رسيدن به آسمايی : 26.04.2007 ساعت08:43:03  ؛ نشر : 27.04.2007

اين يکي را ميپذيرم

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

چه دير آگاهي يافتم که ملالي جويا روز چهاردهم اپريل 2007 در تلويزيون آرياناي لاس انجلس، يادي از نويسنده "در مرز گور وگنگا" کرده و گفته بود: "صبورالله سياه سنگ جرأت حرف زدن در باره حوادث جامعه خودش را ندارد و براي زنان عراقي مينويسد تا دل سياف را خوش سازد."

ميدانم گفتن اينکه تلويزيون آريانا را نديده ام، به درد نخواهد خورد. اين را هم ميدانم که امروز بيست و پنجم اپريل است و بيست و هشتمين سالگرد زادروز ملالي جويا. آمده ام به جاي چند شمع، هفت شماره زيرين را روشن سازم:

1) ملالي جويا خواهد دانست که من (سياه سنگ) کليت ادبيات و کليت ژورناليزم نيستم و اگر از همين اکنون تا پايان زندگي، در برابر همه رويدادهاي جهان يکسره خاموشي پيشه کنم، نه هفت لايه آسمان به زمين خواهد افتاد و نه در سرنوشت زادگاهم به اندازه سر سوزن دگرگوني خواهد آمد. 

افغانستان دچار جنجالهاي پيچيده و فزاينده است. در چنين روزگاري، همان بهتر که جرأت داشتن يا جرأت نداشتن من مايه نگراني نماينده پارلمان نباشد. 

افغانستان آنقدر نويسنده، گزارشگر، پژوهشگر، وبلاگدار، سايتگردان، شاعر و هنرمند دارد که اگر بر بيشتر از %95 شان چليپا کشيده شود، باز هم ميمانند کساني که جرأت حرف زدن در باره حوادث جامعه خويش را خواهند داشت. ديگر دلواپيسي براي چه؟ 

2) ملالي جويا جغرافياي جهان را پاره پاره بخش کرده و گفته است: نوشتن از زنان عراقي، دل سياف را خوش ميسازد.

هر چه ميکوشم رشته "سياف و عراق" را نمييابم. راستي، نوشتن از مرگ تکاندهنده "عبير" در روستاي المحموديه به دست پنج تفنگدار ارتش ايالات متحده امريکا چه پيوندي با خوشي عبدالرسول سياف در پغمان يا پارلمان افغانستان دارد؟ اگر کسي _هر که ميخواهد باشد_ از رسوا شدن ارتش يورشگر ايالات متحده در عراق خوش ميشود، آماده ام تا پاي جان بنويسم و به شادمانيش بپردازم. 

آيا ملالي جويا ميخواهد بگويد "عبير حمزه الجنابي" چهارده ساله پيشوا يا نماد "الوهابيه" و به اينگونه روشني دل و ديده سياف وهابي بود؟ اگر چنين باشد، سياف را دستکم "زن ستيز" نميتوان خواند. و اگر چنين نباشد، آيا ملالي جويا عربستان سعودي يا قطر را با عراق يکي گرفته است؟  

3) ملالي جويا پرسيده است: سياه سنگ چرا از دختران و زنان افغانستان نمينويسد؟ شايد هدف اين بانوي با شهامت، آمنه، صنوبر، ناديا انجمن، صفيه عمه جان، ذکيه و .... باشد. 

آيا بر بنياد همان فورمول جغرافيايي پيشتر، نوشتن از سنگسار و کشتار آمنه در بدخشان، خوش ساختن دل برهان الدين رباني نميشود؟ به دنبال همچو "دل خوش کردنها" مي افزايم: آيا با نوشتن از مرگ ناديه انجمن در هرات، صنوبر در کندز، صفيه عمه جان در قندهار و بربادي ذکيه از پنجشير تا تهران نيز دلهاي اسماعيل خان، گلبدين حکمتيار، مولوي دادالله، قسيم فهيم و خليلي و محقق را خوش نخواهم ساخت؟

و اگر سخن از برونمرزها باشد، آيا ملالي جويا با سخن گفتن از "جامعه بين الملل" در تلويزيونهاي امريکا، کانادا و آستراليا، دل جورج بوش و توني بلير و همگنان شان را خوش ميسازد؟ 

برگردم به نوشتن از "عبير" و ننوشتن از دختران زادگاه خودم، اين پرسش را چندين هفته پيش، آقاي صديق رهپو طرزي در ايميلي از من پرسيده بود. گفته هاي ما در "بازتاب: در مرز گور و گنگا" چنين اند:

طرزي: چرا بر عبيرهاي بيگانه اشک ميريزيم، ولي به عبيرهاي خود مان توجهي نداريم؟

سياه سنگ: استاد گرانمايه! حرمت تان به جا، مرا ببخشيد که جهان را مانند شما نميبينم. براي من همه عبيرهاي جهان يکسان اند و نميتوانم آنها را دو دسته سازم: "عبيرهاي بيگانه" و "عبيرهاي ما". همينکه چشمم به "قرباني" بيفتد، بيدرنگ دست به کيسه هايش نميبرم تا نخست کارت هويت يا تذکره اش را بيابم، آنگاه مليت و تبار و قبيله اش را بدانم و سپس بر جنازه هماني که از نژاد و زادگاه خودم است، اشک ريزم. هنگامي که دردنامه عبير را مينويسم، نه افغانم، نه افغاني و نه افغانستاني.

به ملالي جويا نيز سخني بيشتر از ين ندارم: هنگامي که ميگويم عبير دخترم است، چگونه ميتوانم ميان افغانستان و عراق ديورند بکشم؟ آيا بهتر نيست به شيوه هفتصدوهفتاد سال پيش هماني که سروده بود "گفتم ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت: اي جان/ نيميم ز ترکستان، نيميم ز فرغانه"، کمي فراتر از تنگناي زادگاه مان بينديشيم؟ 

4) ملالي جويا گفته است: عراق نويسندگان زيا دارد که ميتوانند از قربانيان کشور شان بنويسند.  

نميگويم ندارد، ميگويم هر کس ميداند و سنجه خودش. من کشورها را نه به نويسنده هاي شان بخش ميکنم و نه به سيافهاي شان.

گذشته از اينها، ملالي جويا در دل افغانستان و به سخن ديگر در کوره و کانون رويدادهاست. او خودش با آن زبان و قلم و شهامتي که دارد بهتر از سياه سنگ ميتواند در باره بدبختيها و برباديهاي زنان افغانستان بنويسد.

اگر او به راستي چنين کند، اين را نيز برايش خواهم گفت که تاريخ سياسي افغانستان و بدبختي زنها و دخترهايش از روز چهارم نشست پارلمان (سه شنبه 16 دسمبر 2003) آغاز نميشود.  

خون قربانيان اين کشور سده ها پيش از رگهاي بريده رابعه فواره زده و تنها خداوند ميداند از ناهيد صاعد و ناهيد عبدالمجيد تا فرداي بدتر از ديروز مان، به چه شمار دوشيزه و بانوي ديگر افغان را در سيلاب سرخ خويش خواهد برد. 

5) پس از يازدهم سپتمبر 2001، چنان سرگرم "خوش ساختن دل" جورج بوش، توني بلير، ديک چني، دونالد رمسفيلد، کاندوليزا رايس و همزادان شان بوده ام که نوبت پرداختن به دلخوشيهاي جنگسالاران کوچک افغان برايم دست نداده است. البته، مشت نمونه بسيار، براي شادماني سياف و يارانش، روز 28 مارچ 2005 يادداشت کوتاهي به نام "سه تفنگدار بيگناهتر از الکساندر دوما" نوشته بودم. 

6) دانستن اين نکته که از 1980 تا 1987 به "گناه" هواداري از سازمان آزاديبخش مردم افغانستان (ساما) زنداني شده بودم، و پس از برامدن از زندان و بريدن از سازمان چقدر نوشته و ترجمه سياسي دارم، به کار ديگران نخواهد آمد، ولي بد نيست ملالي جويا نگاهي به بايگاني اسناد بيست و هشت سال پيش "سـاما" که من کوچکترين سپاهيش بودم بيندازد. آنکه به نام مستعار "پلاتين" در انتشارات آييژ و غرجستان مينوشت، منم.

7) بيست و هشت گفتم و يادم آمد که بايد در همان آغاز مينوشتم: ملالي جويا! بيست و هشتمين سالگره تولدت مبارک باد!

و در پايان يک پرسش کوچک: آيا ملالي جويا از ميان اينهمه نويسنده، گزارشگر، پژوهشگر، وبلاگدار، سايتگردان، شاعر و هنرمند افغان، چه در ميان کشور و چه برونمرزها، ميتواند نام يک تن، تنها يک تن، را بر زبان آورد و بگويد: اين يکي را ميپذيرم!؟ 

 [][] 

ريجاينا (کانادا)

بيست و پنجم اپريل 2007 

***

پيوندها:

 1- مصاحبه ملالي جان جويا

2- سـه تفنگدار "بيگناهتر" از الکسـاندر دوما

 3-در مرز گور و گنگا

4- بازتاب: در مرز گور و گنگا

5- بازتاب: باميان در ميان دو آدينه