ديروز امروز و فردای روشنفکر

روشنفکر و نقش او در جامعهء افغانی                  

 

 

پوهنوال اسد  آسما يى 

سابق استاد پوهنتون کابل

مقيم در فرانسه

       

     
  فاجعهء روشنفکر بودن  

 

     
 

مادر بت  ها بت نفس شماست

زانكه اين بت مار و آن بت  اژدهاست

دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدها  است

كو  به دريا ها نگردد كم و كاست

« مولانا جلال الدين بلخى»

 

 

اين  گفته اگر در مورد تمام انسان ها درست نباشد ، در مورد به  اصطلا ح“ روشنفكران“ ؟ درست خواهد بود كه  آن ها به  خاطر به شهرت  رسيدن حتّا جنايات را به خود نسبت مي دهند. « هروستراتوس » (Herostratus ) براي کسب شهرت شخصي معبد « ارمتس » (Artmis) در شهر « افزا»   Aphese) را آتش زد.

در يکي از نشريه ها سوالي طرح  شده بود كه روشنفكران اگر به  قدرت برسند چه نوعى از حكومت خواهند ساخت. من جواب دادم كه روشنفكر وقتى به قدرت رسيد ديگر  نمي توان وي را روشنفكر ناميد. البته اين بحث آن وقت چاپ نشد ، چون آن نشريه بنابر مشکلاتي که داشت ، ديگر اقبال چاپ نيافت.

به هر رو ، آيا «سانتور» هاي افسانه يي را که نيمه انسان و نيمه اسپ بودند  و به خاطر  رسيدن به قدرت از هيچ چيز دريغ نمى كردند ، مي توان «روشنفکر» خواند ؟

آوردن اين نمونه شايد خالي از نفع نباشد که وقتي « آندره مالرو» در فرانسه پست وزارت فرهنگ را پذيرفت ، همه نويسنده گان سرشناس فرانسه - مثلاً : اندره  ژيد ، آلبر کاموا ،  سيمون دوبوار  و ژان پل سارتر – اعلام نمودند که اندره مالرو ، ديگر در قطار ما نيست ؛ چون وظيفه اش حالا اين است تا از حاکميت در برابر نا به ساماني هاي موجود در جامعه طرفداري کند.

اين را بايد پذيرفت كه انسان هنوز  قادر نه شده  كه راجع به خودش تمامي حقايق  را بگويد ؛ بل برعكس عده يي از  به اصطلاح «روشنفكران »  حقايق را جعل مي كنند . اين نوع روشنفکران چون تشنه شهرت و قدرت هستند حقايق را به نفع خود جعل مي کنند. اينان به سان « تانتال » ( Tantal) هستند که هر وقت مي خواست تشنه گي اش را فرونشاند ، آب از او فرار مي کرد.

آلبر کامو مي گفت : کار ما تغير دادن جامعه و انسان نيست ، زيرا من تقواي لازم براي چنين کاري را ندارم. ولي ، همين کامو تأکيد داشت : من در مقابل قاتل و مقتول و نسبت به خودم و همه جهان مسؤول هستم.

« رابله » يکي از متفکرين ديگر فرانسه مي گفت : من حاضر نيستم جامعه را رهبري کنم ، در صورتي که قادر به رهبري خودم نباشم.

ژان پل سارتر مدعي بود که هر کس براي همه چيز و همه کس مسؤول است. ولي ، با درد و دريغ بسيار که بسياري از کساني که در جامعه افغاني خود شان را روشنفکر مي خوانند ، حتّا حاضر نيستند مسؤوليت گفته ها و کرده هاي خود شان را هم برعهده بگيرند.

راستي «روشنفكر» كيست ؟ من نمي خواهم و يا بهتر است بگويم که نمي توانم روشنفکر را تعريف کنم . روشنفکر كدام مسلك ورشته خاص نيست : تمام قلم به دستان و تحصيل كرده گان و با سوادان در جامعه ما خود شان را روشنفکر مي دانند و اين لقب را به هم ديگر تعارف مي کنند.

افلاتون  که  در کتاب «جمهوريت» از زبان سقراط  استدلال مي کند و مي خواهد « عدالت » را  تعريف نمايد ، نيزنمي تواند به نتيجه بدون پرادوكس برسد  و يا اين که نمي خواهد نظر خودش را بر ديگران تحميل کند.

داستايفسكي، در  وجود « راسكولنيكوف » تمام حوادث بعدي وازجمله   فاجعه به اصطلاح انقلاب؟!   را پيشبيني نمود ؛  ولي به اصطلاح روشنفكران؟! در آن جا نيز به اين حقيقت توجهي نکردند.

من شخصاً به تاريخ به حيث يك دسپلين جدي اعتقاد ندارم. بر كساني كه تاريخ را مي خوانند و جدي مي گيرند ، مرا خنده مي گيرد. ولي کساني  كه منتظر «قضاوت» تاريخ  هستند ، مرا تا سرحد گرده دردي مي خندانند. اينان هنوز نمي دانند که تاريخ  يعني  زور. مثلاً:  چند دهه  مؤرخان راجع  به تاريخ شوروي  وجنگ دوم  جهاني نوشتند ، ولي روزي رسيد که شوروي فروپاشيد و آثار و داوري هاي تاريخ نويسانش را نيز آب برد. چنين مثال ها در جوامع شرقي و نيز غربي زياد تکرار شده اند

فيلسوف آلماني كارل پوپر ، مدعي بود ما روشنفكران از هزاران سال  پيش خسارت  نفرت انگيزي به بار آورده ايم ،  قتل عام ها به نام يك ارمان ، به نام يك  مكتب ويك تيوري  اين  كار ماست...

من اين نظر بودا را فراموش نمي كنم كه وجود كنوني فرد  نتيجه  اعمال اوست.

درعرفان شرقي  تعصب خامي است و خون آشامي. از اين رو مولانا مي گفت : ازديو و دد ملولم وانسانم آرزوست...

شوپنهاور مي گفت :   به كسي ضرر و خسارت و آسيب  مرسان.

با درد و دريغ بسيار شماري از « روشنفكران» ما ، نه پند خرد غربي را شنيدند و نه هم به اندرزهاي  پربار عرفان شرقي  توجهي نمودند . اينان همانند سيرسه (Cirece ) آن زن افسونگر  عمل کردند . سيرسه شش سگ را  در بر گرفته بود که هريكي قار بود انساني را پارچه پارچه کند. اين روشنفکر نمايان ، بر خلاف اندرزهاي سنايي و حافظ  و مولانا ، تخم «کين » و « نفرت » ميان مردم را کاشتند و به تعصبات گوناگون هرچه توانستند ، دامن زدند.  و چه عجب که شمار زيادي از اين روشنفکران فتنه افروز ، روزي انترناسيوناليست هاي سينه چاک بودند .

در رابطه به اين انترناسيوناليست هاي سينه چاک مي خواهم يک چشم ديدم را قصه کنم . روزي يکي از استادان در ضمن درس گفت که هنوز مسأله ملي در اتحاد شوروي نيز حل نشده است . همه چپي هايي که به انترناسيونايزم افتخار مي کردند ، اين استاد را خايين ، مرتج و وطن فروش - که به نظر شان بدترين دشنام ها بودند- خواندند.  و امّا وقتي که اوضاع سياسي ديگرگون گشت ،  همان به اصطلاح  روشنفکران  حال ديگر نمي خواهند فراتر از قبيله و قوم خود بنگرند و « وطندار» کسي را مي نامند که از « قوم » و « قشلاق » خود شان باشد.  همين به اصطلاح روشنفکران که مانند « سيميريان » شبانه فعال ميشدند و وظيفه « انقلابي » و « اخلاقي » خود مي دانستند تا خانواده ها و تحصيل کرده گان ديگر را شبانه کنترول کنند  که مبادا کسي راديوهاي غربي را بشنوند ، اکنون شمار بيشتر همکاران اين راديوهاي غربي همين روشنفکران ( ! ) اند .

اورپيديس ، مدعي بود که « زمان» بيشتر حقايق آشکار را پنهان و حقايق پنهان را آشکار مي کند .

شهرت طلبي مغز روشنفکر ما را تسخير کرده است . شيفته گي به جاه و مقام سبب مي گردد که روشنفکر ما در شعر تعهد را به گونه تمثلي بازتاب دهد و با اين کار شعر را از هنر دور مي کند و در نثر تعهد بايسته را به خاطر منافع شخصي و فرقه يي  فراموش مي کنند .

از نظر سارتر ،   نويسنده درعصرخود جاي دارد. وي« فلوبر» را مسؤول سركو ب مي داند و اضافه مي کند که آيا محكوميت « دريفوس» به « زولا »  و محاكمه «كالاس»  به « ولتر » مربوط بود ؟!

راستى  اين  مسأله  به  اصطلاح «  شمال »  و « جنوب» ،  «شعيه » و «سني » ، « پشتون » و « تاجيک » را کي شعله ور ساخت و کشور را به ويرانه مترک مبدل کرد ؟

از گذشته به ياد دارم که مي گفتند : مرگ  حق است ولى  گور و كفن به شك ؟!  آن وقت باورم نمى آمد ، ولى به چشم ديدم  كه اين «مرده گان  بى كفن و بى دفن » به  خاطر  «هيچ و پوچ » در كوچه ها پوسيدند،  گنديدند و سگ ها  آن ها را تكه و پارچه  كردند  ويا به عباره  ديگر قسمت هاى اعظم  شهرها ودهات به به   قبرستان هاي متروك تبد يل شده بودند.

همه مي دانند که « روشنفكران » چه گونه آتش فتنه  را به اين و آن نام روشن كردند.  آقايان روشنفكر نمايان  با تعصبات شرم آور در حالتي که هر کوي و برزني پر از باروت بود ،   اين آتش بازى را آغاز نمودند - براي هواي نفس هماره و يا هم براي عقده گشايي .

من در اول اين نوشته گفتم كه عده يى  از به اصطلاح  روشنفكران تخم «كين» و «تعصب» و«نفرت» را بين مردم كاشتند - براي رسيدن به قدرت و يا بهره گيري از خوان قدرت و امرار معاش .

 سقراط  مي گفت : من تا حدى  سياست رامىدانم،  ولى هيچ گاه نمى خواهم ازطريق آن امرارمعاش كنم.

شمس تبريزى مي فرمود که « يك ذره چرك اندرون » آن كند كه صد هزار  چرك « بيرون»  نكند  .

در يکي از همين گونه بحث هاي روشنفکرانه از حافظ انتقاد کردند که چرا در زمان خودش از « طبقات محروم» چيزي نگفته است ؟!... شايد اين آقايان مي خواستند با انتقاد از حافظ خودشان را در حلقه « روشنفکران » جا زده و مشهور سازند...

به هر رو ، فاجعه هاي پي در پي در اين دو نيم دهه تا حد زيادي نتيجه ، محصول  و پيامد « ذهن و عمل » يک مشت کساني بود که خود را « روشنفکر » مي خواندند . آنان به کارگران و زحمتکشان حکمروايي مي کردند و خود را پيشاهنگ کارگران و زحمتکشان مي خواندند . آن کارگران و زحمتکشان در دوران حاکميت همين گروه بيشتر از گذشته با رنج و مصيبت رو به رو شدند .

در جهنمي که دانته تمثيل مي کند ، دريايي است به نام « لته »  که هر کسي از آن آب بنوشد ، گذشته را فراموش مي کند ؛ ولي گويي آقايان روشنفکران ما که از اين آب نوشيده اند ، نه تنها گذشته ، بل آينده را نيز فراموش کرده اند . از اين رو ، به نظر من بايد بيشتر و پيشتر از « عوام الناس » بايست « روشنفکران » و پيش تر و بيشتر از شاگردان ، بايست « مربيان » و پيش تر و بيشتر از فرمانبرداران بايست « فرمان روايان » تربيت شوند و خود را از هواي نفس هماره و از « کين » و « نفرت » نجات دهند . اين کاري است سخت دشوار و رياضت کار و به گفته شمس تبريزي فقط با « آب ديده » و نه با هر « آب ديده » ، بل تنها و تنها با « آب ديده» يي که از روي صدق  خيزد ، ميسر شده مي تواند .

روشنفکر ما بايد بداند که « عرفان شرقي » ، « شرق » و « غرب » و « شمال » و « جنوب » را تعصب مي داند و به انسان فکر مي کند ؛ از حافظ بشنويم که چه زيبا مي فرمايد :

در اندرون«من»خسته دل  ندانم كيست

كه «من» خموشم و« او» در فغان و غوغا ست

يا :                   

دست از طلب ندارم  تا كام  من برايد

يا «جان» رسد به «جانان »  يا «جان» ز «تن» برايد

مولانا جلاالدين بلخى فرموده است :                         

دى شيخ با چراغ همى گشت  گرد شهر

كه از « ديو» و « دد» ملولم وانسانم آرزو ست

گفتيم  يافت مى نشود جسته ايم  ما

گفت آن که يافت مي نشود آنم آرزوست

قدم اول عرفان به سوي کمال آزادي ، ترک « نفس » ، « خودي » و « عادت » است . چنان که گفته شده است :

تا ترک « خود» نگفتم آسوده دل نخفتم   

تا سير «خود» نكردم نه شناختم خدارا

باري زماني که در کابل درتالار انتر كانتينينتال سميناري برگذار شده بود راجع به « فردوسي » . همه ما نوشته هاي خودمان  را خوانديم و در حد فهم خود مان چيزهاى گفتيم. در پايان بحث به اين مسأله  رسيد که مکتبي به نام آن بزرگوار ناميده شود .  همان بود که يك باره در تالار « جيغ و هياهو» برپا شد . شکي وجود ندارد که بزرگواري چون فردوسي بر همه ما حق اين را دارد که مکتبي به نامش ناميده شود ، ولي شماري به نام زبان با اين طرح مخالفت کردند و اکثر آن روشنفکران به اصطلاح  « پشتون» ، « تاجيک »  و « هزاره» که در تالار گرد هم آمده بودند  و همه به اصطلاح نهادهاي فرهنگي آن وقت در برابر هم ديگر صف آرايي کردند و بر هم باران دشنام و ناساز را باريدند. آن فضاي آميخته با دشنام و ناسزا ، انسان را به ياد اثر شکسپير به نام « هياهوي زياد بر سر هيچ » مي انداخت . آنچه آن روز ديدم و شنيدم ،  مرا از فاجعه وطوفان نهفته  خبر مى داد ؛ ولى در آن تالار قلم به دستان بسيار معروف كشور نيز حضور داشتند كه هر يکي  طرفي را تاييد مي كردند و يا طبيعى  مي دانستند كه از هم زبانان وهم نژادان خود دفاع كنند نه از « حقيقت » و « عدالت » .

 به همه كتا ب خوانان آشكار است  كه در  زمان جنگ الجزاير  ژان پل سارتر  يك جا با فرانتس فانون، در تمام مجامع از آزادى الجزاير  دفاع و طرفدارى كردند و در اين زمينه شجاعت خود را از دست نداند .  همچنان روشن است که مقدمه  كتاب معروف    فرا نتس فانون به نام  « دوزخيان روى زمين» را نيز ژان پل سارتر نوشته است.

ژان پل سارتر جايي نوشته است : « اگر يك فلج مادر زاد نتواند  قهرمان  ورزش شود ، خودش مسؤول است» ؛ ولي با درد و دريغ بسيار که  براي « روشنفكران»  ما همه مسؤول اند ،      بدون  خودشان .

***

u برگشت به صفحهء اول