از شمارهء ششم آسمایی سال 1998

به یاد لیلا کاویان

چنان که شاعر جهان و زمان و زنده‌گی را ميبيند و بيان ميکند‌، کس ديگر را توان آن نيست‌. در دو دهه بحران جهان‌، زمان و زنده‌گی برای افغانها سراسر فاجعه‌،‌اندوه‌، عزا‌، يأس و سردرگمی بوده است‌. در اين شرايط فرساينده و تباهی‌آور شاعرِ باورمند به انسان‌، انسانيت و ارزشهای انسانی ‌، نه‌ميتوانسته هر لحظه برابر به يک عمر رنج نه برد‌. و ليلا که زن و مادر هم بود‌، اين رنج را به‌گونه مضاعف بردوش ميکشد‌.

ليلاکاويان شاعر نسل آرمانگرا ، عصيانگر‌، جسور و با انرژی بود ــــ نسلی که با اميد و باور بزرگ به حرکت آمد و اما نيازی نيست که بگوييم پندارگرايها اين نسل را با چی فاجعه‌يی روبرو ساخت‌ . . . و چرا «‌نسل مرگهای زود رس‌» شد‌.

ليلا در روزهای پرشور جوانی پابـپای نسل جوان در حرکت بود. و اما او زود هيولای فاجعه را که از پس پرده پندار سربلند کرد‌، ديد . آنگاه که احساس کرد ديگر نه ميتواند با وجدان آزاد سخن بگويد‌، سکوت را ترجيع داد‌. و اين خودش شهامت ميخواست‌، زيرا معنی سکوتش را همه ميدانستند‌. با اين سربلندی است که خود را در شمار «‌نسل سرخم نکرده به هيچ‌کسی‌» قرار ميدهد‌.

پس از يک دهه سکوت بنابر اصرار زياد مجله سباوون و وعده اين که شعرش را با امانـتداری به دست نشر خواهند سپرد‌، شعر «‌قاب بی تصوير‌» راـــ‌که در همين شماره آسمايی نيز دوباره چاپ ميشود‌ــــ با نام مستعار «‌پروا‌» برای چاپ به آن نشريه فرستاد‌، که در شماره بيست‌و هشتم مجله سباوون‌(‌سال ۱۹۹۰‌ع‌) به نشر رسيد‌. پس از آن او گاهگاه با نام مستعار «‌پروا‌» شعرهايش را به دست نشر ميسپرد‌. او يکی از شعرهايش را تحت عنوان «‌مناجات‌» برای نشر در آسمايی نيز ارسال داشته بود‌، که در موقعش به چاپ رسيد.

ليلا کاويان پس از اکمال تحصيلات در دارالمعلمين روشان و سپری نمودن دوره هنرستان غلام‌محمد ميمنه‌گی به حيث معلم دری و نيز مدتی به حيث مدير مسئول مجلات زنان و ميرمن ايفای وظيفه نمود‌.

ليلا کاويان زمانی در اثر سکته قلبی چشم از جهان بست‌(‌۱۴ اپريل ۱۹۹۸) که تنها چهل و هشت سال داشت‌. او گويی مرگ را نزديک ديده بود که سروده است «‌و حالا يکی پی ديگر مرگ فرا ميرسد برای بُردنِ مان‌.»

او در هجرت نيز برای وطن ويران و ملت خود که از دو دهه غرقه در خون و عزا است‌، بسيار خون‌دل خورد و بسيار گريه کرد. در سوگ اين شاعر پارچه شعر چاپ نه‌شده اش را به نام «‌گريه‌» با مقدمه کوتاهی که خود بر آن نوشته بود نشر ميکنيم‌.


«‌در سوگ مرگ های نسلم و آنانيکه با هم بزرک شديم‌، ياد گرفتيم و انديشيديم‌، رزميديم‌، بحث کرديم‌، آموختيم و حالا يکی پی ديگر مرگ فرا ميرسد برای بُردنِ مان‌.»


گريه

برای نسل خويش گريه ميکُنم

برای نسل رزم‌، نسل جنگ‌،

نسل سالهای خوب و بد

برای ملتی که خون گرم شان هنوز در رگان ماست

برای ملتی که خون ما‌: که خون گرم ما برايشان چو جويبار سرد يک جدايی است


آه چه بد که ما ز دست رفته ايم و ميرويم .

برای نسل خويش گريه ميکنم

که يک وطن و شهر و مردمی يگانه داشت

که کودکان و نو جوانان و مردمی عزيز و نازدانه داشت

برای نسل سربلند و خوب خويش گريه ميکنم

چسان به خاک اوفتاده ايم‌؟

چسان برای خنده های خوش برای خويش جشن داشتيم‌!

کنون چسان به خنده‌های خوش برای خويش جشن داشتيم‌!

کنون چسان به زهرخندهای خويش به خويش خنده‌ميکنيم‌؟

و يا برای خويش گريه ميکنيم‌؟

نه هيچ اُمتی چنان‌، نه هيچ ملتی چنين

برای نسل بی سعادتم‌، برای نسل خويش گريه ميکنم‌


نسل من به هرچه پيچ و خَم به هرچه پُشت درد

جهان و قرن را دگر نموده است‌!

اگر چه خود به پُشت و روی اوفتاده ايم‌

و مرگ چند تا شهيد؟ چندتا هزارها شهيد ما گرفته است‌؟


ما همه شهيدهای ملت بزرگ بوده ايم‌

سراسر زمين پُر است از تو از من از شما

و در ميانه چنان برزخی ز مرگ و زنده‌گی

ملتی نزيسته چنانه سرگردان و ناتوان و بی امانِ مرگ


ملت فقير و سربلند

نسل سخت جان و سرسخت

نسل پايمال هرکسی

نسل گُم شده به شهرهای ديگران

نسل سرخم نکرده به هيچ‌کسی

نسل مرگ‌های زودرس

نسل عشق‌های پايدار

نسل پايه دار

نسل پای دار بوده ايم‌

برای نسل خويش گريه ميکنم‌



شام جمعه ۲۴ ماه می
۱۹۹۶

***


قـاب بی‌تـصــويــر


من زنی را ديده ام در آيينه

خسته غمگين بی‌تمنا سخت افسرده

در نگاهش سايه شب‌های تاريک زمستان‌ها

سرد ميبينم پريشان چشم‌های بی‌نگاهش را

گوييا مُرده‌!


اين زن خاموش ژوليده‌؛

با دست‌های بدنمای زشت‌

گرد را ز آيينه اش ميروفت

ليک تصويرش پريشان‌تر‌:

در نگاهش اشک نی

بر لبانش نی يکی فرياد


هيچ بـيمش نی ز تصوير هراسانش

هيچ باکش نی ز سيمای پريشانش

گوييا از خويش آزرده‌!


او ز تصويرش نمی‌ترسيد

گوييا اايينه از سرديش می‌ترکيد

گوييا آيينه از ديدار او دلگير می‌گرديد‌

گوييا او در خطوط درهم تصوير خود هرگز نمی‌گنجيد



بشکند آخر مگر فرياد او اين شيشه را باری

يا که آهی پُر کُند تصوير او را از غُباری

خسته ام از ديدن پژمردگيهايش

مُرده ام از ديدن خاموش و ساکت‌مُرده‌گی هايش

* * * * *

در همين آيينه من روزی زنی را ديده بودم شاد

دُختری از دلبری بيداد‌؛

زلف پُرچين سياهی روی زيبايی

قامتی‌، نازی‌، دوچشمی در نگاهش يک جهان مستی

بر لبانش يک جهان فرياد

او چنان زيبا که آيينه از گرميش می‌جوشيد

او چنان سرمست کاين آيينه از مستيش می‌رقصيد

او چنان گيرا که اين آيينه ميلرزيد

گوييا او در خطوط نازُک تصوير خود هرگز نمی‌گنجيد


او که بود آيا‌؟

در بهار ناز خودآخر چرا اَفسرده‌؟

شور و سرمستيش را‌، سيلی سرد کدامين دست‌؟

نی‌چنين پژمرده‌؟

قامت آيينه خالی مانده از تصوير

آه او حتی‌،

در غبار خود نمی‌گُنجيد‌!

 ۵ ميزان
۱۳۶۸
 که روز تولد شاعر است سروده شده و به‌نام مستعار پروا منتشر شده است