داستان منظوم از مرحوم استاد‌عبدالرحمن ‌پژواک ،

 با برخي توضيحات از عتيق‌الله پژواک

اين داستان را ابن بطوطه در سفرنامه خويش (‌ترجمه محمد علي موحد) از قول (يک تاريخ دان)هنگام عبور از بلخ ثبت کرده است و به عنوان تاريخچهء بناي مسجد باستاني بلخ ، بفرمان بانوي بلخ ، آورده است

 بانوی بلخ
 

زنی بود در بلخ بامی و شاد
که گيتی چنو دختر هرگز نزاد

گزيده به شاهی بلخ گزين
بِهين ملک جمشيدش زير نگين

بلندان دَرفش دُرفشام او
دُرفشام ملک سريرام او

بسيرت فرشته به صورت چو حور
به‌چهر
‌همچو‌ ماه‌‌ و ‌به‌‌ مِهر‌‌همچو‌‌هور
فضائی اگر بلخ ، برجيس آن
سبائی اگر بلخ ، بلقيس آن

چو بدر مُنيرش کمال از جمال
به نيکی شان و به پاکی مثال

به داد و دهش دست او استوار
زعدل و سخا تخت او برقرار

جهان گر همه دل ، جهاندار او
اگر دل همه درد، تيمار او

نکوئی و دانش دو دستور وی
رعايتگری دين و دستور وی

به مردم پژوهيش ايمان سخت
به عهد استواريش پيمان سخت

ز بغداد زی بلخ آمد نشان
بطغرای تمغای عباسيان

که بر نام سلطان بعنوان باج
ز مردم ستاند سه چندان خراج

چو فرمان سلطان بغداد ديد
لب از خشم جور زمانه گزيد

چو بر جور ديگر بگردد زمان
شود حکم دجله بر آمو روان

اگر دست يابد عرب بر عجم
بصحرا نشينان دهد جام جم

فرو شد غباری بر اُمّ‌البلاد
بر آيينه سور دلهای شاد

به مردان انديشه شد عرصه تنگ
که جائی نمانده است جز بهر جنگ

از انديشه جنگ و پيکار مست
شدند و کشيدند از کار دست

زنان ‌سرمه ‌از چشم و غازه ز روی
بشستند و شانه نکردند موی

کهن جامه کردند در بر همه
ز تن دور کردند زيور همه

سوی خرگه شاهبانو روان
شدند همچو زی مه روان اختران

که ای مادر مهربان بزرگ
مهین بانوی دودمان سترگ

ز تدبير تو شاد و آباد بلخ
ز شمشير توزيست آزاد بلخ

به ما کينه توزی ز بغداد چيست‌؟
به بلخ گزين راز بيداد چيست ؟

نه ‌‌ما را به بغداديان دين ‌‌يکيست‌‌
خدا و پيمبر در آئين يکيست‌

درين چند سالی که بر ما گذشت
نکو ياد داری چه بر ما گذشت

سه پيکار سه ساله با کافران
که ياری نکردند بغداديان

سه سال دگر ز آسمان بر زمين
نيامد يکی قطره ز ابر نمين

نگشته هنوز آب در جوچه باز
که بغداد کرده سر کيسه باز

اگر کفر از کعبه آيد برون
ندانيم حال مسلمانست چون؟

چو شهبانوی بلخ دستان شنود
به صد مهربانی زبان بر کشود

که اين کار را چاره شمشير‌نيست
کشودش جز از راه تدبير نيست

روان سرمهء چشم تازه کنيد
به مشکوی رخساره غازه کنيد

هراسی ز جنگ و ز بيداد نيست
دگر چون سپاهی ز بغداد نيست

بمردان روان داده ام من پيام
که شمشير دارند اندر نيام

زنان شور کردند و شادان شدند
از آن مژده نيک حيران شدند

همه با دل شاد گشتند باز
نبود آگهی هيچکس را ز راز

چو سلطان بغداد را شد خبر
که آمد فرستادهء او به فر

روانش به دربار فرمود بار
که آگه کند زودش از راز کار

فرستاده آورد نزديک‌‌ شاه
به طشت زرين ز آبنوس سياه

يکی طُرفه صندوق گنجينه‌ای
دُرفشام و روشن چو آيينه‌ای

مُرصّع بياقوت سرخ بلخش
مزين به گلگونه لعل بدخش

يکي نامه با جعبه همراه بود
که بنوشته بر بانوی شاه بود:

که ای آفتاب جهان را تو ماه
نگين سليمان ديهيم و گاه


شه ‌از ‌‌بلخ خواهد سه چندان خراج
منت ميدهم سه سه چندان بباج

که هرچند فرمان بغداد بود
ز مردم ستاندنش بيداد بود

گياهی به پايان هفت سال شوم
ندارند مردم در اين مرز و بوم

نداند کسی ‌که ‌کاندرين ‌‌جعبه ‌چيست ؟
کِه ‌پوشيده‌ آن را و در خورد کيست‌؟

نيفگنده مردی چو بر آن نظر
زنی چون ترا می سزد زيب بر

به خلوت سر جعبه را باز کن
مرا از قبولش سرافراز کن

چو شهبانو ديد ارمغان شِگفت
سرانگشت ‌‌حيرت بدندان گرفت

هراسان و حيران با خويش گفت
چنين گنجی نتوان ز سلطان نهفت

به خلوت چوآن جامه سلطان ‌‌بديد
بافغان درآمد گريبان دريد

کز اقبال نيک و ز ياری بخت
نشستم همه عمر برگاه تخت

به نيرو و قوت جهان پهلوان
سر و سرور شاه‌ و شاهنشهان

زمين و زمانم به زير نگين
مهين سرورانم رهيئی کمين

نياورد کس چون به زانو مرا
که آورد اين شاهبانو مرا

ز مردم پژوهی و دادآوری
ز روشندل و ز دانش وری

به چون زن سزد کشور و ‌تخت ‌و ‌تاج
نه مردی که ز مردم گيرد خراج

به مردم ندادن چه ‌شاهيست اين‌؟!
ستاندن ز مردم گدائيست اين!

به بانوی بغداد فرمود شاه
که زی بلخ بامی کند روبراه

پيامبر نشايد به مينوی بلخ
بجز تو فرا نزد بانوی بلخ

نديدست چشم زمان هيچگاه
قرانی چنان در ميان دو ماه

چو خلوت گزيدند و تنها شدند
بجان گرم شيرين سخنها شدند

ميان سخنها ز احوال شاه
سخن کرد با وی ز افغان و آه

بدو گفت بانوی بلخ گزين
که ای زيب اورنگ و تاج و نگين

برين جامه زين پيش هرگز همی
نکرده نظر هيچ نامحرمی

ترا زيبد اين جامه ای رشک ماه
که نامحرمت نيست چشمان شاه

من هرگز نپوشيده ام جامه‌ای
که افتد بر آن چشم بيگانه ای

ز شه تحفهء بس گرامی مراست
چو آزادی بلخ بامی مراست

نگيری گر اين جامه کاری کنم
جهان را از آن يادگاری کنم

ز بيگانه چون بلخ آزاد کرد
از آن جامه يک مسجد آباد کرد.

 

اين داستان راابن بطوطه در سفرنامه خويش (‌ترجمه محمد علی موحد) از قول تاريخ دانیبه عنوان تاريخچهء بنای مسجد باستانی بلخ  به فرمان بانوی بلخ هنگام عبور از بلخ ثبت کرده است.
اينک محض و تنها برای تسهيل بيشتر آنهم برای نو جوانانی که متاسفانه از يار و ديار دور مانده اند و جبراً به ادبيات خويش تا حدی نا آشنا شده اند، خواستم بصورت بسيار مختصر در مورد برخی لغات و مطالب ديگر اين قطعه شعر مرحوم پژواک در حاشيه روشنی اندازم‌:

۱، ابن بطوطه از جهانگردان و جغرافيه‌نگاران معروف اسلام است، که اصلاً اهل ‌طنجه ‌(طنجير) ‌بود ‌و به روايتی بين سالهای ۱۳۰۴۱۳۸۸‌ميلادی ‌می زيست.نوشته های ابن بطوطه تا ايندم از جمله مآخذ معتبر جغرافيايی و ثقافتی  به شمار می رود و اوضاع اجتماعی آن ادوار و روزگاران را بيان می دارد.

اين دانشمند شهير مدت سی سال به سفرهای طولانی پرداخت که از شمال افريقا آغاز و به سوريه، مکه معظمه، فارس، آریانا، آسيای ميانه‌، هندوستان، سيلون و جزيره سماترا و ساير نواحی اين بلاد و از سوی غرب تا هسپانيه را در بر گرفت.شهر يا ايالت شيبا يا سبا عبارت بود از نواحی جنوبی عربستان، يمن حاليه و حضرالموت، که در راه تجارتی هندوستان با افريقا واقع بود و بنا به همين موقعيت به انواع ثروت شهره آفاق بود. ذکر سبا در اسناد آسوری متعلق به قرن ۸ قبل از ميلاد آمده است.  خلاصه سرزمين سبا در ازمنه قديم مرکزيت عمده سياسی، اجتماعی و اقتصادی را دارا بود و از مدنيت خاصی بهره‌‌مند‌، که از باقيات آثار و خرابه ها موجوده آن معلوم می شود. بلقيس ملکه آن ديار بود.  نام سبا در قرآن کريم مذکور و مفسران آن کتاب آسمانی مشروحاً در مورد آن داد سخن داده اند.  دو نام بلقيس و سبا و قصه بلقيس و حضرت سليمان پيغمبر در متون ادبی السنه دري و پشتو به کرات مذکور است و تلميحات شعر زيادی از آن مشحون می باشد.
ابن بطوطه بعد از عبور از جيحون به شهر باستانی بلخ رسيد و از مساجد، مدارس و اماکن متبرکه به شمول مسجد بزرگ آن که به مسجد نُه گنبد مشهور بود و آن را مسجد حج پیاده هم خوانده اند و موضوع داستان فوق را تشکيل می دهد، ديدن کرد.

 بانوی بلخ بانی مسجد جامع و بزرگ آن شهر زنی بود که شوهرش داود بن علی نام داشت و در عهد عباسيان می زيست‌. خليفه يا پادشاه دودمان عباسی مذکور در اين داستان عبارت است از ابوجعفر عبدالله‌المنصور ‌۷۵۴‌ ۷۷۵‌، که اصلاً در حومه و سواد کوفه زندگی می کرد و در سال ۷۶۲ بغداد را تهداب گذاشت و بدانجا منتقل گرديد.برمکيان معروف امور وزارتهای او را عهده دار بودند.

بلخ يا باختر و باختريا پايتخت امپراتوری باختريا و زادگاه زردشت (‌زراوسترا) بود، که بعداً شمالی ترين مرکز آيين بودا‌(بوديزم) به شمار می رفت‌. بلخ به سال ۶۵۳ عيسوی توسط اعراب فتح گرديد و در دنيای اسلام از بسا جهات شهرت بسزايی يافت، تا جايی که آنرا اُم اٌّلبلاد (مادرشهرها) خواندند. اين شهر زيبا در حوالی سال ۱۳۲۱ عيسوی مورد حمله چنگيز قرار‌‌گرفت ‌و ‌ويران ‌شد.

شهر بلخ را که نويسندگان اسلام اُم‌اٌّلبلاد خواندند، در ازمنه قديم به نام های باختر، بخديم، بلهيکا، بلخ بامی و بلخ الحسنا و غيره هم ‌ياد‌ شده‌ است.

گويند مسجد بزرگ و باستانی بلخ ، که ابن بطوطهبه استناد مردم بلخ از آن يادآور شده به مسجد نُه گنبد و همچنان به مسجد حج‌ پياده ‌نيز‌شهرت ‌داشت.

برخی را عقيده بر آن است که اين مسجد روی خرابه های آتشکده معروف بلخ ، که بانی آن زراشترا(زردشت) بود و بعداً هنگام شيوع آيين بودا به معبد بزرگ بودايی مبدل گشت، بنا نهاده شد که خرابه ها و رواق های از آن تا ايندم به نظر می خورد. حتی همين خرابه ها هم حاکی از عظمت و جلال اين بنای بزرگ و عظيم اسلاميست.

اميدوارم اين قطعه شعر اهدائيه بيشتر مورد توجه دوشيزگان و بانوان ارجمند افغان قرار گيرد.

 اقل عباد عتيق‌الله پژواک

 

اين اثر براي اولين بار در شمارهء سوم سال 1376 ، مجلهء آسمايي به چاپ رسيده است
 
معنی بعضی از لغات آمده در این شعر:
بِهِین: خوب، نیکو، گزیده، بهترین.به معنی هفته نیز گفته شده.
دُرفشام:بلند، درخشان
سَریرام:زیبا
هور:خور، خورشید، به معنی ستاره و بخت و طالع هم گفته شده.
برجیس:ستارهء مشتری
منیر:نوردهنده، درخشان
دستور (به ضم اول در مصرع اول): وزیر.(به فتح اول و مصرع دوم):آئین و شیوه
طغرا یا طغری:(ماخوذ از ترکی) چند خط منحنی تو در تو که اسم شخص در ضمن آن گنجانیده می شود و بیشتر در روی مسکوکات یا مهر اسم نقش می کنند.
باج:مالیات، عوارض، آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از پادشاهان زیر دست و مغلوب خویش می گرفتند.همچنان به پولی که به زور از کسی گرفته شود، مانند پولی که سارقان از مسافرین راه می گیرند، گفته می شود.ساو هم گفته شده.
همچنان باج یا واج که آن را واژ یا باژ هم گویند:(مشتق از کلمهء اوستایی وچ) به معنی گفتار و سخن. همچنان یکی از مراسم مذهبی زرتشیان، خاموشی و سکوت هنگام اجرای مراسم مذهبی، دعاهای که آهسته و زیر لب خوانده می شود.
خراج:مالیات ارضی، مالیاتی که از زمین و حاصل مزرعه گرفته می شود.در قدیم مالیات اراشی که در بلاد اسلام از غیر مسلمانان می گرفتند.
عجم:غیر عرب
ام البلاد:(کلمه عربی) مادر شهرها، لقب بلخ باستان
سور:میهمانی، بزم، جشن.
همچنان به معنی اسپ یا اشتر یا خر که خط سیاه در پشت او از یال تا دمش کشدیه شده باشد.آن را خوش یمن نمی دانند و از اینرو گویند:"سور از گله دور".نیز به معنی انسان یا حیوانی که از دیگران برمد و دوری کند.
غازه:گلگونه، سرخاب که زنان به گونه های خویش می مالند.
خرگه یا خرگاه:خیمهء بزرگ، سراپرده.خرمگه و خرمگاه نیز گفته شده.
مُهین یا مهینه:بزرگ، بزرگتر، بزرگترین
دستان:سرود و نغمه و حکایت و افسانه.همچنان مکر و حیله و تزویر.
همچنان دستان در داستان های شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال پدر رستم داده است.
مُشکوی یا مُشکو:بتخانه، حرمسرا، بالاخانه، کوشک
فَر یا فره: شان و شوکت، زیبایی، شکوه، رونق، پرتو، فروغ
طُرفه:سخن تازه و نیکو، چیز تازه و نو و خوشایند.شگفت و نادر از هر چیز.
مُرصع:جواهر نشان
گاه:جا، مکان، هنگام، وقت، زمان، مانند اسم زمان در آخر کلمه:شامگاه وعلامت اسم مکان در آخر کلمه:لشکرگاه.
به معنی تخت پادشاهی و به معنی بوتهء زرگری و ظرفی که در آن سیم و زر ذوب می کنند، هم گفته شده.
بلخش بر وزن بدخش:برخی آن را نام دیگر بدخشان پندارند اما بعید نیست همانا بلخ مراد باشد که بدخش پاره ای از آن بوده و بدخش به شکل بخدش (به سکون دال) دیده شده است که به بخدی نسبت توان داشت.ابن بطوطه آن را تلفظ عامیانهء بدخش می خواند.
دیهیم یا داهیم:تاج، افسر، کلاه پادشاهی.
همچنان در اصطلاح هواشناسی حلقه های از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود.
مینو:بهشت
قِران:به هم پیوستن، نزدیک شدن. همچنان قران واحد پول را گویند.
اورنگ:سریر، تخت پادشاهی
بام:سقف خانه. همچنان بامدادان، سپیده دم.
***