رسیدن به آسمایی :05.04.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :06.04.2008

قاسم  هاشمی

"حبس ایمنی" یا پرکاری خلای مجازات اعدام

(Rétention de sűreté )

آیا  فرانسه از پرنسیپ های حقوق بشر عدول ورزیده است؟

 

قسمت دوم

 

عده یی از دوستان با ارسال برقنامه ها و تماس تیلفونی ضمن سایر توضیحات خواستند تا عدم صحت ترجمهء تقدم هستی بر چیستی را که روح فلسفهء اگزیستانسیالیسم ژان پل سارتر فرانسوی را تشکیل میدهد توضیح نمایم و من هم خود را ناگزیر یافتم تا آنرا در اینجا بیاورم:    

دانشمندان امروزی بخصوص متخصصین علوم فضائی اکثراٌ این سؤال را مطرح مینماید که آیا حیاتی در خارج از نظام شمسی ایکه ما جزئی از آنیم وجود دارد و یا خیر؟ نمیدانم آنها میخواهند بدینگونه اذهان عامه را متوجهء خویش نموده به فعالیت های خویش اهمیت داده بودجه های فوق العاده را از آن خود سازند؟ و یا اینکه تا حال نتوانسته اند تعریف دقیقی از زندگی داشته و بر محور آن موجود زنده را تشخیص دهند؟

در مورد اینکه چه موجودی را میتوان زنده تعریف نمود، باید شناخت ما از زندگی و هستی کامل و تفکیک میان آندو دقیق باشد.

هستی در سرتاپای کائنات در جریان است و هیچ چیزی قادر به آن نیست تا هستی مطلق را احتوا نماید.

هستی بر زمان میگذرد و زمان قادر به گذشت بر آن نیست.

شاید سوالی در ذهن خطور نماید مبنی بر اینکه ما هستیم، پس چرا زمان بر ما میگذرد؟ این همان تفاوتیست که منصور حلاج و شمس تبریزی را از هم جدا میسازد؛ آنجا که شمس میگوید:

   "منصور حلاج۱ به حقیقت حق نرسیده بودی، اگر به حقیقت حق رسیده بودی، ان الحق نگفتی"

هستی دو گونه است:   

هستی معلق یا عرضی

هستی مطلق یا جوهری

به این معنا که جوهر هستی از عرایض آن متفاوت است. طوریکه هستی جوهری دربرگیرندهء عرایض خود است و عرایضش هرگز توانائی دربرگیری هستی جوهری را ندارد.

پس هستی را باید در دو مبحث جدا ازهم (جوهر هستی و عرایض هستی) مطالعه کرد.   

زندگی شامل مبحث عرایض هستی میشود نه جوهر آن.  

برای تشخیص موجود حیه و اطلاق صفت زنده بر آن ناگزیریم عرایض هستی را در دو کتگوری متفاوت ازهم مطالعه نمائیم. زیرا، اگر قرار باشد فقط  حرکت را اساس زندگی قرار دهیم و هر موجود محرک را زنده تعریف نمائیم، سنگ، چوب، کوه و ... را باید موجودات زنده خطاب نمائیم. زیرا، مطابق به نطریهء البرت انشتین، در جهان و کائنات هیچ چیزی ساکن و غیر محرک را نمیتوان سراغ نمود. او تا حدی پیش رفت که میگفت اگر ترنی از ایستگاهی حرکت مینماید، هیچ کسی نمیتواند صد در صد ادعا نماید که ترن بر ایستگاه میگذرد و یا اینکه ایستگاه بر ترن میگذرد.

او میگفت دو ترنی را در فضای لایتناهی تصور نمائید که هیچ ریفرنسی برای تثبیت حرکت یکی بر آندیگری وجود نداشته باشد. اگر ترن "الف" بر ترن "ب" میگذرد در حقیقت ترن "ب" نیز بر ترن "الف" گذشته است. پس موقعیت موجودیکه ما آنرا ساکن میدانیم در فضا تغییر یافته است و تغییر موقعیت از نقطه یی به نقطهء دیگری خود مبین حرکت است. بناءٌ هیچ موجود ساکنی در نظام کائنات وجود ندارد.

ولی خوشبختانه ما در زمین خویش ریفرنسی برای موجودات محرک و ساکن داریم که موقعیت اشیای ساکن نسبت به آن تغییر نمی یابد و هرآنچه که موقعیتش در مقایسه با آن ریفرنس تغییر یابد، محرک خوانده میشود. اما زندگی فقط زمینی نیست. پس سکون و حرکت نمیتواند دلیلی بر هستی و یا عدم باشد.  

تعریفی که میتوان از زندگی اراېه داد چنین خواهد بود:  

قرار گرفتن عرایض هستی در چوکات سیستم واحدیکه اجزای متشکلهء آن همزمان با ایجاد تنظیم یافته است.

در این تعریف سه موضوع از اهمیت برخوردارند:

  

اول عرایض هستی:  

زیرا زمان بر آن میگذرد و در اثر گذشت زمان نمو میکند، تغییر شکل میدهد، خشک میشود و بالاخره میمرد.

عرض بنا به محدودیتش نسبت به جوهر مفهوم میشود. هرگاه عرایض هستی با جوهر هستی همسری نماید، در انصورت زندگی نه؛ بلکه هستی مطرح میگردد؛ زیرا زندگی بنا به خصوصیت محدود به زمانش مفهوم میشود و هرکاه موجوی به زمان بگذرد، چوکات زندگی را دریده به هستی مطلق رسیده است .

 

دوم تنظیم در سیستم واحد:

ولی تنها عرض بودن نسبت به هستی برای تشخیص زندگی و موجود زنده کافی نیست؛ زیرا جوب نیز در اثر گذشت زمان خشک میشود، تغییر شکل میدهد، سنگ نیز در جریان زمان تغییر شکل میدهد. اما نه سنگ و نه چوبی را میتوان موجو رنده خواند؛ زیرا، با آنکه وجود آنها مرکب از اتم هایی اند که هرکدام زنده و در حرکت اند؛ ولی بنا به عدم تنظیم آنها در سیستم واحدی نمیتوانیم آنها را موجودات زنده بخوانیم. باوجود آنکه هر اتم مرکبهء وجود آنها خود تابع سیستم مختص به خود اند. هرگاه مجموع مواد مرکبهء موجودی در چوکات سیستم منظمی قرار گیرند، آنگاهست که آن موجو را میتوان زنده خواند. زمانیکه سیستم تنظیم کنندهء مواد مرکبه از بین رفت، مواد مرکبه هرکدام جدا ازهم و در استقلال کامل از سیستمی که آنها را در موجود واحدی قرار داده بود، به زندگی خویش ادامه میدهند و زندگی آنها در چوکات همان سیستم منظمی که اتم ها تابع آنند ادامه می یابد، تغییر شکل میدهد، ماده به انرژی و انرژی به ماده تبدیل میشود. پس عدم زندگی در فقدان سیستم مفهوم میشود؛ در حالیکه اجزای مرکبهء سیستم خود زنده اند. بدینگونه میتوان ادعا کرد که عدم در عرایض هستی مفهوم میشود نه در جوهر هستی. 

سوم و بالاخره همزمانی ایجاد مواد مرکبه و تشکیل سیستم:

امروزه ربات های تصنعی تولید شده اند که هرکرام تابع سیستم منظم اند. باوجودیکه هر سلول مرکبهء وجود آنها از سیستم منظم و واحد ربات تابعیت نمیکند. مگر کتلهء واحدیکه دست و پای آنها را تشکیل داده است از در تابعیت از سیستم واحدی حرکت مینمایند. فرق آنها با موجودات زنده در آنست که مواد متشکلهء اجزای بدن آنها قبل از ایجاد سیستم آنها از آن تابعیت میکنند، وجود داشته است.

از آنچه گفته شد بر می آید که عرایض هستی نیز به دودسته تقسیم میشوند:

 عرایض واجد زندگی

عرایض فاقد زندگی

اگر آنچه را گفته آمدیم خلاضه نماېیم، به این نتیجه میرسیم که جوهر همه موجودات را هستی جوهری تشکیل داده است و هستی بر همه تقدم دارد. این گفته هیچ رابطه یی با آنچه ژان پل سارتر تحت عنوان فلسفهء اگزیستانسیالیسم معرقی نمود، ندارد. زیرا هستی به آنگونه که در ادبیات فارسی مروج است در هیچ ادبیات دیگری نمیتوان آنرا سراغ نمود. اگزیستانسی که سارتر از آن ضحبت میکند و به اشتباه هستی ترجمه شده است، همان تظاهر مادی موجودات است نه هستی آنها. تظاهر مادی اشیا در ردیف عرایض قرار دارد نه در هستی جږهری.

هستی آنست که وجود و ماهیت آن فقط هستی است و نمیتوان میان وجود و ماهیت آن فرق گذاشته یکی را بر آن دیگری مقدم و یا مؤخر خواند. تظاهر مادی و ماهیت آنها فقط در مورد عرایض هستی صادق اند.

حال برمیگردیم به اصل موضوع مورد بحث خویش.

در قسمت قبلی به تعریف حق پرداختیم و حق در مقام تحقق و تعریف را از هم تفکیک نمودیم.

باتوجه به آنچه در قسمت گذشته تذکر یافت، به طور خلاصه میتوان گفت که حق هم امتیاز است، هم قدرت و هم نظم، با این تزئید که حق در هر حالت میتواند امتیاز باشد؛ مگر امتیاز در هر حالت نمیتواند حق باشد.

حال باید جرم را شناخت

جرم یعنی عملی در تناقض با ضوابط حاکم  در نظام اجتماع. این ضوابط میتوانند ناشی از قوانین موضوعه باشند و یا عرف، سنن، رسوم و عنعنات و رویه های پذیرفته شدهء نانوشته که در یک توامیت کلی باهم منبع حق را تشکیل داده اند.

با این مد نظرداشت میتوان گفت که جرم تنها و تنها در جوامع تصنعی چون اجتماع بشری مطرح میشود و گرنه در نظام طبیعت و در اجتماع موجودات ذاتاٌ اجتماعی چون مورچگان و زنبوران عسل جرم نمیتواند مفهوم شود و از آنجائیکه حق دراتلافش مفهوم میشود، در نظام طبیعت نمیتوان از حق به مثابه بکارگیری وسایل یا "داشتن" صحبت کرد؛ بلکه در طبیعت حق همان "بودن" و یا "حالت" و در یک کلام "توانائی" و "قدرت" است.  

پس مجرم یعنی شخص عصیانگریکه در عدم تبعیت از ضوابط اجتماعی عملی را در جهت خلاف انتظار جامعه مرتکب میشود.

ولی، بعضاٌ می شود عصیانگری از دل اجتماع برخیزد تا مناسبات غیر عادلانهء حاکم را براندازد و در صدد آن باشد تا نظام بهتری را که بیانگر حقیقت حق باشد، جانشین نظام موجود نماید. در اینصورت، با توجه به تعریف عدالت (قرار دادن هرچیز در جایش) نمیتوان این عمل را جرم تلقی نموده با آن برخورد نمود.

بناءٌ دو نوع نقض "مثبت" و "منفی" وجود دارد که درهردو صورت اجتماع و نظم حاکم بر آن به قربانی کشیده میشود.

در "نقض منفی" ضابطه ها در برابر خواست فرد قربانی میشوند که هدف و منافع بدست آمده منحیث نتایج عمل نقض در خود فرد مرتکب خلاصه میشوند.

در"نقض مثبت" ضابطه ها در برابر خواست فرد و یا گروهی از افراد قربانی میشوند که هدف و مناقع حاصله از آن منحیث نتایج عمل در خود فرد و یا گروه خاصی از افراد خلاصه نه؛ بلکه همه گیر اند.

انقلاب خود عمل سرکشی از ضوابط حاکم بر اجتماعست که به منظور نیل به اهداف فرد و یا گرهی که نتایج حاصله از آن به نفع کل است، به آن توسل میجویند.

هماطوریکه قبلاٌ به آن اشاره شد، حق در مواردی به مفهوم نظم است. بناءٌ هر عمل ناقض نظم تجاوز به حقیست. از همینجاست که حقوق را به دو دستهء حقوق عامه و حقوق خاصه تقسیم بندی نموده اند.   

در صورت وقوع جرم سرقت،  مجرم بر علاوهء اعادهء اموال مسروقه و یا جبران خسارهء وارده به متضرر، بخاطر اخلال نظم عامه نیز مجازات میشود. مال مسروقه امتیازیست که تحت عنوان مالک به شخص داده شده است، در حالیکه نظم خواست است نه امتیاز، خواستی که حق بودنش در تناسب با تشکیل جامعهء بشری مؤخر است؛ زیرا در نظام طبیعت مالکیت خصوصیی وجود ندارد به همین دلیل و با صراحت میتوانگفت که در نظام طبیعت، مالکیت بر" زور" استوار است نه بر حق.

بعضاٌ حق به مفهوم توانائی مطرح میگردد؛ مثلاٌ حق بیان، حق تنفس، حق تولید مثل، ....

حق به مفهوم توانائی، بر خلاف حق مالکیت خصوصی، در نظام طبیعت نیز به عنوان حق شناخته میشود. همانگونه که استفادهء نا سالم از وسایل و امکاناتیکه طبیعت در اختیار بشر قرار داده موجب ایجاد حق تصنعیی  بنام مالکیت شد، بدون شک عدم محدویت حق بیان نیز نظم حاکم در جامعه را برهم خواهد زد. چگونگی محدودیت آزادی بیان را بعداٌ از همین طریق به قضاوت خوانندهء محترم خواهد گذاشت.

به هر حال، نقض هر یک از حقوقی که در بالا از آنها تذکر به عمل آمد جرم است.  ولی از لحاظ حقوقی جرم دارای عناصر متشکله بوده و پرنسیپ های پذیرفته شدهء بین المللی بر آن جاریست.

هیچ عملی در فقدان عناصر آتی جرم شناخته نمیشود:

    عنصر معنوی

عنصر معنوی جرم را قصد و ارده تشکیل میدهد. به ان مفهوم که هیچ عملی منحیث جرم شناخته نمیشود مگر اینکه شخص به آن اراده نموده باشد. در صورتیکه شخصی در اثز تصادف ضرری به شخص ثانی میرساند نمیتوان آنرا منحیث مجرم مواخذه نمود، هرچند سؤال جبران خساره نیز مطرح باشد؛ زیرا در تصادفات قصد جرمی وجود ندارد و همین فقدان قصد و ارادهء جرمی است که  به عمل خصوصیت تصادف را میبخشد.

  باید دانست که در علم حقوق میان اراده و قصد جرمی فرق قایلند که توضیح آنرا در اینجا ضروری نمیبیم.

عنصر مادی

هدف از عنصر مادی جرم آثار مادی و عملی ارادهء جرمیست. یعنی تا زمانیکه قصد جرمی عملی نگردیده و جرم عملاٌ واقع نشده باشد نمیتوان، تنها با اتکا به موجودیت قصد جرمی شخص را مجرم محسوب نموده، مجازات کرد.

مسالهء تشبث به جرم در صورت موجودیت ارادهء جرمی و جلوگیری از وقوع عملی آن بنابر مداخلهء عوامل بیرونی مطرح میگردد که در این حالت بیشتر بر قراین شامل در قضیه انکا میشود.

عنصر قانونی

عنصر قانونی یعنی عملی، قبل از ارتکاب توسط شخصی، در قانون منحیث جرم شناخته شده و مجازاتی برای آن پیشبینی شده باشد.

این عنصر زادهء پرنسیپ پذیرفته شده بین المللی "قانونیت و یا مشروعیت جرایم و مجازات است". یعنی تازمانیکه یک عمل منحیث جرم در قانون پیشبینی و مجازاتی برای آن از قبل تعیین نگردیده باشد، شخص مرتکب عمل مذکور را نمیتوان مورد بازپرس قانونی قرار داد. هرگاه این عمل بعداٌ توسط قانون منحیث جرم پذیرفته شده ومجازاتی برای آن نیز معین گردد، در انصورت نیز، مطابق پرسیپ پذیرفته شدهء بین المللی "عدم رجعت قانون با ماقبل" شخص متذکره را نمیتوان مورد تعقیب جزائی قرار داد.

طوری که ملاحظه میگردد که علم حقوق بر علاوهء تعریف، به عناصر متشکلهء جرم نیز پرداخته و انواع جرایم را مشخص نموده و آنها را در سه دستهء عمده قباحات، جنحه و جنایت جمعبندی نموده است. به این مفهوم که علم حقوق به هرآنچه که به یک عمل خصوصیت جرمی میبخشد پرداخته است. این در حالیست که تاکنون هیچ دانشمندی به نزاکت آنچه که به مجازات خصوصیت جزائی میبخشد توجه نکرده و آنرا جستجو ننموده است. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

۱ خط سوم ـ تالیف صاحب الزمانی

این موضوع از آنجهت که حافظ شیرازی و شمس تبریزی را در تائید و رد ادعای منصور حلاج در برابر هم قرار داده است نیز در همان اثر (هستی، جهان و بعد پنجم) تا حد ممکن مورد تحلیل قرار گرفته است.