اول برگ


بود نبود...گفتم و بود و نبود من برفت

قصه هنوز سر نشد که سر سر سخن برفت

اول برگ ناگهان اول مرگ نیز گشت

زاغ به باغ آمد و چلچله از چمن برفت
***

نیست ما را خانه یی تا خانه بر دوشی کنیم

کی سخن گفتیم تا امروز خاموشی کنیم

 

***

یک پیاله یک سکوت


پشت شیشه چون همیشه یک پیاله یک سکوت

لحظه ها را میکند در خود مچاله یک سکوت

با دل من ـ مثل آن سرو قدیمی با نسیم ـ

صحبتی دارد دریغ دیر ساله با سکوت

خواب رویا زیر چتر بید مجنون یک غزل

رقص لیلی در غروب دشت لاله یک سکوت

شعر من! بگذار و بگذر...خسته ام از گفتگو

میکنم در زیر جلد خویش ناله یک سکوت


***

گناه




کار تو گناه باشد اما ای یار گناه تو نباشد

پامال چرا کنی دلم را گر خاک به راه تو نباشد

او تشنهء نورمهر و مهرست یک چشمه ز مهربانی تو

با ما تو بمان که ماه گردون مانندهء ماه تو نباشد

تاریک شود جهان جانم درسایهء بیکسی بمانم

یک لحظه اگر به دیدهء من چشمان سیاه تو نباشد

در هر نفسم هوا تویی تو آهنگ تویی صدا تویی تو

هر چند برانیش ز خانه دل جز به پناه تو نباشد

مرداب شود اگر تن من پیراهن عطر تو نگردد

سرداب شود اگر سر من سرگرم نگاه تو نباشد
***

 

چیزی بگو که چیزی از این سفر نمانده

منزل که هست اما راه دگر نمانده

یاری اگر...شکسته ، تاری اگر...گسسته

جز یک غریب خسته در این گذر نمانده

فریاد مرغکان را آنسوترک شنیدم

 گفتم : پرنده مانده ؟گفتند: پر نمانده
 

***

بسکه یار سرگران نا مهربانی میکند

هر غم ناچیز هم بر من گرانی میکند

نیست تقصیر از غم بی پیر تنها یی فقط

این جوانی نیز با ما ناجوانی میکند


***

بی خبر




قهرمان قصه گردیدیم اما بی خبر

تن به تن با مرگ جنگیدیم اما بی خبر

با گذرگاهی که صد فریاد در هر گام داشت

درتمام کوه پیچیدیم اما بی خبر

رزم بود و زخم ها خوردیم اما بی جهت

بزم بود و باز رقصیدیم اما بی خبر

برگ ما را تند باد هرزه با خود برده بود

تا کجا بی بال بالیدیم اما بی خبر

زهرخندی بود بهر دیگران پیغام ما

گاه بر خود نیز خندیدیم اما بی خبر

ابر بود و ابر بود و ابر بود و قبر بود

ماه را هم یک نفس دیدیم اما بی خبر




***

**





نوازش



وطن! خواهند آخر خانهء خاکسترت سازند

نجنبی گر ز جا خاک خودت را بر سرت سازند

جدا سازند از هم استخوانهای ترا، آری

به میل خود - چو بازیچه ـ به شکل دیگرت سازند

به گوشت حلقه یی از بند بوت خود بیندازند

غلامت ؟ نی، غلامت نی...غلام نوکرت سازند

نوازش میدهند از مهربانی شانه هایت را؟

بیا خود را تکان ده ! این حرامی ها خرت سازند

پرت را بسته اند و میبرندت با هوا بالا

اگر پرواز اینسان است آخر پرپرت سازند


***
دارو



ما را بیا به هوش بیاور برای ما

آیینه را به جوش بیاور برای ما

یا پیش از آنکه فصل خموشی فرا رسد

داروی مرگ موش بیاور برای ما

***

خسته



گشته ام از گامهای خویش خسته ای وطن

استخوان صبر من دیگر شکسته ای وطن

خانه های شهر را در پیشواز این غریب

صد دریچه باز و دروازه ست بسته ای وطن

تا نماند یک پری هم در دیار دلبری

دیو هفتاد و دو سر از بند رسته ای وطن

تا بسوزانند دستی را که میکارد چراغ

میرسند آتش به دستان دسته دسته ای وطن

از کجا همراه خواهم تا پناه من شود

پشت هر دیوار نامردی نشسته ای وطن

نیستم آنقدر در فکر شکست خود ولی

خسته گی من ترا بسیار خسته ای وطن

***

مشکل

چارسو مشکل مگر مشکلترین خود این منم

بر در امید قفل آهنین خود این منم

چارسو بن بست اما آنچنان هم بسته نیست

آنکه راهم را گرفته اینچنین خود این منم

عشق از هفتاد دیوار ستمگر بگذرد

پرده در بین من و تو نازنین خود این منم

***

کوچه گرد



ورق بزن دگر این صفحه خسته کرد مرا

ببر برای همیشه به متن درد مرا

بزن شرار که آتشفشان شعر شوم

رها مدار چنین بی سرود و سرد مرا

ز خون خویش دهم رنگ سرخ هر گل را

ببر به باغ - چه پروا به باغ زرد ـ مرا

مخوان به خانه ام ای انزوای تکراری

که عشق ساخته اینگونه کو چه گرد مرا



***

برای وزیر فرهنگ و صدام حسین


کریم خرم

کسی که در وطن ما وزیر فرهنگ است

دبنگ و منگ و گرنگ و دو رنگ و بی ننگ است

کریم خرم اگر اینچنین بکوبد سم

درین ستمکده فرهنگ نیست خرهنگ است



صدام

سردار گناه رفت بر دار

آن شاه تباه رفت بر دار

استاد بزد به فرق شاگرد

سر ماند و کلاه رفت بر دار

***

جادوگر و جاسوس



وطنا! خرگهء جادوگر و جاسوس شدی

خرمن درد و بلا خانهء کابوس شدی

روسپی ساخت ترا دولت امریکا نیز

چه کسی گفت فقط روسیه از روس شدی

دمبک دلقک بازار سیاست گشتی

غیچک نغمهء تکراری افسوس شدی

پدر از جمجمهء سرخ پسر خشت آورد

پشت دیوار خودت بود که محبوس شدی

آب تو رفت ولی تشنه نهادی ما را

روی میز دگران پیالهء جوس شدی

سرب در خون تو پیچید که بودا گشتی

سنگ بر فرق تو بارید که وینوس شدی

دیده از خواب گران باز نکردی ، ارچند

برج تکبیر شدی، بارهء ناقوس شدی



***

بی پناه بادبان




درد اگر یاری کند از کربلا ها بگذرم

بی پناه بادبان از هفت دریا بگذرم

هفت دریا را به یک طوفان بسازم رام خود

هفت را بگذار از هفتاد صحرا بگذرم

سیب سرخی پشت این دیوار در فکر من است

بگذرم از جان مگر کی از تمنا بگذرم



***



بکش بر دوش یا بر دار ما را

ولی زین خاکدان بردار ما را

بگیر ای عشق در آغوش آتش

چنین سرد دو سیه مگذار ما را

قیام صد سفر تکبیر با ما

فقط یک بار کن بیدار ما را

****


یک سخن در عشق دایم قابل یادآودریست:

عاشقی از ریشه ناهمساز با هر داوریست!

پرسش و پاسخ ندارد راه در این آزمون

عشق یکسر باورست و داوری بی باوریست

****

قصه کن! صد قصه کن اما مگو آن قصه را

بین ما و انزوا بگذار پنهان قصه را

قصهء مفت سر بازار نی...افسانه نیست

قصهء هر قصه پردازی مگردان قصه را

بر زبان... زنهار...ما را تو به کشتن میدهی!

گاهگاهی با نگاهی باز برخوان قصه را


***



هر قدر دردی که داری در دلم آتش بزن

من که میرقصم بیا و بازهم آتش بزن

من که میرقصم...بیا همسایهء تنهای من

سایبان و سایه ام را پشت هم آتش بزن

شاید این آتش چراغ راه لرزانی شود

یک قدم با من برقص و یک قدم آتش بزن

پاره کن دام مرا و هفت اندام مرا

با طنین طبل میدان دم به دم آتش بزن



***



من چنینم او چنان اما چنینی همچنان

عشق ای عشق پدر لعنت همینی همچنان

قاتل هابیل و قابیلی ولی با این همه

ناز نازی چون همیشه نازنینی همچنان

مثل یک شعر قدیمی در رواق یاد ها

با همه تکرار در دل مینشینی همچنان

استخوان ماپر از شب گشته...خاکستر شده

آفرین بر تو که خورشیدآفرینی همچنان


***






بهانه پشت بهانه ...چه مقصدی داری

بگو: نه، جای بهانه...تمام کن...آری

برو که کار گذشته زکار...آه ،مرا

بمان به کار دل من...مگر تو بیکاری؟



***




پیغمبر آزادی! اینک من و آن دشمن!

شیپور زدن با تو شمشیر زدن با من
****

یک آذرخش


به ملک ستیز ـ یاری که یک نفس نیز تنهایم نگذاشت ـ



مشکل است اما ازین بن بست باید بگذریم

گرچه دست و پای ما بشکست باید بگذریم

مثل یک درد قدیمی ، مثل یک فریاد گنگ

با تمام زخم ها پیوست باید بگذریم

در هوای تازه باید رفت حتا یک نفس

خسته گی اندیشه ها را خست باید بگذریم

روشنی در این سفر یک ثانیه همراه ماست

میرود این آذرخش از دست باید بگذریم

نیست گر پر ، نیست پروا نیز ما را، یامدد!

از فراز این بلند پست باید بگذریم

نازنین در انتظار ماست پشت کوه قاف

از میان دیو های مست باید بگذریم




***





آمدی از خود و بیگانه نجاتم دادی

عاقبت از من دیوانه نجاتم دادی