رسیدن به آسمایی :12.06.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :12.06.2008
انجنـیـر خلیـل الله روًوفـی
درمـرگ شـاعـر شـیرین کـلام و غـزلسرای بلنـد مرتبت کشـورم رازق فانی
صدایی تا ابدیت
خبر مـرگ تو فـانی عـزیز
درد سـنگینی بود
که ز سوگـش شب شعـر و غـزل هم نفسـانت
به عـزای شب بدرود مبـدل گردید
غـزل از قـالب تصویر فروریخت به خاک
عـشق از جوشـش مستانه نشست
بزم آیینه شکست
مرگ تو ضایعـه یی بود در اقلیـم هـنــــر
که بدیلـش به بهای ابدیت پیوسـت
آرمان تو در آفاق سخـن خامهً آزادی بود
که ز اندوه و غـم ملت خونیــن جگــــرت
با همه واقعیـت تلخ سخـنهـــــا میـگفــت
قصه های شـب تنهایی خود را، همه شب
یک بیک با مه و پرویـن و ثریا میگفــت.
رنج غـربت به تو فانی چقـدر سـنگین بود!
که از آن ساحـل تبعیـدی دور
خاطرات « گذربارانه »
یاد ویرانی کـابـل
غـم بی نانی مردم
رگ رگ جان ترا می فـرسود
عـشق میهـن به تو چون مهـر بزرگ مادر
از ازل تا به ابـد شـیریـن بـــود.
مگر امروز دریغا که دگـــــر!
آنهمه جذبهً فـریاد تو در بستر خاک دگران
تا به میعاد قیـامت چهــره بر خاک کشیــد
نه چو میعـــاد خمــوشـانه و خواب ابـدی
بلکه نامت به بلنــدای زمان
زنده و سـبز به جا خواهـد بود.
این تو بودی که صدایت ز سر دارعدالت برمیخاست
دین فـروشـان و تبـه کاران را
تو به محکومییت تاریخ فـرا میخواندی
و به حکـام فـرورفته به ذلت
از سر خشـم صدا میکردی ، میگفتی :
« چه خجالت زده صبحـی!
چه دروغـین شـفـقی!
آسمان دامن خونیـن دارد
کس نداند که دران آبی دور
در پس پردهً ابر
بر سر نور فـروشان چه بلا آمده است
کس به مهتــاب تجاوز کرده،
یا که خورشـیـد به انبوه شهیـدان پیوست ».
آری این ملک همان است و همــــــان
که تو از درد تن زخمی و صـد پارهً آن
با هــزاران غـزل تلخ سخـن ها گـفتی
این همان ملک که دسـتان تمدن کـش تاراجـگران
سـالها شـد که به رگبارسـتم یکسره ویرانش کرد
گل و گلدسته و تاک و چمـنش را همه در آتش سوخت
سرنوشـتش همه گاه بسـته به دست دگران
ملتـش زار وپریشـان
و به حالش دل و وجدان کسـی،
از امیران و سلاطین و وطن بابا ها
ابداً هیچ نسوخت.
شـفق کاذب این کشـور ماتم زده گان
همه جا جلـــوهً رنگ است و فـریب
همــــــه جا واژهً درد است و دروغ
یاد خورشـیـد بخیـر!
که درین بادیه یی خـفـتـه به خاکسـتر و خون
شـفق صادق صبحی ندمیـد ست هـنوز.
کـسـل ــ جــرمنی
جـولای 2007