سه شعر از

نجیب الله آگاه رسولیان

 

اما هنوز

 

وقتي ، که روح باغچه تحقير مي شود

انگار ،حجم حوصله تسخير مي شود

بنگرچه تلخ ميگذرد لحظه- لحظه ام

حتي، فضاي پنجره دلگير مي شود

انبوه لحظه هاي دُرافشان زنده گي

در امتدادِ حزنِ زمان، پير مي شود

اما هنوز ، در دلِ من آرزو وعشق

سر مي کشد چوغنچه و تکثير مي شود

ميگويدم کسي که: « سرآرد سحر گهي

اين شامِ سرکشيده به زنجير مي شود

خورشيد نيز، همنفسِ گام هاي صبح

در ازدحامِ جاده سرازير مي شود

پاييزِ زرد مي رود و مي رسد بهار

خوابِ سپيد ِصبحگه تعبير مي شود»

 

 

تنهامگو...

بر شانه زخم خنجر بيداد با من است

در سينه شط آبي فرياد با من است

يک زمره در گلايه و يک زمره در عزا

دردي از اين جماعت نا شاد با من است

تنها مگو شکسته سپيدار باغ من

داغِ هزار قامت شمشاد با من است

عادت به عشق اين- هنر ناب- کرده ام

در حجم سينه يک دل معتاد با من است

تصويرِهاي و هوي هياهوگران شهر

از دير باز در افقِ ياد با من است

در بيستونِ ديگري اينجا ستاده ام

شيرين ترين روايتِ فرياد با من است

 

گنگ خوابديده

اي زندگي! چها که کشيدم ز دست تو

بسيار درد و حادثه ديدم ز دست تو

از چنگ ياوه هاي زمان تا رها شوم

از دامن زمانه بريدم  ز دست تو

صد نيش خند و طعنه و امثالِ آن به گوش

از هرزه گانِ شهر شنيدم ز دست تو

در دشتسارِ واهمه سر گشته و غريب

چون گنگِ خوابديده دويدم ز دست تو

گشتم هدف گلوله او باشِ دهر را

چون مرغ نيم کشته تپيدم ز دست تو

ديدم هزار مضحکه آخر چو عنکبوت

بر لابلاي خويش تنيدم ز دست تو

خورشيد بر نيامد و اما ،غروب کرد

در خون نشست صبح سپيدم ز دست تو  

 ***

اکتبر 2006 - شبرغان