زبان یا تصویر؟
مروه عزیز،

پرسیده ای: در شعر زبان مهم است یا تصویر؟

برخی از نظریه پردازان تخیل ( تصویر آفریده ء تخیل است) را مهمترین عنصر شعر دانسته اند .هنر شاعر را آفرینش و کاربست « صور خیال» میدانند و « علت غایی » شعر یا کلام مخیل از چشم انداز آنان « تخییل» است.

در افغانستان این دیدگاه سالها فرمانروا بود و تا کنون برخی ها به همین باورند. نبرد کهنه و نو در مطبوعات ما بیشتر در صف آرایی « سخن موزون و مقفی» و « کلام مخیل» در برابر هم ادامه داشته است. زمانی یکی از پیشکسوتان گفته بود که دیگر تشبیه گیسو به شب و مار فرسوده شده است، شاعر آفرینشگر کسی است که گیسو را به دود و موج تشبیه کند. اینجا هم رزم آرایی صور خیال تازه را در برابر تشبه و استعاره و مجاز های قراردادی و لیلامی میبینیم.

زبان نیز چنین سرگذشتی دارد. فرمالیست ها ادبیات را گونه یی ویژه از کاربرد زبان میدانند و شعر از دیدگاه آنها « کاربرد ادبی ناب زبان» است. برازنده ترین نظریه های ادبی امروز زبان را جوهر شعر میدانند

و جستجوی شان در بافت آوایی و سازمان همنشینی و جانشینی واژه گان جریان دارد. شعر از دید گاه آنها، « رستاخیز واژه گان » یا « قیامت کلمات» است.

در افغانستان برخورد رازگشا با زبان در سالهای پسین آغاز شده است. پیش از این زبان در شهربند « فصاحت و بلاغت » کهن در زنجیر بود.

برای پیگیری ژرفنگرانه ء بحث بهتر است چوکات این مبحث « تعریف گونه یی» از شعر گردد. شعر چیست و اندامهای سازنده و عناصر تشکیل دهنده ء آن کدام ها هستند. گفته اند یک تعریف باید « جامع افراد و مانع اغیار» باشد. برای چنین تعریفی در باره ء شعر باید شعر گفت. محال است. چه باید کرد؟

میتوان شبکه یی از عناصر تشکیل دهنده ء شعر را که در چشم انداز های ادبی گوناگون به گونه یی

همراه بوده اند، شناسایی کرد. در این کوشش به « تعریف گونه یی » میرسیم که شعر را « گره خوردن عاطفی اندیشه و تخیل در زبانی فشرده و آهنگین» میداند. شفیعی کدکنی این برداشت را به شکل «

شعر گره خورده گی عاطفه و تخیل است که در زبانی آهنگین شکل گرفته است» آورده است و شگفتی زاست که این تعریف واره را که برگردان دیدگاهی اروپایی است ،در چند جا به نام او آورده اند.

در تعریفواره ء بالا پنج عنصر داریم:

اندیشه

عاطفه

تخیل

زبان ( زبان فشرده)

آهنگ ( موسیقی)

در یک شعر ناب هر پنج عنصر همبسته هستند و با هم شعر را شکل میدهند.

تخیل و زبان و آهنگ پیکره ء شعر را میسازند . عاطفه جان شعر است. یک « جاندار زشت هیکل» چندش آور است اما یک « زیبای بی جان » نیز در برابر گذاری با « زیبای زنده » سایه یی بیش نیست.

آیا همیشه ، در تمام شعر های خوب این پنج عنصر با همند و کارکردی همسان دارند؟ پاسخ « نه » است. این پنج عنصر تنها در نابترین شعر ها با هم و در اندرکنشی همنیرو سهیمند. در شعر های دیگر، عنصری یا عناصری برجسته گی دارند، یعنی « عنصر غالب» (domenat) هستند. در نزد شاعران مختلف و در سبک های گوناگون نیز چنین است. تخیل در بیدل و اندیشه و زبان در ناصر خسرو برجسته تر هستند. زبان و عاطفه در شعر سعدی عناصر غالب هستند. موسیقی « دیوان کبیر» ...

یک نکته را در پیوند با تخیل بیفزایم: در افغانستان بیشترینه تخیل به تصویر و تصویر به تشبیه و نماد ( و کمتر به استعاره) محدود بوده است. برخورد منتقدان نیز با تصویر بیشترینه ناشیانه بوده...یک تشبیه را از اندام شعر جدا کرده اند و گفته اند « چه شاعر نابغه یی...چه تشبیه زیبایی...»...این شیوه یک برخورد « عکاسانه» با تصویر است. عکس گرفتن از یک تشبیه و در قاب گذاشتن آن در نمایشگاه نقد. برخورد ما با تصویر باید برخورد یک « فلمبردار» باشد...حرکت زنده ء تصاویر را و زیست با همی تصویر ها را با دیگر عناصر باید « فلمبرداری» کرد...بحث را ادامه میدهم...یک عشق و دو صد کار ضروری، چقدر سخت! تا بعد!

+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم بهمن 1384ساعت 16:38 توسط سمیع حامد | 2 نظر

***


دنباله ’ بحث زبان و تصویر


گفتم برای نشان دادن زنده گی تصویر ها در شعر باید « فلمبردار» بود. برخورد عکاسانه ، یعنی جدا ساختن یک تشبیه یا استعاره از کلیت شعر فقط در صورتی جالب است که این تصویر یک «تصویر مادر» یا « تصویر نمونه » باشد. شاعر برای نخستین بار یا یک فرمول تصویری ساخته باشد یا پیوندی بسیار نازک را بین دو یا چند چیز کشف کند. بهتر است بگویم بین عناصر تصویر پیوندی بسیار غریب استوار سازد. « شیرینی تلخ » یک فورمول تصویری است. با این فورمول تصویر متناقض نما یا تصویر پارادوکسی را میسازند. پس این کشف - بیرون از بافت شعر- فقط مایه ء افتخار شاعری میتواند بود که نخستین بار

بین دو عنصر متناقض ارتباط برقرار کرده است . شاعری که صنعت « موالات العدو» را ساخته است. حالا « آب تشنه» و « شب آفتابی» و « پاییز سبز» و هزاران ترکیب تصویری دیگر بر پایه ء همین شگرد ساخته شده اند و میتوان این سلسله را تا دور دور دنباله داد. اینجا هست که باری دیگر اهمیت بافت و ساخت شعر را میدانیم. هنگامی که به گونه ء نمونه « لعل لب » را داریم دیگر « مروارید دندان» و « صدف گوش» و « زمرد مردمک» تنها در بافت شعر میتوانند زیبایی و زنده گی خود را ثابت کنند.

اما باز هم زبان؟

کارمایه نقاشی رنگ است...کار مایه تندیس تراشی مثلا سنگ است ...اما کارمایه ء ادبیات زبان است...در شعر زبان فشرده...این تاکید روی فشرده بودن زبان بسیار مهم است. من باری مثالی داده بودم که اگر شعر را یک قالین بدانیم...صور خیال نقش و نگار این قالین است اما زبان تار آن. قالین میتواند ساده باشد ( مثل انبوهی از شعر ها معاصر که استوار بر آشنایی زدایی ها و هنرمندی های زبانی هستند) اما قالین بی تار را فقط « حلال زاده های داستان امپراطور» میتوانند دید.

مشکل نهادی شعر معاصر ما همین مشکل زبان شعر است. شاعران با تردستی های شکار تصویر

بلد شده اند ( هر چند با دریغ این شکار بیشترینه در « باغ وحش تقلید و تلفیق» اتفاق می افتد تا در «جنگل کشف » ) اما هنوز زبان شان نا هنجار است. «یافتن تصویر» سهل است ،دشواری در «بافتن تصویر» است.

پنجشنبه سیزدهم بهمن 1384ساعت 13:3

***

در باره ’ آفتابترین


رفیع عزیز،

میدانیم که زبان عادی « زبان خودکار» است و استوار بر « دلالت مطابقه» و « قرارداد» ،اما زبان ادبی، استوار بر «دلالت فراقاموسی» و هنجار گریزی و هنجار شکنی. زبان عادی بر بنیاد Denotation یا نخستین معانی یا مفاهیم مستقیم استوار است اما زبان ادبی در بستر Connotation یا معانی مجازی و کناری جاریست.

هنگامی که در زبان عادی بگوییم « سبز» هدف ما همان « رنگ سبز » است، یعنی « سبز» صفت است. مفاهیمی نیز در زبان عادی هستند که ریشه در معنی مجازی « سبز» دارند مثل « جای سبزی » و « سرت سبز باشد » و « هوشنگ یک باره در برابرم سبز شد» اما کاربرد قراردادی و مستقیم، دارند.

در زبان ادبی ـ به ویژه در شعرـ میتوان ادعا کرد که واژه گان بیرون از بافت شعر « خنثی» هستند. این بافت شعر است که واژه یی را از « ارجاع» یا « ارجاعات» سرشار میکند. گفتیم « سبز» در زبان عادی صفت است. صفت وابسته به موصوف است: درخت سبز، چراغ سبز...حالا اگر بگوییم: سبزمن! از خسکسالان سوختم...موصوف کجاست؟ موصوف حذف شده و صفت به جای آن آمده است. این شگرد را « صفت هنری» یا Epithet میگویند. دوستی در بخش پیام ها «صفت هنری» را کاربرد اسم و صفت به جای هم پنداشته است. درست نیست...کاربرد اسم و صفت را به جای یکدیگر « تبدیل» یا Enallage میگویند: روشن صبح!

ناگفته نگذارم که پاره یی از صفت هنری وابسته به « استعاره » است.

حالا میگوییم : سنگ. درزبان عادی سنگ همان سنگ معروف است. مفاهیمی هم بر بنیاد دلالت های مجازی « سنگ» پدید آمده اند( سنگین و سنگدل و...). اما در زبان ادبی آماج ما از سنگ « سخت» ، « ساکت» ، « صبور» ، « با صلابت» ، « رازدار» و چندین مفهموم دیگر میتواند بود. پس این بافت شعر است

که صفت بودن یا اسم بودن « سنگ» را مشخص میکند نه واژه نامه ها ( در زبان عادی نیز برای واژه سازی ازهمین امکان بهره میگیرند. همان سنگدل و سنگین نیز بر همین هنجار ساخته شده اند.). پس اگر « بافت شعر» میگوید « سنگترین» درست است، درست است. مولانا « یاسمین تر» آورده است، « من تر» گفته است. « من» ضمیر است اما با پسوند صفت آمده است زیرا در بافت شعر«کارکرد صفت گونه» دارد. اینجا، باز شاید دلیل بیاورند که « استعمال موقوف بر سماع » است. آنچه بزرگان در شعر خود آورده اند مرز کاربرد ما است. ما هم فقط « یاسمن تر » و « من تر» میتوانیم گفت نه بیشتر. جالب است که اینجا نیز ما باید « نشان» را بگیریم نه « نشانه» و « نشانی» را. اگر بزرگان نیز چنین میکردند امروز ادبیات ما ادبیات تفاله و مچاله بود. تا بعد!



 یکشنبه نهم بهمن 1384ساعت 23:33
***

سه نمونه از شعر میان زین و زینه
 

نمونه  ۱

 

میان جاده سلام های بی درود

میان کوچه سرود های بی پیام

میان آب و آبگینه ایستاده ام

کسی به گوش خواندم: برو!

کسی به گوشه گویدم : بمان!

میان چشم و خشم خویش

میان زین و زینه ایستاده ام

 

نمونه ۲

 

 

 

میان کوچه  سلام های بی پیام

میان کوچه سرود های بی درود

میان آب و آبگینه ایستاده ام

کسی به گوش گویدم: برو!

کسی به گوشه خواندم : بمان!

میان چشم خویش و خشم خویش

میان زین و زینه ایستاده ام

 

 نمونه ۳

میان کوچهء  سلام های بی پیام

میان کوچهء سرود های بی درود

میان آب و آبگینه ایستاده ام

کسی به گوش گویدم: برو!

کسی به گوشه خواندم : بمان!

میان خشم خویش و چشم خویش

میان زین و زینه ایستاده ام

 

در نمونه  دوم:

به جای جاده، کوچه آوردم،. زیرا:

۱- کوچه با سلام پیوند نزدیکتر داشت.

۲- با زینه همبسته تر بود.

۳- از آنجا که من میان زین و زینه ایستاده بودم، بهتر بود این درنگ در کوچه باشد: راهی به خانه ( زینه و آبگینه و چشم) و آغازی برای سفر ( زین و آب و خشم).

سلام های بی درود را به سلام های بی پیام عوض کردم و سرودهای بی پیام را به سرود های بی درود،زیرا:

۱- همسایه گی موسیقایی سلام و پیام و سرود و درود،

۲-درود خود پیام رانیز میرساند ( ختا عاطفی تر)،

۳- سلام بی پیام بیشتر از سلام بی درود سرشار از ارجاع است و سلام بی درود را نیز میرساند،

جای گویدم و خواندم را عوض کرده ام،. زیرا:

۱- به گوش گویدم برهنه تر و برانتر از به گوش خواندم است،

۲-به گوشه خواندم ، به گوشه فراخواندن  را نیز در خود دارد و به گوش خواندن را هم تداعی میکند،

به جای میان چشم و خشم خویش آوردم: میان چشم خویش و خشم خویش،. زیرا:

۱-استحکام موسیقایی و ساختاری سطر ( وشعر) نیرو میگرفت،

 

در نمونه سوم:

جای چشم و خشم را عوض کردم. چشم بر پایه ساختار شعر ( از دید من) با زینه پیوند دارد و خشم با زین. لف ونشر نامرتب را مرتب ساختم.  در صورتی که این نامرتب بودن بین آب و آبگینه هنوز است و گذشته از آن ساختار شعر خود باید لف ها را نشر کند و نیازی به لف و نشر نیست،. شاید نیازی به این جابجایی نبود اما چنین دوستتر داشتم.

 

نمیدانم این نمونه خوانی ها پیش از طرح خوانش خودم از این شعر، تا کجا کارکرد میتواند داشت اما بهتر از خالی است. خوانش خود را پس از دریافت شماری از خوانش های دوستان خواهم نوشت.



پنجشنبه ششم بهمن 1384ساعت 0:45

***

سلام بر هاتف و...


هاتف عزیزترین،

سپاس از این ایاب و ذهاب اثر گذارت!

بهتر است همینجا بگویم : در افغانستان هیچ نوشته یی چونان نوشتار های تو از دیگاه خردورزی، برای من جالب نبوده است. این را همیشه میگفتم و باز میگویم که هر گاه میبینم هاتف خاموش است،

میپندارم خودکشی کرده ام. یگانه قلمی که در این قفلستانِ قدیمی ، کلید است نباید از ما دریغ شود .

خوشبختیم که ترا داریم.

پیشنهاد خوبی داری. در اصل پل را برای همین ساخته ام. اندیشوری ( شاید رابرت فراست) گفته بود شعر با اشراق آغاز میشود و با کوشش پایان مییابد، راستی را اگر همین بهره کوشش نبود، به آموزش در هنر چه نیازی بود.

میگویند الهام مهم است و شعر از همان سرچشمه های اشراقی میجوشد و در حقیقت « نه معانی نه بیان میخواهد» . اگر چنین است چرا برای احمد شاملو غزلی در سبک هندی الهام نمیشود . روشن است که در واقعیت این فراروایت های پویای ادبی و توانش های ادبی سیال هستند که که هذیان وحشی الهام را اهلی میکنند و پیکرهء روح اشراق میشوند. بنابرین با شما همراهم که شاعران باید

دقایق گذار خود را از « مضایق سخن» بنویسند. مینویسم! تا سطر های آینده!

چهارشنبه پنجم بهمن 1384ساعت 15:12

***

میان زین و زینه


میان کوچه ء سلام های بی پیام

میان کوچه ء سرود های بی درود

میان آب و آبگینه ایستاده ام

کسی به گوش گویدم :برو!

کسی به گوشه خواندم: بمان!

میان چشم خویش و خشم خویش

میان زین و زینه ایستاده ام

دوستان ارزشمند،

خواهشمندم خوانش خود را از شعر میان زین و زینه من، برای گشایش بحثی آموزشی

بنویسید...به ویژه در پیوند با ساخت و بافت شعر... تا کم از کم بدانند که چنین نباید نوشت...شاید!

 دوشنبه سوم بهمن 1384ساعت 18:9

***



نویسنده یا خواننده؟


چرا شعر میگوییم؟... برای این که « خوانده » شود. من متن را برای خواننده مینویسم.آیا هنگام نوشتن من یک تن هستم یا چند تن؟ یک من، مینویسد؛ یک من در همان ثانیه ها میخواند؛ یک من میگوید: بنویس!

من نویسنده، خود نیز خواننده هستم؛ هم در فرایند نوشتن و هم پس از آن. آیا من متن نیز نیستم؟ آیا خامه من بازیچه ساختک و بافتک متن نیست؟ ... پس آیا من مهم هستم ؟ خواننده مهم است یاخود متن؟ من متن را نوشته ام اما این نوشته تندیسی بیش نیست و فقط به نیروی خواندن زنده میشود. من کی هستم...کجایی هستم...این پیرنگ ها پیوندی به متن ندارند و فقط در صورتی درنگ پذیرند که شهروند متن باشند . متن به چیزی جز خود ارجاع پذیر نیست ...اما خواننده چه؟ خواننده میگوی: من متن را زنده میسازم و از خاموشی نجات میدهم. به همین سبب است که متن واحد نداریم و در حقیقت متن ها داریم. شعر نداریم، شعر ها داریم: شعر هایی که من خواننده نویسنده آنها هستم.

آیا خواننده متن را از آگاهی خود سرشار میکند یا نه خود از خودارجاعی متن لبریز میشود؟ متن کاخی هزار دروازه است...هر خواننده از دروازه یی که کلید آن را دارد، در می آید. این ها همه پرسش ها و پاسخ هایی هستند که در پیوند با مثلث نویسنده/ متن / خواننده یا همان هنرمند/ هنر / هنر پذیر سرگردانند.

نمودار ارتباط زبانی یاکوبسن در زمینه نظریه های ادبی معروف است. نمودار چنین است:

بافت

فرستنده ـــ پیام ـــ گیرنده

تماس

رمز

برخی از نظریه های ادبی بر پایه محورگرفتن نویسنده پدید آمده اند ؛ برخی خواننده را کانون دانسته اند؛ شماری رمز را و گروهی بافت و تماس را. بر همین بنیاد است که ما چندین نوع نظریه و نقد ادبی داریم .

در بیشتر نظریه های امروزین مرگ مولف به اشکال گوناگون مطرح است ...یعنی نویسنده پیوندی با متن ندارد الا در زمینه هایی که متن خود اجازه دهد. برای بیشتر منتقدان امروز دیگر این مهم نیست که واصف باختری کیست؟ برای آنها مهم این است که واصف باختری چیست؟ به همین سبب برای تماس با متن فقط همراهی واژه نامه های گوناگون را بسنده میدانند؛ زیرا از دیدگاه آنان متن فقط « واژ ه گان بر کاغذ » یا بهتر است بگوییم همنشینی یا همبسته گی واژه گان است.

من همین اکنون با دیدگاه هایی نزدیکم که متن و خواننده را اصل میدانند؛ زیرا نخست نویسنده نیز به نظر من در حقیقت یکی از خواننده گان متن خود است و دودیگر همانگونه که خواننده نویسنده دوم است و متن را بازتولید میکند ؛ متن نیز خواننده را بازسازی میکند.

برای آگاهی از فراگرد متن و خواننده به زودی در باره زبانزد ها یا اصطلاحات وابسته به این مفاهیم خواهم نوشت. تا بعد!
یکشنبه دوم بهمن 1384ساعت 21:12