نویسنده : توغل علی

9 سنبلهء 1358 برابر با 31 اپريل 2006 - افغانستان

 

ترفندهای مرزاقلمانه  و  زورگویی های پهلوانانه

 (مروری بر مقالۀ نقش اقوام در پروسهء تکامل ملت در افغانستان-

منتشر شده در نشریه شماره 88-89 "افغان ملت")

توضیح لازم :

مقالۀ «نقش اقوام در پروسه تشکیل ملت در تاریخ معاصر افغانستان» به قلم پوهنوال دکتور محمد عثمان روستار تره کی منتشره در شماره 88-89 سیزدهم اکتبر 1999 مطابق 21 قوس 1378 نشریۀ " افغان ملت" که در این نوشته به زیر قلم گرفته شده است – منحصر به فرد نیست. در همین راستا و جهت ، هستند نویسندگان دیگری نیز که قلم می فرسایند و عرض خود برده و زحمت ما می دارند.

انتخاب این مقاله صرفا ً به خاطر آن بوده است که :

اولا ً : جامع تمام ادعاهایی است که بر قلم نویسندگان و قلمزنان از این قماش رفته است.

ثانیا ً :  در نشریۀ رسمی یک حزب به چاپ رسیده است و مسئولیت آن متوجه نه یک فرد بلکه یک جریان است.

ثالثا ً : از صراحت و عریانی بی سابقه ای برخوردار است.

آرزومندم این مختصر آغاز بحثی روشنفکرانه در مورد آن موضوعاتی باشد ، که مصلحت های فرصت طلبانه مانع طرح آن گردیده است.

 

بنام خدای ستمدیدگان

 

ان فرعون علی فی الارض و جعل اهلها شيعاً يستضعف طائفة منهم يذبح ابنائهم و يستحيی نسائهم انه کان من المفسدين.

ترجمه : فرعون در زمین برتری جست و مردمان آنرا فرقه فرقه ساخت ، فرقه ایرا به ضعف و ذلت می کشاند،

پسرانشان را می کشت و دخترانشانرا نگاه میداشت،به تحقیق که او از مفسدین بود.(آیه 4 سوره قصص)

ذهنیتی که مطالعۀ عنوان نقش اقوام ... در خواننده القاء می کند حاوی این انتظار است که نویسنده از نقش و جایگاه اقوام و حضور تاریخی آنان ، وجوه تمایز و اشتراک آنها و نیز عوامل نا پیوستگی آنان سخن گوید و آن عواملی را بر شمارد که پروسۀ تشکل ملت را کند و بطی ساخته است و قبل از همه آن اقوامی را که در پروسه تشکل ملت   در افغانستان حایز نقشی هستند نام برده ،معرفی نماید.

اما این انتظار بیهوده است، نویسنده هوای دیگر در سر و کار دیگر در پیش دارد و اگر این عنوان را برگزیده است به خاطر آن بوده که تلخی و تندی و ترشی و شوری نوشته اش ، در لایه و روپوش به ظاهر محققانه يی ، قابلیت عرضه کردن داشته باشد. در حالی که عنوان زیبندۀ این مقاله باید ، نقش برادر بزرگتر در تاریخ معاصر افغانستان می بود، البته این در صورتی ست که با خوش بینی ساده لوحانه و از موضع یک برادر کوچکتر و حتی کوچکترین به قضاوت پردازیم و با رعایت تمام و کمال ضابطۀ اخلاقی احترام به برادر بزرگترین ، اظهار نظر کنیم. در غیر آن ، فقط می توانستیم ، عنوان " فقدان نقش اقوام غیر پشتون در تاریخ معاصر افغانستان " را به حیث شایسته ترین عنوان برای مقالۀ مذکور برگزینیم. این عنوان که مضمون و محتوای اصلی مقاله را می سازد، در نتیجه گیری های نهایی توسط نویسنده ، بصورت عریان و بی پرده ، خودش را باز می نماید، مثلاً در او لین نتیجه يی که به عنوان جمعبندی از کل مقاله فرموله شده است چنین می خوانیم:

" نخستین دولت ملی در افغانستان با لوسیلۀ پشتون ها و به همکاری سایر اقوام پایه گذاری شد. پشتون ها با داشتن نفوس اکثریت به مقایسۀ سایر اقوام طی قریب دونیم قرن از زمان تشکیل دولت ملی تا تجاوز شوروی مسئولیت رهبری سیاسی دولت را به دست داشتند. سایر اقوام با احراز کرسی های کلیدی در این مسئولیت شریک شناخته می شدند. در طول تاریخ معاصر در کشور کثیر الاقوام افغانستان معادلۀ طبعی قوای سیاسی به نفع پشتون ها که دارای نفوس اکثریت به مقایسۀ اقوام دیگر بودند، فرمولبندی شد. مزید برآن شرایط زندگی قبیلوی ( از جمله پشتونولی ) به مثابه چوکات مطمئن قدرت سیاسی در یک کشور رو به انکشاف در امر تثبیت رهبری پشتونها موثر واقع گردید.

تحت شرایط فوق از میان اقوام پشتون افغانستان چنان رهبران سیاسی قیام کردند که دارای اوصاف کامل برای دفاع منافع سایر اقوام و در نهایت احراز قیادت ملی بودند . این امر موجب جلب اعتماد سایر اقوام افغانی گردید. بر مبنای چنین اعتمادی هسته های اولی تشکیل ملت افغانستان در بامداد طلوع آفتاب تاریخ نوین افغانستان جوانه زدند."

عجالتاً در مورد درستی و نادرستی ادعای نویسنده و نتایجی که می تواند براین ادعاها مترتب باشد سخنی نمی گوییم . زیرا این نتایج بر مبنای مقدماتی پی ریزی شده است که در قسمت های قبلی نوشته جمع آوری گردیده است. بنابراین مجبوریم مرور بر مقاله را از آغاز پیگیریم و مقدماتی را که نتیجه گیریهای نویسنده برآن استوار است مورد توجه قرار دهیم. مقاله نقش اقوام با این جملات آغاز میشود: "برخی دولت های ملی چون روسیه روی انگیزه ء توسعه طلبی پدید آمده است . علت وجود بعضی دگر مثل پاکستان و اسراییل دین واحد بوده است. دولت فدرال آمریکا از توأمیت خویش به رضای مهاجرین دنیای قدیم عرض وجود کرده است. بسیاری از کشور های آفریقایی از جمله کنگو به مقتضای سیاست استعمار از انضمام چند نقطه استراتژیک پا به عرصه وجود گذاشت."

این مقدمه در ظاهر نباید ربطی به مسأله اقوام داشته باشد،زیرا مسأله تشکیل دولت ها ، غیر از مسأله اقوام است. اما با اندکی توجه روشن می شود که این مقدمه به ظاهر بی ربط با اهداف و مقاصدی که نویسنده اثبات آنرا قصد کرده است رابطهء دقیق دارد. زیرا در سرتاسر مقاله کوشش بر این است که دولت مرادف با ملت گرفته شده و سپس حکومت مرادف با دولت قلمداد گردد . با این اشتباه عامدانه تمامی اقدامات و پالیسی های حکومت های ضد مردمی يی که بر مردم ما حاکم بوده اند ، اقدامات ملی و مردمی معرفی گردد، صغرا ، کبرای منطقی نویسنده عبارت است از :

دولت = ملت

دولت = حکومت

نتیجه : ملت = حکومت

نویسنده با القای این ذهنیت که تشکیل دولت از طریق گوناگون میسر و ممکن است و هیچ ضابطۀ اخلاقی ، انسانی ، حقوقی و علمی و فلسفی را نباید در تشکیل آن دخالت داد ، با در نظر داشت معادلۀ دولت = ملت ، این نتیجه گیری را منظور نظر دارد که : تشکیل ملت نیز نمی تواند از اصول و ضابطه های فوق پیروی کند.

از همین سبب است که قید ملی را حتی بر دولتی که به زعم نویسنده با انگیزۀ توسعه طلبی پدید آمده است و یا به مقتضای سیاست استعماری ، جایز می شمارد، و این البته ندانسته نیست. زیرا نویسندۀ محترم با چنین تلقی يی از مسأله است که می تواند از امیر عبدالرحمن و حاکمان جبار و ستمگری که در طی حدود 250 سال اخیر بر مردم ما ، حکم رانده اند، دفاع نماید. نویسنده از نقش امپریالیزم غرب در تکوین دولت اسرائیل و نقش استعمار در پیدایش پاکستان سخن نمی گوید زیرا آنچه از نظر وی مهم است ، نفس تشکیل دولت است نه شیوه ها و روش هایی که در ایجاد آن نقشی دارند.

در اولین قسمت مقاله از تشکیل دولت سخن می رود اما در دومین پاراگراف ، بی هیچ چشم بندی، واژه کشور، جاگزین دولت میشود: "برخلاف آنچه ذکر کردیم افغانستان کشور تاریخی است. سرنوشت مردم مسکون در افغانستان را حوادث تاریخی در طول پنج هزار سال باهم گره زده و قریب بود، اقوام آنرا در کورۀ ملت واحد ذوب کند که مصیبت جنگ ناشی از تجاوز شوروی پیش آمد"

با چنین روشی هر کشور دیگری نیز میتواند تاریخی اثبات گردد. حتی پاکستان و مقدم برآن روسیه که نمیتوان در تاریخی بودن آن به عنوان یک کشور تردید روا داشت  پس نویسنده چه چیزی را می خواهد اثبات کند؟

بحث از چگونگی تشکیل دولت ها بود و قاعدتا ً چگونگی تشکیل دولت در افغانستان باید مطرح می شد. اما نویسنده بجای کلمۀ دولت کلمۀ کشور را بکار می برد و تاریخی بودن آنرا اثبات کند . آیا با این جا به جایی می خواهد تاریخی بودن دولت افغانستان را اثبات کند؟ مسلما ً خیر. زیرا در چند سطر بعدی از تشکیل دولت ملی برای اولین بار در سال 1747م سخن می گوید، که معلوم نیست چرا برای اولین بار؟  آیا قبل از این و در درازنای تاریخ پر از درد و داغ مردم این کشور هیچ دولت دیگری وجود نداشته است؟ آیا سلسله کوشانیان ، غزنویان ، صفاریان و متأخرترین آن ها یعنی تیموریان را به اعتبار این که پشتون ها ، زعامت و حاکمیت سیاسی آنان را بر عهده نداشته اند یکسره می توان ندیده گرفت؟

در واقع نویسنده ، با بکار بردن نا بجای کلمات و اختلاط در معنای آن ها، آگاهانه تلاش می ورزد، از مقدماتی خود پرداخته ، نتیجۀ دلخواه بگیرد. هنر نویسنده ( اگر بتوان آن را هنر دانست) یکی در اینست که به تعریف هیچ یک از مقولات مورد استفاده اش نمی پردازد،( مثلا ً دولت ، ملت ، قوم ، کشور) تا در بکار بردن آنها دست باز داشته باشد و عنداللزوم در هر معنایی که دلش بخواهد از آنها استفاده نماید. دیگر اینکه پیش فرض های اعلام ناشده ایرا بعنوان بدیهیات مقدس و مطلق و تردید ناپذیر بر خواننده بقبولاند و سپس همین پیش فرضها را مبنا و اساسی محکم برای اثبات ادعاهای خویش سازد، یکی از این پیش فرضها، اسطوره سازی دولت است و دیگری اسطورۀ وحدت ملی بافهم و تعریف خاصی که نویسنده دارد.

تصادفی نیست که نویسنده بحث روی نقش اقوام را از چگونگی تشکیل دولت ها آغاز می کند، ( دولت =حکومت). چه برای نویسنده تشکیل دولت با تشکیل ملت یکی است، هر چند از چیزی بنام پروسۀ تشکل ملت هم نامی می برد و حتی از کامل نشدن آن پروسه به اشاره سخن می گوید، باآنهم ایجاد اولین دولت را با تولد ملت یکی گرفته و پروسه تشکل ملت را همان پروسۀ تحول دولت قلمداد می کند.

دولت در ابتدایی ترین تعریف آن عبارتست از مولفۀ چهار عنصر- سرزمین ، مردم ، حکومت ، حاکمیت –  بر مبنای این تعریف از دولت که معمولا ً کاربرد دارد، دولت پدیده يی است وضعی و قراردادی و اعتباری که هر یک از اجزای آن ، دگر گونی پذیر و متغیر می باشند و بنا بران هیچ تقدسی ندارند. اما در تئوری فا شیستی دولت ، دولت مظهر و تجلیگاه  ایدۀ مطلق به حساب می آید. همین خصوصیت که از دولت به حکومت و در نهایت به زعیم و پیشوا منتقل می گردد ، شخص پیشوا را به عنوان مظهر و ممثل ارادۀ تاریخ حرمت ویژه می بخشد و فرامین و دساتیرش را وحی منزل می نماید.

مقاله " نقش اقوام...." در محتوا و مضمون خویش بصورت گسسته ، خام و نا پخته و نا منسجم و در مواردی محافظه کارانه ، از همین طرز تفکر آب می خورد و همین تئوری را بصورت عامیانه و حتی مبتذل [...] که از یک پوهنوال به ویژه عجیب و حتی غریب است ، انعکاسی تازه می بخشد. شاخص عمده این مقاله ترفندهای مرزاقلمانه و گاهی هم پهلوانانه يی است که با کمال تأسف قلم یک پوهنوال را می چرخاند . پوهنوالی که وجهه و آبروی علمی خویش را در گرو دفاع از استبداد و آدمکشی و جباریت خودکامه ترین و بی بند و بار ترین حکومت ها گذاشته و قلمش را وقف آرایش وقیح ترین و کریه ترین چهره های تاریخ نموده است.

در تعریف پذیرفته شده از مقولۀ دولت دیدیم که : حاکمیت یکی از ارکان مولفۀ دولت است . حاکمیت یعنی استقلال  در محدودۀ معینی که کشور نامیده می شود، بنابراین ، اگر در محدودۀ معینی که مردمی زندگی می کنند و فرضاً حکومتی دارند، حاکمیت یعنی استقلال اراده و جود نداشته باشد و برعکس ، حکومت تحت الحمایۀ قدرت خارج از آن محدوده باشد، نمیتوان واژه دولت را در مورد آن به کار گرفت . این واقعیت غیرقابل انکار است که بویژه از دورۀ امیر دوست محمد خان تا امروز به استثنای امیر امان الله ، تمامی حکومت های گذشته ، فاقد استقلال بوده اند و اغلباً تحت الحمایۀ اجانب به شمار می رفتند.

اما هیچ یک از این مسایل برای نویسنده حایز اهمیتی نیست ، آنچه اهمیت دارد اینستکه بهرصورت ممکن ، ادعای خویش را دایر بر امتیاز و حق انحصاری زعامت سیاسی پشتونها اثبات کند. در اینراه و در این کار نویسنده هرچه را که نخواست نمی بیند ، اما آنچه را دلش بخواهد می بیند، آنهم به گونه يی کاملاً دلخواه.

نویسنده می کوشد نفاق وخانه جنگی و تفرقه ً اجتماعی ایرا که پس از سقوط نجیب با ابعادی گسترده و وحشتناک چهره نشانداد و میلیونها انسان ستمکشیده را از هستی ساقط ساخت ، یکسره مولود و محصول ایدئولوژی و سیاست شورویها و عوامل دست نشانده آنان معرفی می نماید و عوامل تاریخی ایرا که در تکوین این بزرگترین و المناک ترین فاجعۀ انسانی ، نقش اساسی و زیر بنائی داشته اند، نادیده و ناشنیده می انگارد و یا توجیه می کند. در حالیکه همین تجربۀ خونین، دست کم برای کسی که پوهنوال است باید حاوی عبرتهای زیادی می بود. این تجربۀ خونین باید برای ایشان نشان میداد که وحدت ملی دروغین ، برادری دروغین ، ملت دروغین ، دولت دروغین ، بنا بر آب دارد.

تشکل احزاب جهادی بر محور مناسبات قومی و ملیتی و منطقوی و انشعابات گروهی براساس تعلقات نژادی و طایفوی (هرچند با روپوش اسلامی) ، درگیریهای مداوم میان این احزاب و گروهها در شرایط حضور قشون سرخ شوروی ، تا  سرحد توسل به شورویها بخاطر پیروزی بر رقیب ، همه و همه عکس ادعای نویسنده را اثبات می کنند. حتی اختلاف میان خلق و پرچم در دهۀ چهل و اختلاف حزب و جمعیت در دهۀ پنجاه یعنی قبل از کودتای ننگین هفتم ثور، شاهدی بر بطلان ادعای نویسنده می باشد فعلیت یافتن تخاصمات تاریخی میان اقوام و ملیتهای ساکن در افغانستان و تبارز عملی آن زمانی میسر شد که مردمان ساکن در  افغانستان و بویژه ملیتهای دربند و ستمکشیدۀ آن با دست یابی به امکانات نظامی از حالت بی دفاعی مطلق بیرون آمدند. حتی اینکه کشورهای خارجی در بر افروختن این جنگها دارای نقش های مشخص بودند ماهیت قضیه را عوض نمی کند زیرا آنها از زمینه يی استفاده کردند که به اثر حاکمیت شوم فاشیسم قومی و نژادی و مذهبی طی 250 سال ، آماده گردیده بود. بر همین قیاس شورویها و عوامل آنان با استفاده از آن زمینه های مساعدی که محصول حاکمیت غدارانۀ وابستگان اجانب تا کودتای ننگین هفتم ثور بود کوشیدند با نفوذ در کشور ما و سپس تحکیم موقعیت خویش اهداف امپریالیستی شانرا متحقق سازند. در پهلوی عقب ماندگی مفرط ، فقر مزمن ، اختلاف شدید طبقاتی ، بی سوادی عمومی ، استبداد نژادی ، نابرابری قومی و برتری طلبی هژمونیستی و انحصار طلبی طایفوی که برجسته ترین نمایندگان و مدافعان آن در رأس هرم قدرت سیاسی قرار داشتند آن زمینه های مساعدی بودند که مورد سو استفاده شورویها قرار گرفتند. شورویها بدون شک در تشدید تخاصمات قومی و نژادی و ملیتی نقش مشخص بر عهده دارند اما نقش آنان نقش آفریننده نبود. آنها با مطرح کردن عقب ماندگی و اختلافات طبقاتی و تبعیض جنسی و نظایر آنان ، این پدیده ها را ایجاد نکردند بلکه از موجودیت آنان بهره بردند. اما نویسنده بخاطر مکتوم نگهداشتن اصل حقیقت گناه را بگردن شوروی ها می اندازد تا نقش عاملان اصلی این پدیده های منفی را انکار نماید.

اکنون که شورویها رفته اند خیلی آسان میتوان گناه همه چیز و همه کس را بگردن آنان انداخت. اما آیا این عمل به همین سادگی میتواند مورد قبول قرار گیرد؟

برگردیم به اصل مسأله و پی گیری این مطلب که نویسنده مضمون چه میگوید و چه می خواهد، قبلاً و یکبار دیگر باید بگویم که محتوا و مضمون اصلی مقاله در مورد نقش اقوام و سیر تحولات تاریخی آنان هیچ حرفی ندارد و جز با اشارات مختصر و مبهم و نا مستند از اقوام ساکن در افغانستان سخن نمی گوید. در عوض سیر تحول حاکمیت های دو صد و پنجاه ساله را بصورت گزینشی توضیع میدهد (مثلاً از امیر دوست محمدخان، شاه شجاع، نادر خان و ظاهر خان و چگونگی بقدرت رسانیدن آنها سخنی نمی گوید) و از مجموع این توضیحات (گاهی عجب با طمطراق پروسة تشکل ملت را استخراج می کند.) پروسه يی که نزدیک بود به اتمام برسد اما اشغال نظامی افغانستان توسط شورویها مانع اتمام آن شد.

بر نویسنده حرجی نیست زیرا چنانچه دیدیم تعریف ملت برای ایشان صرفاً در رابطه با دولت و حکومت معنی می یابد نه مستقل از آن. در این تلقی ملت با رعیت و رعایا یکی ست. (این واژه از زمان نادرشاه شامل ادبیات سیاسی ما میگردد) و فاقد هویت مستقل شمرده میشود. رمة گوسفندی ست که چوپان بکار دارد تا رعایای شاهانه گردد و شیر و گوشت و پشم دهد. از همین سبب است که آغاز جوانه زدن هسته های اولی تشکل ملت افغانستان، همزمان با بوجود آمدن دولت احمد شاهی نشانی می شود. این بدان معناست که قبل از بوجود آمدن دولت احمد شاهی جز ظلمات محض و جاهلیت تمام چیزی وجود نداشته است که عنوان تاریخ را بر آن اطلاق کرد. خروج از ظلمات زمانی آغاز می شود که اولین دولت به سرکردگی پشتونها شکل گیری خویش را آغاز می کند. یکی: "بخاطر آنکه پشتونها در مقایسه با سایر اقوام دارای اکثریت بودند و دیگر اینکه شرایط زندگی قبیلوی (از جمله پشتونولی) به مثابه چوکات مطمئن قدرت سیاسی در یک کشور رو به انکشاف در امر تثبیت رهبری پشتونها مؤثر واقع گردید."

جدا از مسئله اکثریت و اقلیت که به نوبة خود مورد بحث قرار خواهد گرفت، این سوال نیز قابل است طرح است که شرایط زندگی قبیلوی و ازجمله پشتونولی چگونه در امر تثبیت رهبری پشتونها موثر واقع گردید و سوال دوم اینکه آیا همین مساله یعنی موثریت شرایط زندگی قبیلوی، یکی از علل عمده کندی آهنگ رشد اجتماعی در کشور به تعبیر نویسنده رو به انکشاف نگردید؟

نویسنده نخواسته است در این موارد توضیحاتی بدهد. بنابر این خواننده جز اکتفا به همین اشاره مختصر و سعی در فهمیدن آن چاره يی ندارد.

پشتونولی به عنوان چوکات مطمئن قدرت سیاسی، باید ویژگیها و خصوصیت ها و صفات معینی را شامل باشد که منحصراً پشتونها بر خوردار از آن میباشند و یا اینکه مجموعة سنت های حقوقی و اجتماعی يی باشد که باز هم صرفاً پشتونها از آن بهره مند هستند و سایر اقوام به آن مرحله از تکامل اجتماعی که لازمه اش داشتن چنین مجموعه ایست نرسیده باشند. این امتیازی است که در پهلوی اکثریت داشتن آنان، موجب تثبیت رهبری پشتونها گردیده است. در برابر این شووینزم عریان و بی پرده و عاری از هر نزاکت انسانی، دم فروبستن و به اعتبار هر مصلحتی که باشد سکوت کردن، جز تشجیح یا وه سرایان برتری طلب و مهمل بافان بی مایه نتیجه يی ندارد. ازینرو باید صریح و بی پرده به اظهار حقیقت پرداخت. زیرا در چنین موارد یست که مصحلتی بالا تر از حقیقت وجود ندارد.

ملیت های غیر پشتون افغانستان، طبق تحقیقات صاحبنظران پروسة تشکل ملی خویش را خیلی قبل آغاز کرده اند. خروج از مرحلة مناسبات قبایلی، با مقداری تاخیر و یا تعجیل، بنابر خصلت رشد نا هم آهنگ جامعة ما، طبعاً نتوانسته است همزمان صورت بگیرد. این امر بویژه درمیان ملیت هزاره که مزید بر پاره يی از عوامل سیاسی و اجتماعی، عوامل جغرافیایی و اقلیمی و غیره نیز موثریت خاص خودشانرا داشته اند باکندی و بطالت همراه بوده است. اما بهر حال از قرن پانزده بدینسو، مظاهر آشکار و روشن آغاز پروسه تشکل ملی درمیان هزاره ها به چشم می خورد. این پروسه بنابر عواملی که فعلاً مورد بحث ما نیست درمیان تاجیک ها قبل تر از این آغاز و مراحل ابتدایی رشد خودش را سپری کرده بود. پشتونها بنابر عواملی که باز هم مورد بحث نیستند، خیلی دیرتر و متأخر تر از دیگر ملیتها، این پروسه را آغاز کردند. متاسفانه کسب یا غصب قدرت سیاسی توسط روسای قبایل پشتون، نه فقط موجب دیرپایی مناسبات و روابط قبیلوی درمیان سایر مردم افغانستان گردید که درمیان خود پشتونها نیز موانع زیادی در سیر تکامل تاریخی آنان ایجاد نمود و مناسبات قبایلی را هر چه بیشتر تحکیم نمود. قدرت سیاسی پشتوانة نظام قبایلی و روسای قبایل گردید و در نتیجة جنگ ها و رقابت های قبایلی، امکانات انکشاف و توسعه، در جهت دیگری بکار افتید. احمد شاه درانی با توزیع زمین به روسای قبایل پشتون و در ازای آن عسکر گرفتن از آنها و آن عساکر را تحت فرمان همان روسا بکار گرفتن موجب دیگری برای تحکیم موقعیت روسای قبایل گردید.

بهر صورت، اکنون ببینیم پشتونولی مورد ادعای نویسنده در امر تثبیت رهبری پشتونها چه نقشی داشته است.

با مرگ نادر افشار و اوجگیری اختلافات میان سرداران ایرانی، احمد خان ابدالی که یکی از نزدیکترین و معتمد ترین سرداران وی به حساب می آمد و به پشتوانة همین اعتماد در راس قشونی مرکب از دوازده هزار نفر پشتون و ازبک از قدرت قابل توجهی برخوردار بود، با شتاب تمام راه قندهار را در پیش گرفت. حتی عایله اش را در مشهد گذاشت تا سریعتر طی طریق نموده به قندهار برسد. برخی ها معتقدند قبل از رسیدن به قندهار از عساکر خویش بیعت گرفته و با تصرف قسمتی از خزانة نادر شاه که از هند می آمد خودش را پادشاه اعلان کرد. اما روایت معروف آنست که پس از رسیدن به قندهار و شرکت در لویه جرگه قندهار که در ترکیب آن غیر از دو تن بقیه همه از روسای قبایل پشتون بودند به پادشاهی انتخاب گردید. این انتخاب پس از نزاع 9 روز جنجال و گفتگوی بی نتیجه در حالی ممکن گردید که صابر شاه نام که گویند از کابل بود و موصوف مورد اعتماد احمد شاه نیز بود، چند عدد خوشۀ گندم را که از مزرعۀ نزدیک چیده بود بر عمامۀ احمد خان نسب نمود و او را پادشاه خواند. عجیب اینکه همین اقدام مورد تأیید تمام اعضاء جرگه قرار گرفت و نزاع 9 روزه با انتخاب وی به پادشاهی پایان پذیرفت.

هرچه باشد آنچه مسلم است این است که پشتونولی مورد ادعای نویسنده در انتخاب احمد خان نتوانست نقشی داشته باشد. مگر آنکه صابر شاه کابلی را یکی از مظاهر پشتونولی به حساب آوریم. اما اکثریت البته در جرگة قندهار از آن پشتونها بود. این بخاطر آن بود که سایر مناطق و مردم افغانستان از قضیه بی خبر  بودند. رمز توفیق احمد شاه یکی در تصاحب خزانة نادر شاه بود و دیگری در داشتن پشتوانة نظامی که بازهم، از خدمت در دربار نادر افشار بدست آورده بود. آیا این دو را نیز باید جزو پشتونولی به حساب آریم؟

مع الوصف شرایط زندگی قبیلوی در تثبیت حاکمیت سیاسی پشتونها و دوام آن بیگمان دارای نقش معین بوده است. نقشی که یکی از نشانه ها و نمونة آن همین مقاله است. میراث همان شرایط است که پوهنوالی را وامیدارد، به دفاع از دایناسوریزم آمده از آنسوی تاریخ*، قلم بدست گیرد و نقش خودش را در امر تثبیت رهبری قوم و قبیلة خویش ادا نماید و با چشم پارگی و دیده درایی ایکه از یک پوهنوال بویژه غریب می نماید بنویسد که در: «تحت شرایط فوق از میان اقوام پشتون چنان رهبران سیاسی يی ظهور کردند که دارای اوصاف کامل برای دفاع از منافع سایر اقوام و در نهایت احراز قیادت ملی بودند. این امر موجب جلب اعتماد اقوام افغانی گردید. بر مبنای چنین اعتمادی، هسته های اولی تشکیل ملت افغانستان در بامداد طلوع آفتاب تاریخ نوین افغانستان جوانه زد».

آنچه عجیب است این که ظهور چنان رهبران از میان پشتونها یکباره و پس از آنکه احمد شاه بر مسند قدرت می نشیند، آغاز می شود و عجب تر اینکه ظهور آن رهبران، بصورت میراثی ادامه می یابد. اما عجیب تر از همه اینست که این ادعا از بیخ و بن دروغ است و دروغگو نیز یک پوهنوال. آنچنان رهبران بر خلاف دروغ آشکار نویسنده، اکثراً بد ترین نمونة رهبری نه فقط در تاریخ افغانستان بلکه در تاریخ جهان به حساب می آیند، که جز در کشتار و قتل عام، چپاول و سرکوب و وطن فروشی بر جستگی خاصی ندارند.

مرگ هر جهانگشا و جهانستانی، تجزیة مناطق تحت سلطه اش را بعنوان یکی از فوری ترین عواقب در فردایش دارد. اگر این حادثه پس ازمرگ اسکندر پیش نمی آید از جمله بخاطر آنست که واحدهای نظامی یونان، در سراسر مناطق تحت حاکمیت امپراطوری او مستقر بودند. بنابر این، مرگ نادر افشار، بویژه درگیریها و اختلافات میان سرداران ایرانی، خود بخود افغانستان را آزاد ساخت. خلاء سیاسی و نظامی ایکه با مرگ نادر افشار بوجود آمد، خودبخود افغانستان را (گرچه این نام و عنوان، مرسوم نبود) که تحمیلاً ضمیمة ایران گردیده و تاریخاً جزء ایران نبود، امکان آن بخشید که مستقل گردد. این کار بصورت دیگری در هند نیز عملی گردید. بنابر این نمی توان استقلال و جدایی افغانستان را جزو افتخارات احمد شاه به حساب آورد. احمد شاه فقط توانست در زمینة مساعدی که ایجاد شده بود به قدرت سیاسی دست یابد. لشکر کشی های احمد شاه در هند نیز به همان اندازه يی می تواند مایة مباهات باشد که لشکر کشی های تیمور و نادر و چنگیز و حتی تجاوز شوروی، بگذریم از اینکه این لشکر کشیها، پیشروی قشون استعمار را در هند سرعت بخشید بی آنکه نتیجة مثبتی داشته باشد. منصفانه نیست آنچه را در مورد خود محکوم می نماییم، در مورد دیگران رضایت بدهیم یا بدتر از آن به دفاع پردازیم.

اما تیمور شاه، به استثنای عیاشی و تعدد زوجات و تکثیر نسل، کارنامه يی ندارد که ویرا ممتاز سازد. اینکه به زبان پشتو و فارسی اشعاری از او باقی مانده است، به تنهایی نمی تواند امر فوق العاده به حساب آید. از زمانشاه (که بهر حال اگر هم می توانست کاری انجام دهد، برادرانش نگذاشتند و آخرلامر کورش کردند) بگذریم. به شاه شجاع و شاه محمود و پسرش کامران برسیم، که آن یکی انگلیسی بود و این دیگر بازیچه دست حکام ایرانی به امیر دوست محمدخان میرسیم که در هنگامة پیروزی مجاهدین به انگلیسها پناه برد و تحت الحمایة انگلیسها قرار گرفت و سپس در زمانیکه پیروزی مجاهدین مسلم و قطعی گردید، در توافق با انگلیسها بر تخت نشست و قبل از نشستن بر تخت بخاطر اعادة غرور شکست خوردة انگلیس، دستور پراکنده کردن مجاهدین را فرمان داد تا سپاه دشمن از جلال آباد تا استالف ظفرمندانه راه پیمایی نمایند و هر جا را خواستند به آتش کشند و ... پس از آن امیر شیرعلی خان که بقول خود نویسنده تا آخر تحت الحمایه انگلیسها ماند و تامین استقلال افغانستان را نه با اتکابه مردم بلکه به حمایت روسها ممکن میدید. بزرگترین دغدغه این امیر ولایتعهدی عبدالله جان پسر محبوبش بود و بزرگترین کارنامة افتخار آمیزش اخراج سید جمال الدین افغانی، این فرزانه فرزند افغانستان و محروم ساختن مردم ما از این استعداد بزرگ تاریخ شان بود. در جنب این حضرات، از شیرعلی خان دیگری، یا ولی محمد خان معروف به لاتی و جمع کثیری از سرداران والا مقام و معظمی که در تلاش منصب و مقام در خدمتگذاری به انگیسها مسابقه گذاشته بودند تا مثنوی هفتاد من کاغذ نشود سخن نمیگویم.

کارنامة امیر عبدالرحمن نیز که از کفرابلیس و حتی انگلیس معروفتر است، تاج التواریخش ما را بی نیاز از توضیح می سازد. امیر حبیب الله، که در کشور بی سرو بی سردار و سر کوفتة پس از مرگ پدر قدرت را بدست گرفت و هژده سال حکومت کرد بغیر از ازدواج های متعدد و عیاشی و تفریح و شکار، به کاری نپرداخت. بجا خواهد بود یکی از کارنامه های امیر موصوف را در اینجا ذکر کنیم تا نویسنده گردنش را بالا تر گیرد. امیر شبی در ارگ سلطنتی اش جشنی زنانه برپا کرد و از زنان وزرا و در باریانش دعوت نمود، تا در این جشن شرکت نمایند، طبعاً تمام وزرا و اراکین از انجام این دعوت طفره رفتند و هر کدامی بنام مریضی و امثال آن از فرستادن زنان شان به مجلس امیر اجتناب ورزیدند. یکی از درباریان، با این پاسخ که من خود نوکر امیرم، از فرستادن زن خویش به بزم امیر پرهیز کرد، در نتیجه در دربار عامی که امیر بخاطر وداع با درباریان داشت مورد توبیخ و توهین قرار گرفته، از دربار طرد شد. پس از آن امیر امر کرد زنانی که بنابر مریضی از دعوت شاه طفره بروند باید تصدیق داکتر و وکیل گذر و یکی از معتمدین داشته باشند.

در این میان حساب امیر امان الله محصل استقلال افغانستان از اسلاف و اخلافش جداست. او که مردی از قماشی دیگر بود تنها پادشاه افغانستان است که بر رغم اشتباهاتش، حق بزرگی به گردن مردم افغانستان دارد. اما نباید این نکته را از نظر دور داشت که توفیقات و محبوبیت امیر امان الله غازی، به عنوان زعیم سیاسی مردم افغانستان مربوط به آن زمانیست که وی خود را متعلق به تمام مردم افغانستان دانسته و از طایفه پرستی و قوم داری و خانواده پرستی دوری می جوید و در کارزار سیاسی اش، از نمایندگان سایر اقوام، متحدینی برای خودش می یابد... اما چهره های بعدی یعنی نادر و ظاهر و داود وتره کی و امین، کارنامه ها دارند کارنامه هایی که، وضع رقت بارکنونی جامعة ما پیامد و بر آیند طبیعی آن به حساب می آید....

واقعاً بیشر می بسیار می خواهد که کسی در سیمای کریه و بد منظر و نفرت انگیزی چون دوست محمد و شاه شجاع و عبدالرحمن و نادر شاه، رهبرانی را ببیند که دارای اوصاف کامل!؟  برای دفاع از منافع سایر اقوام افغانستان هستند. کور باید بود تا آن همه فجایع ضد انسانی و ستمگری هایی را که با رهبری و هدایت این امیران بیگانه ساخته و دشمن پرداخته، رفته است ندید و يی کاش نویسنده کور می بود تا هیچ نمیدید. هم خودش راحت و غیر مسئول بود و هم ما، اما متاسفانه و از بخت بد، که نویسنده کور نیست، قیج است و از بیماری ایکه نژاد پرستی نام دارد، در رنج. ازینرو همه چیز را به نحو غم انگیزی وارونه واژگونه می بیند. اما درد انگیز تر اینکه گاهی خود را به کوری میزند و گاهی به کری، گویا دکتور بودن و پوهنوال نامیده شدن ایشانرا بسنده و کافی نیست. راستی وقتی انحصار طلبی بصورت یک عادت تاریخی در آید در حد مرزی متوقف نمی شود.

از آنجا که پروسة تشکل ملتها در غرب اغلباً با تشکیل دولت های نوین و ایجاد حکومت های مستقل ملی همزمان بوده است، بعضی از جامعه شناسان غربی، با سطحی نگری مغرضانه، در همه جا تشکل ملت را در رابطه با تشکیل دولت و حکومت تئوریزه نموده اند و ملیت را با تابعیت مرادف قلمداد کرده اند. انگیزه های فاشیستی و استعمار گرانة نهفته در ارائه چنین تلقی يی از مفهوم ملت، نه چنان پوشیده است که دیدن آن ناممکن باشد. تصادفی نیست اگر چنین تلقی و تعریف همیشه دستاویزی برای فاشیست ها، نژاد پرستان برتری طلب و عوامل و ایادی و مزدوران آنان بوده است.

جدا از این تئوری در خود غرب هم در  همه جا صادق نیست، در شرق، هیچ مصداقی برای آن نمی توان یافت. زیرا تشکیل دولت و تشکل ملت، مطلقاً روندی متفاوت با غرب داشته است. این تفاوت از جمله بخاطر آن بوده است که استعمار به عنوان یک پارامتر عمده و اساسی در تشکیل دولت ها و حکومت ها و تعیین محدودة حاکمیت آنان نقش خاص خودش را داشته است. استعمار در ادامة لشکرکشی های جهانگشایان قدیم مانع آن شده است که ملل شرق پروسة طبیعی تکامل تاریخی شان را بپیمایند. در عین حال دیرپایی مناسبات عقب ماندة قبایلی و فئودالی، حتی ما قبل قبایلی که طی دوصد و پنجاه سال اخیر از پشتوانه حکومتهای وابسته به استعمار انگلیس و امپریالیزم غرب و ارتجاع منطقوی، برخوردار بوده است، نقش معین و برجسته يی در کندی و نا پیوستگی و نا هماهنگی پروسة تکامل  اجتماعی و از جمله تشکل ملت، داشته است. به این حساب حاکمیت پشتونها بر حیات سیاسی مردم افغانستان خود عامل اصلی ناپیوستگی، نا هماهنگی، تفرقة اجتماعی در تاریخ 250 سال اخیر بوده است.

نه فقط خانه جنگی های مداوم با تکیه بر استعمار بخاطر رسیدن به تخت و تاج و حفظ آن، دا من زدن به تعصبات مذهبی و نژادی، ضدیت با علم و فرهنگ و ترقی خواهی، ترویج خرافات و ارتجاعیت، استقرار مناسبات عقب ماندة اقتصادی و اجتماعی ـ واگذاری قسمت های وسیعی از خاک میهن به اجانب، ترور شخصیت، ویژگیهای این حکومت های 250 ساله به حساب می آیند، بلکه ترس از وحدت و یکپارچگی ملی، سنگ اندازی و ایجاد موانع در برابر هر نوع تمایل وحدت طلبانه و جلوگیری از اتحاد مردم و ایجاد استخوان شکنی و خصومت، جزء لاینفک استراتیژی سیاسی این حکومت ها به حساب می آمده است. نمیدانم به تبعیت از روش نویسنده می توانیم این اعمال را نیز به عنوان مظاهری از پشتونولی به حساب آوریم؟ آنچه مسلم است اینستکه اعمال همین روش ها در امر تثبیت حاکمیت دو صد و پنجاه ساله نقشی اساسی داشته اند.

هر چه نباشد نویسنده دکتور و پوهنوال است شاید بداند که تاریخ سیاسی غیر از تاریخ تمدن و فرهنگ ملتهاست و هرگزنمیتوان سیر تکامل اجتماعات انسانی را در آیینة حکومت های حاکم بر آنان مشاهده کرد، مگر آنکه این حکومتها به تمام و کمال از میان مردم برخاسته باشند، که میدانیم چنین نبوده است. باوجود آن و از آنجا که صرفاً از همین طریق است که نویسنده می تواند به اثبات ادها عای خویش بپردازد، ناگزیر است. بالجاجتی غیر پوهنوالانه بر واقعیت های مسلم تاریخی و اجتماعی دیده بر بندد و مرغ یکپای خویش را با دست و حتی پا محکم نگهدارد.

هرگاه مفهوم ملت را در رابطه با تابعیت سیاسی، تفسیر نمود و هویت ملی را با هویت سیاسی یکی بگیریم، در مورد سوابق تاریخی مردمان ساکن در افغانستان از چه عنوانی باید استفاده کنیم؟در زمانی که مردم ما تحت حاکمیت حکام ایرانی قرار داشتند؟ یا دوران تجزیة پس از فروپاشی تیموریان را که کشور ما برای حدود دو قرن، در حالت چند پارچگی کامل بسر می برد زیر چه عنوانی می توانیم اسم ببریم؟

آیا به سادگی می توانیم پشتونهای این سو و آنسوی دیورند را دارای ملیت دو گونه و هکذا هزاره های پاکستان را با هزاره های افغانستان دو ملت جدا از هم به حساب آریم؟

چرا می گوییم هزاره های پاکستانی و یا پشتونهای پاکستانی؟ مگر نه اینست که هزاره و پشتون، معرف ملیت پاکستانی معرف تابعیت آنها می باشد.

تعریف یک پدیدة اجتماعی باید بر مبنای مستندات علمی، تاریخی، جامعه شناسانه صورت گیرد نه با استناد به فرامین و اعلامیه های این یا آن حکومت خود کامه و جابر ... برای روشن تر شدن هرچه بیشتر موضوع مورد بحث، لازم است موارد آتی را مدنظر گیریم.

الف: یک پدیده را اعم از اینکه اجتماعی و انسانی باشد یا طبیعی و مادی، باید بر اساس خصوصیات و ویژگی های درونی آن توصیف و تعریف کرد نه بر مبنای عوارض و اعتبارات تحمیلی و خارجی، درخت سنجد و بید و خرما، صرفاً به اعتبار اینکه هر سه درخت نامیده می شوند و در قطعه زمینی واحد رسته اند و آبشخور واحد دارند و باغبان واحد و مالک واحد و درهوای مشترک می بالند، نمی توانند یکی شمرده شوند و حد و فصل میان آنان نادیده گرفته شود.

به همین قیاس، نمی توان واحدهای اجتماعی متفاوت از لحاظ تاریخی، فرهنگی، زبانی وغیره را به اعتبار اینکه شاهی واحد و حکومتی واحد بر آنان حاکم بوده است ملت به حساب آورد. البته اگر حکومتی بر آیند و محصول تعامل تاریخی و اجتماعی مردمی باشد و یا با انتخاب آزادانه و آگاهانه مردمان ساکن درمحدودة مشخص بوجود آمده باشد می تواند یکی از نشانه ها و مظاهر تشکل ملت شمرده شود نه تنها مظهر آن. به زبانی دیگر، حکومت اگر واقعاً ملی باشد و نمایندة مستقیم مردم، آخرین نشانة تشکل ملت است نه نشانة انحصاری آن.

از آنجا که حکومت های افغانستان اغلباً نمایندة ارادة مردمان افغانستان نبوده و اکثراً تحمیلی بوده اند و در توافق با استعمار خارجی روی کار آمده اند، حتی نشانه هم به حساب نمی آیند.

ب: دولت، حکومت و به پیروی از آن تابعیت (جدا از جبری بودن یا اختیاری بودن) اموری متغیر، زوال پذیرو ناپایدار هستند و با تغییر خویش نمی توانند، هویت تاریخی پدیده ایرا تغییر دهند. زیرا خود قرار دادی و اعتباری هستند. هیچ دولت و حکومتی منشاء ماورایی ندارد، (مگر آنکه طبق اعتقادات باستانی به حق الهی سلطنت باورمند باشیم) هر فرد می تواند و حق هم دارد به آسانی تابعیت خویش را عوض کند. اما به همین سادگی نمی تواند ملیت خویش را تغییر دهد. روشن است که یک پدیده را نمی توان بر اساس خصوصیات متغیر و قراردادی و زوال پذیر تعریف کرد. شاید بتوان بر اساس یک قرارداد سیاسی، مقطعی و موقتی با کسی یا موسسه يی، واژه و اصطلاحی را در تعریف چیزی بکار برد. اما این قرارداد فقط در محدودة همان قرار داد معتبر خواهد بود و خارج از آن مقبولیت نخواهد یافت. اینهم فقط در آن مواردیست که دو طرف قرار داد موافق کامل باشند.

ولی برای یک سوفسطایی فاشیست، هیچ یک از این مسایل حایز اهمیتی نیست. مهم اینست که بتواند ایده های برتری طلبانه اش را با توسل به هر روشی که باشد اثبات نماید. آخر برادر بزرگتر است و ضابطة اخلاقی پشتوانه اش. و همین او را جرأت می بخشد تا با وقاحت کم نظیری، پندارهای ساده لوحانه اش را حقایق حکیمانه پندارد و طبعاً هر سخنی را که ناقض فرمایشات سرکاری باشد به مثابه نقض «ضابطة اخلاقی برادر بزرگتر» از قبل محکوم نماید.

متاسفانه این ضابطة اخلاقی یک پا دارد، همچون مرغ نویسنده. از همین رو اگر کمی فشار بر آن وارد آید، سستی و پوکی آن آشکار می شود. زیرا بی مایه فطیر آید و بی پایه به زیر، و نویسنده بیهوده می کوشد فطیربی مایة خویش را با چاشنی ضابطة اخلاقی برادر بزرگتر نان روغنی گفته به فروش رساند و برای فروش آن با استفاده از تازه ترین شگردهای بازاری سود جوید.

این ضابطه اخلاقی ضابطه ایست یکطرفه همچون سایر ضوابط صادر شده از سوی برادر بزرگتر و طرفه اینکه هیچ برادر در بزرگتری و بخصوص برادر بزرگترهای ما خود هیچگاهی به این ضابطة اخلاقی وفادار و پابند نبوده اند. چنانچه برادر کشی و حتی پدر کشی و کور کردن برادر در تاریخ معاصر ما، سنت های سیاسی به حساب می آید، سنتی که تارک آن مکافاتی بد تر از تارک الصلاة داشته است.

بر مبنای مقدماتی که بر شمردیم نویسنده با ذکر این نکته که: "افغانستان کشور تاریخی است که سر نوشت مردم آنرا حوادث تاریخی در طول پنج هزار سال با هم گره زده و ... " می افزاید: "افغانستان نقطة تقاطع مهاجرت ها و لشکر کشی های عظیم در پهنه تاریخ بوده است. این مهاجرت ها و لشکر کشی ها به جامعة کثیرالاقوام افغانستان تنوع بیشتر بخشیده و کشور را در تاریخ به محل تلقی تمدنهای بزرگ تبدیل کرد."

با حذف کلمة افغانستان، افاضات پوهنوالانة فوق را در مورد هر کشور دیگر و در هر منطقه می توان صادق دانست، پس نویسنده با چنین کلی گویی ها در پی اثبات چه چیزی ست؟ هیچ چیز. جز اینکه با یک خیز بلند و بزرگ از فراز پنج هزار سال، با شتاب تمام خود را به لویه جرگۀ قندهار بیاندازد و صابرشاه کابلی را در نصب خوشۀ گندم بر عمامۀ احمدشاه یاری رساند و شهادت دهد که: «اقوام مختلف در ترکیب جامعۀ افغانستان برای بار اول در سال 1747 م موفق به تشکیل دولت ملی شدند» همین!  اما خیز نویسنده خیلی بلند است و متأسفانه همین بلندی موجب می شود که ایشان کمی دیرتر یعنی 250 سال بعدتر پا بر زمین بگزارد. زمانی که فرد فرد مردم ما نه فقط ماهیت آن جرگه و جرگه های مانند آنرا، بلکه پیامد فاجعه بار آن جرگه را باگوشت و پوست خویش لمس کرده اند. در زمانی که لویه جرگه يی لویه تر ازآن لویه جرگه در همان قندهار و مرکب از علمای اعلام و مدعیان اسلام و فقهای کرام، همه صابرشاه اما نه کابلی بلکه همه پشتون و اغلباً پاکستانی و قندهاری، امیرالمؤمنینی را  برآنها مسلط کرده است که دجال گونه جهان را بایک چشم می بیند. امیرالمؤمنینی که حتی مدافعان سینه چاکش از دور دست ها مثلاً از آلمان و فرانسه و امریکا می توانند در دفاع از او و بخاطر خوشامدگویی به او چیزی بنویسند تا چه رسد به مخالفانش.

اما خوشۀ گندم برچیده از مزرعۀ غصبی قابیل را که نویسنده از آنسوی پنجهزار سال تاریخ برچیده است چه باید کرد؟ هرچه نباشد ملا عمر نیز پشتون است و قندهاری و هرچند با اتکا به اجانب و با مداخلۀ خارجیان که مسأله تازه يی نیست آ مده است و صدها اگر دیگر تنها شایسته خوشۀ گندم است. اینست که نویسنده به نفع او اعلامیه میدهد.

"در افغانستان و در اوضاع و احوال فعلی در حالیکه امکان سازماندهی یک مبارزه ملی علیه کلیه اشکال مداخله و جود ندارد چاره يی نداریم جز آنکه در مورد آن مداخلۀ خارجی که از حمایت اکثریت قومی قصد استقرار حکومت مرکزی را دارد، به امید آیندۀ اطمینان بخش استقرار حکومت ملی از حوصله مندی کار بگیریم"

می بخشید اگر قلمی ست بیشرم و هرزه نویس، که بخاطر برپایی حاکمیت نژادی اش، از دشنام دادن به تمام مردم افغانستان و از جمله پشتونها، ابا نمی ورزد.(آن مداخله خارجی که با حمایت اکثریت.....) اما این حسن را نیز دارد که می تواند سند روشنی دال بر محکومیت فاشیزم نژادپرستی گردد. فاشیزمی که یک پوهنوال را آن قدر بی غیرت و دون همت می سازد که در دفاع از مداخلۀ خارجیان تا سرحد دشنام دادن به مردم خویش پیش آهنگ گردد.

استقرار حکومت مرکزی با مداخلۀ خارجی- البته حرف تازه يی نیست، آنچه تازگی دارد، اینست که پوهنوالی در نقش جاروکش و جاده صاف کن برای چنین حکومتی بر حرمت علمی خویش پاگذارد و آب ندیده موزه ازپا بیرون کشد.

بی حرمتی علم و عالم در نظام حاکم بر جامعۀ ما، بویژه در تاریخ معاصر و تحقیر و توهین و سرکوب علما و روشنفکران توسط حکامی که همه جاهل و بیسواد و دشمن علم و عالم بوده اند شرایطی بوجود آورده است که حتی یک دکتور و پوهنوال نیز در جاروکشی آیندۀ اطمینان بخش تری برای خودش ببیند تا مثلاً استادی و نویسندگی و معلمی و... اینهم سند دیگری دال بر محکومیت فاشیزم که یک پوهنوال را جاروکش می سازد.

حال باید دید استقرار حکومت مرکزی با مداخلۀ خارجی با حمایت اکثریت قومی چگونه منجر به استقرار حکومت ملی می گردد؟ نویسنده پاسخی نمی گوید زیرا پاسخی وجود ندارد از اینرو فقط به امید آیندۀ روشن استقرار حکومت ملی از صبر و حوصله مندی کار گرفتن را توصیه می کند.

حوصله چینه دان مرغ را نیز می گویند و نویسنده با این تعبیر می خواهد بگوید به آنچه دارید قناعت کنید و بیشتر نخواهید که میسر نخواهد شد. البته اگر به امید آیندۀ اطمینان بخش استقرار حکومت ملی دل خوش دارید، مانعی و اشکالی وجود ندارد.

روشن است که مداخلۀ خارجی و استقرار حکومت مرکزی از طریق آن، با حکومت ملی متناقض است و مداخله خارجی نمیتواند مجرا و معبری برای رسیدن حکومت ملی گردد. همچنان که دراز کوتاه ـ چاق لاغر، دایرۀ سه ضلعی و آتش سرد مصداق خاجی ندارند، حکومت ملی با مداخلۀ خارجی نیز بی مصداق است و مصداقش را صرفاً در نوشتۀ یک دکتور و پوهنوال میتوان یافت نه در خارج. شاید به همین سبب باشد که ایشان هم و عدۀ قاطع و حتی و عدۀ سر خرمن نمیدهد، زیرا از تمام خرمن فقط یک خوشۀ گندم در گریبان دارد. خرمن در هنگامۀ مداخلۀ خارجی با ثمن بخس پیش فروش شده است از اینرو جز از صبر و حوصله کارگرفتن یعنی از چینه دان مصرف کردن و به امید آینده صبر کردن چارۀ دیگری وجود ندارد ....

در واقع حکومت مرکزی نویسنده کوسۀ ریش درازی بیش نیست ، زیرا با وجود دخالت خارجی مرکزی بر جای نمی ماند. به زبانی دیگر مرکز فقط وقتی معنا می یابد که با شاخصۀ استقلال متمایز گردد.

تجربۀ تاریخی مردم ما به روشنی غیر قابل انکاری این حقیقت را اثبات کرده است که دخالت خارجی خود بزرگترین مانع در جهت استقرار حاکمیت ملی بوده است و اساساً اوضاع اسف بار کنونی مردم ما محصول سیاست های مداخله گرانۀ خارجی ست از قضا نویسنده هم نا خواسته این مسأله را مورد تایید قرار دهد، اما بخاطر عشق و علاقۀ بی حسابی که به حکومت مرکزی دارد (حکومت مرکزی یعنی حکومت پشتون) آن نوع مداخله ایرا که از حمایت اکثریت بر خوردار است به عنوان کاتالیزوری در جهت استقرار حکومت ملی، تافته جدا بافته دانسته نه فقط تایید می کند که از دیگران هم می خواهد این استثناء را (لابد به خاطر برادر بزرگتر و احترامش) بپذیزند.

گفتن می خواهد که برغم ادعای نویسنده دایر بر حمایت اکثریت از مداخله خارجی که اتهام بیشرمانه يی بیش نیست مردم افغانستان اعم از پشتون و غیر پشتون، هیچگاهی به حمایت از مداخلۀ خارجیان نه پرداخته اند و نه خواهند پرداخت. ناجوانمردانه و غیر منصفانه است اگر وابستگی به اجانب و تکیه نمودن به بیگانگانرا که جزو خصایص همیشگی سردمداران و سرداران  حاکمۀ افغانستان است به همه مردم افغانستان نسبت دهیم.

طبقات حاکمۀ استثمارگر افغانستان، برای استمرار حاکمیت ضد مردمی شان، جز تکیه کردن به اجانب و خود فروشی و وطن فروشی، چاه يی نداشته اند، همین ها بودند که همه جا و همیشه رهگشای استعمار و اجانب بوده اند نه مردم افغانستان. اینکه مردم افغانستان بارها و بارها فریب زعمای خویش را خورده اند و ندانسته مورد سوء استفاده قرار گرفته اند مسأله جداگانه ایست.

متاسفانه رسوخ تفکرات  برتری طلبانه، نژاد پرستانه و خود مرکز بینی و روحیۀ برادر بزرگتر، عمده ترین و کار آمدترین حربه يی بوده است که طبقه حاکمۀ برادران پشتون با توسل و تمسک بدان همیشه توانسته اند مردم پشتون را بدنباله روی از سیاست های بیگانه پرستانۀ خویش کشانده و آنانرا در قبال مداخلات خارجی به سکوت و همراهی با خود وادارند.

شرایط زندگی قبیلوی و از جمله پشتونولی،در این مورد بخصوص، باسلب حق رای از مردم رؤسا و بزرگان قبیله (برادران بزرگتر) را صاحب اختیار همه مردم ساخته و مخالفت با آنانرا سرکشی و تمرد قلمداد می کند. این بدان معناست که در مناسبات قبایلی، صرفاً رؤسا حق انتخاب و رای دهی دارند نه مردم. دموکراسی عنعنوی ایکه نویسنده  لویه جرگه را یکی از مصادیق آن بحساب می آورد مانند دیموکراسی یونان قدیم، اریستو کراتیک است که درآن، هیچ نقشی برای مردم و جود ندارد.

در مقابله با چنین گرایشاتی سردمداران و رؤسای سایر اقوام و زعمای آنان توانسته اند وابستگی ها و تعلقات شانرا به اجانب به عنوان یک ضرورت حیاتی تاریخی قابل قبول سازند و با فریب توده های مظلوم به توجیه، روش های مزدورانۀ خویش بپردازند. در چنین معادله يی متاسفانه مسئولیت اساسی متوجه طبقۀ حاکمه پشتون بوده است که آغاز گران پروسۀ وابستگی به حساب می آیند. ترس از حکومت خانوادگی و نژادی و کابوس هول انگیز تجدید دورۀ عبدالرحمان و نادر و شاه شجاع و غیره در ملیت ها و اقوام غیر پشتون همیشه، زمینۀ مساعدی برای توجیه وابستگی زعمای شان بوده است و هنوز هم هست.

تا قبل از کودتای ننگین هفتم ثور و پیامد طبیعی فاجعۀ ششم جدی در میان اقوام غیر پشتون افغانستان، مثال و نمونه يی که رسوخ تمایلات اجنبی پرستانه را اثبات کند، و جود ندارد. در حالیکه خانوادۀ سلطنتی و اعوان و انصارش چه در زمان جمهوری سرداری و چه قبل از آن، فقط در وابستگی به اجانب بود که می توانستند پشوانه يی برای بقا و دوام خویش بیابند. قبل تر از آن، یعنی از دوست محمد خان تا شجاع و عبدالرحمان و شاه محمود و سایر سرداران و سردمداران محمد زایی و بارکزایی که در خدمت به انگلیس مسابقه گذاشته بودند آنقدر شواهد و اسناد وجود دارد که ذکر آنها تکرار مکررات به حساب می آید.

تاریخ از زنانی نیز یاد می کند که فرمانده انگلیسی را پسر خوانده بودند. یکی از همین زنان بود که انگلیسها را هنگام محاصره در قندهار نجات داد و.....

کودتای ننگین هفتم ثور به رهبری تره کی و امین و کارمل و پیامد طبیعی آن یعنی فاجعۀ ششم جدی، به امداد اردویی صورت گرفت که متاسفانه ملیت های ستمکشیدۀ غیر پشتون از حد اقل نقش تعیین کننده در آن محروم نگهداشته شده بودند. سهم هزاره ها ازبک ها در این اردو، نفر خدمتی بود و سهم تاجیک ها هم در مقایسه با برادران پشتون چیزی نبود که به حساب آید. از همین سبب هیچ هزاره و ازبک و ترکمن، در این کودتا، نقش قابل توجهی نداشتند. حتی تاجیکهایی که پرچمی نیز بودند یعنی چون خلقی ها، سرسپرده و مزدور شوروی، بی خبر نگهداشته شده بودند.

قادر، گلابزوی،وطنجار،سروری،عمر،شیرجان مزدور یار،رفیع تحت فرمان امین ـ چهره های اصلی کودتا بودند. غیر از امین و عمر، مابقی همگی در پس از ششم جدی بر مسند قدرت ماندند و...

البته باز هم می گویم خلق پشتون به اعتبار خیانت این و طن فروشان جنایتکار حامل هیچ مسئولیتی نیستند، زیرا حاکمیت مناسبات قبیلوی از جمله پشتونولی مانع آن بوده است که مردم پشتون در برابر تصمیمات بزرگان یا برادر بزرگ های خویش مخالفتی بروز دهند.

در جناح مقابل کودتا و در طول دوران جهاد با آنکه جمعیت ربانی نیز تا مغز استخوان در وابستگی به امپریالیسها و ارتجاع منطقۀ ملوث بود و هنوز هم هست، هرگز نتوانست همچون گلبدین و خالص و سیاف و ملانبی، مورد اعتماد قرار گیرد. اینکه ربانی و فرماندهانش در صددشدند آقا و ارباب دیگری در شوروی یا ایران برای خویش بیابند، بخاطر همین امر بود ورنه ربانی بخاطر آنکه در قدرت بماند از هیچ رذالتی رو گردان نبود.

در چنین وضعیتی حساب احزاب و سازمانهای هزاره که شیعه نیز بودند، روشن بود آنان نه سوابقی با پاکستان داشتند و نه میتوانستند داشته باشند خواسته و نا خواسته از ایران سردرآوردند و این هنگامی بود که قیام 22 دلو مردم ایران، ایران را برای تمام مسلمانان جهان و حتی غیر مسلمانانی که داعیه استقلال و آزادی در سر داشتند به مرکز الهام بخش بدل کرده بود. از همینرو احزاب افغانی اعم از شیعه و سنی دفترهای شان را در شهرهای گوناگون ایران افتتاح کردند. تردیدی نیست که این سازمانها و احزاب، هرکدام در حدی به وابستگی جمهوری اسلامی ایران در آمدند و از طریق در لجن زار مزدوری و نوکری به اجانب  غرقه شدند و این مسلماً غیر قابل دفاع است.

ائتلاف ننگین نیروهای جهادی با خلقیها و پرچمیها بدون تردید یکی از شرم آورترین صفحات تاریخ ما را می سازد و هیچ وجدان آزاده يی نمیتواند از بیاد آوردن آن سرشار از غصه و درد نگردد. اما نباید از نظر دور داشت که کودتای شهنواز حکمتیار و نیز جریانات شورای مشورتی و حکومت انتقالی با اعمال نفوذ همه جانبۀ آی ـ اس ـ آی (ISI) و عدم قبول احزاب و سازمانهای هزارگی و عدم شمول نمایندۀ ازبکها و... پس منظر این ائتلاف ننگین به حساب می آید، این ائتلاف در واقع تکامل ائتلافی ست که شایعۀ آن در سال 1358 هـ به گوش می رسید. ائتلافی که امین و گلبدین را بهم پیوسته بود و در واقع یکی از علل اشغال نظامی افغانستان گردید. مجموع این رویدادها که غصب قدرت سیاسی توسط باند معلوم الحال وابسته به آی ـ اس ـ آی (ISI) را می توانست درپی داشته باشد نه فقط زمینه ساز ائتلاف ننگین جبل السراج گردید بلکه پای ایران را بیشتر از پیش در قضایای افغانستان به میان کشید و امکانات مجدد مداخلۀ روسها را نیز آماده تر ساخت.

این که آدم بی سروپا و لاابالی ای چون دوستم، محور قرار گرفت بخاطر آن بود که ازبکها و ترکمنها در احزاب پشاوری برای خود هیچ جای پایی نمی یافتند و اینکه کثیف ترین نظامیان خلقی، توانستند، توسط احزاب وابسته اعاده حیثیت شوند و.... جز ترس از بقدرت رسیدن مجدد پشتونها دلیلی نداشت.

در یک کلمه ناسیونالیزم کور و احمقانه ای که در میان غیر پشتونها با ابعادی غیر قابل پیش بینی دامن گسترد، بازتاب و عکس العمل آن شووییزم افراطی ای بود که توسط احزاب پشتون نمایندگی می شد. این همه در آن شرایطی مجال تبارز یافت که گلبدین با سازشها و وطنفروشی هایش قباحت خیلی از رذایل سیاسی را از بین برده بود و شرم و حیایی را که مانع می شد دیگر رهبران سیاسی گستاخانه و دلیرانه پا بر روی عزت و غرور مردم خویش گذاشته با خلقی های غدار و پرچمی های مکار و گلم جم های طرار همکاسه و همدسته و هم جبهه گردند، از میان برداشته بود.

بهر تقدیر،آنچه از مجموعه گفته های بالا،نتیجه گیری میشود اینستکه فاجعۀ جاری بر مردم ما و دوام آن معلول مداخلۀ پیگیر و منظم  خارجیان می باشد، از آنجا که هیچ معلولی توسط علت ایجاد آن از بین برده نمی شود نمیتوان با برسمیت شناختن مداخله خارجی، مداخلۀ خارجی را از بین برد و راه را برای استقرار حکومت مرکزی باز نمود.

از روی کار آمدن زمانشاه تا جنگ استقلال به فرماندهی امان الله خان و از خلع امان الله تا امروز مردم ما در بند سلسلۀ طویلی از حلقه هایی به هم پیوسته ایست که یکسر آن همیشه در جنوب بوده است . به جرأت می توان گفت نخستین و اساسی ترین مسأله برای مردم ما و نخستین و مبرم ترین وظیفۀ نیروهای مردمی و ملی ، گسستن این زنجیر است.

آیا می توان به خاطر نجات از اسارت در این زنجیر ، از خود همین زنجیر استفاده کرد و حتی آنرا محکمتر بر دست و پای مردم پیچانید و پشتیبانی و حمایت اکثریت را در مشروعیت بخشیدن آن به کار گرفت؟

همه خواهند گفت هرگز ! اما در زیر این گنبد کبود و روزگار کنود، از قضا پوهنوالی وجود دارد که به اعتبار برادر بزرگتر بودنش می گوید آری. و باز هم می گوید آری. اینجاست که رعایت ضابطه اخلاقی احترام به برادر بزرگتر، ضد اخلاقی بودنش را نمایش می دهد و سکۀ پوهنوال نا سکه می گردد.

اما برادر بزرگتر دست بردار نیست. اسطورۀ حکومت مرکزی (مشروط به اینکه برادر بزرگ همه کارۀ آن باشد) از چنان تقدس و حرمتی برخوردار است که تمامی ارزش های انسانی و اخلاقی و معنوی را می تواند فدیۀ خویش سازد.

از همین روست که نویسنده بی هیچ دریغی و تاسفی از خانه جنگی های یک قرنه ای که بخاطر استقرار حکومت مرکزی با مداخله و حمایت خارجی به سرداری و سردمداری سرداران محمدزایی و بارکزایی، تمامی آن امکاناتی را که می توانست در خدمت تکامل و شکوفایی ظرفیت های عظیم مردمان افغانستان قرار گیرد، از بین می برد می گذرد و اثرات منفی آنرا نمی بیند. یک قرن عمر یک جامعۀ انسانی برای نویسنده هیچ اهمیتی ندارد، تا اتلاف آن از جانب آن چنان رهبرانی که بزعم وی... محکوم گردد. همچنانکه که فرار امیر دوست محمد خان از میدان جنگ و بصورت شرم آوری تحت حمایۀ انگلیس قرار گرفتن وی در فرجام پس از توافق با انگلیسها بر تخت نشستن و یا چگونه آمدن شاه شجاع و ... ارزش ذکر کردن نمی یابد.

معاهدۀ گندمک و دیورند و واگذاری پنجده ، آمدن نادر خان و غیره هکذا ، در مقابل چاپ و نشر دو شماره شمس النهار و نقش آن در ارتباط ذات البینی عناصر مرکبۀ ..... آنقدر بزرگ می شود که خواننده فکر می کند بخاطر همین اقدام باید بر تمامی خطاها و خیانت های تمام زمامداران قبل و بعد از امیر ، باید دیده پوشانید . این در حالیست که نویسنده خود می نویسد: " امیر در تحت الحمایگی انگلیس باقی ماند بی آنکه بتواند از حربۀ ناسیونالیزم افغانی برای کسب استقلال ملی استفاده کند" اینکار زمانی میسر گردید که بازهم به قول نویسنده: " مردم خود ابتکار قیام ملی را بدست گرفتند. ناسیونالیزم دشمن کوب افغانی بار دیگر اقوام مختلف را در سنگر واحد جهاد ملی قرار داد" آیا از بیان نویسنده نمی توان به این نتیجه رسید که امیر خودش بزرگترین مانع در مسیر اتحاد و همبستگی مردمان افغانستان بوده است؟ نویسنده در مورد اینکه امیر شیر علی خان برای اولین بار به تشکیل کابینه پرداخت و در راس آن کابینه نیز سید نور محمد شاه قندهاری را قرار داد، داد سخن داده و این اقدام امیر را نمونه ای از توجه امیر به شرکت سایر اقوام در امر ادارۀ حکومتی قلمداد می کند. اما اینرا نمی گوید که در میان وزرا و حاشیه نشینان دربارهای متعدد امیران افغانستان با کفایت ترین و صادقترین وزیر همین سید نور محمد شاه بوده است که از قضا پشتون نبود، همچنانکه محمد ولی خان بدخشی، که او نیز تصادفاً غیر پشتون بود. نویسنده بصورت غیر مستقیم می کوشد که اقدام امیر شیر علی خان را در اخراج سید جمال الدین افغانی، که به اشارۀ انگلیسها صورت گرفت بی اهمیت و حتی موجه نشان دهد از اینرو بی آنکه از برنامۀ پیشنهادی او به امیر و نیز عوامل اخراج وی صحبتی نماید. می نویسد: "در تلاش آن شد تا با خیال پردازی، ضعف ناسیونالیزم افغانی را در مقابله با قوای استعماری انگلیس با انترناسیونالزم اسلامی جبیره کند. سید شعار انترناسیونالزم اسلامی را در شرایطی سرداد که هیچگونه زمینۀ برای اتحاد میان کشورهای اسلامی که تقریباً همه در بند استعمار بودند وجود نداشت..."

در حالیکه بر خلاف افاضات عالمانۀ قلمزن، چه از لحاظ عینی و چه از لحاظ ذهنی، زمینه برای اتحاد کشورهای اسلامی کاملاً مساعد بود. زیرا خیزش های ضد استعماری و نفرت از انگریز و در مقابل وحشی گریهای استعمار از لحاظ عینی و اعتقاد به اسلام آن هم به شکل سنتی آن از لحاظ ذهنی، نه فقظ در افغانستان بلکه در هند و ایران نیز میتوانستند مبنای استوار و مستحکمی برای اتحاد مسلمین در برابر استعمار گردد. متأسفانه سرداران و نواب های نامسلمان، همچنان که امرای قاجار سید جمال را برای منافع شان خطرناکتر از نگریز می دانستند. اینان که می توانستند با انگریز، مشترکاتی برای خویش جستجو کنند، با این سید تنها و دلیری که حتی زن نگرفت تا در انجام رسالت انسانی و اسلامی اش، عقب نماند، هیچ وجه مشترکی نمی یافتند و چون نمیتوانستند با آسانی و آرامی ویرا از میان بردارند، با احترامی ریاکارانه و منافقانه و یا با خشونت و اجبار، ویرا در محاصره گرفتند و یا به تبعید از این کشور به آن کشور مجبور ساختند.

سید که در محاصره و نظربندی این حکام وابسته و نامسلمان، امکانی برای رابطه گیری با مردم نداشت، جبراً و در کمال ناچاری تلاش کرد از اتحاد شاهان و در بارهای آنان، جبهه ای برای مقابله با انگریز بوجود بیاورد، که نتوانست. اگر اشتباهی در کار سید وجود داشته باشد همین اشتباه جبریست، یعنی دربارها را بجای مردم گرفتن و حکام وابسته به استعمار را سمبل مردم دانستن. اما چنانچه دیدیم وی جبراً و از روی ناچاری و اضطرار، مرتکب این اشتباه شد و در پایان تلاش های نافرجامش، با شجاعتی کم نظیر که از آدمی چون او برمی آید به اشتباه خویش اعتراف کرد و از اینکه نتوانست بذر اندیشه های انقلابی خویش را در کشتزار مساعد و آمادۀ خلقها بپاشد و آنرا در شوره زار نا مساعد دربارها ضایع گردانید با حسرت و دریغ هشدارگونه یاددهانی نمود.

اگر سید جمال در ارتکاب آن اشتباه ناگزیریها داشت، نویسنده مضمون بی هیچ ناگزیری و اجبار و اکراهی، از موضعی کاملاً مغایر با موضع سید نه در ضدیت با استعمار بلکه بخاطر توجیه استعمار، نه اشتباهی بلکه عامدانه و آگاهانه حکومت ها را با مردم یکی می گیرد، آنهم حکومتهایی را که مستقیم و بی پرده آلت دست استعمار و امپریالیزم و عامل بی چون و چرای اجانب می باشند.

بر خلاف پندار نویسنده، سید جمال نمی خواست ضعف ناسیونالیزم افغانی را با انترناسیونالیزم اسلامی جبیره کند، زیرا ناسیونالیزم افغانی ای وجود نداشت تا ضعف و قوتی داشته باشد. صرفاً شرکت در جنگ های ضد انگلیسی که نمیتواند دلیلی برای وجود چیزی بنام ناسیونالیزم افغانی گردد. همچنانکه شرکت ملتهای گوناگون در جنگ اول و دوم جهانی و داشتن حتی سنگر و جبهۀ مشترک نمیتواند موجبی برای یکی کردن تمام آنان زیر عنوان ناسیونالیزم گردد.

وانگهی انترناسیونالیزم سید جمال الدین مانند انترناسیونالیزم اخوانی ها که نویسنده مغرضانه و موذیانه آنانرا ادامه دهندگان راه سید جمال معرفی می کند. مغایر و منافی ناسیونالیزم نبود تا سید جمال، ضعف یکی را با قوت دیگری جبران کند. انترناسیونالیزم سید انترناسیونالیزم اسلامیست، انترناسیونالیزمی که با به رسمیت شناختن هویت انسانی ملتها و اعتراف و احترام به هویت تاریخی و حقوقی انسانی آنها تحقق می یابد. انترناسیونالیزم اسلامی بر خلاف انترناسیونالیزم اخوانی و خط امامی، از مجرای تثبیت هویت انسانی ملتها، معنی می یابد. در این انترناسیونالیزم مطمئناً برادر بزرگتری وجود ندارد. از همین سبب بود که سید جمال الدین با وجود جهت گیری انترناسیونالیستی اش، افغانی امضاء می کرد بی آنکه اسلامی بودن را با افغانی بودن مغایر بداند.

نویسنده که نژاد پرستی کور و برتری طلبانه اش را زیر عنوان ناسیونالیزم با انترناسیونالیزم اسلامی سید جمال در تضاد می بیند، اولاً سید را خیال پرداز معرفی می کند و سپس اخوانی ها را پیرو او معرفی میدارد تا در عین حالی که انترناسیونالیزم سید را بی پایه معرفی می کند ناسیونالیزم خودش را توجیه نماید. از طرف دیگر با توجه به بدکرداریهای اخوان و معرفی سید به عنوان الهام بخش اخوانیها، ننگ اخراج سید جمال را از دامن امیر محبوب خویش بشوید و آنرا توجیه نماید. زیرا جنایات اخوانی ها در صورت انتساب آنان به سید جمال، می تواند سید جمال را نیز زیر سوال برد. اما هر خوانندۀ آگاهی دست کم این را می داند که سید، معروفیت و محبوبیت خویش را در مبارزه با استعمار و تلاش برای طرد اجانب بدست آورده است سید محوری ترین رسالت خویش را، گسترش روحیۀ مبارزه با استعمار می دانست. اندیشه های چنین شخصیتی هرگز نمیتواند منبع الهام آن جریاناتی گردد که از جانب استعمار و امپریالیزم بخاطر سرکوب نیروهای ضد استعماری تجهیز و تسلیح شده اند و می شوند با این مقدمه چینی ها و زمینه سازی هاست که نویسنده به دوران امیر عبدالرحمن خان میرسد و به دربار او شرف حضور می یابد تا نه کرسی فلک زیرپا بگذارد و بر رکاب آن بدنامترین و بی شرمترین جبار آدمکش با عشق و اخلاص تمام، این چنین بوسه زند.

"دورۀ سلطنت 21 سالۀ امیر عبدالرحمن در تأمین وحدت ملی از طریق استقرار حکومت مرکزی قوی دارای بسیار برجستگی است. در اردوی امیر 147400 نفر بحالت تیارسی در خدمت حکومت برای قلع و قمع هر نوع تمرد قرار داشت. این اردو را شبکۀ وسیع استخبارات در امر سرکوبی اشرار یاری می رساند."

اینست مطلع قصیدۀ آهنگینی که به عنوان اذن دخول ارتجالاً در وصف امیر آهنین سروده شده است. اگر زمخت و درشت است بخاطر حضور رعب انگیز سپاهیان غرقه در آهن و فولادیست که در مدخل دربار صف بسته اند و شبکه وسیع استخباراتی را پشت سردارند. در چنین وضعیتی، این چنین قصیده سرودن واقعاً دل و جرأت پوهنوالانه و پهلوانانه میخواهد. بنابر آن باید بر نویسنده حرجی نگذاشت. عشق و علاقه مفرط نویسنده به حکومت مرکزی قوی و مشاهدۀ مستقیم آن حکومت مرکزی قوی چنان وی را ذوق زده ساخته است که بی جستجوی ترتیب و آدابی، هر چه را در دل تنگ دارد یکجا بیرون دهد.

حالا میتوانیم بفهمیم که علاقه و عشق مفرط نویسنده به حکومت مرکزی قوی بخاطر آن بوده است که حکومت مرکزی قوی می تواند در تأمین وحدت ملی نقشی اساسی و تعیین کننده بر عهده گیرد. اما آنچه را که نمی فهمیم پاسخ به این سوال است که وحدت ملی یعنی آن امر مقدس و تعطیل نا برداری که بکارگیری بیرحمانه ترین شیوه های سرکوب و ضد انسانی ترین و حیوان منشانه ترین قتل عام ها را مشروعیت می بخشد و میتوان با توسل بدان قتل عام و برده سازی و تبعید و آوارگی کتله های وسیعی از مردم را توجیه کرد، این تقدس و مشروعیت را از کجا میگیرد؟ چرا و با در نظر داشت کدام اهداف و مقاصد والاییست که %62 مردم هزاره باید از بین بروند و سهم مشخص امیر در کشتار ازبکها، در یکبار 5000 نفر باشد؟ به منظور تأمین وحدت ملی. اما وحدت ملی بخاطر کدام منظور؟ گفتن ندارد که از نظر نویسنده و هم پیاله هایش وحدت ملی بخودی خود تابو و مقدس است. هدفیست که هیچ هدفی بالاتر از خود ندارد. چون چنین است و اصل مقدس فاشیستی هدف وسیله را مباح می سازد پشتوانه اش، خیلی آسان می تواند هر اقدام و پالیسی ای را که بخاطر تحقق خویش لازم بداند توجیه و تشریع نماید.

به این حساب حکومت مرکزی قوی اگر چه متکی به مداخلۀ خارجی باشد به منظور تحقق وحدت ملی، به قیمت سرکوب و تاراج بخش وسیعی از مردم، برده سازی زنان و کودکان و قانونی ساختن فروش آنان در ماورای سر حدات کشور ـ به تعبیر امیر "خربارکش" ساختن آنانی که از کشتار و اسارت رسته اند، بی چون و چرا بر حق و مشروع و مقدس میگردد.

این البته برای یک فاشیست عاری از هر احساس انسانی که به سایقۀ نژادپرستی جاهلانه اش ـ رکابداری امیر جابر و خون آشامی چون عبدالرحمن را وظیفۀ ملی خویش میداند پسندیده و مقبول است. اما برای آن قربانیان وحشت و استبدادی که هنوز و پس از صد سال عوارض ناشی از استبداد سیاه عبدالرحمانی را چون زخم ناسوری علاج ناپذیر برگوشت و پوست و استخوان خویش لمس می کنند و ادبار و فقر و فلاکت و حقارت و اسارت و آوارگی کنونی شان را به مثابه پیامد طبیعی کوششهای قاتلانه آن امیر در برپایی حکومت مرکزی قوی با خود دارند، هرگز و هیچگاهی و با هیچ نیرنگی نمیتواند مورد قبول قرار گیرد.

برای دیدن وشناختن و احساس کردن فقط پوهنوال شدن کافی نیست. کاش می توانستم چیزی بیابم و نویسنده را به آن قسم دهم که برای یکبار از موقعیت خویش بر آید و در موقعیت آن قربانیانی قرار گیرد که پسرش را کشته اند و دخترش را به کنیزی برده اند و زنش را در بازارهای دور فروخته اند و خانه اش را آتش زده اند تا حکومت مرکزی قوی بوجود آورند و وحدت ملی ایجاد کنند.

از کیسۀ خلیفه بخشیدن، برای هرکسی آسان است، بویژه اگر این بخشش، دوباره به جیب خود شخص بریزد. در آن صورت نه فقط آسان بلکه دلخواه نیز هست.

اما آسانی ودلخواهی در این معامله نمی تواند پوششی بر ناجوانمردانه بودن آن باشد.

حکومت مرکزی قوی برای نویسنده ، مرادف با وحدت ملی ست و تأمین وحدت ملی برای وی جز استقرار حکومت مرکزی قوی معنای ندارد. از همین سبب است که برجستگی سلطنت امیر را در تأمین وحدت ملی با به رخ کشیدن 147400 نفری که تیارسی در خدمت حکومت برای قلع و قمع هر نو ع تمرد ایستاده اند و شبکۀ و سیعی از استخبارات را پشت سر دارند اثبات می کند. نویسنده خیلی فروتنی کرده و خود را به حساب نیاورده است در حالیکه وجهۀ دکتورانه و پوهنوالانه اش در تأمین وحدت ملی عبدالرحمانی نمی بایست ناچیز شمرده شود. زیرا آش همان آش است و کاسه همان کاسه ، اما نویسنده که از دور دستی بر آتش دارد و از نزدیک چمچه ای  در کاسۀ آش ، به همین اکتفا کرده است.

با همین دیدگاه هست که نویسنده ضعف ناسیونالیزم افغانی در زمان امیر شیرعلی خان را نداشتن اردوی مجهز به تکنولوژی می داند. در حالیکه امیر شیرعلی خان بی توجه به مسألۀ اردو نبود، بلکه اردوی مرکب از پنجاه هزار نفر در اختیار داشت که با معیارهای زمانش مجهز شمرده می شد مع الوصف از آنجا که آن اردو نتوانست چون اردوی عبدالرحمانی به سرکوب و قلع و قمع مردم بپردازد و حکومت مرکزی از قماش حکومت دلخواه نویسنده بوجود آورد به حساب نمی آید.

برای نویسنده ، نیروی نظامی تنها چیزیست که میتواند حکومت را نگهدارد.

از اینرو ، نیروی نظامی به حیث یک معیار و شاخص بکار می رود. چنانچه دیدیم با همین شاخص است که حکومت عبدالرحمان را در مقایسۀ با شیرعلی خان ، ترجیح میدهد. زیرا امیر عبدالرحمان 147400 نفر به حالت تیارسی در اختیار دارد و امیر شیر علی خان فاقد آن است. روشن است که چنین شاخصی صاف و ساده یک شاخص فاشیستی است که بر هیچ ارزش انسانی و اخلاقی متکی نیست.

هگل فیلسوف نامدار آلمانی که نظریاتش تکیه گاه ناسیونال سوسیالیست های آلمانی قرار گرفت در توجیه تئوری تقدس و پرستش دولت گفته بود که" سیر تاریخ جهان فا رغ  از اخلاق و داد است". نویسنده نیز همین درک را در سرتا پای مقاله انعکاس میدهد و حتی برای یکبار نیز ارزش های اخلاقی و انسانی و معنوی را در ارز یابی های خودش بکار نمی گیرد. در مقابل ، واژه های سرکوب، بیرحمی، خشونت، قلع و قمع، قاطعیت ، که برای نویسنده از شور انگیزی خاصی برخوردارند، چنان بکار میروند که گویی تقدس و معنویت خاصی را حامل اند، هم چنانکه در نوشتۀ معروف نویسنده ایتالیایی یعنی ماکیاولی به چشم می خورد. شاید تذکر این نکته لازم باشد که فلسفه سیاسی غرب در مجموع از نظریات ماکیاولی، طی دو قرن گذشته متاثر بوده است. این تاثر بویژه در آلمان و ایتالیا دامنۀ بیشتری دارد، در میان گروه های فاشیست و حلقه های راسیست بیشتر از دیگران به چشم می خورد، چنانچه موسولینی ایتالیایی با نوشتن مقدمه ای بر کتاب پرنس ماکیاولی آنرا به نشر سپرد و چنانچه نوشته اند هتلر همیشه این کتاب را زیر بالین داشت.

ماکیاولی در اثر معروفش یعنی پرنس که زیر عنوان شهریار ترجمه شده است مینویسد: "پس بر شهریار است که هیچ اندیشه ای در سر نداشته باشد مگر جنگ و سامان و نظم آن و جز در این باب نخواند. فرمان روایان را کدام هنر بالاتر از این؟" چنانکه دیدیم برای نویسنده نیز، جنگ و سامان جنگ و آمادگی برای قلع و قمع و سرکوب، معیار شهریاری به حساب می آید. این قطعاً نمی توان تصادفی باشد، زیرا همین مورد خاص نیست که میتوان باز نویسی تفکر و اندیشۀ سیاسی ماکیاولی را شاهد می شویم. مسأله اساسی و محوری برای ماکیاولی همان چیزیست که نویسنده زیر عنوان حکومت مرکزی قوی می شناسد. برای ماکیاولی مسأله این نیست که شهریار  از کدام ارزش اخلاقی پیروی می کند یا بر عکس، آنرا زیر پا می گذارد حقیقت از نظر ماکیاولی توسل به هر عملی است که موجب استحکام پایه های قدرت شهریار گردد ازین رو ، مکر، خدعه، فریب، کشتار، سرکوب، همه و همه هنگامی که بتوانند موجب تحکیم پایه های قدرت شهریار گردد اخلاقی به حساب می آیند.

برهمین قیاس نویسنده نیز از تمامی آن اقدامات شرم آوری که عبدالرحمان در جهت تثبیت قدرت حکومتی اش بکار گرفت دفاع می کند ، زیرا حکومت مرکزی قوی معیار معیار ها است.

گرچه عبدالرحمان، بخاطر بیسوادی اش نمی توانست با کتاب ماکیاولی و اندیشه هایش آشنا با شد، انگلیسهایی که موصوف را مناسب ترین شخص برای پیشبرد اهداف استعماری خویش تشخیص داده و اورا بر اریکه قدرت نشانیده بودند، با اندیشه های ماکیاولی آشنا بودند،زیرا از قرن هژده بدینسو،ماکیاولی آموزگار بزرگ تمامی، سیاستمداران حاکم در غرب به شمار می رود. کار گردانان استعمار انگلیس که امیر را مجری شایستۀ اهداف و نیات شوم خویش یافته بودند، با القای آن روش هایی که تداوم حاکمیت شانرا در سیمای عبدالرحمان، می توانست تضمین کند،وی را بر اریکه قدرت نگاهداشتند.

کسی که منصفانه و بدور از اخلاصمندی های قومی و طایفوی و نژادی کارنامۀ امیر را از نظر بگذارند، بی هیچ ابهامی تحقق رهنمودهایی را می یابد که ماکیاولی، در کتاب خویش فهرست نموده است.

جوهر فلسفۀ سیاسی ماکیاولی در دونکته خلاصه می شود. اول موجه ساختن هرکردار اجتماعی با توجیه سیاسی و عدم دخالت ارزش های اخلاقی و انسانی و دوم واقع بینی در سیاست خارجی. این دو نکته محور های عمده و اساسی خط مشی و پالیسی عبدالرحمان بود. همچنانکه مرکز و محور توجه نویسنده نیز می باشد.

نویسنده سیاست اسکان نواقل، یعنی کوچاندن بعضی از قبایل جنوبی به شمال کشور را یکی از کارروایی های درخشان امیر می شمارد. به زغم نویسنده این کار تجانس قومی مردمان شمال را تامین میکرد و از آن طریق هسته های مقاومت ملی را علیه پیشروی روسها در آسیای میانه تقویت می نمود.

بیان نویسنده متضمن این ادعاست که ساکنان اصلی سمت شمال، نه احساس دفاع از خاک و میهن شانرا داشتند و نه استعداد مانع شدن از پیشروی روسها را. از این رو امیر، با کوچانیدن اقوام جنوبی و واگذاری زمین و دارایی ساکنان سمت شمال به آنان هسته های مقاومت ملی را علیه روسها بوجود آورد. لابد به پشتوانه همین هسته های مقاومت ملی بود که امیر پنچ ده را مفت و مجانی به روسها واگذاشت و مانع پیشروی روسها در آسیای میانه گردید !؟

دیگر اینکه ایجاد چنین هسته های مقاومتی در جنوب کشور، ضرورت و لزومی نداشت. زیرا انگلیسها که مالک الرقاب و صاحب اختیار منطقه بودند، خطری برای افغانستان نداشتند. به این حساب می توان معاهدۀ گندمک و دیورند و واگذاری قسمت های وسیعی از خاک میهن به انگلیسها را نیز، کوششی بخاطر ایجاد هسته های مقاومت ملی و تجانس قومی معرفی کرد و موجه شمرد. از نظر نویسنده، همچنانکه از نظر امیر محبوبش، از طرف جنوب هیچ خطری وجود نداشت و اگر داشت، مردم جنوب بر خلاف مردم شمال، به هسته های ویژه ضرورتی نداشتند.

اکنون ببینیم ما کیاولی در اثر معروفش «شهریار» در این مورد بخصوص چه می گوید: "یک چارۀ بهتر، بر پا کردن یکی دو کوچ نشین است که راهگشا به آن سرزمین باشد وگرنه همواره می باید سپاهی گران از سواره و پیاده دران جا داشت. بر پا کردن کوچ نشین هزینۀ چندانی ندارد و شهریار می تواند بی آنکه چیزی چندان از خود مایه بگذارد آنها را بر پا و نگهداری کند، در این کار تنها کسانی زیان خواهند دید که زمین و خانه هایشان را ستانده اند و به جانشینان تازه سپرده اند. اینان نیز که جز مشتی مردم بینوا و پراکنده نیستند کاری از دست شان بر نخواهد آمد. دیگران نیز که زیانی ندیده اند به آسانی آرام خواهند گرفت و این ترس نیز در دلشان خواهد بود که اگر خطایی از ایشان سر زند چه بسا به همان بلا گرفتار آیند که آن گروه دچار آمده اند یعنی دار و ندار شان را بستانند."

به همین منظور بود که امیر برنامۀ اسکان نواقل را با قاطعیت و خشونت امیرانه طرح و اجرای آنرا آغاز کرد و حکام بعدی بویژه نادرخان به دستیاری محمد گل خان مهمند، آنرا کامل کردند. تا آنجا که در انتخابات سرکاری و فرمایشی، دورۀ دموکراسی تاجدار، بعضی از همین نواقل به حیث وکیل مردمان ازبک و ترکمن سمت شمال به مجلس شورای حکومتی راه یافتند، حتی یکی از همین وکلا معروف به کمال اسحق زی، چند نفر دهقان ازبک را که از رای دادن به او انکار ورزیده بودند، مقتول و سپس سوزانده بود. رسوایی این قضیه نیز، شاید بخاطر حفظ وحدت ملی و تقویه حکومت مرکزی توسط هیئت حاکمۀ وقت پرده پوشی گردید.

سیاست ایجاد هسته های مقاومت ملی در منطقۀ هزاره جات (معلوم نیست بخاطر جلوگیری از پیشروی کدام کشور) که به خاطر شرایط دشوار زندگی نمیتوانست به آنصورت عملی گردد، از طریق گسیل کوچی ها و تشویق آنان در امر غارت و چپاول و کشتار هزاره ها و حمایت از دزدی ها و آدمکشی های هسته های مقاومت ملی اجرا گردید. این کار البته پس از آن صورت پذیرفت که قسمت حاصلخیز و خوش آب و هوا و قابل زیست هزاره جات و زمین های حاصلخیز آن قبلاً به هسته های مقاومت ملی واگذار شده بود و ساکنان و مالکان اصلی آنان بر روی زمین های خودشان، لابد بخاطر تقویۀ مالی  هسته های مقاومت ملی مجبور به بهره دهی شده بودند. چنین معلوم می شود که وحدت ملی و تمامیت ارضی بیشتر از آنکه از جانب انگلیسها و روسها با خطر مواجه باشد از جانب ازبک ها و هزاره ها مورد تهدید بوده است!؟

در حالیکه تمامیت ارضی را معاهدۀ گندمک و دیورند و واگذاری پنچ ده به روس ها بی معنی ساخته بود و وحدت ملی را جنگ ها و نزاع های سرداران محمدزایی و بارکزایی استخوان شکنی های قومی ای که با تحریک و برانگیختن اقوام علیه همدیگر جریان یافته بود مجالی برای شکل گیری نداده بود.

نویسنده می کوشد اقدامات امیر در سرکوب هزاره ها و قلع و قمع آنان را از شاییۀ هر نوع تعصب قومی و مذهبی مبرا قلمداد نماید. از اینرو می نویسد: "امیر بدون تعصب قومی و مذهبی، صرفاً به هدف ایجاد یک دولت قوی اقوام سرکش و ماجرای آفرین را که از موضع رقابت با امیر برخورد میکردند بلا تفریق و بدون استثنا تارومار کرد. به عبارۀ دیگر امیر در برابر مشران قومی که به نحوی از نظر سیاسی تبارز می کردند و اتوریتۀ سلطنت را در معرض سوال قرار می داد با قاطعیت و بی رحمی عمل می کرد." کاش نویسنده قبل بر این افاضات داهیانه، تعصب را معنا می کرد تا روشن می شد که اقدامات امیرشان از تعصب قومی و مذهبی مبرا بود یا خیر.

وانگهی سرکوب قاطعانه و بی رحمانۀ مردم چه از روی تعصب صورت گرفته باشد و چه بدون تعصب، محکوم است و صرفاً به اعتبار اینکه مردمی و ملتی نه از روی تعصب قومی و مذهبی سرکوب شده اند، نمیتوان آنرا موجه شمرد. هدف وسیله را مباح نمی سازد، آدمکشی، غارت، برده سازی با هر هدفی که صورت گرفته باشد ضد انسانی و محکوم است. آیا نویسنده می تواند حملات چنگیز و تیمور و قتل عام ملتها توسط لشکریان آنان را، ناشی از تعصب قومی و مذهبی آنان نشان دهد؟ جنایات شوری ها در افغانستان، امریکا در ویتنام، انگلیسها در هند به معیار تعصب و عدم تعصب نمی تواند ارزیابی گردد.

گذشته از آن، فتوای معروفی که امیر برای توجیه قتل عام هزاره ها از علمای اهل تسنن گرفته بود و با توسل بدان اقوام گوناگون را علیه هزاره ها برانگیخته بود، به چه چیزی دلالت می کند. نویسنده تقربی در حد محرمیت با امیر دارد، البته می تواند از نیات و انگیزه های باطنی و حالات روانی امیر مطلع باشد. این توفیقی ست که ما از آن بی بهره ایم. آنچه برای ما و هر کس دیگری غیر از نویسنده مقدور و میسر است، اسناد، شواهد، قراین و بالاخره اظهارات قولی و کتبی ایست که امیر از خود بیادگار گذاشته است. امیر از لحاظ مذهبی هزاره ها را کافر میخواند و از لحاظ قومی، عنوان خربارکش، شریر، غدار، نمک نشناس را بر آنان اطلاق می کند. اگر اطلاق این عناوین نتواند دلیلی بر تعصب وی باشد، هیچ ملاک دیگری نمیتواند متعصب بودن ویرا ثابت نماید.

وقتی زنان، کودکان و پیرمردان ملتی صرفاً با اعتبار تعلقات قومی و ملیت شان بر بردگی گرفته می شوند و در بازارها بفروش می رسند و حکومت بر خرید و فروش آنان مالیه می گذارد و در اسارت و برده سازی آنان صرفاً به تعلق نژادی شان اعتبار می دهد نه حتی شرکت و عدم شرکت شان در دشمنی با حکومت، غیر از تعصب از چه واژه ای می توان استفاده کرد؟

نویسنده برای آنکه ادعای خویش دایر بر عدم تعصب امیر را اثبات کند به خلط مبحث پرداخته می نویسد: "قابل ذکر است که در زمان سلطنت امیر، اقوام مختلف افغانستان، هیچگاهی درگیر منازعه نبوده اند. اگر تمردی مطرح بود که از میان بردن آن دخالت خشونت بار امیر را ایجاب میکرد، صرفاً در چارچوب مناسبات دولت و مردم بود."

در زمان سلطنت امیر اقوام مختلف افغانستان درگیر منازعه با یکدیگر نبوده اند. این ادعا چگونه می تواند عدم تعصب امیر را اثبات کند. آیا میتوان از این ادعا که اقوام مختلف افغانستان هیچگاهی درگیر منازعه با هم نبوده اند، به این نتیجه رسید که امیر از تعصب مبرا بود؟ برای نویسنده مشکلی وجود ندارد، زیرا در فرمول وی مردم = حکومت مرکزی قوی و حکومت مرکزی = امیر، بنابر آن امیر = مردم. از آنجا که مردم درگیر منازعه و خصومت با هم نبوده اند خود به خود ثابت می شود که امیر بی تعصب بوده است. البته در هیچ جایی از دنیا و در هیچ مرحله از تاریخ هیچ قومی با هیچ قومی بخودی خود، دشمنی و نزاع نداشته اند. همیشه کسی و کسانی بوده اند که بخاطر احراز موقعیت مشخصی یا استقرار بیشتر موقعیت در دست داشته تخم نفاق و دشمنی و خصومت میان مردمان پاشیده اند و آنان را علیه همدیگر بر انگیخته اند.

متأسفانه، خصومت و تفرقه و تعصب به مثابه یکی از محصولات حاکمیت قومی و خانوادگی سرداران محمد زایی و بارکزایی، از دیر باز چون مرضی مزمن و ساری در میان مردمان افغانستان وجود داشته و دارد، همین که عبدالرحمن می تواند اقوام گوناگون را با در دست داشتن فتوای تکفیر هزاره ها بسیج کند، نشان می دهد که متأسفانه تعصب بالقوه وجود داشته است. گفتگو ندارد که این تعصبات و تفرقه ها و تخاصمات آنگاهی بوجود آمده اند که استعمار و عوامل و ایادیش یا دولت های مستبد و خودکامه برای پیشبرد اهداف خویش بدان نیازمند بوده اند. اعمال سیاست های نژاد پرستانه و برتری طلبانه توسط حکومت های 250 سالۀ اخیر امریست که برای ندیدن آن حتی کور بودن هم کفایت نمی کند.

اسطورۀ حکومت مرکزی قوی حلال همه مشکل هاست. از همین رو بی آنکه ابتدایی ترین اصول اخلاقی را به عنوان معیاری در تعریف آن شامل سازیم میتوانیم خودش را بعنوان معیار معیارها، بشناسیم. بنابراین، زور حق است، همان که نیچه می گفت ـ زور مقدس است، هر چند با زیر پا گذاشتن کرامت انسانی و ارزش های تثبیت شدۀ بشری و حتی تکیه بر انگلیس بوجود آمده باشد. زور هر چه را که بخواهی بوجود می آورد و حتی وحدت ملی را. بر این اساس زورمند همان است که نیچه، ابر مردش می خواند و در اینجا عبدالرحمن مصداق و نمونه اش. فراموش نکنیم که افکار و نظرات نیچه نیز همیشه تکیه گاه تئوریک فاشیستها بوده است. ببینیم «ابر مرد» افغانی نیچه چه کارها که می تواند بکند، از نویسنده بشنویم: "همبستگی ملی ایکه امیر با ایجاد ترس و وحشت خلق کرده بود باالتدریج به عادت میکانیکی تبدیل گردید و برخی اقوام سرکش افغانستان را بعضاً قهراً معروض به قبول سرنوشت واحدی گردانید. وحدت ملی ای را که امیر به زور سر نیزه بر اقوام عصیانگر افغانستان تحمیل کرده بود به مرور زمان به ضابطۀ قابل قبول زیست با همی اقوام کشور تبدیل شد."

همبستگی ملی که امیر با ایجاد ترس و وحشت از دولت خلق کرده بود، شاهکار تازه ای نبود اما بیگمان تحلیل نویسنده از آن همبستگی، یک شاهکار به حساب می آید. اکنون که نویسنده و همقطارانش ظهور مجدد عبدالرحمن را در سیمای طالبان، امید بسته اند، نوشتن مقالاتی از گونۀ نقش اقوام...، استقبالیۀ ناموزونی ست که هم میتواند افکار عمومی را آمادۀ پذیرش آنان سازد و هم میتواند، استقامت ها و جهت گیری های سیاسی آنانرا مشخص تر گرداند. در عین حال به تمام اقوام و ملیت های محروم و ستمکشیدۀ افغانستان، اخطار دهد که دست از پاچه خطا نکنند زیرا امیر عبدالرحمن، این بار با لشکری گرانتر و مجهزتر و نیرومندتر در حال آمدن است. لشکری که در میمنۀ آن ملا و مولوی و آخوند و در میسرۀ آن پوهاند و پوهنوال و پوهنمل، صف آراسته اند و لباس رزم پوشیده به حالت تیارسی ایستاده اند تا هر مقاومتی را با خشونت و بیرحمی سرکوب نماید. نویسنده نه فقط رعایت ارزش های اخلاقی و انسانی را در تحلیل تاریخی اش نفی می کند، بلکه علم تحولات اجتماعی و قانونمندی های حاکم بر دگرگونی های تاریخی را نفی می کند.

تحولات اجتماعی و رسیدن جامعه به مرحلۀ معینی از تکامل اجتماعی که همبستگی و وحدت ملی یکی از مظاهر آن به حساب می آید، الزاماً از قانونمندی خاصی تبعیت می کند، قانونمندی ای که ارادۀ اجتماعی یکی از عوامل محوری آنست. اما برای نویسنده، چنین نیست ارادۀ امیر فوق همه چیز عمل می کند، ارادۀ امیر نه فقط ارزش های اخلاقی و انسانی بلکه قانونمندی های علمی را نیز می تواند بی ارزش سازد. از اینرو تامین وحدت ملی، نه مولود یک حرکت تاریخی بلکه محصول تصمیم و ارادۀ امیر است. این ولنتاریزم توتالیتاریستی یکی دیگر از مشخصات فاشیستی است که بر اساس آن، انسان و جامعۀ انسانی، چون یک شی تلقی میشود. شی ای که هویت و ماهیت قابل تعریف ندارد، بلکه ارادۀ رهبر است که او را هویت و ماهیت می بخشد بر مبنی چنین تلقی و فهمی ست که تعریف ملت صرفاً در رابطه با تابعیت دولتی معنا یابد و بس.

ملت در این معنا زمانی بوجود می آید که تابعیت دولتی در سایۀ حکومت مرکزی قوی بوجود آید. از آنجا که اینکار با تکیه و توسل به زور نیز میتواند تحقق یابد، خود به خود این نتیجه را میتوان گرفت که از طریق زور نیز میتوان ملت را بوجود آورد. در حالیکه تجربۀ یوگوسلاوی و نیز کشورهاییکه پس از سقوط شوروی، با هویت های تاریخی شان ظهور کردند، نشان داد که زور، تاریخاً هرگز قادر نیست موجب ایجاد همبستگی و وحدت ملی گردد و ملت را بوجود آورد. همبستگی ملی زمانی بوجود می آید که ملت بوجود آید و ملت زمانی بوجود می آید تاریخ مشترک، نژاد مشترک، زبان مشترک، فرهنگ مشترک و در نهایت کوشش و تلاش مشترک بخاطر رسیدن به آرمان های مشترک بوجود آمده باشد. این کار چیزیست که در طی یک پروسۀ قانونمند و تاریخی ممکن است و ارادۀ این یا آن قدرت نمیتواند، آنرا ممکن گرداند. وحدت ملی امریست که بصورت دینامیک و نه آنگونه که نویسنده می پندارد بصورت میکانیکی، تحقق می یابد.

از اظهار این واقعیت با تمام دردناکی آن نباید بهراسیم که نه در روزگار امیر و نه در قبل و بعد از وی، وحدت ملی در جامعۀ افغانستان وجود نداشته است. آن همراهی های محدود و مقطعی ای که مردمان ساکن در افغانستان به هنگام درگیری با استعمار انگلیس داشتند را نمیتوان به حساب وحدت ملی گذاشت. صرفاً میتوان زیر عنوان همبستگی اجتماعی از آن نام برد. اما آنچه در جریان مقاومت مردمان افغانستان علیه روسها بوجود آمد حتی همبستگی اجتماعی نیز نبود. زیرا چنانچه دیدیم هر ملیت و قوم و طایفه نه حزب بلکه احزاب شان را داشتند و هر منطقه و هر محل سر قوماندانی خاص خودشان را، در حالیکه حضور قشون اجنبی، هرگز نتوانست مانع نزاع های خونین میان آنان گردد. (عین همین مسئله در درون نیروهای نظامی دولت خلقی نیز وجود داشت). بنا براین معلوم نیست آن همبستگی ملی ای که به زعم نویسنده تدریجاً به عادت مکانیکی مردمان افغانستان بدل شده بود را، در کجا می توان یافت. در حقیقت آن همبستگی ملی ای که امیر با زور سر نیزۀ بوجود آورده بود، ضعف و قوتش بسته به ضعف و قوت همان سر نیزه ای بود که امیر در دست داشت. هنگامی که آن سر نیزه در اثر کثرت استعمال کند و نا کارا شد، آن همبستگی نیز کالعدم گردید. نویسنده بی خود می کوشد از قلم سر نیزه ای برای تحمیل و حفظ آن همبستگی ملی سازد. اکنون دورۀ سر نیزه گذشته است. دورۀ توپ و تانک و آر،پی،جی و... است.

افغانستان جامعه ایست کثیر الملیتی و هر چند کسانی همچون نویسنده از بکار بردن کلمۀ ملیت، عصبانی شوند، نمی توانند واقعیت را عوض نمایند. این ملیت ها را که هرکدامی هویت مشخص تاریخی خودشان را دارند نمیتوان زیر عنوان ملت تعریف نمود. ملیت عبارت از مجموعۀ آن ویژه گیها و خصوصیات نژادی و فرهنگی و تاریخی ایست که یک واحد اجتماعی را از دیگر واحدهای اجتماعی تمایز می بخشد. ملیت در اصل ملتیت است که "ت"بعداز"ل" آن بخاطر سهولت در تلفظ حذف شده است، همچون علیت که در اصل علتیت می باشد. قوم،طائفه و ... شاخه های انشعابی ملیت می باشند که با ویژگی های نسبی و منطقوی از هم تفکیک می شوند.

از دیر باز و به انحاء گوناگون، کوشش های پیوسته و منظمی در جریان بوده است که هویت های ملی ملیت های غیر پشتون، یکسره انکار گردد و تمام آنان زیر عنوان اقوام افغانستان معرفی گردند. این جریان بصورت سیستماتیک و سازمان یافته از اواخر حکومت نادرشاه با بر خورداری از حمایت دولتی ، رشد و وسعت بیشتر یافته و تا کنون نیز ادامه داشته است، اما در طی سالیان اخیر و بویژه از سقوط نجیب بدینسو و اخصاً از روی کار آمدن طالبان به بعد صراحت و عریانی قابل ملاحظه ای پیدا کرده است.

وقتی هتلر در آلمان قدرت را بدست گرفت در افغانستان نیز افسانۀ نژاد برتر و اثبات نجابت نژاد آریا و تلاش برای کشف افغانستان در متون قدیم مانند شهنامه و" سرود های ودا" روی دست گرفته شد. هوتل آریانا، شرکت آریانا و نامگذاریهای از این قماش ، رواج پیدا کرد. یکی از فعالترین چهره های این دوره در همین رابطه، عبدالمجید زابلی بود، که دستیار محمدهاشم خان و سپس حامی سردار داود و سردار نعیم و نیز نورمحمد ترکی بود... گرچه شکست هتلر، موقتاً این جریان را از تب و تاب انداخت، مع الوصف هرگز مانع آن نشد که این جریان به اشکال و صورت های دیگرش ادامه یابد.

محور تمام این تلاش ها جز این هدف که هویت ملی و تاریخی ملیت های غیر پشتون یکسره انکار گردد و بنام اینکه همه افغان هستیم و در خانواده بزرگ افغان، برادران کوچکتر به حساب می آیند نبود و نمی باشد.

در حالیکه، تاجیک ها،ازبکها، هزاره ها،پشتونها،نورستانیها و ... ملیت های جداگانه ای هستند که با شاخص های نژاد و فرهنگ و زبان و قسماً تاریخ از هم متمایز میگردند اقرار و اعتراف به این تمایز می تواند محور وحدت راستین آنان گردد نه نفی آن.

ادغام جبری، واحدهای اجتماعی ایکه و جوه تمایز مشخصی، آنان را از همدیگر جدا می سازد، امریست غیر عملی و ناممکن، تحقق این خواست صرفاً میتواند در بستر یک پراکسیس تاریخی از طریق تلاش مستمر و کوشش همگانی برای رسیدن به اهداف مشترک و والای انسانی ای که متضمن منافع تمامی شرکت کنندگان باشد و بصورت داوطلبانه و انتخابی صورت گیرد ممکن است نه با اجبار و اکراه و بکار بردن سرنیزه.

همچنانکه بلوغ انسانی قانونمندی خاص خودش را دارد و به زور سرنیزه نمیتوان انسانی را به مرحلۀ بلوغ رسانید. بلوغ اجتماعی نیز قانونمندی خاص خودش را دارد. بوجود آمدن ملت و تحقق وحدت ملی در پروسۀ تکامل تاریخی جوامع انسانی مظهر و نشانه ای از بلوغ اجتماعی ست. همچنانکه استبداد پدرسالارانه میتواند بلوغ دیررس را بر فرزندان تحمیل کند، استبداد سیاسی نیز میتواند موجب کندی بلوغ اجتماعی گردد.

متاسفانه طبقۀ حاکمۀ افغانستان با سیاست های نژاد پرستانه و راسیستی شان پروسۀ تشکل ملت و وحدت ملی را عامدانه اختلال کرده اند. حکومتهای افغانی نه فقط در جهت ایجاد همبستگی مردمان افغانستان کاری انجام نداده اند بلکه در عوض تا آنجا که توانسته اند زمینه ها، امکانات و الزامات تحقق وحدت ملی و همبستگی مردمان افغانستان را از بین برده اند، زیرا، منافع شان، همچنانکه امیال اربابان خارجی شان، الزاماً با همبستگی مردم افغانستان در تضاد بود.

افسانۀ برادر بزرگتر، که در واقع ساخته و پرداختۀ استالین است، همچنانکه نتوانست ملحقات شوروی سابق را در خانوادۀ سوسیالیستی ذوب کند، نتوانست اقوام و ملیتهای افغانستان را در کورۀ ملت واحد ذوب کند. اینکار صرفاً بانابودی کامل برادران کوچکتر و یا اخراج اجباری آنان ممکن است و تردیدی و جود ندارد که شووینیزم برادر بزرگتر همین آرزو را در سر دارد. شاید از همینرو  باشد که سرنیزۀ امیر عبدالرحمان خان و سپاهیان حاضر و آمادۀ او که به اعجاز اهریمنانۀ امپریالیزم جهانخوار امریکا از گورستان تاریخ برخاسته اند را، برخ می کشد و استخبارات وسیع و حمایت خارجی به پشوانۀ اکثریت قومی را.

زمانی نه چندان دور بود که قلم بدستان و ابسته به دستگاه فاشیستی حاکم، مجدانه می کوشیدند با کشف اسامی، اقوام و مناطق افغانستان و اثبات پشتو بودن آن اسامی، بصورت غیر مستقیم، تمام اقوام و ملیت های غیر پشتون در افغانستان را مهاجر به حساب آرند. تا نشان دهند که این مردمان، حد اعلای حقوقی را که به بزرگواری ساکنان اصلی سرزمین افغانستان یعنی پشتونها می توانند نصیب گردند، یک تذکرۀ تابعیت است و نه بیشتر.

و اکنون پوهنوالی از اخلاف همان اسلاف، بی آنکه بر سیاق و روش آنان خود را نیازمند استدلال بداند، همان هدف را در همان طریق به پیش گرفته است. وحدت ملی از طریق نفی دیگران.

راه حل پوهنوال پهلوانانه و نظامی ست. همان راهی که تره کی، کشف آنرا در به ثمر رسانیدن انقلاب خلقی از افتخارات خودش میدانست. اینبار تره کی دیگری با به رخ کشیدن لشکر 147400 نفری اش که اینبار، با زره مقدس و رویین مذهبی نیز مسلح اند، راه تازه ای و انصافاً خیلی تازه در تامین و تحقق و حدت ملی کشف کرده است. راهی کوتاه و میان بر و بی مصرف کشف این تره کی نیز ار مغانی غیر از آن نخواهد داشت. حتی اگر موقتاً به پیروزی انجامد، همچنانکه آن اولی به پیروزی رسید.

وقتی امیر حق داشته باشد، هر مخالفت و مقاومتی را با وحشت و خشونت سرکوب نماید و اقدامات سرکوبگرانه و خشونت بارش، بخاطر بر پایی حکومت مرکزی توجیه پذیرد،طالبان ده چند آن این حق را می یابند که بخاطر ایجاد امارت اسلامی و تطبیق شریعت و احکام مذهبی به سرکوب و قتل عام بپردازند. وقتی مداخلۀ خارجی باهدف ایجاد حکومت مرکزی قوی توجیه پذیر باشد، باهدف برقراری حکومت اسلامی نیز میتواند توجیه گردد، بویژه اینکه مداخلۀ خارجی امرتازه ای نیز نیست که امرای سابق و اسبق، اغلباً از همین راه و طریق به قدرت رسیده اند. اینکار نیز به زعم نویسنده باید و شاید به یک عادت میکانیکی بدل شده باشد، که با در نظر داشت مقولۀ ترک عادت موجب مرض است، ترک آن مشکل و حتی ناممکن باشد و امراض واگیر و خطرناکی چون آزادی و استقلال و حق تعیین سرنوشت و عدالت اجتماعی و برابری  را بدنبال داشته باشد.

در این فراز لازمست اشارات مختصری در مورد اقلیت و اکثریت بیندازیم.

معلوم نیست نویسنده با استناد به کدام احصائیه و ارقامی، پشتونها را در مقابل سایر مردم اکثریت به حساب آورده است. شاید پشتونهای آنسوی دیورند را نیز تخمیناً به حساب آورده اند.

فرضاً بپذیریم که پشتونها در مقایسه با تاجیکها یا هزاره ها اکثریت به حساب آیند، آیا در مقایسه با کل مردم افغانستان نیز، میتواند ادعای داشتن اکثریت بنمایند.

باالفرض اکثریت داشتن پشتونها مثلاً در مقایسه با هزاره ها، آیا به سادگی می توانیم از این واقیت تلخ بگذریم که این اکثریت یابی به قیمت از بین بردن %62 مردم هزاره و غصب و تاراج تمامی هستی آنان بدست آمده و با سرکوب و تبعیض و استبداد صد ساله به اکمال رسیده است. مزید بر آن فقر مزمن و شیوع امراض گوناگون ناشی از کمبود مواد حیاتی، تخریب روانی، شرایط دشوار زندگی که همه و همه محصول حاکمیت برادر بزرگتر بوده است، حتی چین را در مقایسه با چچین  میتواند به اقلیت بدل سازد.

راستی، اکثریتی که در ازای قتل عام کودکان و زنان و پیر مردان و جوانان ملتی و ساقط کردن آنان از هستی مادی و معنوی بدست آمده و استمرار یافته با شد میتواند مایۀ مباهات و افتخار باشد و مشروع به حساب آید و آیا می سزد که یک پوهنوال بدان تکیه کند؟

4- آیا نویسنده و سازمان سیاسی افغان ملت می تواند، اکثریت داشتن خودشانرا لااقل در سطح پشتونها، اثبات نمایند، مثلاً در مقایسه با اخوانی ها و یا حتی حزب خلق آیا حضرت محمد در اعلام شعار توحید در مکه از اکثریت برخور دار بود. آیا گالیله در اظهارات علمی اش دایر بر کروی بودن زمین حمایت اکثریت را داشت. و هزار آیای دیگر.... در این میان البته هتلر از حمایت اکثریت مردم آلمان بر خوردار بود و دیدیم که آن اکثریت، چگونه نیمی از جهان را به آتش کشید و ملت آلمان را چه بر سر آورد.

در برخورد با مسأله اکثریت، اصول و ضابطه های تثبیت شدۀ انسانی که به مثابه دست آوردهای تاریخی انسان، از حقانیت و مشروعیت تاریخی برخوردارند بر علاوه ارزش های اخلاقی دیگرـ دست آوردهای علمی و نظایر آن باید مد نظر گرفته شوند نه اینکه اکثریت را با حق انجام هر غلطی، برسمیت بشناسیم. مثلاً اکثریت را حق نابودی اقلیت و نظایر آن را بدهیم. اتفاقاً در قرآن کریم بارها آمده است که اکثرهم لایؤمنون ـ اکثرهم لا یشعرون ـ یعنی اکثر آنان ایمان نمی آورند ـ اکثر آنان بی شعور هستند و...

اینها همه بر فرض اکثریت داشتن پشتونها تذکر رفت، در حالیکه چنانچه گفته آمد این ادعا مستند به هیچ احصائیه نیست مگر آنکه احصائیه های ریاست قبایل و وزارت امور سر حدات به اضافۀ مشمولین لیسۀ خوشحال خان و رحمن بابا، از آغاز تا امروز را معیار قرار دهیم کوشش بیهوده خواهد بود اگر سعی در قبولاندن این حقایق بر نویسنده بنماییم زیرا نویسنده نه با رجوع به آمار و ارقام بلکه با تکیه بر سپاهیان تیارسی ایستاده، بی نیاز از هر دلیلی ست. منطق نویسنده آهنین است، همچون امیر محبوبش. با چنین منطقی ست که می نویسد: "در طول تاریخ معاصر در کشور کثیر الاقوام افغانستان معادلۀ طبیعی قوای سیاسی به نفع پشتونها که دارای نفوس اکثریت به مقایسۀ اقوام دیگر بودند فرمولبندی شد."

در حالیکه تاریخ به روشنی نشان میدهد که استقرار حاکمیت های سیاسی بویژه پس از زمانشاه (به استثنای امیر امان الله) بر پایۀ آن تعهدات خاینانه و شرم آوری استمرار یافته است که سرداران حاکم با انگلیسها داشته اند. اما برای نویسنده نفس اینکه در این مدت پشتونها حاکمیت سیاسی را در اختیار داشته اند کافیست که مشروعیت آنان را تضمین کند. این همان تئوری تقدس سر نیزه است که محور اعتقاد نویسنده و همفکرانش می باشد بر مبنای همین بینش بود که ناسیونالیست هایی مانند نویسنده در مقاطع مشخص از ائتلاف با خلقی ها نیز ابا نورزیده اند مثلاً شاخه هایی از افغان ملت. مبادا فکر کنید این اتهام بی دلیل و سندیست که اتفاقاً سند آن را از همین مقاله گرفته ام. بخوانید: "شورویها ناسیونالیزم پشتون راتبلور ناسیونالیزم افغانی قیاس می کردند از همین رو علیه پشتون های ناسیونالیزم  اعم از آنکه در داخل ح – د – خ (در وقت حکومت امین) و یا خارج از آن، موضع خصمانه داشتند."

آنچه ما از آن خبر داشتیم ائتلاف ناسیونالیست های پشتون با خلقی ها و پرچمی ها بود اما آنچه نویسنده از آن خبر می دهد عضویت این ناسیونالیست ها در حزب خلق است تردیدی نباید داشت که این ناسیونالیست ها امین و اطرافیانش بودند و حتی تره کی که بعداً به دلایلی توسط شاگردش سر به نیست شد.

از همین سبب است که نویسنده و همکارانش در تحلیلهای شان تجاوز شوری را نه بعنوان پیامد و ادامه کودتای هفتم ثور بلکه واقعه ای جدا و مجرد از آن معرفی می دارند. زیرا کودتای ننگین هفتم ثور توسط ناسیونالیست هایی نظیر تره کی و امین گلابزوی و سروری مزدور یار و رفیع و ... صورت گرفت. در حالیکه اولاً تجاوز شوروی پیامد طبیعی کودتای هفتم ثور بود و گامهای اولین تجاوز از همان آغاز کودتا، یعنی ورود بمب افکن های شوروی به حمایت از کودتا چیان شاهد آن. در ثانی درخواست های اولیه برای ارسال قشون سرخ در زمان تره کی ـ امین صورت گرفته بود و با اتکا به قرارداد منعقده میان دولت تره کی ـ امین با شوروی توجیه حقوقی و قانونی می شد. ثالثاً بسیاری از ناسیونالیستهای آن چنانی در زمان شاه شجاع ببرک، در اولین حکومت پس از تجاوز شوروی چوکی های کلیدی را در اختیار داشتند و با ببرک و سپس نجیب همراه و همکار بودند. در نهایت این هم ثابت است که ببرک تاجیک یا هزاره نبود.

اما این ادعا که روسها ناسیونالیزم پشتون را تبلور ناسیونالیزم ا فغانی قیاس می کردند از همین رو علیه پشتونهای ناسیونالست موضع خصمانه داشتند، یک شوخی بی نمک است که اگر از قلم نویسنده ای غیر پشتون می تراوید هر خواننده ای حق داشت آنرا کنایه و به اصطلاح وطنی کتره حساب کند.

اصل قضیه اینست که موقعیت جغرافیایی سیاسی پشتونها همان اهمیتی را که در گذشته در دل و چشم استعمار غرب یعنی انگلیسها و نیز تزاریسم روس داشت، پس از آن برای شورویها و رقیب آمریکایی آنان نیز داشت.

شورویها با درک این واقعیت که با داشتن قبایل جنوب و تحریک روحیه ناسیونالیستی در میان پشتون ها می توانند دیوار دفاعی نیرومندی در برابر نفوذ و پیشروی رقیب غربی داشته باشند ناسیونالیزم پشتون را مناسب ترین زمینه برای پیشبرد مقاصد خویش می دانستند. از همین رو بود که خان عبدالغفار خان، خان عبدالولی خان، اجمل ختک افراسیاب ختک و سایر ناسیونالیستهای پشتون آنسوی مرز، همیشه مورد عنایت و حمایت روسها قرار د اشتند. باز هم از همین سبب بود که پاچا خان با احزاب خلق وپرچم، دارای صمیمانه ترین روابط بود. اگر داود خان که مسلماً یکی از ناسیونالیست های پشتون بود، مورد توجه روسها قرار داشت بخاطر آن بود که داود خان، از داعیه پشتونستان جانبداری می نمود. اختلافات میان دولتین افغانستان و پاکستان  یکی از آن عواملی بود که موجب شد دولت فاشیستی داود، برای تجهیز اردوی خویش به روسها روی آورد و زمینه های نفوذ آنان را در امور داخلی افغانستان مساعد گرداند.

عبدالمجید خان زابلی سرمایه دار معروف که متحد نزدیک سردار داود و سردار نعیم و حامی  و مددگار نور محمد تره کی رهبر حزب خلق بود. مهره مطمئنی در دست روسها بود و از طریق همین شخص بود که روسها با ایجاد جریانات مشخصی، سعی در تقویه ناسیونالیزم پشتون داشتند. با پیروزی کودتای هفتم ثور زابلی طی نامه ای که از طریق رادیو و تلویزون و سایر نشرات دولتی انعکاس یافت مقدار قابل توجهی از دارایی اش را به دولت تره کی وا گذاشت. همچنان در دوره نجیب نیز، کمک های مادی اش را  ادامه داد. متقابلاً میرامان الدین نامی که یکی از معاونین زابلی بود، سمت بالایی در رژیم نجیب بدست آورد.

پس دلیلی برای اثبات این ادعا که شورویها با ناسیونالیزم پشتون دشمن بودند، وجود ندارد که برعکس دلایلی زیادی برای این ادعا که شورویها حامی ناسیونالیزم پشتون بودند وجود دارد.

بر گردیم به ادامه بازنگری تحلیل نویسنده در مورد شاهکارهای امیر عبدالرحمن و اقداماتی که امیر موصوف برای تقویه حکومت مرکزی قوی و وحدت ملی انجام داد. نویسنده با گشاده دلی بی مانندی عدم استفاده و بهتر است گفته شود سوء استفاده امیر از لویه جرگه و عدم تدویر آنرا در چند مورد و از جمله معاهده دیورند بخصوص مورد اشاره قرار میدهد، مع الوصف، بی آنکه این عدم استفاده را اهمیتی دهد از آن می گذرد و می نویسد: " اگر امیر عبدالرحمن در پهلوی استفاده ناگزیر از طریق خشونت بار برای استحکام سلطنت که نهایتاً مبنی برای تامین وحدت ملی قرار گرفت، از شیوه دموکراسی عنعنوی تدویر لویه جرکه نیز استفاده می نمود، یقیناً پروسه همگون سازی جامعه و تفاهم ملی تسریع می شد و امیر را در امر مقاومت علیه فشارهای انگلیس یاری می رساند."

در مورد شیوۀ دموکراسی عنعنوی تدویر لویه جرگه عجالتاً چیزی نباید گفت زیرا محصول د دستاودردهای این شیوه دموکراسی را مردم افغانستان بارها و بارها تجربه کرده اند. وآنگهی چنان که معلوم میشود، نویسنده نیز اهمیتی جدی برای آن قایل نیست و عدم استفاده امیر از آن را چندان اهمیت  نمیدهد زیرا به زعم وی استفاده از تدویر لویه جرگه صرفاً میتوانست پروسه همه گون سازی جامعه ... را تسریع کند. وقتی که پروسه تسریع همگون سازی با وسایل دیگری از جمله کاربرد مقداری سرکوب و مقدارکی خشونت ، کمی قتل عام و اندکی برده سازی صورت بگیرد و یا از طریق ایجاد کوچ نشین و گسیل کوچی ها عملی باشد چندان نیازی به دموکراسی عنعنوی نمی ماند. اگر میتوان کاری را از طریق زور و استبداد عملی کرد، جستجوی هر طریق دیگری اعم از دموکراسی عنعوی  یا غیر عنعنوی بیهوده است و موجب اتلاف وقت. واقع بینی حکم می کند که کوتاهترین راه انتخاب شود. راهی که تره کی در برپا کردن انقلاب از آن استفاده برد و نویسنده نشان داد که عبد الرحمن خان قبلاً در تامین وحدت ملی از آن بهره گرفته بود.

چون نام لویه جرگه به میان آمد. حیف است اگر تصویر روشن و گویایی را که امیر عبدالرحمن خان در کتاب تاج التواریخش از لویه جرگه قندهار در معرض دید قرار میدهد ندیده بگذریم.

"بعد از اتفاق در این باب (منظور انتخاب احمد شاه است) همه علف سبز به دهان گرفتند و این علامت آن بوده یعنی همه ما مواشی و حیوان بارکش شما می باشیم و پارچه را هم به شکل ریسمان به گردن خود انداخته به جهت علامت اینکه ما حاضریم از شما پیروی نماییم و به این قسم به او بیعت کردند و اختیار حیات و ممات خود را به دست او دادند".

چنین لویه جرگه ای از نگاه نویسنده می توانست پروسه همگون سازی جامعه و تفاهم ملی را سرعت بدهد. تصویر فوق در عین حال مفهوم و معنای همگون سازی و تفاهم ملی را روشن می نماید.

لازم است کمی به عقب برگردیم و تعریف ملت بر اساس تابعیت سیاسی را در پیش چشم آریم و همان تعریف را در حاشیۀ تصویر فوق بیاویزیم و تعریف مصور آنرا برای آنانیکه بیسوادند در چار راه ها بگذاریم تا تبلیغات ما از لحاظ سمعی و بصری کامل گردد تا همگان بتوانند ماهیت و مصداق لویه جرگه، همگون سازی، دموکراسی عنعنوی را در تصویری روشن و بی ابهام مشاهده نمایند.

بهر صورت امیر عبدالرحمن به لویه جرگه عنایت و توجهی نکرد و این تنها کار خوبی بود که انجام داد. او بدون لویه جرگه هم توانست آنچه را که نویسنده آرزو دارد انجام بدهد. بنابراین نمیتوان ویرا ملامت کرد. زیرا: " با اینهم امیر، بعد از وفات خود کشوری یکپارچه و متحد به جا گذاشت که غرور ملی اش را معاهده دیورند به سختی جریحه دار ساخته بود"

اندوه ناشی از مصیبت مرگ امیر مانع آن شده است که نویسنده یادگارهای دیگر امیر را به خاطر اورد، مثلاً کشوری خاموش و سوگوار، کله منارها، ده ها هزاره غلام و برده، ده ها زندان و سیاهچال ها، دوازده هزار زندانی مرد و هشت هزار زندانی زن فقط در مرکز، چار کلاه نام گیرک، و یک چیز دیگر، تعیین معاش ماهیانه چهارصد روپیه برای هر مرد سیصد روپیه برای هر زن محمد زایی.

در چنین زمینه ای بود که خلف الصدق آن امیر یعنی امیر حبیب الله خان  بر تخت نشست و در کشوری زمام امور را به دست گرفت که به قول نویسنده " از رجال صاحب ادعا خالی شده بود"

اگر این قول را هم از نویسنده بپذیریم، باید خنثی سازی یک جامعه ا نسانی را نیز بر لیست سیاه یادگارهای افتخار آمیز نویسنده بیافزاییم، تا کم و کسری باقی نماند.

اما آنگونه هم که نویسنده آرزو دارد، این خنثی سازی هرگز توفیق کامل نیافت و مبارزه علیه دیکتاتوری و فساد و اختناق دستگاه حاکم وابسته به خاموشی نگرایید و کماکان به اشکال گوناگون ادامه یافت و در نهایت با از بین بردن امیر حبیب الله، طومار حاکمیت استبداد را در هم پیچد.

نویسنده که نمی تواند این واقعیت را انکار نماید، با کج قلمی ویژه یک منشی درباری می نویسد:"مخالفت برخی گروههای سیاسی مشروطه خواه با دولت که بعداً و با مساعد شدن جو سیاسی ظهور کرد از دایره صحبت ما بیرون است."

چرا از دایره صحبت بیرون است؟ لازمست جملات قبلی نویسنده را نیز بخوانیم که می نویسد:

"بعد از مرگ امیر و از میان رفتن ترس ناشی از دولتی که وی ایجاد کرده بود، اقوام افغانستان نه با یکدیگر در گیر منازعه غیر قابل حل شدند و نه هم دست به قیام علیه دولت زدند. مخالفت بعضی گروههای مشروطه خواه با دولت که بعداً ... از دایره صحبت بیرون است."

نویسنده نمی خواهد نهضت مشروطه خواهی را به مثابه بخشی  از تاریخ مبارزات مردم ما و تکامل مقاومت های پراگنده مردمان افغانستان به حساب آرد زیرا تئوری تقدس و مشروعیت دولت مرکزی اش با قبول آن باطل می شود.

اما چون نمیتواند آنرا کاملاً نادیده انگارد و یا صراحتاً به نفی آن بپردازد، بصورت غیر مستقِیم همین کار را میکند. وقتی نویسنده حکم می کند که مردمان افغانستان با دولت، درگیر منازعه نبوده اند، اما مشروطه خواهان بوده اند خود بخود این نتیجه به دست می آید که مشروطه خواهان، رابطه ای با مردم افغانستان نداشته اند و خواست های آنان خواست های مردم افغانستان نبوده است. البته در  همان زمان امان الله خان نیز کسانی چون عبدالقدوس خان اعتمادی صدر اعظم بودند که سعی داشتند افکار مشروطه خواهی را منسوب به خارجیان و نمونه و نشانه دشمنی آنان با اسلام معرفی نمایند و از علمای دین علیه آنان فتوا بگیرند. که مشروطه خواهی ناقض دین اسلام است.

و اکنون نویسنده به نحو دیگری همان گفته را تکرار می کند. از آنجا که مشروطه خواهان به نحو اولی با آن مرکزیت استبدادی ایکه آرمان و ایده آل نویسنده را می سازد و با آن امیر آهنین خون آشامی که 147400 سپاهی و دستگاه استخباراتی پشت سر دارد مخالف اند نمیتواند در دایره بحث نویسنده شامل گردند. مشروطه خواهی تبلور خواست های تاریخی مردمان افغانستان و محصول پراکسیس تاریخی مردمان رنج کشیده افغانستان است. مشروطه خواهی انعکاس رسا و پرطنین آن فریادهای حق طلبانه و عدالتخواهانه خلق های مظلومی است که در زندان ها و سیاهچالهای امیران بیگانه پرست در خون خفته بودند و با سر نیزه های خونین 147400 نفری نویسنده ، ببخشید  امیر سرکوب شده بودند. پس چگونه میتوان آنرا از دایرۀ بحثی که با سرنوشت تاریخی مردمان افغانستان ارتباط دارد بیرون کرد؟

مشروطه خواهان نه فقط با سانترالیزم توتالیتاریستی مورد عقیده نویسنده مقابل بودند که با دخالت خارجی نیز سر آشتی نداشتند و استقلال افغانستان در صدر برنامه شان قرار داشت. از این رو با یک کج قلمی  منشیانه از دایره بحث خارج میشوند.

اما همچنانکه قتل و کشتار امیر نتوانست آنانرا از میدان بحث بیرون کند کج قلمی های یک نویسنده نمی تواند یاد و خاطره آنان را از سینه تاریخ کشور ما بزداید هر چند قلمی باشد که از جنس سر نیزه آن امیر.

از اینجا به بعد نویسنده آن اقداماتی را بر می شمارد که به زعم وی دولت های افغانستان برای بهم پیوستگی ملی، تامیین وحدت ملی در انجام آن کوشیده اند. در اینجا باز هم استحکام قدرت مرکز و بسط و نفوذ آن در زوایای دور دست کشور و تامین اتوریته حکومت مرکزی طی دو فقره جداگانه در صدر کارنامه های دولت قرار می گیرد و سپس تشکیل لویه جرگه ها و پارلمان ها، انکشاف خطوط مواصلات، معارف، مهاجرت های اجباری و غیر اجباری، کاوش آثار باستانی و نظایر آن با آب و تاب زاید الوصفی فهرست می گردد.

در حقیقت تمامی این اقدامات به همان دو فقره اول و دوم یعنی استحکام قدرت مرکزی و بسط و نفوذ آن برمی گردد. در عین حال طبیعی است هر دولت و حکومتی چه بخواهد و چه نخواهد، از توسل بدان ناگزیر است. بویژه در متن جهان کنونی که هیچ کشوری نمیتواند مجزا و مجرد از جهان به زندگی خویش ادامه دهد.

بسط و وسعت شاهراه های مواصلاتی در پاکستان و هندوستان کنونی و گسترش خطوط ارتباطی در این دو کشور عمدتاً میراث بریتانیای کبیر استعمارگر است. همچنانکه مدارس و مکاتب زیادی، به همان سیستم و نصاب عهد استعمار به جا مانده است. آیا این اقدامات را نیز می توان جزو فعالیتهای استعمار در امر تامین وحدت ملی در شبه قاره به حساب  آورد. اینکه کشورهای امپریالیستی با اعطای قرضه های دراز مدت و حتی کمک های بلا عوض و یابدون سود، در این زمینه ها، تمایل به همکاری با دولت ها و حکومت ها داشته اند. مثلاً کوشش سرمایه داران آمریکایی در امر ایجاد سیستم مخابراتی موبایل با حکومت طالبان که آمریکا از برسمیت شناختن آن پرهیز دارد، میتوان مثال داد. اما نویسنده چنان ذوق زده از کشف خویش است که مهاجرت های غیر اجباری یعنی اختیاری را نیز به حساب حکومتهای خویش قلمی می کند و آنرا نیر بخشی از کوشش حکومتها به خاطر تامیین وحدت ملی معرفی می کند. بهتر آن بود که زلزله و سیلابها و قحطی ها و بیماری ها آب خیزی هایی را که هر کدامی به نوبه خود موجب نقل و انتقالاتی شده  و در نتیجه موجب ا رتباطات ذات البینی میان اقوام ساکن در افغانستان گردیده اند را نیز به فهرست خویش اضافه میکرد تا کم و کسری بر جای نمی گذاشت.

اما آنچه جالبتر است اینستکه اقدامات فهرست شده توسط نویسنده، باز هم نتوانست وحدت ملی مورد اعتقاد ایشان را ایجاد کند و حتی بصورت شکلی آنرا نمایش دهد. پس معلوم نیست با استناد به کدام شواهد و دلایلی  میتواند ا دعای خویش را اثبات نماید.

وحدت ملی مورد اعتقاد نویسنده و حدتی است میکانیکی  و این بخاطر آن است که جامعه انسانی نیز پدیده ایست مکانیکی که با توده اشیاء تفاوتی ندارد. از اینرو همچنان که میتوان با یک تصمیم، توده ای از خاک را با توده چونه در هم آمیخت، کتله های انسانی  را نیز میتوان با هم یکی کرد. اینکه قتل عام و شکنجه و آوارگی گروههای کثیر از مردم برای نویسنده هرگز حساسیتی بر نمی انگیزد بخاطر آنست که انسان در نظر وی یک شی است، بویژه اگر انسان غیر پشتون باشد.

در برابر آن اقدامات بی نتیجه ای که نویسنده بر شمرده است، لازم و ضرور است آن اقدامات و عملکرد هایی را که بر عکس دیدگاه نویسنده، عوامل اساسی ناپیوستگی اجتماعی جامعه افغانستان می باشند و نیز عامل کندی و نا هماهنگی پروسه تکامل اجتماعی مردمان ساکن در افغانستان می باشند به حساب می آیند، برشماریم:

میراثی بودن و قومی بودن و نژادی بودن و بهر حال انحصاری بودن قدرت سیاسی و انتقال آن به همین طریق. تا جایی که اغلباً حتی لویه جرگه فرمایشی و انتصابی نیز در کار آن دخالتی نداشته است. بگذریم از اینکه لویه جرگه ها معمولاً نقش توجیهی داشته اند و تنصیبی و اتفاقاً نویسنده هم از لویه جرگه همین انتظار را دارد و نه بیشتر. از اینرو می نویسد: "موسسه سلطنت بخصوص وقتی که بر موازین دین اتکا کرده و قبیلۀ مسلط نژادی و لویه جرگۀ مرکب از اقوام مختلف را برای توجیه حقوق قدرت خود به خدمت گرفته، توانسته است به یک افزار سیاسی اتحاد و همبستگی ملی تبدیل گردد".

جنگ های قدرت طلبانه میان سرداران طی حدود یک قرن.

تکیه بر اجانب و خارجیان و حمایت از دخالت آنان در امور داخلی.

استفادۀ وحشیانه و خشونت بار از نیروی نظامی در حل ساده ترین مشکلات داخلی.

سوء استفاده از احساسات قومی و مذهبی و نژادی و تحریک اقوام علیه همدیگر بویژه در زمان عبدالرحمان علیه هزاره ها و نادر خان علیه تاجیک های شمالی.

اعمال سیاست های مبتنی بر تبعیض نژادی و مذهبی و زبانی بویژه در مورد هزاره ها مثلاً عدم حق شمولیت در مکاتب حربی و پوهنتون حربی و سایر مکاتب، فقدان امکانات آموزشی در هزاره جات، مسدود بودن دروازه های بسیاری از وزارت خانه ها بر روی آنان و عین همین مسأله در مورد ازبکها و ترکمن ها و ....

اعطای امتیازات مادی و غیر مادی به اقوام پشتون حتی در آنسوی دیورند مثلاً باز گشایی لیسه های رحمان بابا و خوشحال خان و یا ریاست قبایل و....

عدم توجه به انکشاف اقتصادی، امور علمی و فرهنگی مناطق غیر پشتون و انحصار امکانات به مناطق پشتون.

تجویز معافیت از عسکری، مالیه، بیکاری و امثال آن برای پشتونها و تحمیل اجباری و مضاعف در این مورد بر سایر اقوام.

 

اگر بر سیاق و روش نویسندۀ مضمون پیش برویم، فهرست طویل تر ازآن میشود که در تصویر آید بنا بر این، مثال نمونۀ خروار گفته، می گذریم تا به مسایل قابل ذکر دیگری نوبت برسد.

چنانچه قبلاً دیدیم نویسنده می خواهد تنازع و تخاصم قومی و نژادی جاری را یکسره به پای شوروی ها و عوامل داخلی آنان، آنهم پس از تجاوز شوروی بیاندازد، تانه فقط حکومت های گذشته که حتی تره کی و امین را نیز تبرئه نماید، فشردۀ دلیلی که نویسنده برای اثبات ادعای خود دارد اینست که اقوام ساکن در افغانستان، در پس از سه جنگ افغان و انگلیس، وحدت ملی !؟ (که وجود نداشت) خود را حفظ کردند. اما پس از شکست و اخراج شوروی ها به مقابله باهم پرداختند به نظر نویسنده: "این بخاطر آن بود که شورویها تحمیل ایدئولوژی خود، ساختارهای اجماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی ایرا که به جامعه تجانس می بخشید معروض به دیگرگونی کرد... اختلافات قومی، منطقوی و مذهبی را به قصد بهره برداری های سیاسی دامن زد. اعتبار اجماعی مؤسساتی چون سلطنت و لویه جرگه را که در طول تاریخ وحدت ملی افغانها را تامین می نمودند و با تبلیغ در اطراف جنگ طبقاتی نقش توحید کننده اسلام را که خود به حربۀ سرکوبگر در مناسبات و در گیری های سیاسی تبدیل شده بود ضعیف ساخت."

جدا از آنچه قبلاً در این رابطه تذکر یافت، این نکات نیز قابل ذکر است که: یکی اینکه اعتبار سلطنت ( اگر واقعاً اعتباری داشت ) قبل از کودتای هفتم ثور از بین رفته بود نه پس از تجاوز شورویها، اگر سلطنت واجد اعتباری می بود، یکنفر از اعضای خاندان سلطنتی یعنی سردار محمد داود خان، علیه آن دست به کودتا نمیزد.

اما اعتبار لویه جرگه، به اقرار خود نویسنده، لویه جرگه که اعتباری درآن حد داشت که هر امیر میتوانست بدون توسل بدان کار خود را به پیش ببرد. اما اینکه مردمان افغانستان در پایان جنگ های  سه گانه با انگلیس  در گیر منازعه با هم نشدند، مختصری توضیح می خواهد.

پس از جنگ سوم افغان و انگلیس و رویکار آمدن امان الله، دلیلی برای مقابلۀ اقوام با همدیگر وجود نداشت، زیرا رژیم امانی در مقایسه با اسلافش از حمایت وسیع مردم افغانستان برخوردار بود و بویژه در اولین سالهای عمرش، از تبعیض طلبی قومی و مذهبی پرهیز می کرد. امان الله طی فرمانی، بردگی هزاره ها را منتفی کرد و در سیاست حکومت مساوات حقوقی را اعلان نمود. از همین رو بود که مردم هزاره تاآخرین دقایق عمر رژیم ، از وی دفاع کردند و با رژیم حبیب الله بیعت نه نمودند. اما در دو جنگ دیگر. در جنگ اول افغان و انگلیس، امیردوست محمد خان در توافق با انگلیسها و تحت حمایت آنان بر اریکۀ قدرت نشست و انگلیسها پس ازآنکه از جانب امیر دوست محمد خان اجازه یافتند، مارش آزادانۀ توأم با آتش سوزی و انهدام مناطقی از کشور از جلال آباد تا استالف، براه بیاندازند و وزیر اکبر خان نیز نیروهای جهادی را از مسیر آنان به یکسو کشید تا بر سرراه انگلیسها مزاحمی وجود نداشته با شد انگلیسها ظاهراً و در حالی از افغانستان خارج شدند که تعهدات امیر دوست خان ادامه نفوذ آنانرا تضمین می نمود. این بدان معنا بود که انگلیسها عملاً از افغانستان خارج نشده بودند، بلکه آنچه را از لحاظ نظامی از دست داده بودند از لحاظ سیاسی بدست آورده بودند. در چنین اوضاعی، مردم افغانستان که طرد کامل و همه جانبۀ استعمار را عمده ترین و ظیفۀ خویش میدانستند، طبعاً از هر حرکتی که می توانست موجب پیشروی اجانب گردد دوری می کردند. این در حالی بود که از جانب غرب نیز تحرکاتی وجود داشت، قندهار تحت تسلط انگلیسها با قی ماند و قسمت های شرق همچنان.

وقتی دسته جات مجاهدین در ننگرهار و لغمان، علیه امیر بخاطر وابستگی اش به انگلیسها به جنگ پرداختند و ویرا وادار ساختند جبراً به اعلام جهاد بپردازد، امیر به مجرد مقابل شدن با سپاه انگلیس، فرار را بر قرار ترجیح داد و...

خلاصه اینکه جنگ اول افغان و انگلیس، منجر به خروج کامل انگلیسها و پیروزی مردمان افغانستان  نگردید و استعمار هم چنان ادامه یافت.

عین همین قضیه در جنگ دوم افغان و انگلیس نیز پیش آمد یعنی امیر عبدالرحمان خان زمانی قدرت را بدست گرفت که انگلیسها با قبول تحت الحمایگی وی، و قبول کمک های مادی معینی، با حمایت وی از افغانستان خارج شدند. خلاصه اینکه هردو جنگ منجر به استقلال کامل افغانستان نگردید و نفوذ انگلیسها همچنان ادامه یافت. از اینرو مردمان افغانستان حتی در مقابله با حکومتی که میدانستند انگلیسی می با شد کوتاه آمدند.

از طرفی دیگر هم امیر دوست محمد خان و هم نواسه اش عبدالرحمان خان در نخستین اقدامات خویش تمامی زعما و سرداران ملی و زعمای قومی را که می توانستند مصدر کاری شوند از دم تیغ گذشتاندند، حتی مرگ مشکوک وزیراکبر خان را نیز از این جمله میدانند، وقتی نویسنده می نویسد که : « امیر حبیب الله خان در کشوری زمام امور را بدست گرفت که از رجال صاحب ادعا خالی شده بود.» همین معنی را اعتراف می کند.

اما اساسی ترین مسأله در این رابطه این بود که اقوام و ملیت های ستمکشیده و محروم افغانستان، پس از آن جنگ ها و معامله ها، پس از غصب قدرت سیاسی و انحصار آن، پس از آن وطنفروشی ها و انگلیس پرستی ها بود که قادر شدند با نیات و مقاصد برادر بزرگ آشنا گردند.

ملیت های تحت ستم افغانستان بویژه پس از حکومت امیر عبدالرحمان و خانوادۀ طلایی بود که فهمیدند، با خوشباوری و ساده دلی تمام فریب خورده اند. این ملیتها مدتهای مدید نه فقط به کوچکتر بودن خویش باور داشتند که بر علاوه آن، آن ضابطۀ اخلاقی مورد اعتماد نویسنده را صادقانه رعایت می کردند. زمان بکار بود تا آنها بفهمند که بر رغم القاآت برادر بزرگتر آنقدر هم کوچکتر نیستند که از هر حقوقی محروم باشند زمان به کار بود تا به چشم سر ببینند که این برادر بزرگتر اصولاً برادر نیست و از برادربزرگتری فقط همان بزرگتری اش را قبول دارد نه بیشتر. بنا بر این اگر دوجنگ اول و دوم با انگلیس، مردم افغانستان در گیر منازعه باحکومت نشدند یکی بخاطر آن بود که آن دو جنگ، منجر به پیروزی کامل مردم نگردید و مسأله استقلال، همچنان حل ناشده ماند و  حاکمیت سیاسی استعمار، همچنان ادامه یافت و در ثانی مردم افغانستان هنوز با شووینیزم برادر بزرگتر نا آشنا بودند.

نویسنده باذکر این نکته که جنگ های جاری در کشور، صبغۀ قومی داردو دو جناح طالبان از یکسو و جبهۀ متحد از جانب دیگر ـ اولی نمایندۀ پشتونها و دومی نمایندۀ اقلیت های قومی غیر پشتون به حساب می آیند، جمعیت اسلامی ربانی را در محور جبهۀ متحد قرار میدهد، این تدارکات حساب شده که میتواند مقدمه ای هشیارانه برای طبیعی نشاندادن نتایج از قبل داشتۀ نویسنده باشد، می تواند جبهۀ دفاعی نویسنده را اکمال نماید و ویرا برای تهاجم نهایی آمادگی کامل ببخشد، اما نمی تواند موفقیت وی را تضمین کند، زیرا نه جمعیت و نه جبهۀ متحد و نه احزاب و سازمانهای تشکیل دهندۀ جبهۀ متحد هیچکدامی و با هیچ معیاری نمیتوانند و حق ندارند نمایندگان حقیقی ملیت های تحت ستم، معرفی گردند. برعکس این گروهها، با خیانت ها و جنایت و آدمکشی ها و وطنفروشی های شان در ضربه زدن به داعیه ها و خواست های عادلانه و انسانی و آرمان های والای عدالت جویانۀ خلق های مظلوم افغانستان و بربادی مردمان افغانستان نقشی کمتر از طالبان نداشته اند. این احزاب و سازمانها همچنانکه در اسلامی نامیدن خویش، ناصادقانه و دروغگو بودند و همچنانکه باغصب رهبری مقاومت ضد شوروی، ضربات جبران ناپذیری  بر پیکرۀ مقاومت مردم افغانستان وارد آوردند و در نهایت از در تسلیم در آمده باخلقی ها و پرچمی ها همکاسه و هم دسترخوان گردیدند.

اینان با ملوث کردن مسأله ملی، جز آنکه موجبات بدنامی ملت های ستمکش افغانستان گردند و آب به آسیاب دشمنان آنان ریزند کاری ندارند. اینان هرگز نمیتوانند نمایندگان مردم افغانستان و ملیتهای تحت ستم گردند، تا محکومیت سهل الوصول آنان دلیلی برای اثبات حقانیت جبهۀ مقابل گردد. این احزاب و سازمانها، با کثافت کاریهایشان، با وطنفروشیها و آدمکشی ها و دوزدیهای خارج از احصائیه و شمارشان، جز بدنامی مردمان افغانستان در وجدان بین المللی حاصلی نداشتندو ندارد. شوروی ها در کوشش مستمر شان برای ادامۀ حاکمیت استعماری خویش، سعی داشتند این بدنامی های غیر قابل انکار را دستاویزی برای حقانیت احزاب وابسته به خودشان بسازد و در نتیجه، اعمال تجاوزگرانۀ قشون سرخ در قتل عام مردم افغانستان را برحق و قابل دفاع سازند و شکست مقاومت را تضمین شده پندارند. دیدیم که خیال باطل بود.

عملکرد خاینانۀ ربانی و متحدین او در جبهۀ متحد، با اتکاء به همان مرجع و مراجعی که امروز پشت سر طالبان قرار دارند، چیزی نیست که تاریخ بتواند منکر آن گردد و آن را به فراموشی بسپارد. اما هیچ وجدان بیداری، نمیتواند با استناد به آن عملکرد های خاینانه و غدارانه، مردم افغانستان ، داعیه های بر حق مردم افغانستان و در نهایت اسلام را که ربانی و متحدینش ادعای نمایندگی از آن را دارد محکوم نماید.

ربانی و همراهان و همدستانش، همچنانکه با خلقیها و پرچمیها ساختند و جلادان و قاتلان مردم ما را در آغوش گرفتند، حاضراند با طالبان نیز کنار بیایند، مشروط به اینکه سهمی در قدرت نصیب گردند. اما این کنار آمدن نمیتواند دلیلی برای اثبات حقانیت طالبان گردد همچنانکه نتوانست حقانیت خلقیها را اثبات کند. همچنان ممکن است ربانی و متحدانش سپربیندازند و شکست بخورند، این شکست هم نمیتواند بر حق بودن طالبان را اثبات کند، زیرا حقانیت یا بطلان هیچ جریانی و حزب و گروهی را با معیار پیروزی یا شکست آن نمیتوان اندازه گرفت، چه حق و باطل معیار های دیگری دارند.

زور بودن، دلیل بر حق بودن نیست، اما نویسنده که قبل بر این، غلبه و پیروزی سرداران محمد زایی و بارکزایی را طی 250 سال، بعنوان دلیل محکمی برای اثبات حق حاکمیت انحصاری آنان گرفته بود، این بار نیز میخواهد پیروزی نظامی طالبان را دلیل برحق بودن آنان بگیرد. زیرا در تئوری و نظر تمام  فاشیست ها، زور با حق مساوی است.

پیامبران دروغین از، مانی که واضع اصلی این نظریه است، تا نیچه که صریحتر از مانی این نظریه را بازتاب میدهد، جز در میان هتلر ها و موسولینی ها نخواهند توانست هوادارانی برای خویش بیابند. امروزه روز این نظریه مانی که: شکست از آن ظلمت است و پیروزی از آن نور و آنکه شکست میخورد و آنکه پیروز میشود، پیروزی و شکست را در ذات خود دارند. فقط در موزیم اندیشه ها میتواند جای و جایگاهی بیابد.

متاسفانه این نویسنده است که به اعتبار 250 سال غلبۀ پشتونها برسایر مردم افغانستان، حق انحصاری حکومت کردن برای آنان را اثبات می کند و همان نظریۀ مانی را تکرار میکند.

برای مردم افغانستان و برای ستمکشان افغانستان، پیروزی طالبان و جبهۀ مقابل آن علی السویه یکسان است و تفاوتی میان طالبان و جبهۀ متحد وجود ندارد.

اگر ربانی و متحدینش پیروز گردند، با نام و عنوان های دیگری، مردمکشی و غارت و چپاول را ادامه خواهند داد چنانکه در گذشته نشان دادند. طالبان، میوۀ درختی هستند که در زمین و زمینۀ استبداد تاریخی چندصدساله، توسط تره کی غرس گردید و توسط خلقیها و پرچمیها با خون آبیاری شد و توسط احزاب جهادی پرورش یافت، تا به نفع امپریالیزم و ارتجاع جهانی به برگ و بار بنشیند.

نویسنده، آگاهانه و هوشیارانه، پای ربانی و جمعیت را به میان می کشد تا با محکومیت سهل الوصول آنان، به تطهیر و تقدیس جبهۀ مقابل پردازد و نشان دهد که یگانه راه، ادامۀ همان مسیریست که از 250 سال بدینسو ادامه داشته است. از اینرو در پایان مقاله اش، می نویسد: "فعلاً مسئولیت ختم جنگ به دوش ائتلاف اقوام اقلیت است که با داعیۀ استقرار حکومت مرکزی و ملی که برادر بزرگ علم آن را برافراشته نگاهداشته است آهنگ جدال دارد."

در حالیکه آنچه نویسنده بنام ائتلاف اقوام اقلیت نام میبرد، ائتلاف آن دزدان و وطنفروشانی است که با سوء استفاده از آن زمینۀ مساعد و مناسبی که محصول 250 سال حکومت نژادی بوده است، خود را نمایندۀ اقوام و ملیت های تحت ستم معرفی کرده اند. ربانی و متحدینش به استثنای دوستم که ملیشیای خلقی بود، همه اخوانی بودند و هستند. آنها دیروز نقاب اسلام به چهره داشتند و امروز لباس نمایندگی از مردمان غیر پشتون، تا فردا چه پوشند و چه به رخ کشند. بنا برآن هرمسئولیتی داشته باشند، بپای خودشان نوشته می شود نه به پای اقوام غیر پشتون.

نویسنده مقاله اش را چنین پایان میدهد: " واقعیت اینست که موضعگیری جنگی در حالت انزوا و تجرید از ملت آن هم به تحریک خارجی در سوراخ چند کوهپایۀ محدودی که بدسترس مانده، هیچگونه افتخاری در قبال ندارد."

راست می گوید، اما اینرا نیز باید به ادامه جملات نویسنده بیفزاییم که پیروزی بر این جبهات محدود و منزوی و مجرد از ملت با تکیه بر حمایت خارجیان نیز نه فقط افتخاری ندارد که فراتر از آن مایۀ ننگ و شرم نیز هست. حتی حمایت اکثریت نیز نمیتواند از شرم آور بودن و ننگین بودن آن چیزی کم کند.

پایان

جدی 1378