يک داستان منظوم از :

 

استاد پژواک

 

 

 

 

 

در آيينه چـــرخ مينـــــاي پيــــــر

نمايــنده روزگـــاران ديـــــــــــــــر

بچشم خرد گر کس کند نـگاه

به بام سپيد و به شام سيــــــــاه

شود روشنش آشکارونـــــــــهــــان

درين لوحه سرگذشت جهـــان

زوستان سراي جهان کهــــــــن

بخواندبدستان هزاران سخـن

زماني که يکتاپرستي نبــــــود

حقيقت هويدا بدهستي نبود

حديث شيمان وخدايان همه

جهان پهلوانان وگردان هــمه

حديث جوانان ودوشيزگـــان

همه دلربايان ودلدادگــــــان

خدايان مهر وخدايان کين

خدايان زيباوزشت آفــــرين

شيمان مهرپرور و دادگـــــــر

شيمان ستم کيش وبيدادگر

***

ميان خدايان باطل سرنوشت

يکي بُدنکوويکي بُدزشــــــــت

ميان خدايان سيرت نــــــــکو

يکي زنخدابودنامش اِکُــــــــو

ززيبايي صورت وســـــــــيرتش

جهان آينه بودودرحــــــيرتش

قدش سرورعناي بستان حسن

سيماي چون گل ،گلستان حسن

سمن سينه مه چهر‌وکوکب‌جبين

بجان روشن ودرنهادآفــــــــــــرين

تن او به زيبايي آراســـــــــــــــته

روانش بُرشنايي پيـــراســـــــــــــته

دلش چشمه مهرباني ومــــــهر

بروشندلي همچومهرسپهـــــــــر

وفازوشده سرمدي جـــــاودان

بروي زمي وبلند آســــــــمان

خداي همين کردروکهــــسار

خداي کشن پيشه وچشمه سار

خداوندآب وخداي گـــــــــــياه

درآغوش وي خرمي را پــــناه

خداوندکوه وخـــــــــــداوندرود

سرايندئآسماني ســــــــــــــــرود

ازونغمه آمــــــوخته رودبــــــــــار

گرفته ازوهمهمه شاخســـــــــــار

خدايي چوبرمـلک آوازداشت

چوآوازنـــيروي پــــــروازداشت

***

خداي دگر پان خـــدانام وي

جهان روشن ازروي پـدرام وي

ميان خدايان روي جهــــــان

دراقلــــيم نيروخداپهلــــوان

خـداوندنبــردجنــگ وستــيز

خــداوندپيــکاروشمـــشيرتـيز

خداي سرافشان تيغ ودرفش

زتندرش کوس وزابرش درفش

زمـــهرافـــسرودررکاب اخــتران

فلک خرگهي وخداوندش پان

يکي نوبهاران جهان چون بهشت

شبي خوش چوشبـهاي اردبهشت

اِکو گــــــشت آگه ز آواز رود

که پان درکنار وي آمـــدفرود

رواندادپاسخ به پيــــغام اوي

که گرد سفر از رخ اوبشوي

بگوچشمه هاراترنم کنند

مه واختران گو تبسم کنند

برامش درآيدهمه شاخسار

به آواي نرم نسيم بهار

به هرگونه دارندمهمان عزيز

بودگرچه مهمان خداي ستيز

ازآواي اوپان درهوش شسد

نه نوشيده زان باده بيهوش شد

بزانودرآمدبه روي زمين

بزاري بدوگفت کاي نازنين

اگر مهرباميهمان مي کني

چراروي ازوي نهان مي کني

سرمهرت اينست اين نازچيست

زمن دلربايي به آواز چيست

شنيدم زنزديک آواي تو

چرانيست پيدا مراجاي تو

نفس هاي گرمت چراسوزدم

بجان آتش عشق افروزدم

چوازجان من آتشت دورنيست

چراديده روشن ازين نورنيست

اگرنيست نزديک مشکوي تو

چرا مستم ازمشک گيسوي تو

بجان آتش عشق سوزان تو

چراسوزم ازروي پنهان تو

***

اِکوزاري ميهمان چون شنيد

زمهمان نولزي بدوشدپديد

تبسم شکسته به لبهاي او

فسون خدايي درآواي او

نظرکردبروي زيباي پان

به چشمان افسونگرومهربان

بدوگفت نيکو فرودآمدي

که درملک اِکوفرودآمدي

مراچشم ودل فرش راه توباد

جهانم نثارسپاه توباد

***

چنان آتش افتاد در جان پان

کزان سوخت حرف دلش برزبان

زبان بسته آغوش رابازکرد

زشهوت به بدمستي آغازکرد

اِکوراچنان لرزه برتن افتاد

که زانگونه مردي ،به هرزن افتاد

بآهسته وبانواي حزين

بدوگفت کاي پهلوان ازين

همه اختران بلندآسمان

خدايان وشاهان روي جهان

زنام وزنيروي تودرهراس

فرستندبرتودرودوسپاس

گسي منکرروي زيبات نيست

دگرسروچون سرورعنات نيست

توامشب نوايي نيوشيده اي

دراينجاوروي مراديده اي

من ازديربازآشناي توام

شنيده بس افسانه هاي توام

تراديده ام دربهشت همين

به دوشيزگان بهشتي قرين

همه عاشق مست شيداي تو

همه سرسپرده به سوداي تو

همه در هواي تومست خيال

همه آرزو مندتودر وصال

***

مرا عشق توگر بسرميزدي

دلم سوي کوي تو پَرميزدي

زتوروي پنهان نمي کردمي

ستم بردل وجان نمي کردمي

زمن آنچه خواهي بدل آن مخواه

که ازبيوفايي شودزن تباه

سم زن مراکيش ،کيش وفاست

بجزازوفاهرچه بردل جفاست

مرادل بودجاي ديگراسير

که بر آستانش نهادم سرير

شب نيست در وادي کشورم

که هم شاه من اوست هم دلبرم

منم چون ني ونائي ام آن شبان

نواي من ازناي وي تر زبان

خداي گياهان پدرام من

شد چشمه ساردرفشام من

ولي آبهارمه هاي وراست

نواهاي دل نغمه هاي وراست

گياهان من بره هاي ورا

غناهاي من پرده هاي ورا

دلي راکه ازمن ربود آن شبان

نيارست دادن به نرسيس وپان

****

چوپان اين سخن از اِکوشنيد

بزردي گراييدورنگش پريد

دوچشمش چوکانون برجيس شد

دلش فارغ ازرشک نرسيس شد

چونام شبان برزبان آوريد

بجانش چو ني آتشي دردميد

زسائيربگرفت تيروکمان

که سازد دل باوفارانشان

چوازوي نهان گشت و پروازکرد

اکِو بروي ازملعن آوازکرد

که اي پادشاه جهان پهلوان

تو وشاهدختان من وآن شبان

***

خرد ازسرپان پروازکرد

حسد در دلش آتش آغازکرد

سرد جست ازچشم خونکار وي

سپيدش لب و زرد رخسار وي

به سدگند و دشنام فرياد کرد

نياکان خودرا همه ياد کرد

زلعنت شد چنان فضا پر غريو

که گفتي خدايان همه گشته ديو

به دستور وي خيلي سائيريان

گشياطين دُم دار و دد پيکران

کشيدند از بُن درختان همه

زدندآتش اندر گياهان همه

کجاچشمه اي بود کردند کور

در اقليم اِکو بد نزديک و دور

روان پان افتاد در جستجو

که يابد نشاني مگر از اِکو

نشاني چو از وي هويدا نشد

حهان را همه جُست و پيدا نشد

بياورد روي سيه از نياز

نيايشگران با درود و خماز

به زاري به روح نياکان خويش

نياکان زشتي پرستان خويش

نياکان ازو نذر هاخواستند

وزان نذرها جشن آراستند

هزاران مادر، همه همچو ماه

در آغوش هاکودک بيگناه

هزاران دوشيزه ماهروي

به باغ هوس غنچه آرزوي

همه آرزو مندعشق و هوس

چو روح بهاران ،بهاري نفس

برهنه برو دوش چون ماهتاب

سمن سينه و گرم چون آفتاب

به قربانگاهِ نيلکان شدند

نکويان،قربان زشتان شدند

ازان روز ماندست اين رسم زشت

که زن را سياه است ازان سرنوشت

***

زارواح زشت نياکان پان

غريوي برآمدکه اي پهلوان

ز راه ستيزه وجنگ آوري

اِکو را نياوري به چنگ آوري

اگر هفت چرخت بگردد بکام

هوا را نداني گرفتن به دام

فراز يکي کوه در خاوران

در اقليم تاريک جادو گران

کهن سال شيطان جادو گريست

فسونساز و مکار افسونگريست

جهاندار دنياي سحر و گناه

بر آرنده آرزوي سياه

بدوگر بياري تو روي نياز

به مکر و فسونت شود چاره ساز

سر تاجداران اهريمن اوست

به پاکيزگان جهان دشمن اوست

***

روان از روان پان با صد شتاب

سوي کشور مشرق آفتاب

طلسمي بدو داد آن سِحر کار

که عنقا توان کرد با آن شکار

﴿﴾﴿﴾﴿﴾﴿﴾﴿﴾﴿﴾﴿﴾﴾﴿﴾﴿﴾

لباس شباني به بر،شد روان

سوي وادي سبزآهو جران

شبانان روشندل مهربان

بدل شادگشتنداز آن ميهمان

شبي در دل شب نوائي شنيد

در انفاس شب نگهت خوش شهيد

شباني به ني خوش نوائي رمان

نوا باز ميگشت سوي شبان

جهان پر شد از نگهت گيسوئي

که گفتي نهفته در آن جادوئي

ز پژواک آواي ني آسمان

به طرف سرودي ترنم کنان

زمين و هوا پر شد از مشک مو

در آن چون بيفشاند گيسو  اِکو

***

فتاد آتشي در سراپاي پان

بتن لرزه سرد و آتش بجان

چو ماري ميان گياهان خزيد

بسوئي کزان عطر گيسو شنيد

پر از کين توزي  و اهريمني

زرشک و حسد،کينه و دشمني

نظر کرد درگوشه هاي چمن

شرر جَست از چشم آن اهريمن

به ناگاه يک ماده آهو بديد

که از مَرغ زي چشمه اي مي دويد

دو چشم در فشام فروزان چراغ

به اينسوي وآنسوي گرم سراغ

روان گشت و مستانه بسپرد پي

بدانسو که مي آمد آواز ني

به آهسته پان در پَيَش چون خزيد

شبان جواني شد آنجا پديد

شبان ديد آهو ، نوا شد خموش

بيفتاد پانرا دل اندر خروش

شبان دست بر روي آهو کشيد

نوائي به ني سوي اِکو دميد

ز پستان آهو بدوشيد شير

بگسترد بر روي سبزه حصير

يکي خوان ساده مهيا نمود

از آواي ني شور بر پا نمود

بزد پان چنگ و گريبان دريد

طلسم شياطين برون آوريد

چو آهو بديدش به وحشت دميد

ولي آن شبان جوانش نديد

نمائي بياميخت داروبه شير

به دستور افسون شيطان پير

چو(پان ) از سرخوان واپس خزيد

روان در دل شب  سپيده  دميد

شد ازسوي کهسار اِکو آشکار

بتابيد بر چشمه ومرغزار

خراميد و آغوش را باز کرد

به آهنگ ني نغمه آغاز کرد

خرامان ورامشگران مست ناز

کشيد آن شبان را درآغوش باز

چو از چشمه عشق سيراب گشت

ز هر آرزو مست وشاداب گشت

پگاهان اول از ان پيشتر

که گيرد افق رنگ شير و شکر

به مهر و محبت تبسم نمود

به آواي زيبا ترنم نمود

شبانش به کف جام از شير داد

سپيد و درفشام و شيرين وشاد

****

اِکو جام بگرفت و آن شير خورد

ندانسته شيطاني اکسير خورد

سپيدان تنش رنک ميشي گرفت

يکي هيکل گرگ وحشي گرفت

بدل شد خدائي به ديوانه ديو

بيفتاد در کوه و وادي غريو

درخشيد چشمان پان از سرور

صدا زد شبانان ز نزديک و دور

که گر گرگ وحشي برد زنده جان

نه آهو برد جان از او نه شبان

خروشيد خيل شبانان همه

زن و مرد و پير و جوانان همه

بجز پان همه غافل از راز کار

که جان  اِکو  بود در گرگ زار

همه غافل از راز ئبليس پان

يکي گرگ اندر لباس شبان

***

ستاده بجا گرگ بر جاي خويش

خموشا نه همچو غزالان ميش

خموشيش صورتگر رأفتش

نگاهش نمايانگر فطرتش

دوچشمش چوگرگ ونگاهش چوميش

نمي ديد جز سوي معشوق خويش

کسي را که پاکيزه باشد سرشت

نيازاردش روح شيطان زشت

***

چو افتاد از ان شير در خون و خاک

هوا کرد از پيکرش روح پاک

بگوش شبانان صدائي رسيد

ازو آسماني نوائي رسيد

که برگشته بيگنه بنگريد

پس آنگه به کويش جسد بسپريد

***

شبانان چو ديدند اِکو بُد نه گرگ

بخون تر فتاده خداي بزرگ

به ماتم نشستند و گريان شدند

هراسان شدند و پشيمان شدند

شبان پيکرش را در آغوش برد

چو گنجي امانت به کوهي سپرد

***

کسي را که فطرت بود ايزيدي

روانش بود زنده سرمدي

ازان روز هرکس ندا ميکند

اِکو از دل کُد صدا ميکند

از ان  روز  اِکو  خداي  وفاست

وفا در  زنان  پرتو  آنخداست

ازان روز با عشق زن دشمني

يکي کار زشت است و اهريمني

چه نامي توان بر پان گذاشت

ز ننگي که بر نام مردان گذاشت

                     پايان

اساس اين افسانه از اساطير باستان است چنان که داستان نرسيس نيز به اساطير يونان و روم منتهي ميشود.

اين اثر براي بار اول در شمارهء 3 سال 176 مجلهء آسمايي به چاپ رسيده است