رهنورد زریاب

 

 گلنار و آیینه

دو

 

فرداي آن شب كه به دانشگاه رفتم، الياس را ديدم كه مثل هميشه شاد و خُرّم بود. با الياس از صنف اول مكتب، دوست شده بودم. مكتب را يك جا به پايان رسانيده بوديم و در دانشگاه هم يك جا بوديم. شب ها، غالباً، يا او به خانة ما مي بود يا من در خانة آن ها مي خوابيدم.

مرا كه ديد، آمد و گفت: "فردا شب براي خواهرزاده ام شبِ شش گرفته اند. جايي وعده ندهي و بيايي." و بعد، افزود: "بچه هاي ديگر هم مي آيند."

گفتم: "مبارك باشد. حتماً مي آيم."

و فردا شب به خانة خواهرِ الياس رفتم. محفل، در واقع، زنانه بود. همه اتاق ها را زنان و دختران اشغال كرده بودند. تنها يك اتاق در اختيار بچه ها بود.

پس از نانِ شب، بِساط قِمار گسترده شد. بچه ها كَمسايي مي زدند. من هم گيچ و افسون شده نشستم: آن دختر، با آن چشمانِ شِگِفت و سِحرانگيزش، يك لحظه هم رهايم نمي كرد. آن لبخند، آن لبخندِ دلپذير كه رنگي هم از شيطنت و تمسخر داشت، در ذهنم نقش شده بود.

آن شب ـ نمي دانم چرا ـ پيهم مي باختم. باختم، باختم و باختم. هرچه مي انداختم، دو چار مي نشست يا دو دو يا دو يك. و من، دلتنگ و افسرده بودم و گرماي آن ميدان بر من هيچ اثري نداشت.

و بعد، شنيدم كه آواز ساز بُلند شد. زنان و دختران شادمانه هياهو كردند و كف زدند. و من، بازهم مي باختم.

يك بار ديدم كه الياس آمد و پهلويم نشست. پس از لحظه يي، آهسته بيخِ گوشم گفت: "مي خواهي رقص تماشا كني؟"

از آن همه باخت دل زده و نوميد شده بودم. گفتم: "ها."

گفت: "پس با من بيا!"

بچه ها گرم حساب هاي بُرد و باخت خود شان بودند. كسي متوجه نبود. آرام و بي صدا برخاستم و از دُنبال الياس، از اتاق برآمدم. همه جا زنان و دختران بودند. گپ مي زدند و مي خنديدند. لباس هاي زيبا و رنگارنگ، همه جا موج مي زدند و عطرهاي دلاويز از هر گوشه يي شنيده مي شدند.

الياس را همه مي شناختند. خويشاوندانش بودند. با او شوخي مي كردند. من هم در پناه الياس بودم. هيچ كسي از حضور من ناراحت نشد. خواهر و مادر الياس را هم كه مي شناختم.

به اتاق بزرگي رفتيم كه پُر از زنان و دختران جوان بود و كودكان نيز، از پسر و دختر، اين جا و آن جا نشسته بودند. نوازنده گان كه دو پسر نو جوان و خوشرو بودند، يكي شان هارمونيه مي نواخت و آن ديگرش طبله مي زد. آن كه هارمونيه مي نواخت، آواز هم مي خواند. آواز باريك و دخترانه يي داشت؛ امّا صاف و رسا بود.

و بعد، دختري براي رقص برخاست. رويش را با چادر گلابي رنگي كه كناره هاي زردوزي داشت، پنهان كرده بود. همين كه او برخاست، دل من لرزيد. بي اختيار گفتم: "خدايا!"

مثل اين كه خود او بود. همان طور باريك و بُلندبالا. سرو، سَروِ روان. در دلم گفتم: "خدايا، اوست... خود اوست!"

و دختر پاهاي برهنه و رنگينش را به حركت در آورد. كناره هاي كف های پاها و انگشتانش، رنگِ آتشين حنايي داشتند. كف هاي دست هايش نيز حنايي بودند. دست هايش هم حركت هاي دلنشين را آغاز كردند. هر انگشتش جداگانه حركتي داشت. و بعد، پاهايش را بر زمين كوبيد. زنگ هاي پاهايش به صدا درآمدند: شنگ... شنگ... شنگ...

نوازنده گان آهنگِ رقص را ساز كردند. دختر با حركتي آرام و جذاب، چادرش را از سر برداشت. آه، خدايا... خدايا، او بود. خود او بود. همان نوارِ سپيد بر گِرد سر، همان خالِ پيشاني، همان خرمنِ موهاي سياه، همان لب هاي گوشتالو و دهن نسبتاً بزرگ. و چشم ها... خدايا! آن دسته هاي گل رنگارنگ: سفيد، سرخ، بنفش، كبود، زرد، آبي... و آواز زنگ هاي پاها: شنگ، شنگ، شنگ، شنگ... شنگ شنگ... شنگ... شنگ شنگ...

گاهي به چهره اش مي نگريستم و گاهي به پاهاي حنايي رنگش. آن روي مُدَوَّر و آن لب هاي گوشتالو و آن دهان زيبا و دل انگيز، يك پارچه خنده شده بودند، شِگِفته شده بودند. از شادابي و نشاط مي درخشيدند. و آن رنگ هاي گونه گون، آن گل هاي رنگارنگ، در چشم هايش موج مي زدند و مي لرزيدند. و پاهايش روي نقش هاي سرخ و سپيد قالين، آواز دلكش زنگ را مي كاشتند. اين آواز، آوازي بود اغواگر، فريبنده و افسون كننده. و... زنان و دختران و كودكان، به آهنگ مستانة ساز، كف مي زدند و شادماني مي كردند.

دختر، چادر گلابي رنگ زردوزيش را گاهي بر سر مي انداخت، گاهي بر روي مي كشيد و گاهي با نوكِ انگشت هايش مي گرفت و با آن بازي مي كرد. وقتي كه تُند تُند مي چرخيد، خرمن موهاي سياهش به هوا مي شد. گاهي هم كه لب هاي گلگونش اندك باز مي شدند، دندان هاي سپيدش برق مي زدند. سراپاي وجودش جنبش و حركت بود. حركت هاي لطيف و جادوانه. سرش، گردنش، شانه هايش، كمرش، پستان هايش، دست هايش و پاهايش، همه حركت و جنبش بودند ـ مي رقصيدند. پيراهن ليمويي رنگش به تنش چسپيده بود و تنبان سُرخش پُر از موج و چين و شِكن بود.

آن زن ميان سالي كه در زيارت با او ديده بودمش، كنار نوازنده گان نشسته بود و با نگاه هاي سرشار از مهر و محبت ـ در حالي كه لبخند بر لب داشت ـ دختر زيبا را مي نگريست. شايد او هم افسون شده بود.

زنان و دختران و كودكان، همچنان شادمانه و تحسين آميز، كف مي زدند و مَسحُور او شده بودند. نوازنده گان نوجوان و خوشرو، در كارِ شان خبره و چيره دست بودند و خوب مي دانستند كه چه چيزي را و چگونه بنوازند.

آهسته از الياس پُرسيدم: "اين دختر كيست؟"

گفت: "بار اول است كه مي بينمش. خواهرم مي گويد كه ربابه نام دارد."

زيرِ لب گفتم: "ربابه... ربابه!"

حالا ديگر نامش را فهميده بودم و پيهم در دلم مي گفتم: "ربابه... ربابه... ربابه..."

و ربابه مي رقصيد و زنگ هاي پاهايش افسون مي آفريدند. زنگوله هاي طلايي رنگ، تكان مي خوردند، مي جنبيدند و مي لرزيدند و جادوگرانه صدا مي دادند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ...

ربابه، ربابه، ربابه... من ترا در چارچوبِ يك پنجره ديدم. من ترا در زيارت ديدم. و حالا... حالا هم مي بينم. تو آن شب كه مرا از پنجره ديدي، لبخند زدي يا روي درهم كشيدي؟ و آن روز ديگر، در داخل آن زيارت، چرا نگاه هايت سرزنشم كردند؟ چرا آن گونه پرخاش گرانه سوي من ديدي؟ من چه كار بَدي كرده بودم؟ و بعد، در آن جادة بيرونِ محوطة زيارت، وقتي چشمت به من افتاد، چرا با چشمانت خنديدي و چرا با لبخندت مسخره ام كردي؟ ربابه... ربابه... ربابه...

و ربابه مي رقصيد. ظاهراً آن ميدان برايش تنگي مي كرد. مي خواست به هر سو برود. مي خواست ميدان بزرگتر باشد. شايد مي خواست كه عالم همه ميدانِ رقص باشد و او بر اين ميدان بيكرانه پايكوبي كند. امّا... آن اتاق كوچك بود. براي حركت هاي مستانة او بسنده نبود. حتّا چند بار نزديك بود روي زنان و دختران بيفتد. حركت هاي پاهايش، با ضربه هاي طبله هماهنگ بودند. آن پسرك نوجوان، چه ماهرانه مي نواخت و انگشت هاي ظريف و باريكش با چه تُندي و سرعتي بر پرده هاي طبله ضربه هاي پيهم مي زدند.

و بعد، ناگهان، چشمان ربابه به من افتادند. به نظرم آمد كه براي يك لحظه ـ يك لحظة بسيار كوتاه ـ او از حركت باز ماند. چشم هايش سرد شدند. آن چين دلنشين گوشة لبش ناپديد گشت. و امّا، زود و دوباره، چشم هايش خنديدند. آن رنگ هاي گونه گون به تموج در  آمدند: سبز، زرد، سفيد، بنفش، آبي، سرخ. و لب هايش باز شدند. دندان هاي مرواريدسانش درخشيدند. به سوي من چشمكي زد. و بعد، رقصان رقصان، به طرف من آمد و با گوشة چادر گلابي رنگش به روي من ضربه يي نواخت.

زنان و دختران كه اين حركت او را ديدند، هو كشيدند و كف زدند. الياس آهسته خنديد و بيخِ گوشم گفت: "ديدي، چه كرد؟"

و من سرخ شده بودم. مطمين بودم كه زنان و دختران همه سوي من مي بينند و چيزهايي مي گويند. هيچ سخني را شنيده نمي توانستم. به سوي هيچ كسي، حتّا به سوي ربابه، ديده نمي توانستم. تنها به پاهاي او خيره شده بودم كه رنگ حنايي داشتند و زنگوله هاي طلايي رنگي كه بر بندهاي پاهايش بسته شده بودند، مي لرزيدند، مي جنبيدند و به روي نقش هاي قالين آوازهاي دلپذير و افسونگر مي كاشتند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... و من، نمي توانستم از اين پاهاي حنايي رنگ چشم برگيرم.

و بعد، يك بار متوجه شدم كه اين پاها به من بسيار نزديك شده اند. چنان نزديك شده بودند كه اگر خودم را خم مي كردم، مي توانستم آن ها را ببوسم. پاها بر همان يك نقطه ثابت ماندند و در همان يك نقطه بر نقش هاي قالين كوبيده مي شدند. زنگ ها صدا مي دادند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

آواز خنده و كف زدن زنان و دختران را شنيدم. الياس در گوشم چيزي گفت؛ امّا نفهميدم كه چه گفت. سرم را كه بُلند كردم، ديدم كه، در واقع، ربابه بالاي سرم ايستاده است. چشم هايش مي خنديدند. لب هايش مي خنديدند. آن خال پيشانيش نيز مي خنديد. روي مُدَوَّر و رنگِ گندميش هم مي خنديدند. سَروِي آن جا ايستاده بود. سَرو، سَرو، سَرو.

و بعد، ديدم كه اندكي خم شد. دست هايش را به سوي من دراز كرد. انگار مي خواست برخيزم و برقصم. زنان و دختران، باز هم هو كشيدند و كف زدند. چند تا از دختران فرياد كشيدند: "برخيز... برخيز ديگر!"

و من، يك پارچه آتش شده بودم. نمي دانستم چه كار كنم. از بازوي الياس گرفتم و گفتم: "برويم!"

و هر دو از آن محفل، از ميان زنان و دختران، فرار كرديم. و آواز قهقهه و هياهوي آنان را پُشتِ سرم شنيدم.

رفتيم به حويلي. روي زينه ها نشستيم. ساعت دوي پس از نيمه شب بود. بوي دل آويز گل هاي اكاسي در هوا موج مي زد. ستاره ها در آسمان سرمه يي رنگ مي دُرخشيدند. آوازِ زنگِ پاهاي ربابه همچنان به گوش مي رسيد: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

الياس رندانه گفت: "ديدي كه مي خواست تو هم برقصي؟"

چيز نگفتم؛ امّا صدايي در ذهنم طنين انداخته بود: ربابه... ربابه... ربابه...

به الياس گفتم: "برويم پيش بچه ها! "

و رفتيم. بچه ها همچنان سرگرم بودند. جانان بر سر بُرد بود. ظاهراً پول زيادي بُرده بود و دانه ها هم در دستش بودند. براي خودم جايي باز كردم. جانان مستانه و شادمانه پرسيد: "تو كجا رفتي؟"

جوابش را ندادم. پولي در ميدان گذاشتم و گفتم: "بينداز!"

جانان دانه ها را در ميان مُشتش تكان داد و انداخت. در اين حال، صدازد: "يك داو!"

دانه ها لوليدند و يك شش و يك پنج نشستند. جانان پول هايم را به سوي خودش كشيد و به پسر پهلويم گفت: "داوكن!"

ديگر آوازِ ساز خاموش شده بود. تنها سر و صداي زنان و دختران و آوازِ خنده و قهقهة شان شنيده مي شد. امّا من، هنوز هم آواز زنگ هاي پاهاي ربابه را مي شنيدم: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... و چادرِ حريرِ زردوزيش را مي ديدم كه در هوا موج مي كاشت. چشم هايش را مي ديدم كه به دو دسته گلِ رنگارنگ همانند بودند. خرمن موهاي سياهش را مي ديدم كه در فضا گَردِ افسون مي پاشيد. و خالِ سبزرنگش را مي ديدم كه مي خنديد. چهرة مُدَوَّر و لب هاي گوشتالويش نيز مي خنديدند. و دست هايش را مي ديدم كه به سوي من دراز شده بودند و از من مي خواستند كه برخيزم و برقصم. و صداي دخترانِ جوان را مي شنيدم كه كه سرم صدا مي كردند: "برخيز... برخيز ديگر!" و باز هم آواز زنگ ها بود: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ..

و در همين حال، باز هم پيهم مي باختم. مي باختم و مي باختم. و يك بار، متوجه شدم كه ديگر پولي در بِساط ندارم. همه جيب هايم را پاليدم. جز چند سكة ناچيز، ديگر چيزي نيافتم.

مي خواستم برخيزم و ميدان را ترك گويم كه ديدم يك بسته پول پيشِ رويم افتاد. همه نوت هاي نَوِ صد افغانيگي سرخ رنگ بودند. سرم را كه بُلند كردم، ديدم ربابه بالاي سرم ايستاده است. در سيمايش مهر و نكوهشي را يك جا يافتم. احساس شيرين و ناشناخته يي در دلم چنگ زد. ربابه با اشاره گفت: "بزن!"

بچه ها نيز متوجه او شدند و همه يك جايي و حيرتزده آواز كشيدند: "به!"

و بعد، سكوت بر همه جا سنگيني كرد. دست هاي عارف كه دانه ها را در خود داشتند، از حركت باز ماندند. او با دهن باز و چشم هاي سرخ شده از خسته گي و بي خوابي، به ربابه خيره مانده بود. بچه ها، شرمزده و حيران، ربابه را مي نگريستند. الياس بازويم را با انگشت هايش مي فشرد.

پول ها را به سوي ربابه دراز كردم و گفتم: "ني، ديگر بس است... نمي زنم!"

امّا او آمرانه گفت: "بزن!"

مطيعانه پول ها را پيشِ رويم گذاشتم. يقين داشتم كه همه را مي بازم. پول ها را نشمردم كه چند است؛ امّا مي شد حدس زد كه پول زيادي است. شايد چار يا پنج هزار بود. در آن روزگاري كه من بيست و يك ساله بودم، چار پنج هزار، پولِ هنگفتي بود.

پولي به ميدان گذاشتم و به عارف گفتم: "بينداز!"

و او انداخت. دانه ها لوليدند و من با شِگِفتي فراوان ديدم كه دو چار نشستند. پول هايي را كه عارف داد، گرفتم. ربابه كف دست هايش را به هم زد و ذوقزده فرياد كشيد: "هه...هه!"

به بالا، به سوي او نگريستم. مي خنديد. لب هاي گوشتالويش، روي مُدَوَّرش، خال پيشانيش و چشم هايش مي خنديدند. چهره اش يك پارچه خنده شده بود. نوارِ سپيد را دورِ سرش بسته بود. چادرِ گلابي رنگ رويِ شانه هايش افتاده بود و حاشيه هاي زردوزي آن مي درخشيدند. پستان هايش از زير پيراهن ليمويي رنگش برجسته به نظر مي آمدند. سويم چشمكي زد و من آب شدم.

به پسري كه كنار عارف نشسته بود، گفتم: "داوكن!"

او پولي را پيشِ رويش در ميدان گذاشت. با حرارت صدا زدم: "يك داو!"و دانه ها را انداختم. به گفتن"يك داو!" ضرورتي نبود. دانه ها لوليدند و هر دو سه نشستند. پول ها را كشيدم سوي خود و به پسر پهلوي او گفتم: "داوكن!"

الياس آهسته درگوشم گفت: "مثل اين كه اين پول ها بركت دارند!"

چيزي نگفتم. ديگر بختم بيدار شده بود و هي دو سه و دوشش و دوپنج مي آوردم. بُردم و بُردم و بُردم. بچه هايي كه باخته بودند و از ميدان كنار رفته و در كُنج و كنارِ اتاق دراز كشيده بودند، تك تك نزديكِ ميدان آمدند و با هر بُرد من، صدا مي زدند: "دست خوش!" و من، هر بار، پولي براي شان دست خوشي مي دادم.

باز هم بُردم و بُردم و بُردم. پول ها پيش رويم انبار شده بودند: پنجاهي، صدي، پنج صدي. و يك بار كه به بالا نظر كردم، دلم فرو ريخت. ربابه رفته بود. اين سو و آن سو نگريستم. يكي از بچه ها، با نوعي شيطنت گفت: "رفت... او رفت!"

ديگر دلم نشد كه به بازي ادامه دهم. هواي اتاق پُر از دود سگرت شده بود. از پنجره بيرون را كه ديدم، هوا مي خواست روشن شود. به زودي روز مي شد. احساس خسته گي مي كردم. پاهايم از نشستن به روي زمين، كرخت شده بودند.

پول هايم را برداشتم و به الياس گفتم: "من ديگر مي روم!"

بچه ها پرسيدند: "ديگر نمي زني؟"

قاطعانه گفتم: "ني، مي روم!"

برخاستم. الياس هم برخاست.كسي صدا زد: "دست خوش!" مقداري پول به سوي او انداختم. مي خواستم پول ها را به ربابه بدهم. به الياس گفتم: "ربابه كجاست؟"

گفت: "از خواهرم مي پرسم."

سر و صداي زنان و دختران كمتر شده بود. خسته و بيحال به نظر مي آمدند. عده يي، اين جا و آن جا، در اتاق ها دراز كشيده بودند. برخي با همديگر سرگوشي گپ مي زدند.

الياس خواهرش را پيدا كرد و پرسيد: "ربابه كجاست؟"

خواهرش سوي من ديد. خندة معني داري كرد و گفت: "رفتند... يك ساعت پيش رفتند!"

در دلم ناليدم: "آه، خداي پاك!"و بر خودم نفرين كردم كه چرا متوجه رفتن او نشده بودم.

و امّا، هنوز هم آواز زنگ هاي پاهاي او را مي شنيدم و آن خنده را در لب ها، چشم ها و خال سبزرنگش مي ديدم. موهايش در هوا موج مي زدند و چادر گلابي رنگش پرواز مي كرد. پاهاي حنايي او را مي ديدم كه با آن زنگ هاي طلايي رنگ، روي نقش هاي سرخ و سپيد قالين رقص مي كاشتند و افسون مي پاشيدند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

به الياس گفتم: "من ديگر مي روم!"

خواهرش اصرار كنان گفت: "چاي تيار مي شود. يك پياله بخور!"

گفتم: "بسيار خسته هستم. مي روم."

و افزودم: "يك دسته گل مقروضِ تان هستم. فردا يا پس فردا بازهم مي آيم."

خواهرِ الياس گفت: "ربابه را آزرده ساختي!"

و بُلند بُلند خنديد.

در بيرون، هواي سحرگاهي اندك سرد بود. سگرتي روشن كردم. درحالي كه انتظار تكسي را مي كشيدم، الياس پُرسيد: "تو پيش از اين ربابه را مي شناختي؟"

گفتم: "يك كمي!"

گفت: "پس چرا از من پرسيدي كه اين دختر كيست؟"

گفتم: "نامش را نمي دانستم."

و يك بار ديگر ذهنم پُر شد از نام او: ربابه... ربابه... ربابه... ربابه... و آوازِ زنگ هاي پاهايش در گوش هايم طنين انداختند: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

ديگر كليد سپيده دم قفلِ سياهِ شب را باز كرده بود و خورشيد مي خواست آزاد شود و به بُلندي هاي آسمان برود.