سخيداد هاتف

خود آموز خود شاعر نمایی

 

قسمت اول خود آموز خود بزرگ نمایی ام اعصاب تعدادی از خواننده گان را خراب کرده بود. قسمت دوم مربوط به شعر بود که آن وقت ماند و اینک می آورم. متن خود آموز خود شاعر نمایی را برای دو تن از دوستان فرستاده بودم تا در باره اش نظر بدهند. هر دو تاییدش کردند و گفتند که برای تشویق کسانی که از وارد شدن به عالم شاعری می ترسند مفید می باشد. با این همه ، بخشی از این خود آموز قیچی خورد. چرا؟ نمی دانم . دوستان ویرایشگرم – که خود نیز شاعراند – نا مناسبش یافتند. گفتند : حد خود را بشناس. اطاعت شد.
گفته اند که شعر اکذب اش احسن اش است.در روزگار ما بی معناترش خوبترش است.
شاعری یعنی وزن دانی. وزن دانی با عروض اشتباه نشود. وزن شعر را می فهمید؟ خود تان را تست کنید. قانون ندارد. اگر وزن را بی درد سر می فهمید ، زمانه ای بهتر از زمانه ما برای خود شاعر نمایی یافته نمی توانید. خود تان را تست کنید. بنویسید:
توانا بود هر که دانا بود
بعد سعی کنید مصرع دومش را خودتان بسازید. اگر نوشتید :
1- توانا بود هر که دانا بود
خود زنده گی مثل حالا بود
کار تان جور است. تا یک ماه دیگر می توانید یک مجموعه شعر بنویسید. اما اگر نوشتید:
2- توانا بود هر که دانا بود
خود زنده گی مانند حالا بود
وزن را نمی فهمید. بخت تان را با شعر سپید ( مقاله بریده بریده) بیازمایید.
اگر وزن را نمی فهمید و به کار برده نمی توانید مجبورید شعر سپید بنویسید که راه به جایی نمی برد. فکرتان باشد که از حالا تا یک دهه دیگر کسی شعر سپید نمی خواند. قصیده سخت است. یک عالم قافیه کار دارد. دو بیتی بد نیست. رباعی؟ لاحول و لا قوت الا بالله- چرا رباعی؟ چرا غزل نمی گویید؟ غزل عالی است. غزل از همه جهت ها عالی است. بلی . همه حرف برسر حس کردن و فهمیدن وزن است. اگر از تست وزن گذشتید ، دو قدم دیگر را هم باید برای شاعر نمایی بردارید : اول ، باید قدرت تشخیص و ترکیب کلمات نو را داشته باشید. دوم ، باید بتوانید طوری سخن بگویید که هم بی معنا باشد و هم خود همین بی معنایی باعث شاعرانه شدن سخن تان شود. حتما می پرسید چگونه ؟ 

بهتر است مثال بدهم :
حافظ می گفت :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه ي پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
در این بیت دوش و سحر کهنه اند . غصه به کار شما هم می آید. نجات دادن حسنی ندارد اما در یک ترکیب شاعرانه در فضای امروزی کار می دهد. ظلمت را دور بیندازید. شب همیشه خوب است. آب حرفی ندارد. حیات کهنه است. " اندر"اندر است و به کار نمی آید ( حتا اگر برادر اندر هم باشد). شعشعه و تجلی و ذات و صفات هم کهنه اند. حال اگر بخواهید همان سخن حافظ را بگویید یا چیزی در همان سیاق بنویسید ، مردم زمانه ما خسته می شوند. یک چیز ساده خالی از فکر بگویید که هم نو باشد و هم لطیف نما و هم زیاد بار ذهن آدم نشود. مثلا بگویید :
صبح وقتی به نجات تب شبنم رفتم
نزد مستانگی بوی هوا هم رفتم
فارغ از خشکی دستان سپید تپه
تا لب برکه ي سبزی که ندیدم رفتم
...

این روز ها یا نمی پرسند که مثلا تب شبنم چیست و اصلا چرا شما به نجات تب می روید ، یا اگر بپرسند جواب تفسیری می دهیم. در اینجا یاد آوری این نکته لازم است که برای موثر بودن جواب های تفسیری - یعنی همان دفاع از شعر با زبان نثر- شما باید خود آموز خود بزرگ نمایی این جانب را نیز خوانده باشید. بر اساس آن خود آموز مثلا می گوییم که شبنم بنا بر تئوری های زیگموند فروید سمبول کودکی انسان است و تب شبنم یعنی بحران کودکی. فروید می گوید که اگر بحران های مربوط به دوران کودکی کاملا فراموش شوند ، در بزرگسالی جنجال های بزرگتری می آفرینند. بنابراین این بحران ها باید به نحوی زنده نگه داشته شوند... صبح وقتی به نجات تب شبنم رفتم. می بینید که پشت این مصرع چه قدر معنا نهفته است؟
شعر حافظ را که میخوانی غرق می شوی. خواننده امروزی شعر، نمی خواهد غرق شود . می خواهد یک خیز بردارد و بگذرد. نمی خواهد اثر شعر چنان دوامدار باشد که او را از خواندن شعر در تمام عمر پشیمان کند.
دادن یک حس عمومی به خواننده امروزی کافی است. این حس هر قدر سبک و یک لایه باشد بهتر است. همین به شما به عنوان شاعر امکان می دهد که غزلی بگویید که هیچ معنایی نداشته باشد اما نام شما را سر زبان ها بیندازد.
تکرار می کنم که سعی نکنید در شعرتان هیچ چیزی هیچ معنایی بدهد. این تاکید برای این است که وقتی کسی بیتی یا مصرعی رابخواند که معنا داشته باشد ، ذهن او به صورت خود کار شروع می کند به یافتن معنا در دیگر بیت ها نیز. نتیجه کار فاجعه است. کار شاعری مشکل می شود. در آن صورت شما باید هم کلام مخیل بیاورید ، هم نگاهی نو ، هم زبانی تازه ، هم معانی دلنشین و احیانا هم اوزانی بدیع و مناسب. اگر این کار ها را می توانید ، نیاز به شاعر نمایی ندارید. اگر نمی خواهید در این مخمصه بیفتید ، اولین و آخرین منجی تان بی معنایی شعر شماست. روزانه چند بار با خود بگویید " مرده باد معنا!" " مرگ بر دلالت! ". تکرار این شعار ها ذهن تان را از اسارت کلام روزمره رها می کند و آن را احساس غزلسرایانه می بخشد.
پس از آنکه در طرد معنا از کلام موزون و مقفای خود خوب توفیق یافتید ، نیاز به یادگیری بعضی تکنیک های معاصر غزلسرایی هم دارید. زحمت این کار را خود تان بکشید.
من فقط به یکی دو نکته اشاره می کنم:
این روزها شکستن وزن و آوردن سکته در هر مصرع خیلی بازار دارد. گذشته گان هم گاهی وزن را می شکستند و هر جا که شکسته گی خوب کار می داد آن را شکسته گی " ملیح " می گفتند. امروز هر سکته ای ( به استثنای سکته قلبی که مربوط به خواننده شعر می شود نه شما) در شعر ملیح است .
اگر نوشته اید:
اینک که باور باد می آید از ته کوه
من بسته ام سرم را با دستمال اندوه ( ببخشید که مصرع دوم قریب است معنا بدهد)
مصرع دوم را می توانید باز بینی کنید و آن را این گونه بنویسید :
بستم من سرم را با دستمال اندوه
سکته را حس کردید؟ منظور من هم همین است. در فیلم های ترسناک دیده باشید که گاهی سیم های برقدار را به سینه کسی می زنند. عکس العمل قربانی همان سکته است که شکل لطیفش در شعر همان می شود که در مصرع دوم بیت بالا دیدید. در ضمن توجه دارید که در مصرع اول این بیت " می آید" درست خوانده می شود. این عیب این بیت است نه هنرش. به این بیت توجه کنید :
و ابر از سر کوه جاری می َآید
حضور تو مثل قناری می آید
در این بیت " می آید" یک رقمی ( نه هر رقمی) شکسته خوانده می شود. این شکسته گی حالا مد است . حتما در هر مصرع یکی دو تایش را بیاورید.
نکته دیگری که به لحاظ معنایی ( بخوانید به لحاظ بی معنایی، چون قرار نبود اهل معنا باشیم) شعر شما را تازه و امروزی نشان می دهد استفاده مستقیم از مفاهیم سیاسی پر کاربرد است. امروز از مفاهیم سیاسی در غزل زیاد استفاده می کنند. اوضاع آشفته است. ظرافتی در کار نیست. شما هم می توانید تا تنور گرم است غزلی بپزید. بنویسید :
بعد از این بخوان با ما واژه تحمل را
اینقدر دموکراتیک هیچ دیده ای گل را؟
از بخار دریا ها تا غروب استاره
چپ روی نکن! حالا رای خود بده پل را
...
( مدتی که بگذرد یکی از شارحان اشعار شما ادعا میکند که شما اولین شاعر شجاع و سنت شکنی بودید که پیکره مرده غزل معاصر فارسی را روحی تازه بخشیدید و با بیرون آمدن از برج عاج تخیلات بی اثر ، مفاهیم زنده گی اجتماعی را به موثرترین شکلش وارد ادبیات فارسی دری کردید).
از مفاهیم دینی و اسطوره ای وضرب المثل ها بی خبر نمانید. این قدرش را هر علاقه مند ادبیاتی می داند. در کار شاعر نمایی اما ترکیب این ها خیلی مهم است. فکر می کنید این کار دشوار است؟ مشکل در طرز فکر شماست. طرز فکرتان را تغییر بدهید. شما هنوز گرفتار خرافاتی به نام معنا و دلالت هستید.
مثلا می خواهید از وضعیت ( احتمالا اجتماعی ) شکایت کنید. بگویید :
سیزیف وار خالد فی النار گشته ایم
در غار کهف جمجمه بیدار گشته ایم
انجیل شیهه های بلند هنوز را
حجم غریب آیه ي تکرار گشته ایم
ما خون آبی دل خود را نکرده پاک
حلاج پنبه سر بازار گشته ایم
...
راستی سیزیف خالد فی النار بود یانه ؟
***
امیدوارم این اشارات ناقص بتوانند به آنانی که تا هنوز فکر می کردند شاعری کار دشواری است کمک کنند. شاعری در زمانه ما نه تنها دشوار نیست، آسان تر از ناثری ( یعنی نثر نویسی) هم هست. خوشبختانه عده زیادی از هموطنان ما بر این نکته وقوف یافته اند و اشارات ما در این زمینه در واقع توت به خنجان بردن است.
در پایان سه نمونه غزل می آورم. این سه نمونه را از سه مجموعه شعر متفاوت از سه شاعر مورد علاقه خود بر گزیده ام.
غزل عاشقانه :
تو خواب سبز ابریشم میان حس بارانی
هوای ساده ي تصویر آتشگون توفانی
اگر روح درخت باور آید از بهشت امروز
نشیند بر نگاه برگ احساسات ، تو آنی
برای شب پره خود را چه می آرایی ای تنها
به پوک استخوان های لباس من نمی خوانی
از این جا شام ها مردم خیانت می خرند، آیا
تو هم در جمله آنانی و از جنس آنانی ؟
چرا با انتظار باغچه اینقدر می پیچی ؟
چرا یک ثانیه در سالگرد شب نمی مانی ؟
برایت یک بغل آواز سنجد می کنم پخته
و آن را می نهم با بسته ي حیرت به گلدانی
برای میهن :
وطن ! ترا به شباهنگ کرده اند آونگ
گذشته- دیدم- ز آینه هات خشم نهنگ
هزار بار به تاریخت آفتاب شکست
کسی نگفت که درخون تو طلاست که سنگ
هزار بار دریغ آمد و کمانه نهاد
میان هر قدم خسته ات به داغ درنگ
تو ای کمینگه خورشید روزهای بلور
چنان فرو شده ای در مچاله دل تنگ
که هیچ شور و شراری به اشک سرخت نیست
که نیست در پی اشکت ترانه ای از چنگ
دریغ میهن من ! آنچنان که می بینم
تو مانده ای و سرود غریب کهنه جنگ !

غزل افسرده گی :

باید امشب پتوی حادثه را سخت تر گرد خود بپیچانم
امشب از مرز دشنه می گذرم پیش مجهول غصه مهمانم
این اقاقی سرشکسته باد جاده را رنگ می کند با درد
من که باید بمیرم امشب آه ! گفتنش خوب نیست می دانم
ای خیال جذامی مردن ! از سر تاقچه بیا پایین
اره ات را بیار و بگذارش سر مفهوم سرد دستانم
حس یک عمر پیر دارم من، پوست مرگ می درخشد تند
مرگ تنها ترین تباهی ماست ، من که از زنده گی پشیمانم
ترسم از ماندن است در فریاد ورنه هرجا که می روم شبحی
می رسد از پیم به تاریکی ، او چه می خواهد از من و جانم ؟