين وضيعت نشان مي دهد كه " دهه دموكراسي " برخلاف نظر بسياري از روشنفكران امروز ، با وجود تمام نقايص و خلأ هايي كه هر پديده تازه به دنيا آمده مي داشته باشد ، چندان قلابي و بدخواه ترقي سياسي و اجتماعي نبوده است. در جامعه يي كه تا چندي قبل به خاطر نوشتن كلمه " حزب " چه بلايي بر سر روشنفكران مي آوردند، در "دهه دموكراسي" جريان هايي فعاليت مي كردند كه با شديدترين لحن با دستگاه حاكمه برخورد مي نمودند و نظام سلطنتي را رد مي كردند ، ولي من نشنيده ام كه با آن قصاوت قبلي با آنها برخورد شده باشد. به نظر من اين حركت هم در نفس خودش حركت مثبتي بود ، چون از يك طرف حرف هاي تازه تري در فرهنگ سياسي جامعه مطرح مي شد و از سوي ديگر اين حركت باعث سواد بيشتر سياسي و رشد روحيه انتقادي در جامعه مي گرديد.

2- اين كه حركت هاي ايديولوژيك مذكور تا چه حد پاسخ گوي شرايط سياسي ، اجتماعي و اقتصادي جامعه بودند و اين كه آيا اين ايديولوژي ها در مسير يك سلسله بحث هاي بنيادي و سازنده به حيث يك الترناتيف در جامعه مطرح شدند و يا اين كه با خون گرمي و بدون درنظرداشت شرايط موجود و بدون درك عمق ايديولوژي ها از جانب جوانان قبول شده بودند  ، پرسش هايي اند كه به نظر من  بايد توسط روشنفكران اين جنبش ها به حيث بخشي از مسايل اساسي بحث تاريخ سياسي چند دهه اخير افغانستان مطرح شوند و مورد مطالعه قرار بگيرند.

اين كه جزييات اين جنبش ها در افغانستان چه گونه بوده و چه گونه دست آوردهايي داشته اند ، بهتر است همچو مسايل را از محركين و فعالين اين جنبش ها پرسيد. تعدادي از اين روشنفكران خوشبختانه از دم تيغ دستگاه هاي آدم كشي نظام هاي ضدمردمي نجات يافته و امروز در برون از مرزهاي افغانستان زنده گي مي كنند و فعال اند.

برداشتي كه من از جنبش روشنفكري و فعاليت هاي سياسي - اجتماعي اين نسل در طول تقريباً 20 سال اخير مخصوصاً در بيرون از مرزهاي افغانستان و بيشتر آناني كه در اروپا به سر مي برند ، دارم  چنين است :

زماني كه به دكتور نجيب آخرين رييس جمهور سلسله شوروي پيشنهاد گرديد كه از قدرت كنار برود و حكومت را تسليم دهد ، او  گفت كه با كنار رفتن وي خلأ قدرت به وجود مي آيد و خداي نخواسته مملكت دچار هرج و مرج مي گردد.  رباني، هم درست همين جمله را گفت و در طول اين چند سال هرجايي كه پنهان مي شد ، گويا چوكي رياست جمهوري را از خود پيشتر و بيشتر در امنيت قرار مي داد كه خداي نخواسته چوكي بي نفر نماند و خلأ قدرت به وجود نيايد و مملكت دچار هرج و مرج نگردد. ولي ، ما با چشم سر ديديم و هنوز هم مي بينيم كه براي نشستن در اين چوكي و پر نمودن خلأ قدرت كانديدان اندك نبوده و نيستند.

و امّا ، جالب است كه هيچكس از آن زمان تا به امروز نگفت كه خلأ فرهنگ به وجود مي آيد. هرچند براي فعاليت در اين راستا كُرسي به خصوص  وجود ندارد، ولي مسؤوليت تاريخي و اجتماعي روشنفكر است كه مقدم تر از هر حركت ديگر نگذارد تا رشته رشد فرهنگي ازهم فروپاشد و نگذارد تا فرهنگ كه هويت ملت است ، دچار هرج و مرج شود.

روشنفكراني كه در طول اين 20 سال اخير در بيرون از مرزهاي افغانستان و به خصوص در اروپا فعاليت مي كنند آن قدر مصروف زد و بندهاي داخلي و مسايل تيوريك بودند كه ارتباط شان با جامعه افغاني روزتاروز كمتر و كمتر شده است. اينان كه تمام فعاليت هاي شان تنها و تنها در يك جمع محدود و در اتاق هاي دربسته بود ،  چنان مشغول جلسات جهت رفع اختلافات فكري گرديدند كه بيست سال تمام گذشت. در طول اين مدت آناني كه در داخل افغانستان به سر بردند عمر شان را جبراً در تاريكي و رنج هاي بي شمار ديگر كه بر همه ما معلوم است ، گذشتاندند.  و از آن عده يي كه در غرب به سر برده اند -ـ مقصد از جوانان نسل خودم است -ـ شمار معدود شان به درس و تعليم پرداختند و عده كثير ديگر از عيش و نوش هايي كه در اين ممالك به خصوص براي نسل جوان مهياست ، استفاده ها بردند و آخر الامر نسل بي كفايت و بي فرهنگ بار آمدند. اگر از اينان بپرسيد كه تازه ترين مُد لباس چيست و مايكل جكسن كيست ، فوراً براي تان جواب خواهند گفت ، ولي اگر بپرسيد امير شيرعلي خان كي بود و غبار  كيست ، با تعجب نگاه خواهند كرد و خواهند پرسيد كه اين چيزها را در افغانستان با ويسكي مي خورند و يا با ودكا... جنگ هاي پي در پي در كنسرت ها و پروگرام هاي افغاني كه به سعي و كوشش اين هموطنان صورت مي گيرند ، يكي از نشانه هاي اين بي فرهنگي است.

بزرگترين اشتباه روشنفكران نسل چهارم اين بود كه كوچكترين تماسي  با نسل جوان برقرار نكردند . امروز نه نسل جوان از آنان چيزي مي داند و نه آنان از وضيعت نسل جوان باخبراند.

كار اجتماعي و به خصوص جنبش روشنفكري اگر تسلسل نداشته باشد ، فايده اش چيست ؟  وقتي روشنفكر در بين نسل جوان نفوذ نداشته باشد ، پيام خودش را به كدام نسل مي خواهد برساند ؟ ملت ما امروز حد اقل يك نسل خلأ فرهنگي دارد و اين زخمي است كه بعدها  دردش طغيان خواهد كرد و آن وقت متوجه خواهيم شد كه دچار چه بدبختيي گرديده ايم - بدبختيي كه شايد همه بدبختي هاي ديگر را از ياد مان ببرد.

زماني كه در انتخابات بلديه ، مرحوم جويا به حيث كانديد نماينده گي اشتراك ورزيده بود ، روزي شخص محترمي به نام ماما هاشم ، نزدش رفت و گفت كه بهتر است براي گرفتن رأي از مردم ، با بزرگان چنداول ديدار نمايد. مرحوم جويا به جوابش گفته بود : ماما جان ، تو بيا و حيثيت اين چوكي را حفظ كن ، بعداً من مي روم و با هر كسي كه شما گفتيد ديدار مي نمايم ؛ من به همه بزرگان احترام دارم ، ولي مبارزه من براي نسل جوان است و نسل جوان اين كشور مرا انتخاب مي كند. و نتيجه انتخابات را كه در كتب مختلف تاريخ نوشته شده است داريم و از آن آشكار است كه تعداد آراي مرحوم جويا از همه بيشتر بوده است.

به همين گونه ، وقتي دولت ، مرحوم غبار و مرحوم محمودي را زنداني نمود ، هزاران جوان به مظاهره برخاستند و آزادي اين نماينده گان خود شان را خواستار شدند. ولي ، ما نمي دانيم كه روشنفكران نسل چهارم نماينده كدام طبقه و كدام نسل اند ؟! من ، با چشم سر مي بينم كه در گردهم آيي اين عزيزان چهار جوان نيز دعوت نمي شوند. من حتاّ باري هم نديده ام كه اين عزيزان گردهم آيي براي جوانان ترتيب داده باشند ، تا با آنان از نزديك رو به رو شوند و در ديالوگ قرار بگيرند.  نه تنها به سراغ نسل جوان نيامده اند ، بل برخلاف نظر به بنبست هاي سياسي بعضاً با كساني دست دوستي داده اند كه تا ديروز در مقابل آنان مبارزه مي كردند و آنان را سبب عقبماني جامعه مي دانستند.

امروز كه سرنوشت ملي ما تعيين مي گردد و هرآنچه امروز مي شود به احتمال زياد اثرات دراز مدت خواهد داشت ،  از خود مي پرسم كه اين روشنفكران ما كجا هستند؟! چرا صدايي از آنان شنيده نمي شود؟!  نميدانم كه روشنفكران در اين لحظات حساس تاريخ چه فعاليتي دارند و چه طرح و داوريي؟!

من به هيچ صورت شخصيت اين عزيزان را كه با تعداد كثير شان از نزديك نيز معرفت دارم ، رد نمي كنم. برخلاف ، به يكا يك شان احترام زياد هم قايل هستم ، چون اينان انسان هاي بادانش و نيك پندار اند و در جامعه ما انگشت شمار  ؛ ولي متأسفانه اينان به نظر من در فعاليت و حركت روشنفكري اجتماعي -سياسي سخت شكست خورده اند.

خوب ، اين هم يكي از مزاياي دموكراسي است كه هر بيسوادي چون من مي تواند نظر خودش را ارايه كند . البته اين ارايه نظر مشروط بر آن است كه به كرامت انسان هاي ديگر تعرض نشود. به هر رو ، گرچه انسان موجودي است در حال تكامل و  امّا ، چون در اين مسير پيوسته مي تواند دچار اشتباه گردد ، لذا اميدوارم اگر در آنچه كه گفته آمد ، دچار اشتباه شده باشم ، مرا متوجه آن سازند.

p 


 

 

 

سيد هاشم سديد

 

 

 

©مهاتما گاندي ، ميگويد: "... من از مذهب، برداشت خرافي نخواهم كرد؛ و هيچ بدي را به دليل نام مقدس اش، نخواهم بخشيد".

©تولستوي  خلاصه انجيل ها  و  " آنچه بايد انجام داد" را براي آن نوشت كه به تعاليم اخلاقي عيساي مسيح و به موعظه كوهستان وي ايمان داشت.

©شوپنهاور ، گاندي ، تولستوي و امثال شان به كسي آسيب و خسارت نرساندند... زيرا همه اينان در رابطه با انسان، با خود، با زندگي، و در رابطه با وظايف انسان در برابرانسان و خدا، در روشني قرار داشتند ؛ و همين امر سبب پرهيز آنان از خشونت بود..

پرهيز- چه پرهيز از خشونت باشد ، چه پرهيز از تقلب و مردم آزاري و جنگ و خونريزي و كشتـــار و تباهي و ... -  منزه بودن، پاكي، تهذيب نفس،گذشت، جود، عفو ، تساهل و مدارا، و  احترام به دين و باور ديگران، بخشي از تقدسات و اصول و سماحت اخ

 

 

 

در شماره چهارم  سال چهارم مجله آسمايي، مباحث پيرامون   "ويژه گي هاي روشنفكر " و اين كه  "روشنفكر كيست" به نشر رسيده است كه برخي نكات آن را قابل بحث يافتم ؛ از آن جمله : 

1- اين بخش گفتار كارل پوپر ، كه " ما روشنفكران از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده ايم ؛  قتل عام ها به نام يك آرمان، به نام يك مكتب و به نام يك تيوري، اين كار ماست، اكتشافات ماست : اكتشافات روشنفكران. همين اندازه كه احساسات انسان را در برابر يكديـگر بر نينگيزيم ـــ گرچه گويا اكثراً باپاكترين نيت ها هم صورت گرفتـــه باشند ــ كار بزرگي كرده ايم ...  "

 نميدانم متن فارسي نوشته كارل  ريموند پوير با متن آلماني آن چه مقدار هم خواني دارد؛ ولي اگر متن فارسيي كـه در بالا آمده، دربرگيرنده منظور آقاي پوير باشد،  با اطمينان كامل ميتوانم بگويم كه درك ما از اصطلاح روشنفكــر ، با درك پوپر يكي نيست. زيرا در فرهنگ و ادبيات فارسي ، روشنفكر كسيست كه داراي انديشه و تفـكر روشن و نظـر باز باشد؛ و روشنفكر، علاوه بر معاني متعدد آن كه همه داراي وجه  مثبت  اند،  مساوي است به  صايب و بصير و سليـــم و دارايوجدان آگاه و روشن دل. و روشن دل كسيـــست ك-ه خاطــر و روان صاف دارد، دانا و آگاه و عارف است ، و از تكـدر و سياه انديشي در روح و ضمير او خبري نيست. بيهقي ميگويد: " هربنده يي كه خداي عز و جل او را خردي روشن عطاداد ،  بتواند دانست كه نيكو كاري چيست" ، و در مورد وجدان، كه همانا ضمير است، آمده است:  "ضمير قوه يي است مميزه كه خير را از شر و صحيح را از فاسد تميز كند". و سليم، يعني بي عيب و سالم و بي گزند.  كوتاه كلام: روشن، كه صفت فكر است، در ادبيات فارسي خصلت و جنبه " مثبت" دارد نه خصلت و جنبه  منفي. پس عادتـاً و قاعدتاً ــ البته اگر از استثنا كه در هر امر و هر شيي وجود دارد، بگذريم ــ از كسي كـه طبيعت روشـن و خصـلت نيــك و خويي خجسته، افكار  مثبت، طبع سليم و روان پاك دارد، نيك را از بد، و خير را از شر، تميز ميكند،  انجام امري منفي و نادرست و ناروا دور از تصور است.

وقتي كه شوپنهاور ميگويد : " به كسي خسارت نرسان ، به كسي آسيب نرسان  ، بل تا آنجا كه ميتواني به ديگران كومك كن "  هدفش به حيث يك انسان و آنهم انسان  متعهد به اصول اخلاقي و يك انسان روشنفكر،  انتقال يك ارزش مثبت است به انسان هاي ديگر . و او خود را به حيث چنين انساني مكلف به بيان اين اصل ميداند ؛ چون اخلاق و رعايت اصول اخلاقي شالوده فكري او را بنا مينهد  و اين  يكي از اركان اساسي و اصلي فلسفه و دين و روشنفكري است.

مهاتما گاندي ، ميگويد: "... من از مذهب، برداشت خرافي نخواهم نكرد؛ و هيچ بدي را به دليل نام مقدس اش، نخواهم بخشيد".

تولستوي  خلاصه انجيل ها  و  " آنچه بايد انجام داد" را براي آن نوشت كه به تعاليم اخلاقي عيساي مسيح و به موعظه كوهستان وي ايمان داشت.

شوپنهاور ، گاندي ، تولستوي و امثال شان به كسي آسيب و خسارت نرساندند... زيرا همه اينان در رابطه با انسان، با خود، با زندگي، و در رابطه با وظايف انسان در برابرانسان و خدا، در روشني قرار داشتند ؛ و همين امر سبب پرهيز آنان از خشونت بود.

پرهيز- چه پرهيز از خشونت باشد ، چه پرهيز از تقلب و مردم آزاري و جنگ و خونريزي و كشتـــار و تباهي و ... -  منزه بودن، پاكي، تهذيب نفس،گذشت، جود، عفو ، تساهل و مدارا، و  احترام به دين و باور ديگران، بخشي از تقدسات و اصول و سماحت اخلاق است. كسي كه اين خصوصيات، ارزش هـا و محاسن در وي وجود ندارد، كسي كه از علم معاشرت، و احترام به انسان و حقوق انسان بي اطلاع است، كسي كه نتواند سرشت دروني و طبعيت باطني خود را از افكار زيان بار پاك كند، كسي كه بخود حق ميدهد  به " نام يك آرمان يا تيوري و ... " خون انساني را بريزد، چطور چنين انساني را ميتـوان روشن و يا روشنفكر خواند؟!...

نفرت با عشق ، تعصب با تساهل و مدارا ، خشونت با عطوفت ، " خيانت با روح انساني " با خدمت به روح انساني ، و نابودي انسان با نجات انسان، و پوليگون ها و آشويتزها و نگرش هاي منفي ، جاهلانه و تعصب آميز مذهبي ، نژادي ، قومي و ايديولوژيك ... حاصل تاريك انديشي و تاريك فكري اند ، نه حاصل روشن انديشي و روشنفكري.

روشنفكر ، براي پايه تفكر سالم و انديشه پربار انساني و ديد باز و سماحت اخلاقي و  درك درست از مسووليت روشنفكرانه روشنفكر در برابر انسان و انسانيت، و بررسي امور اخلاقي، فرهنگي، اجتماعي و سياسي مردم، بابيان حقايق درحدود شناخت خويش - ازآنجايي كه شناخت  نامحدود و مطلقممكن نيست -  ميپردازد؛ و با انتقاد از پديده هاي منفي و امور  زيانبار و حركت هاي نا سالم و بازدارنده، نه با تحميل عقايد خود و با استفاده از ترور و انقلاب و كاربرد ماشين نظامي دولت و ... بر جامعه، بل با رواج روشن انديشي و معرفي عوامل مثبت و منفي، و رشد خرد ورزي و توسعه فرهنـگ و تمدن انساني ، به عنوان يك روشنفكر و يك انسان ، با تشخيص مسووليت در برابر انسانيت، ميكوشد؛ نه صرف به رشد و توسعه فرهنگ و تمدن و حاكميت يك جامعه ، يا يك نژاد و مذهب و عقيده. پايـه و مايه و اساس كار و تفكر روشنـفكر در مجموع برانسان باوري و احترام به آزادي انسان استوار است ؛ نه بر قومخواهي و نژادپرستي و خون و ملت خاصي و...

با آنچه گفته آمد ، بهتر بود كارل پوپر ، خط فاصل روشني ميان روشنفكران و آناني كه " از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده اند..." مي گذاشت. قرار دادن " روسو "، " سارتر " ، "رولان " ، " تاگور " و امثال شان ، با جانياني كه پوپر ،  در مورد اعمال شان در طول هزارن سال و سده حاضر ،  اشاره كرده ، جفاست در حق روشنفكر.

2 - با نظر آقاي  سيدهاشم قطره ، صرف در رابطه با   روشنفكري و دور خوردن افكار روشنفكر بر محور منافع ملي و محدود نمودن آمال يك روشن فكر در محدوده يك ملت ، موافق نيستم . جامعه بشري مانند يك پيكر است. اگر يك عضوي از اين پيكر نا آرام باشد، آرامي اعضاي ديگر مقدور نيست. آرامي افكار و خاطر روشنفكران جوامــع  آرام و مرفه را نا آرامي افغان ها ، فلسطيني ها، و گرسنه گي و محروميت و درد و رنج  ميليون ها انسان، در سراسرگيتي، مخدوش مي سازد.

 رد تعصب ديني، انتقاد از خود بزرگ بيني -چه فردي  و چه ملي-  مخالفت با " ناسيوناليزم و ماركسيزم و كلبي گرايي " و رد ساير افكار و كوشش هايي كه از آن ها بوي  دور كردن يا دور شدن انسان از انسان مي يايد، چيزي نيست مگر جهاني بودن انديشه روشنفكر. مگر شما تفاوتي ــ ازلحاظ خصوصيات اخلاقي - ميان  كسي كه فقط به خود فكر مي كند، و كسي كه تنهــا به يك ملت فكر مي كند، مي بينيد؟ يا، ميان كساني كه به خاطر منافع شخصي خود، به خاطر آرامش و رفاه يك فاميل، به غارت و تاراج ميليون ها انسان بينوا و دردمند مي پردازند، و بر روي تلهاي از كشته ها كاخ هاي فرعوني بنأ مي كنند و بـه عشرت مي پردازند، درحالي كه ميليون ها انسان درفقر مضاعف به سر مي برند، با آناني كه به خاطر منافع يك كشورخاص، نژادخاص، به تاراج ملت ها ، مردمان و نژاد هاي ديگر دست مي برند و هزار ها و ميليون ها انسان را از دم تيغ مي كشند، تفاوتي مي بينيد؟ تفاوت اين دو عمل دركجاست ؟

غايت مطلوب يك روشنـفكر ، انسان و جهان است، نه ملت و مليت و قوم و نژاد و مذهب و... 

روشنفكر، همان گونه كه عارف ( يكي ازمعاني عارف صاحب خرد روشن، يعني روشنفكر است)  بزرگ و صاحب تكريم، مولاناي بلخي ، مي فرمايد  براي "وصل كردن" آمده، نه براي "فصل كردن".  منافع، ملت، از من، از تو، تو، من  ... و اينـ ها همه عوامل " فصل كردن"   هستند، نه عوامل "وصل كردن" كه روشنفكر با آن ها هيچ ميان، و هيچ سر و كاري ندارد.

حرف هاي من بيرون از گفتن است  

آنچه گفتم يكجوي از خرمن است

من همي دانم كه عاقل را ، يك سخن   

بيشتراز مثنوي يي صد من است

با اين چهار بيت كه همه حرف هاي خود را غرض تفكر بيشتر خواننده در باره بحث بالا در آن ها يافته ام، صحبـت را در مورد همين يك نكته از نوشته همنام عزيزم ، درحالي كه با مطالب ديگر آن توافق نظر دارم، پايان مي بخشم.

  3 - و اما درباره مصاحبه آقاي برهنه، همين قدر خواهش دارم كه آقاي برهنه ، مصاحبه خود را چندين بار ، آن هم حرف بـه حرف و كلمه به كلمه و جمله به جمله، دقيق بخوانند؛ و خود در باره آنچه گفته اند، بيانديشند. همچنان لطف كنند، همانگونه كه لطف فرموده اند كه انسان با خواندن يك يا دو كتاب روشنفـكر نمي شود، كه با خواندن چند كتاب مي تواند انسان  نرم گفتن  را بياموزد؟ يا اين كه، آيا درشت گويي و تحقير به خاطر سر و وضع مرتب و لباس و قد و اندام و تحصيل و ... نيز مانند  "عصيان"  يكي ازخصوصيات  روشنفكرانه  است؟!  

هاتف مي گويد:  "دل هر ذره را كه بشكافي  آفتابش در ميان بيني"  و به همين دليل است كه خواجه انصار مي فرمايد:  "در هيچ كس به چشم حقارت نظر مكن  ..." .  در فرهنگ و ادبيات كداميـن كشـور، در تعاليم ديني و غيـر ديني كدامين قوم و ملت، در كدامين مدرسه، دانشكده و دانشگاه آمده يا تدريس مي شود كه انسان ها را ، فقط اگر روشنفكر بودند احترام كنيد؟ كدام يكي از فلاسفه، پيامبران، شخصيت هاي بزرگ اخلاقي و ... گفته اند كه : تنها به روشنفكر بايد احترام گذاشت، و بـه آناني كه " قد و قواره ء شيك و سر و اندام مرتب و مو هاي شانه شده و چرب شـده و ژيل خورده ،  سـفر كرده و يا خارج ديده و يا مقيمان خارج ازكشور را كه چند زبان و چرب زباني و ده ها حرفه ء ديگر... را بلد اند، انسان هاي باسواد، و غالبــأ به نام تحصيلكرده و متخصص و ..."  اگر روشنفكر نباشند،  "به ديده ء احترام ننگريد " و  "تعظيم نكنيد" !؟

احترام نه به قد گذاشته مي شود، نه به زيبايي و لباس و  موي و سر و صورت و زبان و تحصيل و... - گر چه پاكي و لباس و سخن و تحصيل و تخصص و نرم خويي و نرم گويي ( كه برخي آن را چرب زباني مي خوانند)  و دانستن آداب معاشـرت علامات مثبت و خصايل پسنديده يي هستند كه خوشبختانه پايه هاي اخلاقي فرهنگ مارا بنأ مي نهد- بل كه به انسان گذاشته مي شود؛ به شخصيت انسان، به درستي و پاكي انسان گذاشته مي شود. در اينجا روشنفكر بودن، و روشنفكر نبودن و تحصيل و ثروت و لباس نو و سر و وضع پاك و مرتب وي مطرح نيست. مگر مـا چند تـا روشن فكر در جامعه خـود داريم؟  اگر قرارباشد تنها به روشنفكران خود احترام بگذاريم، پس با سايرين چه كنيم؟ با آدم هاي بي سواد، نادار و ژنده پوش، با آنعده  از تحصيلكرده ها ، متخصصين، خوشپوش ها و ... كه روشنفكر نيستند ، ولي انسان اند ، اعضاي مفيد جامعه انساني اند و  يا لااقل از آنان زيان و ضرري به كسي نمي رسد، چه كنيم؟

و در وصف حافظ، به عنوان يك شاعر، همين بس كه او را ستاره درخشان آسمان ادب فارسي بخوانيم. شعر شكرين و  سخن ناب حافظ همانگونه كه خود مي گويد " تر و شيرين و گوهر و لطف و..." است و همان طور كه پيشگويي مي نمود ، هنوز هم " تحفه سخن شكرينش را ، بدون اين كه به نظمش خطا گيرند ، دست به دست مي برند". در اين باب هر كس هرچه خلاف گويد" نه لطف سخن داند"  و  نه" فهم حديث دلكش" وي را. ولي در باب تفكرات اجتـماعي حافظ ،  و در باب درك مسووليت هايش در برابر نيازمندان و بينوايان، نبايد به تقليد حرف زد! 

شــناختن فكر حافظ با خواندن چند مصراع، چند بيت و چند غزل وي ميسر نمي شود. پرنده خيال و فكرحافظ، طوري كه از ديوان وي ، و نه از يك مصراع و بيت و غزل وي، استدراك مي گردد، جدا از دوستي شاهد و شراب و پير مغان، و چند كسي كه به او عنايت داشتند،  و دشمني با ريأ و زاهد و سالوس، كه قابل دشمني هم هستند،  هميشه در حال پرواز بود؛ و هماره از شاخي به شاخي نشسته است. اگــر صرف با انتقاد از ريأ و ريأ كار، و زاهد و شيخ و مفتي و محتسب، كه " تزوير مي كنند، يا به پنهان آن كار ديگر و ..." ، انسان مي تواند روشنفكر باشد، پس امروز همه  افغان ها بايد روشنفكر باشند؛ زيرا كسي را امروز در ميان افغان ها نه بيني كه از ريأكاري و فساد رهبر و پير و شيخ و زاهد ريأ كار، انتقاد نكند. قصايد حافظ در وصف پادشــاهان و وزرأ و امرأ كم نيستند. اگر تاريخ عصر حافظ را مطالعه كنيم، مي بينيم كه پادشاهان و وزرأ و امرأ،  از عرق جبين و آبله دست بينوايـان فربه بودند و تجمل و رنگ قصرها از رنج فقرأ رنگ و رونق مي گرفت؛ ولي حافظ، با وجود اين،  "طريق بندگي شاه پيشه مي كرد" ، " استرش را بر اصطبل شهان مي بست " و " براي آنان عمر دراز طلب مي نمود" يا در فكر  ترك بچه و مغبچه و ... بود.

آقاي  قطره ، در بخشي ازنوشته شان، فرازي از گفتار شادروان شريعتي، را نقل نموده اند كه مي خواهم به اجازه ايشان آن را تكرار كنم. دكتور شريعتي، مي گويد : " روشنفكر كسيست كه نسبت به خودش، محيط و ماحول و زمانه اش آگاهي دقيق داشته باشد و خودرا متعهد و مسوول و مكلف بداند كه هم خود و هم محيط و ماحول - يعني جامعه اش را-  از آنچه كه هست، به سوي آنچه كه بايد باشد، و بسوي تعالي و ترقي و كمال به حركت و جوشش در آورد" . كدام شعر حافظ در اين راستا سروده شده است؟ در كدامين شعر، حافظ مردم را به حركت و جوشش به سوي ترقي وتعالي وكمال دعوت نموده است؟ توصيه و پيام حافظ هماره اين بودكه  " ملازمت عيش و عشق مهرويان" ، و " بنده گي پير مغان كن" . دواي درد حافظ  " لب نوش"  و  " دهان تنك " و  " باده  و  آواز چنگ "  بود ، نه آسايش و رهايش خلق. و چشمش هماره به لطف و بخشش و صله شاهان و وزرأ و... نسبت به خودش  بود، نه به عدالت و توجه آنان نسبت به فقرأ و رعايا.  انتقاد حافظ تنها از ريأ كاران و سالوسان ديني بود، در حـالي كــه تيكه داران دين و دولت و قدرت، هر سه دست به دست هم داده، به ياري  همديگر، خون مردم را مي نوشيدند و به عيش مي پرداختند. و اگر مي گفت:  " صد بار مي ز خوردن خون يتيم به... "، آن را تنها به شيخ شهر مي گفت؛ زيرا آن شيخ شهر بود كه او را به خاطر  شراب نوشي اش  تعقيب و مورد شماتت قرار مي داد.

به سمع خواجه رسان أي رفيق وقت شناس

به خلوتي كه در آن اجنبي صبا باشد

لطيفه يي به ميان آر و خوش بخندانش

به نكته كه دلش را بدان رضا باشد

پس آنگهي ز كرم آنقدر بپرس ز لطف

كه گر وظيفه تقاضا كنم روا باشد

و يا

به گوش هوش شبي منهي ندا درداد

ز حضرت احدي لاالله الالله

كه أي عزيز كسي را خواريست نصيب

يقين بدان كه نيايد به زور منصب و جا

به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد

گليم بخت كسي را كه بافتند سياه

ازچنين كلامي بوي تخدير و رخوت و سستي و قبول اجبار مي يايد، نه همچو ن  اشك يتيم  پروين، بوي درد مردم و پيام بيداري و حركت و جهش و جوشش ؛ و بيان آنچه كه بايد يك روشنفكر بگويد.

وقتي كه مولاناي بلخي بر ضد تعصبات مذهبي و احساسات سخيف جزمگرايان ديني و افكار زهراگين مسلمانان بي خبر از جوهر اصلي اسلام به مبارزه بر مي خيزد، نمي گويد كه شرب شراب صد بار از شرب خون يتيم بهتر است؛ زيرا مي داند كه ازديد دين و اسلام، هر دو عمل ياد شده ازجمله گناهان كبيره اند، و هر كدام جاي خود را دارد. و نمي توان گفت كه چون شيخ و محتسب و قاضي و مفتي و ...  آن كار را مي كنند، من اين كار را مي كنم. دين، دين شيخ و مفتي و محتسب و امام و   ملا و مولوي نيست. دين، دين خداست و خدا امر كرده است كه نه اين كار را كن، نه آن كار را. به جاي اين ، مولانا از موسايي كه با برداشت خشك خودش از دين و خداشناسي پر خاشگرانه به نقد و ملامت چوپان مي پردازد، و بخـاطر اين كارش مورد عتاب خداوند قرار مي گيرد، با وجودي كه پيامبر است، ياد نموده مي نويسد:

هر كسي را سي-رتي بنهاده ايم    

هــر كــسي را اصـطلاح داده ايم                                

هنــديان را اصــطلاح هنــد مدح   

 سن-ديان را اصطلاح سند مدح

مـــا بيـــرون را ننگريم و قال را     

مـــا درون را بنگريم و حــال را

ناظــر قلبيم اگـــر خاشـــع بود    

گر چ-ه گفت لفظ نا خاضع بود   الخ

پيداست كه اين مقايسه در ميدان شعر و در گستره لغت و صرف و نحو و معاني و بيان و عروض و قافيه و قرض الشعر  نيست؛ از نقطه نظر شيريني و تلخي يا خامي و پختگي يا موزون بودن و موزون نبودن كلام ، يا  احساس يا تخيل شـعري و از اينگونه مطالب نيست؛ بل بحث برسر احسـاس و درد و وظيفه يك انسان در برابر انسان است. بحث بر سر انسان هايي است كه به خود مي انديشند، و انسان هايي كه به همه مي انديشند. مي گويند:  هرچه بردل باشد همان بر زبان مي يايد. اگراين مثل درست باشد، كه نمي توان در درستي آن شك نمود، پس محال است كه در زبان قصيده شاهان و ميل مغبچه و مي  و پياله و ناله چنگ و وصال گلعذاري و ... باشد و در دل درد بينوا ! بـه قول بهار سعيد:  " شعر شاعر را بيان مي كند" .

در باره  تاريخ ، چون سخن دراز شد،  همينقدر مي گويم كه تاريخ حاصل كار انسان و وجود زمان و مكان اســت. بدون   وجود اين ســه پديده امكان وجود تاريخ، تاريخ به معناي سلسله كارها، حوادث، وقايع، اعمال و  سرگذشـت ها كه به ترتيب ازمنه ها اتفاق افتاده و ثبت شده، نه تقويم يا رقمي كه زمان را نشان بدهد، ميسر نيست. بيكن ، مي گويد: " موضوع تاريـخ به طور دقيق عبارت است از افراد معين و معلوم در فضا و زمان" . از نظر هايدگر ، نيز حالت تاريخي به طور اسـاسي متعلق است به ذهنيت موضوع تاريخ ... يعني به ذهنيت انسان . ارسطو تاريخ را انبوهي از مدارك مي داند. انبوهي از مداركي  كه از ذهن انسان تراوش نموده و به دست انسان واقع شده؛ و انسان تدوين كننده و جمع كننده آن بوده؛ نه زمان يا مكان!

قتل عام ها، ويراني شهر ها، فتح سرزمين ها، پادشاه گردشي ها، ظهور و انقراض تمدن ها ، و وجود آثـار گرانقدر و ظريف هنري  كه تاريخ ـ بهتراست بگويم، قسمتي ازتاريخ را تشكيل و تبارز مي دهندــ به دست انسان واقع و ايجاد مي شوند، اين انسان است كه هم تاريخ را مي سازد، و هم آن را به خاطر مي سپارد. انسان و فقط انسان؛ نه زمان به تنهايي!

 

 ¨

بر گرفته از شماره 21 و 22 آسمايي مارچ 2002

 

 

***

 

دكتـــور سيد هاشم قطره – برلين

بلي ما روشنفكر داريم

 

بحث جالبي را مطرح كرده ايد. وقتي به اصطلاح روشنفكر برمي خوريم ، اولين تصوري كه از آن در ذهن ما پيدا مي شود ، كسي است كه صاحب انديشه روشن باشد . فكر روشن ، يعني ذهنيتي كه از شناخت دقيق واقعيت ها  ، ارتباطات و اثرات آن ها  در شخص به وجود آيد . ولي افاده چنين مفهومي ـــ همانطور كه خانم نظيفه فاراني ذكر كرده اند ـــ با كلمات و يا اصطلاحات هوشمند ، فهميده و يا انتلكتوال ، صورت مي گيرد . كلمه روشنفكر ، مفهوم جامعتر و دقيقتري را افاده مي كند .

در تعريف روشنفكر ، من تعبيري را كه متفكر روشن انديش ايراني دكتور شريعتي ، از آن دارد ، مي پسندم . روشنفكر كسي است كه نسبت به خودش ، محيط ماحولش و زمانه اش آگاهي دقيق داشته باشد  و خود را متعهد و مسإـول و مكلف بداند كه هم خود و هم محيط ماحول - يعني جامعه اش را - از آنچه كه هست ، به سوي آنچه كه بايد باشد ، و به سوي تعالي و ترقي و كمال به حركت و جوشش درآورد .

روشنفكر با خود و با جامعه خود ، شناخت عيني و تجربي دارد . طبقه اجتماعي خود را لمس و حس مي كند . مي داند كه جامعه او در چه دوره يي از تاريخ قرار دارد و زمان اجتماعي آن چيست . با اين شناخت خود را موءظف مي داند ، هميشه مبارزه و تلاش مي كند تا هم خود و هم جامعه اش را در مسير حركت دايمي به سوي تعالي و كمال سوق دهد و از سكون در خود و جامعه اش جلوگيري نمايد .

با مطالعه كتاب ، آشنايي با دانشمندان ، فيلسوفان و هنرمندان و يا هم تحصيل در يكي از مراكز علمي جهان مي توان دانشمند ، هنرمند و يا فيلسوف و متخصص و هوشمند و فرهمند شد . و امّا ، روشنفكر شدن در قدم اول از خود جوشي ، سازنده گي قدرت تشخيص و استنباط و قضاوت شخصي در برابر واقعيت و تعهد در گرايش به كمال ، جدايي ناپذير است .

دانشمند و با سواد مي تواند با جامعه يي كه در آن زنده گي مي كند ، بيگانه باشد . نداند كجا است . نشناسد در كدام زمان و با چه كساني مي گذراند .  و امّا ، شاخصه بارز روشنفكر شناخت حقيقي و مستقيم جامعه اش و تفاهم با مردمش و شناخت زمانش و احساس رنج ها  و نيازها و ايديال هاي زمانش  و به اساس اين شناخت عمل كردن در مسير متحول ساختن و بهبود وضع جامعه اش است .

در روشني تعريف بالا ، مي توان دانست كه به هر دانشمندي ، فقيهي ، متخصصي ، و يا هر آن كسي كه تحصيلات عالي داشته و  مثلاً در پوهنتون هاي بزرگ دنيا درس خوانده باشد ، نمي توان روشنفكر گفت . همچنان تمام كساني را كه فاقد مدارج و القاب متذكره هستند ، نمي توان غير روشنفكر دانست . در ميان غير تحصيل كرده ها و بيسوادان و اُمي ها نيز مي توان سراغ روشنفكر را گرفت .

كشور ما ، در گذشته و حال در ميان دانشمندان و غير تحصيلكرده هايش به حمدالله روشنفكر زياد داشته و دارد . روشنفكران ما تا جايي كه مقدور شان بوده است و شرايط و امكانات زماني و مكاني اجازه مي داده است ، مصرانه و پيگيرانه ، حتي در حد گذشتن از جان ، در راه اعتلاي وطن و مردم وطن مبارزه كرده اند .

نمونه بارزي از دانشمندان روشنفكر در قرن گذشته سيدجمال الدين افغان ، و از روشن انديشان غيردانشمند وزيراكبرخان است . در دوران معاصر به حيث نمونه دانشمندان روشنفكر  از علامه محمود طرزي ، علامه سلجوقي ، ميرغلام محمدغبار ، علامه سيد اسماعيل بلخي ، استاد عبدالحي حبيبي ، ابراهيم خان گاو سوار ، سرور خان جويا ، و بسيار از كسان ديگر  كه در مبارزات ملي و وطني و انديشه يي انساني ، جان هاي خود را نثار كرده اند ، مي توان نام برد .

از ديدگاه تعريفي كه شد همه كارهاي اثرگذار روشنفكران بر محور منافع ملي و اجتماعي و انساني دور مي خورند و همه مثبت استند . اين كه چه اندازه در وصول به آمال شان موءفق بوده اند و يا هم شكست خورده اند ، مربوط عوامل و شرايط گوناگوني است كه پرداختن به آن ها بحث مبسوطي را طلب مي كند .

از آنجايي كه اوضاع و احوال كنوني كشورما فوق العاده بحراني و مغلق و پيچيده است و مردم ما چه در داخل و چه در خارج كشور شرايط سخت و دشوار زنده گي را مواجه هستند ، وظيفه و مسوءليت روشنفكران ما ، در هر كجايي كه  هستند ، فوق العاده خطير و دشوار  است .

روشنفكران ما ، بايد اولتر از همه از نو ، جوانب مختلف مسإـله بحران كشور را دقيقاً و عالمانه تحليل كنند ، حدود مداخلات كشورهاي ذينفع در مسإـله را دقيقاً معين نمايند . تماس صميمي و دلسوزانه و روشنگرانه با تمام افغانان در هركجايي ، يا لااقل در محل هاي زنده گي خودشان برقرار نمايند ، اكثريت مردم را كه تحت شرايط ناگوار و در حالت سردرگـُمي و بي اعتمادي قرار دارند ، با تبليغ درست و عالمانه روشن سازند و از اين وضع بي اعتمادي برون سازند . روشنفكران ما ، بايد موضع خود را به صورت واحد و ثابت مشخص سازند و همه پيگيرانه با استفاده از نتايـج تجربي و علمي تحليل هاي شان ، براي تأمين صلح و امنيت و بازسازي افغانستان همت گمارند و با متحدساختن و متفق ساختن مردم ، دست مداخلات سودجويانه بيگانه گان  را  قطع سازند .

***

 

 

اسماعيل اکبر

 

*

 

 

من به يك عقب نشيني ستراتيژيك روشنفكران معتقد هستم. روشنفكران ما فعلاً بايد از كلانكاري سياسي صرفنظر كنند. اين را صرفاً از نظر مطالعات نظري نمي گويم، از ديدگاه مطالعهء بسيار مشخص در مطبوعات روشنفكران، در روابط و تشكيلات شان مي بينم كه فعلاً زمينهء يك تشكل يا يك برآمد و يا حركت سياسي در بين روشنفكران نه تنها نيست، بل  از طرف خود اينان خنثي مي شود، در اثر اختلافات و تشتت و پراكنده گي داخلي. به اين خاطر مي گويم كه ما بيشتر به برنامء توسعه و انكشاف فكر بكنيم، مثل آن چه در افريقا يا امريكاي لاتين تجربه شده است. اين مردمان - خصوصاً در امريكاي لاتين - با وجود اين كه در مبارزات سياسي جداً شكست خوردند،  همهء شان به برنامه هاي اصلاحات و توسعه روي آوردند. يعني رفتند به دهات، اتحاديه هايي ساختند براي بهبود زنده گي مردم در مرغداري، دهقاني، كوپراتيف، تركاري فروشي، فارم هاي حيوانات. يعني به پروگرام هاي اجتماعي و توسعه و پيشرفت روي آوردند كه از طريق واداركردن جامعه به حركت هاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي، آهسته آهسته آن را به سطحي پيش ببرند كه صبح اگر در جامعه فضاي دموكراسي ايجاد مي شود، جامعه با اتكاي اقتصادي و فرهنگي خود بتواند به طرف يك نظام مطلوب سياسي دموكراتيك حركت كند. من اين تجربه ها را بسيار ارزشمند مي دانم. من فكر مي كنم كه روشنفكران افغانستان به جاي مبارزه براي گرفتن قدرت سياسي كه به فكر من كاملاً عبث مي آيد، بنا به تشكل شان و بنا به وضعيتي كه در افغانستان شكل گرفته، بيشتر متشكل شوند در پروگرام هاي انكشاف و توسعه براي انكشاف معارف، انكشاف كوپراتيف ها، براي انكشاف اتحاديه ها، براي رشد فارم و مزرعه و تمام چيزهاي ممكن ديگر. براي ايجاد كورس ها و آموزش و اين گپ ها. از اين طريق تمام نيروي خود را بسيج كنند و دوباره حيثيت خود را به شكل خدمتگاران اجتماعي به تثبيت برسانند.

بعد از آن يك پروگرام توسعه و انكشاف كه پيشتر اشاره كردم خاص مطابق شرايط كشور خود داشته باشيم و مردمان زيادي را در آن بسيج كنيم. به طور خلاصه ما در داخل كشور خود، در شكل عمل ، بيشتر به شكل كارمندي هاي اجتماعي و فرهنگي، كارمندي هاي توسعه و پيشرفت اقتصادي- اجتماعي و فرهنگي داخل شويم و در عرصهء سياست براي ذخيره حلقاتي بوجود بياوريم كه فكر بكنند و مطالعه بكنند و نوشته بكنند و تحقيق بكنند، براي شرايطي كه در كشور مساعد مي شود براي احياي وجاهت داخلي روشنفكران كه اين ها حرف شان براي جامعه شنوايي پيدا بكند.

فعلاً امواج عمومي حاكم است و من فكر مي كنم در همين زمينه هم فضاسازي و جوسازي مي كنند. هر افراط ، باز جهت مخالف خود را زمينه سازي مي كند از لحاظ اجتماعي و سياسي تا حداقل شرايط رشد مساعدتر و بي دردسر و بي خونريزي را فراهم آورده برود. آن را كه تضمين مي كند؟ پايه هاي گستردهء روشنفكران در داخل جامعه. اگر پايه نداشته باشند و باز به شكل افكار راديكال خود را ارايه بكنند، مثل اين كه حالا ما و شما مي بينم، دو سه تا گپ را فلان مؤسسهء حقوق بشر يا مطبوعات خارجي مي گويند اينان هم همان را تكرار مي كنند، بدون اين كه فكر كنند كه اين نه تنها به ما و به آبرو و حيثيت ما فايده نمي كند بل براي هشتاد‏ ‏‏، نود فيصد جامعهء ما قابل فهم نيست، مگر فقط چهار، پنج فيصد روشنفكراني كه آنها جدي نمي انديشند و متأسفانه در مسايل اجتماعي و فرهنگي دقيق نيستند. در بين ازبك ها يك گپ است كه " آخونم بدر بدر منم بدر بدر" ، او يك چيزي تكرار مي كند، اينان هم تكرار كرده مي روند و مؤثريتش را، زمينه هاي عملي اش را، ضرورت ايثار و فداكاري اش را، حتي سلوك عملي اش را در زنده گي خود نمي سنجند و گفته مي روند. اين را من روشنفكر نمي دانم. اين حالا در سطح عامه سقوط كرده است. دربارهء اين نوع روشنفكر مثل اين كه دربارهء ديگر آدم ها فكر مي كنيم ، به حيث يك ابوبيكت نگاه بكنيم. به مثابهء يك چيز عيني كه در خود مشكل دارد. اين را هم غمش را بخوريم كه چه رقم شود كه راه خود را پيدا كند و يك كم مشكلات فعلي اش رفع شود تا توان پيدا كند براي تفكر. اين از طريق معاش مي شود، از طريق كار مي شود، از طريق رفتن به خارج ميشود، خود اين يك سلامت زنده گي اجتماعي و معيشتي خود را پيدا بكند. اين ها را من به عنوان روشنفكران مؤلدي كه ذهن داشته باشند و خلاقانه و متفكرانه فكر كنند ، متأسفانه نمي شناسم.

*****

 

 

 

سيد حميدالله روغ

 

 

 

اسماعيل اكبر در شمار نادر روشنفكران افغان است كه سخني براي گفتن دارند . انديشه هاي وي بر نوعي - شايد بسيار خاص = نگرش واقعبينانه مبتني است . آن چه را وي مورد سنجش قرار مي دهد ، خود از سرگذشتانده است . وي از ديدگاه يك روشنفكر به بحران ما مي نگرد ، و در اين ميان خاصتاً به بحران روشنفكري ما نظر دارد و نشان مي دهد كه اين بحران از قد روشنفكر ما بالاتر پريده است و روشنفكر ما تا كنون حاصلي ندارد كه آن را " زير پابيفگند " تا مگر خود را نجات دهد . اسماعيل اكبر مي گويد :

- روشنفكر ما در وضع كنوني به نوعي تكرار مكررات و دور تسلسل ، گرفتار آمده است ؛

- آشفته گي كنوني ، خاصتاً در ميان آن عده از روشنفكران ما كه " روشنفكر سياسي " اند ، يك بن بست است كه راه برونرفت از آن مكشوف نيست ، زيرا يك بن مايهء فكري جديد غايب است ؛

- روشنفكر سياسي ما - و اسماعيل اكبر در سطح سياسي مي انديشد - فاقد پيوند سنخي و نسجي با جامعهء خود است ، وي به جاي اين كه راه هاي تحول از درون جامعه را بجويد ، به جاي اين وي افكار و نسخه هاي خوديافته و خود پسنديده را به سوي جامعهء خود فير مي كند ، و در واقع مي خواهد جامعه در دست وي چون مچاله يي باشد كه وي با آن چال برود . از همين جاست كه " باز به شكل افكار راديكال خود را ارايه مي كند ... " ؛

- كار همه جانبهء سياسي در ميان روشنفكران ما غايب است . روشنفكر ما عادت داده شده است كه در غياب كار فكري به " روشنفكري " بپردازد . " اين ها  را من به عنوان روشنفكران مولدي كه ذهن داشته باشند و خلاقانه و متفكرانه فكر بكنند ، متاءسفانه نمي شناسم  " . پس ما روشنفكران بايد " حلقاتي به وجود بياوريم كه فكر بكنند ، مطالعه بكنند ، نوشته بكنند و تحقيق بكنند... " .

و امّا ، بعد . آن چه را كه اسماعيل اكبر ، تحت عنوان " عقب نشيني ستراتيژيك روشنفكران " مطرح مي كند ، اين يك افادهء آشنا است - افاده يي كه برمي گردد به تجربهء امريكاي لاتين و خاصتاً كشورهاي چيلي و نيگاراگوا . در اين كشورها ، " عقب نشيني ستراتيژيك " يك نتيجه گيري از " شكست ستراتيژيك "  روشنفكران سياسي در سطح داخلي ، بوده است . ضمناً آن چه را كه اسماعيل اكبر تحت مفهوم " عقب نشيني " مراد مي كند ، گاندي در سطح دقيقتري از موضع تعرض مطرح مي كرد . اينك اول در افغانستان در واقع دشواري ما اين است كه حتّا مفهوم شكست نيز نزد ما نهايي نشده است .  مضحكهء ما اين است كه همه خود را برنده و برحق مي دانند - عمدتاً به اين علت كه طي سي سال اخير ، هيچ " پيروزي " و يا " شكست " ي در افغانستان را نمي توان صرفاً به خود نيروهاي افغاني و ظرفيت هاي سياسي داخلي آن ها برگردانيد . اوضاع افغانستان يك تركيب بغرنج داخلي - خارجي بوده است و چنين نيز باقي مانده است .

دوم ، در افغانستان ما يك جنگ تمام عيار را از سرگذشتانده ايم كه  آغاز و  ادامهء آن با ظرفيت هاي داخلي ميسر نبود . بر اين واقعيت اينك همه معترف اند . در اثر اين جنگ ، بيشتر از نود درصد ساختار زيربنايي اقتصاد  افغانستان ويران گرديده است .  رفع ويراني ها جنگ و عمران مجدد افغانستان ، امر عظيم و دشوار وطنپرستانه يي است كه در برابر همه افغان ها -خاصتاً در گام نخست در برابر روشنفكران افغانستان- قرار دارد ؛ و بنابرآن مشاركت بلاشرط در عمران مجدد وطن - از قريه تا شهر و از مرغداري تا شهرسازي و تا پروژه سازي براي آينده - يك " عقب نشيني " ، نيست . اين عين اقدام سياسي است . وي خود هم به اين مساءله اشاره مي كند : " يك پروگرام توسعه ... خاص مطابق به شرايط كشور خود داشته باشيم ... " ؛ و اين جز از طريق اين كه روشنفكر خود ما الهام دهندهء آن باشد ، ميسر نيست ؛ اوضاع افغانستان ، برعكس ، روشنفكر ما را دوباره به خط اول پيش مي كشد .

و امّا  فراتر ،  آن جا كه اسماعيل اكبر از " احياي وجاهت داخلي روشنفكران كه اين ها حرف شان براي جامعه شنوايي پيدا بكند ... و دوباره حيثيت خود را به شكل خدمتگاران اجتماعي به تثبيت برسانند " سخن مي گويد ، به يك مساءلهء بنيادي كنوني ما اشاره مي كند - به مساءله يي كه تا آخر آن را پي نمي گيرد و نمي گشايد .

مساءلهء اين كه سيما و جاي و دامنهء نهضت هاي روشنفكري در افغانستان امروز و آينده ، چه گونه بايد باشد ، پيش از همه به اين سوءال برمي گردد كه روشنفكري ما اينك چه تحولي را از سر مي گذراند . در اروپا روشنفكري از مفهوم " انتلجنسيا " يي كه در روسيه در سزدهؤ نزدهم مطرح شد ، و مراد از آن روشنفكران اهل سياست بود ، تا " انتلكتويل " سدهء بيستم تحول يافته است كه مراد از آن كسي است كه امر وي ، امر فكري است . و اين انتلكتويل ، اگر بر سياست  تاءثير مي گذارد ، از طريق مثلاً  " كار سياسي " و " سازماندهي سياسي " نيست ، بل وي فراورده هاي فكري خود را به عرصهء سياسي انتقال مي دهد . امروز معناي " تاءثير سياسي " روشنفكر ، اين است .

اينك در افغانستان ، در طي 140 سال گذشته ، روشنفكري ما در واقع از چهار مرحله گذشته است : " 1) روشنفكري اصلاح طلب اولي ؛   2) روشنفكري مشروطه خواه ؛ 3 ) روشنفكري ايديولوژيك ؛ 4 ) روشنفكري پسا ايديولوژيك . به نظر مي رسد كه عمده سردرگمي جاري ما در عرصهء روشنفكري ، دقيقاً از اين برمي خيزد كه ما تصور و تصوير روشني از روشنفكري پسا ايديولوژيك نداريم . و اسماعيل اكبر نيز اين سوءال را به درستي نمي گشايد . يعني مساءله اين نيست كه روشنفكر ما برود و چندي با " توده ها بياميزد " و " دفع تقصيرات " كند و بعد از ايشان " تصديق وجاهت " بياورد . مساءله اين است كه تحول پسا ايديولوژيك در روشنفكري ما ، حامل چي مضمون و ماهيت  جديدي است.

در سراسر چهار دورهء ياد شده در بالا ، روشنفكري ما يك " دنبالهء " سادهء سياست باقي مانده است . يعني تا كنون ما نتوانسته ايم از " انتلجنسيا " به " انتلكتويل " عبور كنيم . نه صرفاً اين كه " شرايط" براي اين عبور را فراهم نياورده ايم ، بل تا كنون ما اساساً به اين " استقلال " حوزهء روشنفكري نه انديشيده ايم . و اسماعيل اكبر چون اين ضرورت را نميبيند ، هدايت به " عقب نشيني ستراتيژيك  "  مي دهد . معضل ما اين است كه ما تا كنون با دور باطل پنجاه سالهء خود ، برخورد فلسفي كرده نتوانسته ايم . ما تا كنون با " شكست " خود برخورد فلسفي كرده نتوانسته ايم .  اين رسالت ، مهمترين مميزهء روشنفكري پسا ايديولوژيك ما است . و تا با جريان كنوني و " شكست " آن ها برخورد فلسفي شده بتواند ، روشنفكري ما بايد مستعد شود كه از بيرون به اين جريان بنگرد - يعني بايد از آن ها " مستقل " شود . به اين سان ، تاءسيس حوزهء " مستقل " روشنفكري ، تنها يك ضرورت تكويني نيست ، بل از ضرورت برخورد فلسفي با " شكست " ما نيز منتج مي شود . از اين جاست كه مساءلهء اساسي كنوني روشنفكري ما ، يك " عقب نشيني ستراتيژيك " نيست ، بل يك " گسست ستراتيژيك " است . ما بايد بتوانيم از مفهوم معمول " روشنفكر " به مفهوم " روشنفكر روشنگر " عبور كنيم .

از روشنفكر تا روشنفكر روشنگر چي فاصله يي است ؟ همهء ما در اين مساءله تعمق كنيم . اسماعيل اكبر نيز .

* برگرفته از شماره 27 آسمايي ( فبروري 2004)