مثل یک کودک آیینه شکن
 
 
 
پشت خود دق شده ام پشت غزل دق شده ام
نکند باردگر عاشق عاشق شده ام
نشنوم حرف کسی تا که بگیرم آرام
مثل یک کودک آیینه شکن شق شده ام
خوب دانم که دگر چاره ندارد فریاد
پشت دیوار تمنای تو هق هق شده ام
مست ...دیوانه...مسافر بچهء خاطره گرد
نازنین! باز همان عاشق سابق شده ام
 
 
 یکشنبه 1386/02/30
***
بارانه! دگر آن به سفر رفته نیاید
 
بارانه! دگر آن به سفر رفته نیاید
اما غزلش با تو غریبانه بپاید
فوارهء صد زمزمه افشانده به جانت
هر چند سپیدار تو دیگر نسراید
شاعر « پیامبر باران »  هم رفت...رفتن برای او سازگارترست...آخر چند ماه پیش که دیدمش آبشاری از هیجان و انرژی بود...هنوز نفسش بوی غزل تازه میداد...یک فواره غزل خواند و از میعاد تازه ترین ها بشارت داد...احساس میکردی جوانی است که پیراهنش تازه عطر شعر را در آغوش کشیده است...جوانیست که تازه عاشق شده است...نگاهش تا از بلور میگذشت رنگین کمان میبافت...چشمهایش مثل دو هایکو بود...ساده و زیبا...میخواستند همبازی رویا های آدم شوند...با انکه پزشک استم اما منتظر « خبری چنین » نبودم...حالا هم...بگذار در بی بی سی بگویند...پیلهء تقویم را چلیپا بگشند...باور نمیکنم...فانی درست روبروی ما نشسته است و برای دل خود...برای دل ما غزل میخواند...بلند...مثل این که تازه عاشق شده باشد...اما...تا کی باور نکنم...دریغ!
 
بهار یا پاییز
عزیز! قاصدک لحظه های عشق آمیز!
همیشه با غزل تازه همنفس بودی
 
کسی ترانه یی از اشتیاق پرورده
کسی دوبیتی تلخ فراق آورده
کسی به سایهء یک انتظار میلرزد
کسی به کوچهء دیدار یار میلرزد
برای هر لحظه
برای هر لرزه
برای هر چه که عاشق قفط تو بس بودی
 
یکشنبه 1386/02/09

***