Supergrandpa
By David M. Schwartz
Illustrated by Bert Dodson
ترجمه پروین پژواک

یاداشتی از سوی نویسنده

به راستی مردی به نام گوستاف هوکن سوون* شصت و شش ساله وجود داشت که در سال 1951
میلادی هیت داور را به مبارزه طلبید و مسافت 1،761 کیلومتر معادل 1،094 مایل را (طولانی ترین مسافه در تاریخچه بایسکل رانی سویدن) در مسابقات سویدن "سووریه لوپت"* پیمود.
دختر کوچکی که او را بالای بایسیکل دید، بر او نامی گذاشت که توسط بقیه مردم سویدن پذیرفته شد. " ستول فرفر"* تحت اللفظی پدرکلان فولادین معنی می دهد، اما از آنجا که در سویدن اطفال "سوپرمن"* را " ستول من"* می گویند، ما بصورت تقریبی آنرا بصورت پدرکلان خارق العاده نیز می توانیم ترجمه کنیم.
پدرکلان خارق العاده یا پولادین به قدری در سویدن مشهور و محبوب شده بود که کافی بود مردم بر بالای پاکت نامه های خود بنویسند: پدرکلان پولادین!
تا اداره پست آنرا به آدرس گوستاف بفرستد. تعدادی برای او تحفه های گرانبها چون چوکی های راحتی گهواره ای و تشک می فرستادند تا گوستاف بقیه عمر خود را طوری که شایسته او است، استراحت نماید. اما تحفه برگزیده گوستاف نامه ای بود که مردی به او نوشته بود: "گوستاف هوکن سوون عزیز من همسن تو هستم و تا تو نیامده بودی،من پیرمردی با بیماری مزمن بودم. اما تو باعث شدی که من دوباره خود را جوان، سالم و خوشحال احساس نمایم. خداوند به تو برکت بدهد!"
تا امروز والدین در سویدن اطفال خود را تشویق می نمایند تا خوب خوب بخورند و بنوشند و ورزش نمایند و به آنها می گویند: " واره ستول فارفار"*، مانند پدرکلان پولادین باش!
گوستاف هوکن سوون 102 سال عمر نمود و تا سن 85 سالگی در مسابقات بایسکل رانی اشتراک می نمود.

پدرکلان پولادین

گوستاف هوکن سوون شصت و شش سال عمر داشت. موهای او چون برف سفید می نمود. ریش انبوه او چون بته پر از برف سفید بود. پوست صورت او هنگامی که لبخند می زد، چون موج چین می خورد. گوستاف مرد پیری به نظر می رسید اما او خود را پیر احساس نمی نمود و مانند مرد پیری رفتار نیز نمی کرد.

همه مردم اطراف به کیلومترها دور او را می شناختند. مردم او را سواربر بایسکلش می دیدند، در هوای بارانی یا آفتابی، در سرک های پر خم و پیچ گرنتوفتا* می راند. از کنار نانوا و قصاب و نجار می گذرد، از بالای پل سنگی راه خود را به سوی خارج شهرمی گشاید، بر فراز تپه های خط خط شده از زمین های زراعتی می رود و دوباره از راه های باریک با کناره های سنگی پایین آمده، به خانه بر می گردد. روزنامه می خواند، پیاله ای شیر می نوشد و میوه می خورد.

صبحی گوستاف خبر بسیار جالبی را در روزنامه خواند. قرار بود که مسابقه بایسیکل دوانی به نام گشت سویدن برگزار شود. مسافه بایسکل رانی بیشتر از هزار مایل بود و مسابقه چندین روز را در بر می گرفت. گوستاف با صدای بلند اعلام کرد: این گشت سویدن برای من است.
زن گوستاف گفت: اما تو برای مسابقه بایسیکل رانی بسیار پیر هستی.
پسر گوستاف گفت: شما از بایسیکل واژگون خواهید شد و این فرجام تان خواهد بود.
حتی نواسه های او بر این فکرش خندیدند و با استهزا گفتند: پدرکلان شما نمی توانید هزار مایل بایسیکل برانید.
گوستاف جواب داد: "ستروونت پرات"* حرفهای احمقانه.
آنگاه بر بایسیکل خود پرید تا داوران مسابقه را ببیند. او به آنها از تصمیم خود خواهد گفت که می خواهد داخل تیم گشت سویدن گردد.
داور اول گفت: این مسابقه برای مردان جوان است.
داور دومی گفت: تو هیچگاه نخواهی توانست این مسابقه را به پایان برسانی.
داور سومی گفت: ما تنها می توانیم مسابقه دهندگانی را بپذیریم که قوی و درخور این گشت باشند. چه خواهد شد اگر تو در میانه راه ضعف نمایی؟
گوستاف با اعتراض گفت: حرفهای احمقانه. من به هیچ صورت خیال ندارم که ضعف نمایم، زیرا من قوی و شایسته دخول در این گشت می باشم.
اما داوران قانع نشدند و گفتند: ما متاسف هستیم گوستاف. برو به خانه برو نزد چوکی راحتی گهواره ای خود!

گوستاف به خانه رفت، اما نه بر چوکی راحتی گهواره ای خود. او زیر لب با خود غم غم کرد: آنها می توانند مرا به مسابقه راه ندهند اما نمی توانند راه را از من بگیرند.
صبح بعد با طلوع آفتاب، گوستاف خود را برای راهپیمایی طولانی آماده کرد. بسته ای میوه و نان گندم سیاه گرفت و از شهر به بیرون راند. بالای تپه هایی با قصرهای قدیمی، کنار وادی های پر برکه، میان درختزارهای پرپشت ازدرختان غان و صنوبر بایسیکل راند و بعد از ظهر به خانه برگشت. هرروز او چندین مایل به بایسیکل رانی خود می افزود.
چند روز پیش از مسابقه، تمام مسابقه دهنده گان جوان توسط ترین مخصوصی به "هوپارانده"* شهر دوردستی در شمال سویدن رفتند تا از آنجا مسابقه را شروع نمایند. اما گوستاف مسابقه دهنده رسمی نبود. او تکت برای ترین نداشت.
تنها یک راه برای اشتراک گوستاف در گشت سویدن وجود داشت. او باید ششصد مایل را رکاب می زد تا به خط آغاز مسابقه برسد!
چندین روز گرفت تا گوستاف به آنجا رسید. او هنگامی رسید که تندروان مسابقه دهنده آماده می شدند تا مسابقه را آغاز نمایند.
تمام مسابقه دهنده گان نمبری داشتند اما معلومدار که نمبری برای او وجود نداشت. گوستاف تکه پاره سرخی یافت و برای خود نمبری ساخت. نمره او چند باید باشد؟ اندیشید از آنجا که قرار نیست او اصلا دراین مسابقه باشد، پس او نمبر صفر خواهد بود!
گوستاف هنگامی که تکه پاره سرخ را به شکل صفر کلانی می برید تا بر بالاتنه خود سنجاق کند، با خود با دهن بسته می خندید. آنگاه او بایسکل خود را به سوی خط آغاز مسابقه راند. فیر تفنگچه آغاز مسابقه را اعلان نمود و تمام مسابقه دهنده گان جوان با یک جهش به پیش راندند. پاهای آنها بصورت متلاطم تلمبه می زد و بایسکل های آنها با حداکثر سرعت پیش می رفت. آنها به زودی گوستاف را در عقب خود باقی گذاشتند.

آنشب، مسابقه دهنده گان در کاراوانسرایی توقف نمودند. آنها برای نان شب و خواب شب میهمان بودند. ساعتها بعد گوستاف نیز به کاروانسرا رسید اما برای او رختخوابی وجود نداشت، پس او به بایسیکل رانی خود ادامه داد. هنگامی که دیگران تمام شب خواب بودند، گوستاف پا زنان به سپیده دم رسید.
صبح زود بود که مسابقه دهنده گان جوان ازکنار گوستاف با سرعت گذشتند، اما او به راهپیمایی آهسته و مداوم خود ادامه داد. آن شب او بار دیگر از کنار مسابقه دهنده گان جوان که استراحت نموده بودند، گذشت. در میانه شب او برای سه ساعت چرت کوتاهی بالای دراز چوکی چوبی پارکی زد.

در صبح سوم گوستاف اولین بایسیکل رانی بود که به شهر کوچکی به نام "لیو لی او"* رسید. مردم منتظر بودند تا مگر به یک نظر مسابقه دهنده گانی را که به سرعت خواهند گذشت ببینند. در عوض آنها گوستاف را دیدند. ریش سفید او با نسیم در اهتزاز بود. گونه های سرخ او پف می شد، هنگامی که نفس می کشید. دختر کوچکی صدا زد: ببینید! ببینید! پدرکلان پولادینی می آید!
پدرکلان پولادین؟ همه گردن های خود را دراز کردند تا خوبتر ببینند.
بلی بلی او پدرکلان پولادینی به نظر می آید! چند نفر چک چک نمودند. بقیه با صدای های دوستانه بر او سلام و تهنیت فرستادند. تعدادی از اطفال دست های خود را دراز نمودند و گوستاف همانگونه که می گذشت بر کف دستان آنها دست خود را کشید.
تشکر پدرکلان! چانس خوب برای شما!
خبرنگاری عکس او را قاپید. عکس روز آینده در روزنامه آشکار شد. عنوان آن چنین بود: پدرکلان پولادین بایسیکل سواری می کند.

اکنون تمام سویدن در مورد پدرکلان پولادین گوستاف هوکن سوون می دانست.
هنگامی که او گرسنه و تشنه می شد، مردم شیر، میوه، چای و کیک، آب میوه، نان گندم سیاه و یا انواع دیگر غذاهای سرپایی که او می خواست، برایش می دادند.
خبرنگاران روزنامه ها سویش هجوم می بردند تا با او حرف بزنند. گزارشگران رادیو هر کلمه او را پخش می کردند. همه می خواستند بدانند او چگونه خود را احساس می کند.
گوستاف به آنها می گفت: من هیچگاه در زنده گی ام خود را بهتر از حال احساس ننموده ام.
آنها می پرسیدند: اما آیا شما خسته نیستید؟
چگونه می توانم خسته باشم هنگامی که با اینهمه مهربانی و لطف احاطه شده ام؟
گوستاف چنین می گفت و با فشاری بر رکاب و تکان دستی، دوباره به راه پیمایی خود ادامه می داد.

بار دیگر گوستاف تمام شب را بایسیکل راند و مسابقه دهنده گان خواب برده را پشت سر گذاشت. هنگامی که عضلات او چون چوب سخت می شدند، او فریاد و هلهله آفرین تماشاچیان ورزش دوست را به خاطر می آورد و سختتر پا می زد.
بدینگونه روز پشت شب، شب پشت روز می گذشت. گوستاف در نور مهتاب جوانان مسابقه دهنده را پشت سر می گذاشت و خود در هوای آزاد می خوابید، اما فقط برای چند ساعت.
در نور آفتاب صبحگاهی مسابقه دهنده گان او را دوباره پیش می نمودند، اما هر روز مدت بیشتری وقت می گرفت تا آنها به او برسند.

در صبح ششم روز مسابقه، هزاران نفر در کنار راه صف کشیده بودند. هنگامی که گوستاف از راه گذشت، هلهله شادی آفرین آنها چون موجی با او سفر کرد:
تو تقریبا آنجا هستی، پدرکلان!
فقط چند مایل دیگر!
به پشت نبین!
تو می روی که ببری!
ببرم؟ گوستاف به برنده شدن فکر نکرده بود. او فقط به ساده گی می خواست که در گشت سویدن اشتراک کند و به خط پایان مسابقه برسد. اما برنده شدن؟
تو اولین هستی، پدرکلان.
چند مایل دیگر پدرکلان، و تو برنده خواهی بود!

برنده؟ گوستاف به یک نظر از بالای شانه به پشت سر دید. دسته مسابقه دهنده گان نزدیک بود به او برسند. سرها و شانه های انها به شکل قوزی بالای دسته بایسیکل خم شده بود و پشت آنها بالای چوکی های بایسیکل بالا آمده بود.
گوستاف تصمیم گرفت که راجع به آنها فکر نکند. در عوض او در مورد تماشاچیان خود اندیشید. او فکر کرد که چقدر آنها می خواهند او اول شود و دفعتا او نیز خواست که برنده شود!

گوستاف به پیشرو دید. در دوردست او می توانست علامت روشنی را که بر تمام عرض سرک کشیده شده بود، ببیند. خط پایان مسابقه!
گوستاف سرش را پایین آورد. پشت خود را بالا برد. او پاهای خود را با تمام توانایی به چرخش و حرکت در آورد.
بار دیگری که او به بالا دید، هنگامی بود که فیته خط پایان مسابقه را قطع نموده بود، درست پیش از آنکه مسابقه دهنده دیگری چون رعد از کنارش رد شود.

جمعیت خروشید. مردم گوستاف را بر شانه های شان بلند کردند. آنها او را گلباران نمودند. مردم به خواندن آهنگ های پیروزی پرداختند و پولیس مارش راه پیمایی را نواخت.
هر چند سه داور گفتند که گوستاف نمی تواند برنده مسابقه باشد، زیرا او در مسابقه به صورت رسمی نام نویسی نشده بود. برعلاوه این خلاف قوانین مسابقه بود که کسی در طول شب براند. بنا کپ بزرگ طلایی به تندرو دیگری تعلق خواهد گرفت، نه به گوستاف.
اما مردم به آنچه که داوران می گفتند اهمیتی ندادند. حتی پادشاه خود پیش آمد و گوستاف را در آغوش گرفت و او را به قصرخود دعوت نمود. تقریبا برای همه در سویدن، گوستاف هوکن سوون شصت و شش ساله، با ریش و موی سفید چون برف، و صورت پرچین هنگام لبخند، پدرکلان پولادین و قهرمان گشت سویدن بود.


2005-03-03، کانادا

با تشکر خاص از نادرجان عمر که با همه مصروفیت خویش مرا در بخش ترجمه و تلفظ کلمات سویدنی موجود در این داستان یاری نمودند.

Gustaf Håkanson*
Sverige Loppet*
Stålfarfar*
Superman*
Stålman*
Va som stålfarfar*
Grantofta*
Strunprat*
Hapranda*
Luleå*