چند غزل تازه از عفيف باختری


از آزادی از عشق



خوابیده درآغوش خودش دختر جنگل

احساس قدم می زند آنسوتر جنگل



صبح ست و مرا آیتی از خوبی و پاکی

یکریز صدا میزند از آخر جنگل



برخیز و کمی در دلم احساس بر انگیز

ای یاد! ای الهة افسونگر جنگل



برنطع زمستان نکند باز ببینم

هر گوشه پراکنده هزاران پر جنگل



مضمون نوی داشت از آزادی و از عشق

شعری که ترنم نشد از دفتر جنگل



سرود هزار وادیی سبز



سیاهی آمد و پوشید چشم هایم را

و با طناب ستم بست دست و پایم را



صدای آهم از اعصار دور می اید

کمی عمیق اگر بشنوی صدایم را



شما که می کشدتان زمان به سوی زوال

بدل به شکل نسازید محتوایم را



بهشت نازم و دارم هزار وادی سبز

نشان دهم به شما زودتر کجایم را؟



نمیدهم به هجوم تگرگ هرگز تن

هزار ابر بگیرد اگر فضایم را



یقین محضم و این از ستاره ام پیداست

چه حاجت ست گواه آورم خدایم را؟



طلای نابم اگر بی بهاست در چشمت

فقط تویی که ندانسته یی بهایم را.



از آن سوی رودخانه



احاطه کرده هزاران غم زمانه مرا

اجل گرفته به انگشت خود نشانه مرا



یکی دو ثانیه قبل از سکوت اعدامم

مجال یک دو سخن میدهید یا نه مرا؟



جواب پرسش ما در سراب هستی نیست

چه پشت حدس و گمان می کنی روانه مرا؟



به کوه صاعقه ام کوفت دست وحشی باد

شبی که بست به رگباد تازیانه مرا



دگر توان شتابم نمانده بود که باز

کسی صدا زد از آن سوی رودخانه مرا



کسی به پاکی و خوبی کمی شبیه خدا

کنار خویش فراخواند عاشقانه مرا



عبور



با سایهء که گام به گامم روانه بودم

در من هوای یک سفر عاشقانه بود



قصدم نبود رفتن و مرداب گون شدن

قصدم عبور آن طرف رودخانه بود



چیزی به نام آنچه که رهنوشه گفته اند

پیشم مهم نبود اگر بود یا نه بود



در کوره میگداختم از یک حس غریب

در جانم التهاب خوشی در زبانه بود



یادت به خیر طفلی و آن اسپک گلین

وان لحظه ها که شادی ما کودکانه بود



نوشیدم آنچه بعد تو خونابه بود و بس

بعد از تو خوردم آنچه فقط تازیانه بود