رهنورد زریاب

 

 گلنار و آیینه

پنج

 

ربابه خاموش شد. من از حيرت خشك مانده بودم. مثل اين بود كه قصه يي از قصه هاي هزار و يك شب را شنيده باشم. اين قصة گلنار، بسيار زيبا بود و شِگِفت. افسونم كرده بود. گلنار... گلنار... گلنار... اين نام، به نظرم همچون انفجاري از افسانه و راز جلوه مي كرد.

ربابه همچنان خاموش بود. ديدم آرام آرام اشك مي ريزد. هنوز هم سنگ ريزه هاي سپيد سر قبر را نوازش مي كرد. از او پرسيدم:

"تو كرشنا را مي شناسي؟"

آرام و مطمين جواب داد: "ني، نمي شناسم. امّا گلنار او را مي شناخت، ديده بودش."

پرسيدم: "خوب، بعد چه شد؟"

با گوشة چادرش اشك هايش را پاك كرد و گفت: "وقتي قصة مادرم به پايان رسيد، گفت كه گلنار به دخترش ـ كه او هم رقاصه بود ـ گفته بود كه هر وقت بتواند تصوير خودش را در آيينه از پا در آورد، قدرتي را كه در رقص وجود دارد، به دست مي آورد. آن وقت هرچه بخواهد، همان طور مي شود. ارادة او برهمه چيز چيره مي گردد."

ربابه لبخندِ تلخي زد و افزود: "مادرم گفت كه از آن زمان به بعد، مادركلان هاي من، همة شان، كوشيده بودند كه تصويرهاي شان را در آيينه از پا در آورند؛ امّا نتوانسته بودند. مادرم به من گفت كه آن شب، مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرش را، گلنار را، به خواب ديده بود و او از مادرم خواسته بود كه بر خيزد و تصويرش را در آيينه از پا در آورد. او به مادرم گفته بود كه مي تواند اين كار را بكند؛ ولي ما ديديم كه مادرم هم نتوانست اين كار را بكند و تصويرش را در آيينه از پا درآورد. مادرم در آخر گفت كه ما حتماً چيزي را نمي دانيم. حتماً رازي را نمي دانيم. شايد گلنار همه چيز را به دخترش نگفته بود. شايد هم گفته بود و دخترش چيزي را، نكته يي را، فراموش كرده بود. آخر، ما كه غريب و مسافر شديم. و شايد هم، ما طبله نوازي مثل پندت نيمن داس نداريم."

از ربابه پرسيدم: "پس خانوادة شما در هندوستان زنده گي مي كرد؟"

گفت: "ها، پسانترها مادرِ مادرِ مادرِ مادرم به كابل آمد و همين جا ماند و ما در اين جا به دنيا آمديم... كابلي شديم."

در ديده گان ربابه، اندوهي عميق، آميخته با حسرت و تلخي، مي جوشيد. شايد در خيالش رفته بود به لكنهو. رفته بود به سرزمين ساز و رقص و افسانه ها. شايد خودش به افسانه يي مبدل شده بود و در برابر مهاراجه يي مي رقصيد. شايد در پُشت پرده هاي مخملين و راز آلود خيال، انگشت هاي آن استاد پير طبله نواز را، انگشت هاي پندت نيمن داس را، مي بوسيد و به چشم هايش مي ماليد.

در همين حال، به سوي من ديد و گفت: "يك جوگي هندو، به مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ من، به گلنار، گفته بود كه روزي نواسه هايش خيلي دور، به آن سوي كوه هاي مغرب، خواهند رفت و همان جا خواهند ماند. پس از آن، مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ من، هر روز وقت غروب آفتاب، كنار پنجره مي نشست. به افق مغرب خيره مي شد و آرام آرام اشك مي ريخت."

از ربابه پرسيدم: "اين مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ تو، گلنار، رقص را از كي آموخته بود؟"

ربابه ذوقزده شد. با گونه يي از نشاط و شادماني گفت: "من مي دانم كه از كي آموخته بود. براي اين كه مادرِ گلنار به يكي از نواسه هايش قصه كرده بود كه آنان در اول، در دهكدة دور افتاده يي زنده گي مي كردند. او گفته بود كه وقتي گلنار كودك بود، مثل دختركان ديگر، به بازي هاي دخترانه دلبسته گي نشان نمي داد. او بسيار علاقه داشت كه به گرد يگانه درخت كهن سالي كه در خانه داشتند، بچرخد. تقريباً سراسر روز را به گِرد اين درخت مي چرخيد. در اين چرخيدن ها، گاهي پرواز پرنده يي را تقليد مي كرد، گاهي اداي پروانه يي را در مي آورد و گاهي هم حركت هاي برگي را تقليد مي كرد كه در گِرد بادي افتاده باشد.

"هنگامي كه مادرش گندم يا چيز ديگري را دستاس مي كرد، گلنار مي آمد و نزديك مادرش مي نشست و به چرخيدن سنگ دستاس خيره خيره مي نگريست. اين چرخش سنگ را مي ديد و مي ديد و مي ديد و آواز يكنواخت آن را مي شنيد و مي شنيد و مي شنيد.

"گاهي هم دست هاي كوچكش را، روي دست هاي مادرش مي گذاشت و همراه با او، سنگ دستاس را به گردش در مي آورد. دراين حال، از چرخش دست هايش، همراه با دست هاي مادرش و سنگ دستاس، لذت مي برد و لبخند مي زد و بدنش را چنان حركت مي داد كه انگار خودش هم با سنگ دستاس مي چرخد.

"مردم دهكده، كم كم به اين نتيجه رسيدند كه  گلنار يك دختركِ ديوانه است. او از اين گپ هاي مردم دهكده هيچ نمي رنجيد. به سوي شان مي خنديد و باز هم به گرد آن درخت كهن سال مي چرخيد.

"پسانترها، از چرخيدن به گِرد درخت دست برداشت. زير ساية همان درخت مي رفت و به گِرد خودش مي چرخيد. مثل يك چرخك مي چرخيد و با حركت هاي گونه گون مي چرخيد.

"پدرش بارها او را سرزنش كرد و به او گفت كه از اين كار دست بردارد. حتّا او را از رفتن به زير آن درخت كهن سال ـ كه شايد يك درخت جادويي بود ـ منع كرد؛ امّا او زير بار نمي رفت. هميشه گوشه يي را پيدا مي كرد و به گِرد خودش مي چرخيد. در واقع، همين چرخش ها و چرخيدن ها، بازي ها و سرگرمي هاي او بودند.

"روزي، نوازندة دوره گردي به دهكده آمد. او پيرمردي بود كه موهاي دراز داشت ـ مانند موهاي درويشان. پسرك خردسالي نيز او را همراهي مي كرد. وقتي كه پيرمرد ساز مي نواخت، پسرك آواز مي خواند. آن روز، گلنار به دُنبال اين نوازنده و پسرك آوازخوان به راه افتاد و آن دو را در سراسر دهكده همراهي كرد.

"شب هنگام، وقتي كه بر بستر نخ نمايش دراز كشيد، مادرش را صدا كرد. مادرش آمد و پرسيد:

ـ چه مي خواهي؟

"گلنار كه سرش را ميان دست هايش گرفته بود، ترسيده ترسيده، گفت:

ـ به نظرم مي آيد كه همه چيز مي چرخد!

"مادرش بر پيشاني او دست گذاشت. چشم هايش را آهسته بست و گفت:

ـ تمام روز را با آن مردك  آواره راه رفتي و دويدي. خسته شده اي، بخواب!

"بعد، دعايي خواند و به روي او دميد و رفت كه ظرف ها را بشويد.

"فردا كه مادرش از خواب برخاست، ديد كه گلنار در جايش نيست. مادر سراسيمه و پريشان شد. همه جا را گشت و گلنار را نيافت. پدر گلنار و مردان دهكده تا دور دست ها رفتند. به روستاهاي ديگر نيز رفتند؛ امّا گلنار را نيافتند. و مردم دهكده بدين نتيجه رسيدند كه آن نوازندة دوره گرد گلنار را ربوده است. مادرش هفت سال تمام براي او گريست و سر انجام، دريافت كه گلنار را ديگر به اين زودي ها نخواهد ديد؛ ولي همواره مي گفت:

ـ او يك روز بر مي گردد... گلنارِ من يك روز بر مي گردد!

"سال ها گذشتند و سپري شدند. و مردم دهكده گلنار را از ياد بردند و بيخي فراموش كردند. و امّا، پس از سال هاي دراز، يك روز، زن جواني به خانة مادر گلنار آمد. مادر كه بسيار سالخورده شده بود، از زن جوان پرسيد:

ـ دخترم چه مي خواهي... مثل اين كه تشنه هستي؟

"زن جوان كه لباس هاي گرانبها و زيبايي به تن داشت و زيورهاي قيمتي بر خودش آويخته بود و دست هايش حنايي رنگ بودند و خالي برپيشاني داشت، گفت:

ـ مادر، من گلنار هستم!

"مادرش با آوازي آرام و مطمين گفت:

ـ مي دانستم كه تو يك روز بر مي گردي.

"سپس دست هايش را باز كرد و گفت:

ـ بيا، دختر كم... بيا كه ترا در بغل بگيرم!

"گلنار خودش را در آغوش مادرش انداخت و شروع به گريستن كرد. مادر دست هاي حنايي رنگ و خال پيشاني او را ديد. بر موهاي سياه درازش دست كشيد. زيورهايش را لمس كرد و پرسيد:

ـ تو اين همه سال كجا بودي؟

"گلنار دست هاي مادرش را بوسيد و با اشك شست. مادر باز هم پرسيد:

ـ تو اين همه سال كجا بودي؟

"گلنار گفت:

ـ رفته بودم كه رقص ياد بگيرم.

"مادر پرسيد:

ـ ياد گرفتي؟

" گلنار گفت:

ـ حالا من رقاصة نامداري هستم. شما نام مرا نشنيده ايد؟

"مادر تبسم كرد و گفت:

ـ من هيچ چيزي نشنيده ام. تنها آواز سنگ دستاس را شنيده ام. همين و بس.

"و بعد افزود:

ـ تو برقص... يك بار برقص. مي خواهم رقصت را ببينم!

"آن وقت، گلنار به زير آن درخت كهن سال ـ كه بسيار پيرتر شده بود ـ رفت و بدون ساز و بدون زنگِ پا، رقصي را شروع كرد. لحظات درازي رقصيد و رقصيد و رقصيد. و مادرش دريافت كه آن وقت ها ـ زماني كه گلنار كودك بود و به گِرد خودش مي چرخيد ـ نيز مي خواست برقصد. رقص گلنار، مادر سالخورده را مجذوب و مَسحُور كرده بود. پير زن، نسيم دل انگيز خواب و رؤيا را احساس مي كرد.

"هنگامي كه گلنار رقص را بس كرد، نزديك مادرش آمد و سرش را بر زانوي او گذاشت و به خواب رفت. مادرش، با مهر و محبت موهاي او را نوازش مي كرد. گمشدة عزيزش را يافته بود.

"گلنار همين كه از خواب بيدار شد، گفت:

ـ من آمده ام كه شما را با خودم ببرم.

"و همان روز، پدر و مادر پير گلنار با او رفتند و ديگر هرگز به آن دهكده برنگشتند. گلنار رقص را از يك رقاصة لكنهو آموخته بود."

هوا تاريك مي شد. گور مادر ربابه در ميان بود و ما در دو كنار آن، روي زمين نشسته بوديم. ربابه خاموش بود. قصه هاي او مرا افسون كرده بودند. وارد يك جهان افسانه يي شده بودم. يك جهان شِگِفت و اسرار آميز. ربابه سنگ پولادي رنگ بالينِ قبر را نوازش مي داد. در اين حال، آرام آرام زمزمه كرد:

"سر درياي كابل جوره مايي

مرا كشته غـم روز جدايي..."

آوازِ گرم و گوش نوازي داشت. در اين آواز، نوعي اندوه و تلخي موج مي زد. ماه در آسمان بود و نور كمرنگ آن همه جا پاشيده مي شد. همه جا سكوت و خاموشي بود. مُرده گان در گِرد و پيش مان آرام خوابيده بودند.

از ربابه پرسيدم: "مادرت چطور مُرد؟"

مثل آن كه چيزي به يادش آمده باشد، گفت: "ها... شب ديگر، هنگامي كه مادرم به بستر رفت و مي خواست بخوابد، به او گفتم كه ديگر به آن آيينه و تصوير فكر نكند؛ امّا او چشم هايش را بست و بسيار آهسته گفت:

ـ مرا فريب داد... مي فهمي، گلنار مرا فريب داد!

" و فرداي آن روز، ديگر از خواب برنخاست. در خواب مُرده بود. شايد رفته بود پيش گلنار. مادرم بسيار جوان بود. هنوز چهل ساله نشده بود."

يك لحظه بعد، مثل آن كه از كاري فارغ شده باشد، دست هايش را به هم زد و با آوازي كه رنگ و بوي شوخي داشت، گفت: "خوب، من يك روز به لكنهو خواهم رفت. شايد بتوانم آن راز را پيدا كنم و تصوير خودم را در آيينه از پا درآورم."

بعد، آهي كشيد. به گِرد و پيش نظر انداخت و گفت: "مي بيني، چقدر آدم مُرده است. آخر چرا؟"

سنگ بالايي گور مادرش را بوسيد و برخاست: "برويم، ديگر!"

من هم برخاستم. ربابه چادريش را به سركرد؛ امّا رويش را نپوشانيد. بعد ـ مثل آن كه مادرش آن جا نشسته باشد ـ به او گفت: "حالا ما مي رويم... باز هم پيشت مي آييم!"

و ناگهان به سوي من ديد و پرسيد: "من تا حالا نام ترا نمي فهمم... نام تو چيست؟"

نام خودم را به او گفتم. مهر آميز گفت: " چه خوب نامي داري!"

بعد، باز هم ـ انگار مادرش آن جا نشسته باشد ـ از او پرسيد: "مادر، از اين بچه خوشت مي آيد؟"

و شادمانه خنده يي را سرداد. خنده اش در گورستان تاريك و خاموش گم شد. دلم از نوعي غنا آگنده شده بود. به نظرم مي آمد كه به همه چيز دست يافته ام و ديگر به هيچ چيزي در جهان نيازي ندارم. وجود ربابه براي من همه چيز شده بود. زنده گيم را پُر ساخته بود.

هر دو به راه افتاديم. در گِرد و پيش مان، هيچ جُنبِنده يي ديده نمي شد. همه جا هو مي زد. از آن سوي بالاحصار، از سوي شهر، ههمة گنگ و مبهمي به گوش مي رسيد.

ربابه در كنار من راه مي رفت. باز هم آهسته آهسته زمزمه كرد:

"سرِ درياي كابل جوره مايي

مرا كشته غـمِ روزِ جدايي..."

آوازش گرم و غم آلود بود. بيشتر به ناله يي شباهت داشت و من نمي دانستم كه او از فراق چه چيزي و چه كسي مي نالد. اين انديشه، نگران و ناراحتم مي ساخت.