سخيداد هاتف

برای دل-خسته گان


واجب است که برای نوروز بنویسم؟ واجب نیست. اما اکثر ما فکر می کنیم که شاید سال نو سال بهتری باشد. همین " شاید" مضمون این نامه برای " تو " است.
تو کیستی ؟
تو کسی هستی که سی سال درس دادی و دیروز که اخراجت کردند نگاهی به پشت سرت انداختی و هر چه خواستی به خود دل بدهی که خون دل خوردن هایت بی نتیجه نبوده اند ، نشد. زیر دلت خالی شد. رو به آسمان کردی تا با آسمان یا هر کسی که در بالا ست درد دلی کنی . دیدی که از بالای سرت جت جنگنده يی غرش کنان گذشت و از صدای رعب افکنش خون زنده گی در شریان های کوه و دشت یخ زد.
تو کسی هستی که تا ساعتی پیش از درد به خود می پیچیدی و حالا که به هوش آمده ای ، مادرت کنارت نشسته و می گوید : دخترم ! خواست خدا بود. قوی دل باش. می پرسی که نوزادت پسر است یا دختر. و مادرت می گوید : پسر است. می خواهی اولین فرزندت را ببینی و می بینی. اولین فرزندت با پایی چسپیده به شکم به دنیا آمده و گوشه ی چپ لبش تا بناگوش پاره است.
تو کسی هستی که سال ها در ایران و پاکستان جان کندی و وقتی پس از یازده سال به افغانستان برگشتی ، در هفتاد کیلومتری خانهء پدری ات با مردان مسلحی روبرو شدی که خدا را شکر نکشتندت . دزدان رهایت کردند و تو تمام فاصلهء مانده تا خانهء پدری ات را به شکر خداوند سپری کردی. اما وقتی در برابر خانهء گلینی ایستادی که یازده سال پیش ترکش کرده بودی ، دلت ترکید. دزدان حتا یک افغانی هم در جیبت نگذاشته بودند. از سفر خوش آمدی.
تو کسی هستی که شام دیروز یازده تن از اعضای خانواده ات را به خاک سپردی و امروز صبح رادیو خبرت داد که " در بمباران بامداد دیروز کسی از غیر نظامیان آسیب ندیده است ".
تو کسی هستی که تمام پول ذخیرهء یک سالت دو بوجی آرد می شد و هفتهء گذشته که مجبور شدی آن پول ذخیره را آرد بخری ، متوجه شدی که روی بوجی های خریداری شده ات نوشته اند : کمک جامعهء جهانی به مردم افغانستان.
تو کسی هستی که دیروز بی اجازهء شوهرت بیرون رفتی و دیر به خانه باز گشتی و امروز با پشتی کبود و دندانی شکسته از چاه آب می کشی تا لباس های بیست و سه نفر را بشویی.
تو کسی هستی که آن که دوستش می داشتی در هیاهوی دهل و سرنا فراموشت کرد. لبت را گزیدی و با خود گفتی : گرگ بر آدمی شرف دارد.
تو کسی هستی که همین دیروز مجبور شدی دست از تلاش برداری و به یک باره تمام حجم سنگین واقعیتی تلخ را روی شانه هایت بپذیری. خم شدی و در پای ساختمانی بزرگ که شفاخانه می گویندش نشستی و با خود گفتی : " تمام شد". پدرت رفت. به هیچ حیلتی نشد بازش بیاوری . در دلت داغی شورید و در گلویت گره خورد. از دستش دادی.
تو کسی هستی که دیروز وقتی از استاد مضمون "تاریخ جهان" ات شنیدی که " مصر یکی از شهرهای مکه است " ، دلت می خواست سرت را به دیوار بکوبی . حالا باید منتظر بمانی که اعتراضت به بار بنشیند. خیلی نمی فهمی. سه هفته بعد امتحان تاریخ جهان داری.
تو کسی هستی که در غرب آمده ای و معلق مانده ای. نه آنی ، نه اینی و پتک سرگردانی و بی هویتی مغزت را از هم می شکافد. احساس غربت می کنی ، اما از بازگشت به جهنمی که نام تجارتی اش وطن است می ترسی.
دلتنگ و خسته و نا امیدی.
تو کسی هستی که همین دو ماه پیش خبر شدی که به بیماری درمان ناپذیری مبتلایی. نمی دانستی و حالا می دانی. می دانی که به زودی می میری.
...
تو هزاران چهره داری و هر چهره ات در جایی از این جهان قصه پرداز جلوه يی از زنده گی است. شاید سال نو سال بهتری باشد. شاید. این شاید ِ ناشناخته با کمی عزم انسانی می شود امید. هیچ کس با امیدهای بزرگ زنده نمی ماند. همهء ما با امیدهای کوچک زنده ایم. همهء ما از این روز به روزی دیگر کوچ می کنیم و در این کوچ امید مان را با عزمی اندک می آمیزیم و به حرکت می افتیم.
هر کس دیده باشد که چه گونه یک نوزاد می ماند و رشد می کند و بزرگ می شود ، قطعا می داند که همهء نوروزها و سال های نو بستر رشد این نوزاد اند. نوزادی که بی دفاع تر کس در میان ماست می ماند و می بالد و می خندد و به راه رفتن شروع می کند.
تو با هر از دست دادن و افتادن و شکستنی به طرف نوزاد شدن و بی دفاع شدن نزدیک تر می شوی. نوزاد می ماند. تو هم می مانی. نوزاد می بالد ، تو هم می بالی. نوزاد می خندد ، تو هم می خندی. نوزاد می ایستد و راه می رود ، تو هم می ایستی و شروع می کنی به راه رفتن. نوزاد می آموزد ، تو هم می آموزی. نوزاد بی دفاع قوی می شود ، تو هم قوی می شوی. امیدوار باش.
نوروز و سال نو مبارک باشد. چیز دیگری نوشته بودم. اما ناگهان به سرم زد که با دلخستهء هزار چهره سخنی بگویم. یکی منم ، یکی تویی و یکی آن دیگری است. هر کدام از ما گاهی احساس درمانده گی و خسته گی و بی چاره گی می کنیم. امیدوار باشیم.