قادرمرادی
برگ ها دیگر نفس نمی کشند
رمان
بخش دوم و پایانی
اما حالا چرا؟ در این شامگاه دلگیر چرا؟ سرکها خاک ندارند. اندکی نمناک استند. حیران میشوم و نمیدانم که این پیرمردهای خمیدهقد در چنین فضای خفقانآور به چه کاری مشغول استند و چه چیزی را از روی سرکها میروبند؟ اینسو و آنسو نگاه میکنم. میشود چیزهایی را دید. مثلن پایههای برق که از کمر شکسته و خمیدهاند. سیمها گسسته، گاهگاهی غرش موتری از فاصلهی دور و نزدیک شنیده میشود و با روشنایی زودگذر چراغهای موتر فضای دودیرنگ شام را تکانی میدهد. من نمیدانم چه کنم. من که میخواستم خودم را از شر این پشک لجوج که آرامشم را از من گرفته بود، نجات دهم. من میخواستم یکبار دیگر به سراغ همان کسی بروم و پیدایش کنم که فکر میکردم از من دل آزردهیی دارد و این کار برای من اولویت داشت و بیشتر از هر کار دیگر. این حالت، مثل لکهی سیاهی در سیمای من بود. در صورتی که آن را از خودم دور نمیکردم، آرامشم را نمییافتم. این رنج و این اشتباه مرا میخورد و احساس میکردم که اگر نتوانم آن را جبران کنم، مثل هزاران هزار آدم دیگر، خواهـم شد که چهرهام به آدم میماند، ولی درونم پر از لکه وگناه و عذاب و مکدر است.
من احساس میکنم که پدرکلانم یک عمر تلاش ورزید تا کیمیایی را پیدا کند که به این زندهگی سراسر درد و اندوه، فرحت و تازهگی بخشد و شاید این آرزوی او به من به ارث رسیده بود، و یا این آرزوی او ارثی بوده که از من چنین یک آدمی ساخته است که هیچ نمیتوانم با خودم کنار بیایم.نمیدانم. اما فکر میکنم که نگاههای قصاب رابطهیی با نگاههای گربهی ما دارد و فکر میکنم از این گربهها در هر خانه یکی است و کار مشترکی را که به آنهاگفته شده است، انجام میدهند. و فکر میکنم که من میدانم اینهاهر دو، قصاب و گربه، در خفا برنامههایی را پیش میبرند که علیه من و علیه آن دنیایی است که من دوستش دارم و بیشتر از هر چیز دیگر به آن ارزش قایل استم.
قصاب خوب به یاد دارد که با دادن گوشتهای اضافی و گنده به گربهها آنهارا چگونه برای خودش رام سازد. این هنر قصاب است و آن هم عشق گربه. در این میان من استم که از این احساسات چندگانه و مبهم رنج میبرم و میخواهم به کشف رازی نایل شوم که زندهگی ما از آن تهی شده و همهگان آن را از یاد بردهاند.
از جا برمیخیزم، به اطرافم مینگرم. خودم را در یک چهارراهی مییابم. چهارراهی به نظرم آشنا میاید. درهم و برهم است؛ سوگوار و ماتمزده است. به خیالم میاید که چهارراهی در چنگ گرد و غبار کشنده، در حال جان کندن است. از همهجا و از همهچیز ترس و وحشت میبارد. مثل کسی استم که به قلمروافسانهها گام گذاشته باشد و شاید در هر گوشه و کنار دیوی در کمین، در جستوجوی چیزی است. یک دیو گرسنه که با صدای غورش هر لحظه صدا میزند: «بوی بویِ آدمیزاد!»
خریطهی پشک را برمیدارم و وارخطا و وحشتزده به راه نامعلومی میروم. از بوتهایم صدای شلپشلیپی شنیده میشود. وقتی راه میروم، بوتهایم به روی سرک میچسپند. به نظر میرسد که جاده را آب گرفته باشد، آب غلیظ گویی دقایقی پیش باران باریده باشد، باران... آن هم باران غلیظ، مایع چسپناکی روی سرکِ قیر احساس میشود. مایعی مثل سِرِش، مثل، شاید هم مثل خون، مثل خون است.
در این لحظه بوی چیزهای گوناگونی را حس میکنم. بوی خون و بوی سوختهگی با هم آمیختهاند. کمی هم بوی کباب و یا هم بوی گوشت سوخته. مردد و لرزان و هراسان در گوشهیی میایستم. مثل اینکه کمکم به حال میایم و میتوانم دور و پیشم را تشخیص دهم. مثل این است که میخواهم بدانم، کجا میروم و به کجا رسیدهام. هر لحظه فراموشم میشود که میخواستم به کجا بروم. به خیالم میاید که راهم را گم کردهام. میخواستم به دیدن کسی بروم. سعی میکنم تا سلسلهی افکارم از هم نگسلد. سعی میکنم همینطور ادامه یابد و...
موترها، موترها غرشکنان از دور و نزدیک میگذرند. کنار ساختمانی ایستادهام، درهم و برهم. گاهی متوجه اطرافم میشوم و گاهی سوی افکار درونیم کشانیده میشوم و اطرافم را از یاد میبرم. آنگاه اطرافم را احساس نمیکنم. در روشنایی زوردگذر چراغ موترها، دنیای ویران شدهی اطرافم را باعجله میبینم. نمیشود در یک لحظهی کوتاه همهچیز را دید. تا میخواهم دقیق شوم، روشنی ناپدید میشود. دقت کردنم ناتمام میماند. به نظرم میاید که فضای ماحولم مثل خودم است، مثل خودم گیج و سردرگم؛ مثل درونم، مثل افکارم درهم و برهم، گاهی درخششی کمک میکند تا بدانم، تا کمیبه حال بیایم؛ اما نارسیده به مرز فهمیدن، این درخشش اندکاندک ناپدید میشود و من بار دیگر در فضای مه آلود و مبهم ذهنم، دنبال خودم میگردم.
درست نمیدانم، شاید ساعتها راه رفتهام، شاید از صبح تا غروب و از غروب تا شام، تا شام خون، شاید... در این اثنا صدایی تکانم میدهد. گربه درون خریطه خیز میزند، به یاد برادرم میافتم که همیشه به خبرهای رادیو گوش میداد و در همچو مواقعیکه صدای گَرَمباسی را میشنید، رنگش میپرید و وحشتزده میگفت: «راکت بود، راکت سَکَر.»
و یا میگفت: «این صدای هاوان بود، این صدای انفجار بم طیاره است و این صدا، صدای ماشیندار.»
او این صداها را خوب میشناخت. چهرهی پدرم یادم میاید که چشمهایش روی دانههای تختهی شطرنج دوخته مانده است. خندهام میگیرد. آنهاکیش و مــات بازی میکنند. بار دیگر صدای دیگری همهجا را میلرزاند و من احساس میکنم که برای لحظهیی مُردم و دوباره زنده شدم. وحشتزده به اطرافم مینگرم. فضا همانطور کابوسزده و خوفناک است. آنسو، در تاریکی،در آنسوی سرک میبینم که چیزهایی روی سرک میجنبند. مثل ماهیهایی که تازه از آب کشیده باشی، جستوخیز میزنند. ماهی نیستند. ماهیها بر روی سرک چه کار میکنند. چیزهای سیاهرنگی استند. جستوخیز میزنند و بعد آرام میگیرند. مانند دستها، پاها...ها، ها، دستهای قطع شده، پاهای قطع شده و شاید هم پارچههای مغز آدمها...
چیزی، انگیرهی مبهمیمرا وادار میسازد تا به سمتی راه بیفتم. بار دیگر به راهم ادامه میدهم. چیزهای نرمی در زیر کف بوتهایم لهمیشوند، مثل ماهیهای مرده، مثل خوشههای انگور و شاید هم میوههای گندیده و یا هم چیزهای دیگری مثل پارچههای خرد و کلان موم، مثل پارچههای گوشت. میبینم کسی در تاریکی پیدا میشود. سوی من میاید. به نظر میرسد پیرمردی است. میایستم. به فکرم میاید از او باید بپرسم که من در کجا استم و به کدام سو بروم. پیرمرد سرگردان و هراسان به نظر میاید، مثل کسی که راهش را گم کرده باشد، و یا چیزی را میخواهد پیدا کند. در هر چند قدم میایستد، خم میشود، چیزی را برمیدارد و آن را نزدیک چشمهایش میبرد، به آن نگاه میکند. دوباره روی سرک میاندازد. وقتی نزدیکم میرسد، میپرسم: «راه، راه کدام طرف است؟»
پیرمرد مثل اینکه صدایم را نشنیده باشد، میگوید: «چهقدر بد، چهقدر بد...»
گلویش پر گریه و پرعقده است و صدایش گرفته. به سوی خریطهیی که در دست من است، نگاه میکند، میگوید: «حتا جسدش هم نیست، حتا جسدش...»
و بعد میگرید. اشکهایش را با گوشهی دستارش پاک میکند. من حیران میشوم. به گریهاش حیران میشوم. نمیدانم چه بگویم. مثل آن است که تمام گپها یادم رفته باشند. میبینم که پیرمرد به هر سو نگاه میکند و چیزی را میجوید. باز میپرسم: «راه، راه، کدام راه؟»
پیرمرد چیزی را از روی سرک برمیدارد، نزدیک چشمهایش میبرد، به آن خیره میشود و با صدای گریهآلود میگوید: «هیچکس و کویی نداشت، من کلان کرده بودمش، از مسجد یافته بودمش، به فرزندی گرفته بودمش...»
حیران میشوم. از مسجد یافته بود؟ ناگهان مرحلهیی از کودکیم یادم میاید. شاید هفت، هشت ساله بودم، خیال میکردم که مرا از مسجد یافتهاند، ثوابی بزرگ کردهاند. اینهاپدر و مادر من نیستند. همه برای من بیگانه استند. نمیدانم چرا در آن زمان همچو افکاری به سرم میزد. شاید از زبان بزرگان در این باره قصههایی شنیده بودم. شاید از قصهها و افسانههایی که در آن زمان برایم حکایت میکردند، یکی هم همین بود که طفلی از مسجد پیدا میشود و بعد کسی، زنی و مردی او را ثوابی کلان میکنند و آن نوزاد برای خودش آدمی میشود. نمیداند که پدر و مادرش اینهانیستند. یک عمر به آنچه که واقعیت ندارد، معتقد است. اگر او ناگهان بفهمد که او را ثوابی بزرگ کردهاند و از مسجد یافت شده است، چه حالی برایش دست خواهد داد؟
پیرمرد هم از چنین چیزی میگفت. یعنی اینکه زنی، طفلی زاده بود نامشروعیا مشروع. شاید مادری بود که توان بزرگ کردن طفلش را نداشت و بعد او را، گوشهی جگرش را از شرم یا ننگ، و یا هم از روی مجبوری در مسجد رها کرده بود تا کسی ببردش.
پیرمرد به من مینگرد، قهقههزنان میخندد. حیران میشوم. خیال میکنم او دیوانه است. به مــادر طــفلی میاندیشم کهنوزادش را رها میکند و میرود. از همــچو مادری بدم میاید. پیرمرد دستش را روی شـانهام میگذارد، دستش سنگین است. بسیار سنگین، مثل دست یک مرده. نمیدانم چرا احساس میکنم که دستهایش نحس استند. دستهای خودش نیستند. دستهای یک مرد هـــرزه و شهوترانی است که باعث به وجود آمدن طــفــل نامشروعی گردیده است. پیرمرد به من مینگرد و میگوید: «جوان، دلم میخواهد به یک بلندی بروم، به یک محل بلند بلند دنیا و فریاد بکشم، طوری که همهی دنیا بشنوند. تکان بخورند و بگویم که آهای انسانها، چه میکنید، چه؟»
و بعد زارزار میگرید. پارچهی پیراهن سوخته و خونآلودی را که در دست دارد، به چشمهایش میمالد و میگوید: «چهقدر بد، چهقدر بد!»
از این گپهایش خوشم میاید. به نظرم میاید که او آدم دانشمندیاست. بهراستی مردمان این دنیا چه میکنند؟ چه میخواهند؟ اما بلافاصله به ذهنم میگردد که این پیرمرد آدم پاکی نیست. دلسوزیش نسبت به آن پسرک گمشده واقعی نیست. فکر میکنم که او پسرک را به خاطر استفادههای ناجایز بزرگ کرده بوده است. باورهایم هر لحظه هر رنگ میشوند.
متوجه میشوم که پیرمرد گریهکنان از من دور میشود. برمیگردم و باز میپرسم: «آخر نگفتی راه کدام طرف است؟»
اما او مثل اینکه صدایم را نشنیده باشد، به راهش میرود. من دیگر چیزی گفته نمیتوانم. گلویم فشرده شده است. باز دلم به پیرمرد میسوزد. چرا نمیتواند جسد پسر گمشدهاش را پیدا کند. در این هنگام کسی از بازویم میکشد، به کسی که از بازویم کش کرده است، نگاه میکنم. میترسم. چهرهاش را در فضای سیاه و تاریک نمیتوانم بهدرستی ببینم. جوانیاست نسبت به من جوانتر، نمیشناسمش، او مثل اینکه مرا میشناسد، میپرسد: «چه کردی کار رمان را، شروع نکردی؟ ننوشتی؟»
از سوالش به حیرت میافتم. چه مقصد دارد. من که به کسی وعده نداده بودم که رمانی مینویسم. شاید من کسی استم که زمانی رمان مینوشتهام. در غیر آن باید میپرسید که چه کردم کار درخواستی کاریابی او را. زیرا من زمانی در دفتری کار میکردم که مردم ورقههای درخواست کاریابیشان را به من میسپردند و من آنهارا به مـــقـــام های بالا میفرستادم و پس از آنکه مقامهای بالایی در زیر این ورقههای درخواستی احکامی مینوشتند، من آنهارا پس به صاحبانشان میدادم. اما این یکی مرا عوضی گرفته بود. مگر صدایش در گوشهایم آشنا میامد. او را از صدایش میشناختم . صدایش برایم آشنا بود.ها، گاهگاهی میدیدمش. یادم نیست چه زمانی با او آشنا شدم. نامش فراموشم شده است. هر بار که او را میدیدم، سراسیمه میشدم و با عجله در ذهنم دنبال نامش میگشتم. اما هیچگاه موفق نمیشدم که نامش را به یاد بیاورم. هر بار که مرا میدید، میپرسید: «چه کردی، کار رمان را؟»
و همیشه من حیرانحیران به چشمهایش نگاه میکردم، یادم نمیامد که من به او وعدهیی داده باشم. با نگاههای پرمعنی به چشمهایم خیرهخیره میدید. مثل اینکه موضوع بسیار مهم و بااهمیت زمان را با من مطرح کند، میگفت: «وقت داستان کوتاه نیست، باید رمان بنویسیم.»
به من نزدیکتر میشد و با آنکه عمرش از سن من کمتر بود، مثل پدرکلانهارویم را میبوسید، دستم را میفشرد. در این اثنا بوی دهانش را حس میکردم، بوی دهانش، بدون اینکه خودم بدانم، مرا میبرد به دنیای قصههایی که زمانی مادرکلانم به من حکایت میکرد. نمیدانم چرا؟ ناخودآگاه به یاد دیو افسانوی، به یاد یک موجود غیرانســـانی ســـیاهرنگ و هیبتناک میافتادم که غرغرکنان در آشپزخانه، تنورخانه، در هر گوشه و کنار چیزی را میپالید. بوی بویکنان میپالید و بعد با صدای هیبتناک و غورش نعره میکشید: «بوی بویِ آدمیزاد!»
هیچ نمیدانستم که بوی دهان این جوانک خوشقلب و دیوانهمانند چه رابطهیی با آن افسانهها و دیوها میتوانست داشته باشد که آنهارا به یاد من میاورد. او در همان دمی که رویم را مثل پدرکلانهامیبوسید و دستم را میفشرد، با همان لحن محکم و قاطعش میگفت: «برو، به کسی نگو. تو هم شروع کن، من هم شروع میکنم. رمان مینویسیم، رمان، رمان...»
اما من همیشه با دیدن او خیال میکردم، که او خودم استم. کسی که وزن سنگیتر از قد و قامتش را بر دوش گرفته باشد. دلم برایش میسوخت. به خیالم میامد که او افکار واهی و بیهودهیی را در سرش میپروراند. به نظرم میامد که یک روز اینبار سنگین، مثل یک کوه بزرگ بر سرش فرود میاید. دلم میخواست مثل پدرم به او بگویم: «خودت را کشتی، رمان گفته گفته خودت را کشتی.»
بار دیگر از دیدن او وارخطا میشوم. باز میخواهم نامش را به یاد بیاورم. نامش به یادم نمیاید. سراسیمه شدهام. پاسخ میدهم: «نمیدانم، هیچ نمیدانم.»
او با نگاههای پرمعنی به چشمهایم خیره میشود. من در این فکرم که چرا من به یاد افسانهها و دیوها میافتم. او میگوید: «وقت داستان کوتاه نیست، باید رمان بنویسیم، باید شروع کنیم.»
دکان کتابفروشی کوچهی خودمان به یادم میاید که به دکان قصابی تبدیل شده است. او مثل پدرکلانهارویم را میبوسد. بوی دهانش مرا باز سوی دنیای افسانهها، دیوها و پریها میکشاند. در ذهنم دیوی فریاد میزند: «بویبوی آدمیزاد!»
بوی گوشت خام به مشامم میاید. وارخطا میشوم. اگر او بفهمد، چقدر از من آزرده خواهد شد. اما من چه گناه دارم. همینطور ناخودآگاه یادم میاید، ناگهانی این اتفاق میافتد. من که تقصیری ندارم.
جوان دستم را محکم میفشارد، با همان لحن قاطع و محکمش زیر گوشم میگوید: «برو شروع کن، من هم شروع میکنم.» و مثل اینکه کار بزرگی را انجام داده باشد و رسالتش را در برابر بسیار گپها به سر رسانده باشد، با گامهای استوار و قامت افراشته به راه میافتد. مثل اینکه کار نوشتن رمانی را تمام کرده باشد. من به یاد دست فشردن محکم و لحن کلام قاطعش میافتم. به خیالم میاید که دیگر این قاطعیت صدا و فشردن محکم دست جز عتیقهفروشیهای شهر ما شدهاند و کتاب و رمانها...؟
برای کی مینویسی؟ برای کی بنویسیم؟ برای چه؟ ثمرش چیست؟ امروزییان میروند و فرداییان هم به تکرار دِرامههای مضحکمصروف میشوند. رمانهایت میسوزند.ها باید نوشت، خود را تسکین باید داد. خویشتن را فریب داد و به گمراهی سوقش داد. آیا تمام نظم و وجود منظومهی شمسی یک پلک زدن انقلابهای کایناتی نیست؟ چرخش بازیچهیی در یک لحظهی کوتاه در برابر زمان که لایتناهی مینماید، نیست؟ تاریخ مضحکهی بازاری آیا نیست؟ آیا این کاینات سردرگم و اینگونه دنیا میلیاردها بار آفریده شده و نابود نشدهاند و بار دیگر خلقت آغاز نشده است؟ کی میداند؟ رمانی که مـن مینویسم، میداند. مگر شاعران و نویسندهگان دیوانههایی نیستند که به جای کشتن دیگران به کشتن خود مشغول میشوند و آنهاعطش جنایتگرایی درون خود را با کشتن آدمها در آثار هنریشان ارضا نمیکنند؟ و یا با اذیت جسم و روان خودشان، خود را تسکین نمیدهند؟ میخواهی به دیگران چه بگویی؟ میخواهی بگویی که نسبت به دیگران برتری، خوبتری و به اینگونه میخواهی هویت خود را، موجودیت و جاهطلبیهای خودت را متبارز سازی و به رخ دیگران بکشی که تو بافهمتر از دیگرانی. آیا برای اصلاح آدمها همان دو سه کتاب حافظ و مولانای بلخ کافی نیست؟ در صورتی که آدمها حرفشنو باشند، دنیا حرفشنو باشد، این همه کتاب در کتابخانههای دنیا انبار شدهاند، چه کاری کردهاند که من و تو بنویسیم. ها، یک کتاب باید نوشت، یک کتاب بزرگ در چندصد هزار صفحه و در هر صفحهیک جمله باید نوشت: «دیگر کتاب ننویسید!»
به او نگاه میکنم. کتابهایش را زیر بغلش گرفته و مثل یک شبح سیاه و وحشتناک میان فضای دودآلود و تاریک میرود. میبینم که خیلی به من شباهت دارد، مثل منی که سالهای پیش همینطوری باشم و همینطور قد و قامت و همینطرز راه گشتن و کتابها زیر بغل...
ناگهان یادم میاید که از او اصل مطلب را نپرسیدم. میدوم دنبالش، صدا میزنم: «آهاییییی! راه، راه، منزل، منزل.... کدام سو، کدام طرف...؟»
از صدای خودم تکان میخورم. او دیگر رفته است، ناپدید شده است. فکر میکنم. کجا میخواستم بروم؟ چه کسی را میخواستم پیدا کنم؟ آیا در این روزگار درهم و برهم که نه راه معلوم است و نه چاه، و نه آدم و دیو با هم فرق میشوند، جایی که میخواستم و کسی را که میخواستم پیدا کنم، بسیار مهم و ضروری بودند؟ نمیدانم. سرم میچرخد. حتا تاریکی را نمیبینم. صدایی از دوردورها به گوش میرسد:
«آهای، آهای آدمها، چه، چه میکنید؟ خیریتی است؟»
فکر میکنماول که نه جسم و کتلهیی بود، نه فضایی و نه زمان و نه مکان، پس که خلقت شروع شد از صفر، از چه شروع شد؟ از هیچ و بعد از دو و نیم دقیقه پس از حرکت از صفر به سوی مثبت، اولین کتله، اولین انفجار، اولین انقلاب به وقوع پیوست و بعد ادامه... ادامه. این همه اجسامی که آن روز نبودند، از کجا پیدا شدند؟ به نظرم بخشهای بعدی این رمان جالب و پذیرفتنی میامدند. اما شروع رمان نامعلوم و باورناکردنی، دوباره بنویسید، این رمان شما ناقص و نامکمل است. خندهآور است، دوباره بنویسید، دوباره. مشخص کنید نقطهی شروع رمانتان را؛ بخشهای بعدیش همه خوبند، همان قسمت اول را، دوباره کار کنید، تا...»
بار دیگر صدایی میشنوم:
«آهای انسانها، چه میکنید، چه؟»
***
آیا برای نوشتن رمان تازه گپهایی داریم؟ و آن هم ما که... چه میخواهیم بگوییم؟ آنچه که در دور و پیش ما میگذرد، چیزهای تازهیی نیستند که از آنهارمان نوشت. کتابخانهها پر از کتابها، پر از اینگونه حکایتها استند. داستان بشر یک داستان تکراری است. تکرار، چیز تازهیی ندارد. تنهاشمشیرها و نیزههای ما را با بَمها و راکتها و تفنگها عوض کردهاند. اینهاتکامل به سوی وحشتناک شدن زندهگی استند. این گریهها، این دردها، این داد و فریادها، قصههای تازهیی نیستند. پادشاهان و سلاطین همیشه به همینگونه کشورگشاییها پرداختهاند و از کلهها منارهها ساختهاند و آیا رمان به هــمــین چند جمله خلاصه نمیشود؟ همین حالا احساس میکنم جنرالی که زمانی از کشتن یک مورچه میترسید و برای فقر مردم و گدایان سر کوچه و بازار و برای گرسنه گان و مظلومان میگریست، همین حالا در محل فرمانرانی نشسته است و امر میکند تا بکشند و آتش بزنند. با توپ، با راکت و با بمها خانهها را، خانههای همان مظلومان و گرسنهگان را که عمری به خاطر کمک و همدردی آنان میاندیشید و حالا به خاطر بقایش، به خاطر بقای حاکمیتش میکشد، غارت میکند و دریاهای خون را سرازیر میسازد و شب که از شدت این همه خون نمیتواند راحت بخوابد، کوزههایالکل سر میکشد و بعد خودش را اینگونه تسکین میدهد: «در هر کار قسمت و تقدیر است، تقدیر آنهابود که باید بمیرند و در آتش بسوزند و تقدیر من بوده که باید آنهارا بکشم و بسوزانم.»
در حالیکه خودش یک روز به همین کشتههایش که زنده بودند، میگفت تقدیر و قسمت بیمعنی و بیاساسند. برخیزید، با من بیایید تا به پادشاهی ستم خاتمه دهیم...
نه، باید غرق نشوم. میان دو موج خروشان، میان دو نافهمی بیکران، شاید میان هزاران موج خروشان و توفانهای سهــمگین که بر سرم از شرق و غرب، از شمال و جنوب میتازند، قرار دارم. باید اطرافم را از یاد نبرم. به دور و برم مینگرم. همان فضای تاریک و کدر است. احساس میکنم که وقت کمی برایم باقی مانده است. نمیدانم چرا؟ اضطرابی سراپایم را فرا گرفته است. از این مضطربم که وقت کمی اگر دارم، پس چگونه خواهم توانست به منزل مقصودی که برایم بسیار مهم بود، برسم. با خودم فکر میکنم. چه معنی دارد این همه سرگردانی؟ فراموشش کن، اصلن نیازی نیست که تو او را پیدا کنی و از او گویا پوزش بخواهی. این سخنان مال قدیمها است. دیگر نه بازاری دارند و نه از تو کسی خوشنود میشود. این همه خودخوریت بیهوده است. دنیا را ببین و این تو را که غرق رؤیاهایی استی که شاید برای خودت مهم جلوه کنند. در این هنگام باز به خیالم میاید که همین لحظه جنرالی که در یک زیرزمینی مصوون نشسته است و شراب مینوشد، فرمان میدهد که بکشید و از هم بدرید !
باز هم متوجه میشوم که چیزهایی یادم میایند و زود از ذهنم میگریزند. روشنی خیرهکننده و صدای ماشین مثل رعد و برق فضای دودیرنگ اطرافم را فرا میگیرد. بوی، بوهای آشنایی را میشنوم، میتوانم آنهارا اندکاندک تشخیص دهم. بوی باروت، بوی سوختهگی، بوی گوشتهای سوخته، بوی استخوانهای سوخته، در زیر پاهایم میوههای لهشده، پارچههای شکستهی چوب و فلزهای ذوب شده، چیزهایی مثل ماهیان مرده و پارچهپارچه شده، پارچههای گوشت، پارچههای....؟ شاید پارچههای گوشت و اندام آدمها بودند. مگر چه واقع شده است؟ من در سیاه چاههای کاینات درگیرم و اینجا بیگ بنگ دیگری واقع شده است. نمیدانم، عقل آدمی کار نمیدهد. حیران میمانم. اگر برادرم میبود، زود تشخیص میداد که چه واقع شده است. نمیتوانم به سرکها نگاه کنم. دچار وحشت ناگفتنی شدهام. دسـتها و پاهایم میلرزند. دهانم خشک شده است. میترسم به روی سرکها نگاه کنم. مثل آدمهای کور میخواهم با کف بوتهایم چیزهایی را که به روی سرک افتادهاند، بشناسم. جرأت نگاه کردن سوی آنهارا ندارم. به بالا، به آسمان تاریک میبینم. به فضای کدر و سیاه و همانطور آرامآرام به راهم ادامه میدهم. نه، نه، آنسوی سیاهچاههای کاینات هم کسی نیست... دنیای ما هم دستخوش توفان خونینی شده است. دلهرهیی ناگهان مرا فرا میگیرد. اگر آنسوی سیاهچاههای کاینات و لایتناهیهای دور دورها هم چیزی نباشد که ما و این دنیا چقدر بیصاحبیم. تنهایی دنیا و موجوداتش وحشتناک است. زمانی که عقل و حس انسانی هم بروند، دیگر چقدر خوفناک میشود این دنیا و چقدر خوفناک میشویم ما... این حس بیصاحبی و تنهایی انسان و کاینات، که کورکورانه در راه نامعلومی روان باشد، وحشتناک است. آن هـــم وقتی که میبینی آدمی هم، دیگر کور و وحشییی بیش نیست. نه، باید اینطوری نباشد. دلهره اش آدمیرا به جنون میکشاند. نه نباید دنیا و کاینات تنهارها شوند، نه... اگر خدا نیست، باید عشق را داشته باشیم. اگر عشق نیست خدا را داشته باشیم. با دست خالی که نمیشود به جنگ رفت، نه نمیشود.
پایم به چیزی میخورد. چیزی به بوتم میچسپد. فکر میکنم از بس کفر میاندیشم، از پایم کشیدند. ترسخورده سوی پاهایم مینگرم. چیزی دیده نمیشود. آخر زمانه است و روز محشر که باید دوید و به چیزی فکر نکرد و جایی هم. درنگ کردن از قافله پس ماندن است، باید دوید و در قطار ایستاد تا از پل صراط گذشت. به راهم ادامه میدهم. اما آنچه که به بوتم چسپیده است، با من میاید. میایستم، با هزار ترس و وحشت آن را از بوتم جدا میکنم. دستهایم به شدت میلرزند. بدنم هــم میلرزد. بَکس کوچکی است. بَکسَک زنانه، دســـتکَوْل سیاهرنگی که زنجیرهیی هم دارد. بکس به مایعی آلوده است. به دستهایم میچسپد. بکس با مایع غلیظی آلوده شده است، به مایع غلیظی که مثل خون است، مثل خون.
به دستکول نگاه میکنم. کنجکاو میشوم تا بدانم که این بکسک زنانه از کی خواهد بود؟ به نظرم آشنا میاید. مثل آنکه این دستکول را قبلن هم دیده باشم. واضح است که خیلی دیدهام. در دست خانمها، شاید در دست همان خانمهایی که در شمار مراجعان دفتری بودند که من زمانی در آن دفتر کار میکردم و آنهابه خاطر یافتن کار میامدند. بکس را میگشایم. در میانش همهی آنچه که زنان شهری در دستکولهایشـان میداشته باشند، است. دفترچهیی هم است. از دیدن دفترچه میترسم، چیزی مثل جرقهی برق تکانم میدهد. با عجله بکس را رها میکنم. بار دیگر به راهم ادامه میدهم. اگر دفترچه را میگشودم، شاید میتوانستم صاحب آن را بشناسم. اما از این شناختن ترسیدم. اصلن به من چه که از کی بود و از کی است؟ نمیخواستم بشناسم. نمیخواهم بشناسم. از این شناختن میترسم. میخواهم از این شناختن بگریزم. مگر من مقصر بودم که این دستکول به خونآلوده شود و به اینجا بیفتد؟ اما هرچند میرفتم، وسوسهام نسبت به آن بکسک بیشتر میشد. چیزی دلم را نیش نیش میزد که چرا آن دفترچهی جیبی را نگشودم.
چند قدم بعدتر، شاید بسیار دورتر از آنجا، پایم ناگهان به جسدی که روی سرک افتاده بود، میخورد، میافتم. کنار جسد میافتم. جسد آدمی است. وحشتزده به جسد، به صورتش نگاه میکنم. شاید زنده باشد و شاید هم زنده نباشد. زنی است آغشته به خون که روی سرک افتاده است. چشمهایش باز و حالت صورتش آرام است. روی اندام کوچک و لاغرینش پارچهیی را انداختهاند. چشمهای زن به روی سرک سوی خونهایی که ریختهاند، خیره ماندهاند. بسیار جوان است، بسیار جوان. صدای ضجهی اَمبولانس تکانم میدهد. روشنی کمی با سرعت از رخ زن میگذرد. چشمهایش، صورتش، چشمهای بازش... وارخطا از جایم بلند میشوم. سیلابهای وحشتناکی در درونم سرازیر میشوند. توفان ،خاکباد، سیل، سیل... کوهستانهای خاطراتــم به لـــرزه میایند. زلزلهی سختی به وقوع میپیوندد. کوههای بزرگ پر از برف فرو میریزند. جرقهیی، چیزی مثل یک جرقه در ذهنم میدرخشد، مثل یک آذرخش و زود ناپدید میشود. پرستویی وحشتزده داخل اتاق میشود و پس از چند دور پرواز دوباره میرود و گم میشود. جرقهیی میان توفانها، بادها، و سیلابهای دهشناک در درونم میدرخشد. من این چشمها را دیده بودم. من این زن افتاده روی سرک را میشناسم. جایی دیدهام. تنهایک و دو بار نی، بیشتر. نمیدانم در کجا و چه وقت؟ چهرهاش به نظرم آشنا میاید. دوباره خم میشوم. میکوشم تا در روشنایی اندک و گریزانی که از دور و پیش میتابد، به چهرهاش نگاه کنم. نه، او را جایی دیده بودم؛ اما یادم نمیاید کجا؟ در خواب و یا در بیداری؟
بلند میشوم. فکر و حواسم کار نمیکنند. همهمهیی در درونم برپا شده است. سیلابها و توفانهاادامه دارند. ناخودآگاه مثل اینکه مرا خطری تهدید کرده باشد، به دوش میشوم. میدوم. میخواهم دواندوان به سرعت خودم را از آنجا دور سازم. پاهایم میدوند و من خودم نمیدانم که چرا یکباره به دویدن شده ام. پاهایم مثل اینکه خطری را حس کرده باشند، میدوند. دراین حال پشک لعنتی هم درون بوجی وارخطا میشود، تکان میخورد. دست و پا میزند. وقتی متوجه او میشوم، احساس حقارتی به من دست میدهد. خودم را در برابر این حیوان ملامت و خجلزده مییابم. نمیدانم چرا؟ خودم را در برابرش ناتوان حس میکنم. خیال میکنم در درونم یکی ازهمین گربه است و دیگری که از گربه بودن در گریز و فرار است. مگر چنین کاری ممکن خواهد بود؟ شاید خودم را در گریز از گربه بودن ناتوان مییابم. هُشهُشکنان میدوم. در همه حال بوجی را محکم گرفتهام تا گربه گم نشود. میدوم، میدوم. او کی بود؟ شاید خودش بود. چهره و چشمهایش به نظرم آشنا آمده بودند. به خودم میگویم:نی، نی، دیوانه شدهای، او نبود، او نبود.
کی؟ میخواستم از خودم بپرسم، کی؟ همان کسی مگر نبود که من در جستوجویش بودم تا پیدایش کنم؟
کسی در دلم صدا مزند: «آخر، قصاب او را کشت.آخر قصاب او را کشت...»
از این گپ میترسم. یک دم میایستم. باورم به تصورهایم بیشتر میشود. باورم بیشتر میشود که او، همانی که در خون خفته بود، خودش بود. میلرزم، به عقبم نگاه میکنم. به تاریکی مینگرم. به آنسویی مینگرم که با جسد برخورده بودم. در دور و پیشم عملهها میگریستند. صدای گریههایشان را میشنوم. پیرمردها مثل اشباح وحشتناکی به نظرم میامدند. تا آنوقت گریهی اینچنینی پیرمردها را نشنیده بودم. به نظرم میاید که آنهابه دروغ گریه میکنند. دهــــانم مزهی عجیبی پیدا کرده است. احساس میکنم مرا چیزی میشود باز هم میدوم، میدوم. بیاراده میدوم. بی آنکه خودم قصد و ارادهی دویدن را داشته باشم، میدوم، میدوم. مثل اینکه نیرویی در وجودم میخواهد از این خواب خوفناک و از این کابوس دهشتانگیز فرار کند. میخواهم او را که دیدم در خون افتاده بود، فراموش کنم. میخواهم به خودم بقبولانم که چنین چیزی را ندیدهام و چنان تصور وحشتناکی هم در ذهنم پدید نیامده است. صدای زنندهی ضجه ی اَمبولانس و غرش موتَرها گوشهایم را پر میکنند. هر لحظه پیرمرد میوهفروش ،جوان رماننویس و یا زنی که رو ی سرک افتاده بود، یادم میایند.
دقایقی بعد از دویدن خسته میشوم. احساس میکنم که دیگر توانایی دویدن را ندارم. هُشهُشکنان میایستم. عرقهای رویم را پاک میکنم. صدایی در دلم تکرار میشود: «قصاب آخر او را کشت، قصاب آخر او را کشت.» سرم میچرخد. احساس میکنم که نمیتوانم بایستم. زیر ساختمانی در تاریکی روی زمین مینشینم و به آنسویی مینگرم که از آنسوی آمدهام. خریطهی گربه را پهلویم میگذارم.
حالا دیگر همهچیز تمام شد. مثل اینکه گربه کامیاب شده بود و من ناکام. دیگر چه کنم که دنبال کسی بروم که میخواستم پیدایش کنم. دیگر چه فایده داشت که بروم این گربهی نحس را غرغره کنم. دیـــگر چه کــنم؟ همهچیز پایان یافته به نظر میرسید. احساس میکنم در یک لحظهی کوتاه از آسمان پرشگوفه افتادم میان مرداب و اثری از ستاره و شگوفه در من نیست. خالی شدهام. پوچ، بیمعنی، بیهوده. میگریم، از اینکه از دست دادهام خودم را، دلخوشیهایم را، محور بودنم را، شهابی بودنم را و چه کنم حالا؟
ندای کسی را میشنوم که به من میگوید، صدایش مثل صدای خودم است:
«دیوانه، دنیا، دنیای اطرافت در چه حال است و تو به چه چیزهایی فکر میکنی. نگاه کن چهار طرفت را، چه گپ است؟ انسانهاچه میکنند. جنرالها چه میکنند؟ پیرمرد در جستوجوی کیست و خانهها اعدام میشوند و...»
من در اینبارهها بسیار فکر کردهام. فریادها کشیدهام. بالاخره پدرم گفته است: «تو به کارهای خدا چه کار داری؟ او خودش به حساب کارش خوب میداند.»
و جنرالها، این مشتهای خشم و گوشت، هنگامی که با الکل هم نمیتوانند خود را تسکین دهند، مثل پدرم خودشان را از زیر بار مسوولیت میخواهند برهانند. شاید من هم میان هفتاد و دو هزار عالم بیتفاوت، دیدم که نمیشود. رفتم تا دیوانه شوم. رفتم که برای خودم دنیایی بسازم. رفتم که برای خودم اعتقادی پیدا کنم. رفتم که به گمان و خیال خودم مثل آدمهای دیگر نباشم. رفتم که برای خودم، یک خودم دیگر بسازم که دردهای ناجور و عمیق روانم، زخمهای روانم را مرهم بگذارم و خداوند در این راه مرا کمک خواهد کرد.
***
احساس میکنم که از خواب بیدار میشوم. میخواهم بار دیگر بروم و ببینم او را و مطمین شوم که او همان کسی است که من تصورمیکنم و یانه. از نزدیک ببینم. شتابان از همان راهی که آمدهام، برمیگردم. پایم باز به چیزی میخورد، میافتــم. به روی میخورم. کف دستهایم روی سرک میچسپند. میخواهم باعجله برخیزم، متوجه میشوم که.... نه، نه نمیتوانم باور کنم. یک دست، یک دست خونآلود، دست یک آدم، جسد نیست. یک دست قطعشدهی بالاتر از آرنج، با آستین سوخته و دریده، خونآلود. در نور زودگذر چراغهای موترها میبینم، در انگشتانش حلقهی طلایی نامزدی و انگشتر فیروزهیی؛ در بند دست، چُوریهای طلایی. با عجله و وحشتزده بلند میشوم. برمیخیزم. روی سرک مینشینم. احساس میکنم لباسهایم به چیزی میچسپند. گونههایم به خونآلوده شدهاند. به دست نگاه میکنم. دست باریک و لاغر، دست را برمیدارم. دست چپ یک زن است، کرخت شده است. دست هم به نظرم آشنا میاید. لرزش عجیبی بدنم را فرا میگیرد. احساس میکنم دستهای خودم هم بجان میشوند. وارخطا دست را رها میکنم. دست روی سرک میافتد. روی سرک مرطوب از خون. خیرهخیره سوی آن نگاه میکنم. کسی آهسته در گوشم میگوید: «ببین، دست او است.»
دیگر نمیدانم مرا چه میشود. چیغ میزنم: «ای خدا!»
چیغ میزنم و میدوم. به سوی نامعلومی میدوم. کسی در برابرم پیدا میشود، میایستم. خوفزده به شبحی که نزدیکم میشود، مینگرم. همان پیرمرد میوهفروش است. همین که مرا میبیند، میخندد و میگوید: «میبینی که نیافتم.»
و لحظهیی بعد میگوید: «من به یک جای بلند و بالا...»
گپهایش را دیگر نمیتوانم بگیرم، مشنوم: «... همهی دنیا... چه، چه میکنید... تو هم برو.. تو هم... آهای آدمها...»
و قهقههزنان میخندد و در تاریکی گم میشود. هنوز که به سویی که او رفته است، نگاه میکنم که کسی از بازویم میکشد:
«چه کردی رمان را، رمان را؟»
میبینم کسی نیست، تاریکی است. پیرمردها توتههای گوشت، دستها و پاها را، کلهها و اندامهای از هم پاشیدهی آدمها را به زنبیلها میاندازند و میبرند وخودشان با صدای بلند آواز میخوانند:
«یاد آن سرو روان آید همی/ یاد آن سرو روان آید همی!»
به آنهاحیران میشوم. آنهاچرا این آهنگ را میخوانند. چند لحظه پیش آنهامیگریستند و حالا بیت میخوانند. آنهابا قدهای خمیدهی شان، مثل عملههای بلدیه استند که سرکها را میشویند. خونهارا میشویند. منگ میشوم. حیرانحیران به آنهانگاه میکنم. آنهاچرا این آهـــنگ را میخوانند؟ کسی با خشم صدا میزند: «برو از اینجا، کشته میشوی!»
دواندوان از آنجا دور میشوم. میخواهم او را پیدا کنم، یک بار دیگر به صورتش و چشمهایش بنگرم. از سرکهای خونآلود، از روی دستها و پاهای قطع شده، از روی اجساد پارچهپارچه شده میگذرم، میگریزم. در هر چند قدم خم میشوم، جسدها را نگاه میکنم. میخواهم او را پیدا کنم و یک بار دیگر به چشمهایش و به صورتش ببینم. اما هرچند میگردم، او را دوباره نمیابم. شاید عملهها، این پیرمردهای ترسناک که آواز میخواندند، او را به زنبیلانداخته بردهاند. در دلم میگویم:چقدر بد شد، چهقدر بد.
سرم میچرخد. نمیتوانم بایستم. صدای پیرمردها که آواز میخوانند، در گوشهایم میچرخد. یاد آن سرو روان، آ...یدهمـ...یی...یی...ییی!»
میافتم. فقط احساس میکنم که سرم محکم به سرک سنگی و خونآلود میخورد.
***
چه واقع شد؟ چه دیدی؟ چه شنیدی؟ چرا اینطور شد؟ آیا یک خواب وحشتناک میتواند اینطور باشد؟
معلمها را قطار پهلوی هم چیدهاند. معلمها با لباسهای پُرگل و خونآلودمیلرزند؛ لاغر و ضعیف. صدایی آنهارا تکان میدهد:
«حکم اعدامشان صادر شده است، حکم را عملی کنید!»
و معلمها با دستهای بسته ایستادهاند؛ میلرزند. چیزی به نام خون در صورتهایشان دیده نمیشود. صدای تفنگی در فضا میپیچد. در یک پلک زدن دهها گلوله میریزد. در یک پلک زدن معلمها نیستند. مثل گوسفندها روی زمین افتادهاند و دود باروت آرامآرام از میلهی تفنگ بالا میرود. صدای دستهجمعی و گریهآلود هزاران هزار کودک در زمین و آسمان میپیچد:
«آب، بابا آب داد. آب، بابا آب داد!»
معلمها در گودالی افگنده میشوند و فردا جشن زاغها است.
موسفیدان ایستادهاند. موسفیدان، سی، چهل نفرند. چَپَنها، دستارها، ریشهای سپید دراز و کم و ریشهای بُزی. آنهارا نیز صدایی تکان میدهد:
«من برایتان بیانیه میدهم. گوش کنید، فردا آفتاب از مغرب طلوع میکند و در مشرق غروب میکند. دیگر نمازی در کار نیست. شما پدران و ریشسفیدان ما...»
میخندد، قهقههزنان میخندد، مثل دیوی گرسنهی آدمخوار فریاد میکشد: «بویْبویِ آدمیزاد!»
و آنگاه بلدوزری به حرکت میشود، پیرمردان را به گودال میافگند و بر سرشان خاک، خاک، خاک. نمیدانم چرا زمین این کرهی خاکی بیاحساس به همهچیز خاتمه نمیدهد. بس است چرخیدن به دور خود و به دور شمس، برو، خودت را بکوب به شمس و فریاد بزن، بسوز ای عاشق شمس، ای عاشق دلباختهی آفتاب، دیگر بس است. به طواف و چرخیدنت خاتمه بده، به این فاجعه، ای شمس!
و آنگاه صدای مردی که در مسجد کاینات آذان میدهد، در سراسر افلاک طنین میاندازد:
«اللهاکبر، اللهاکبر!»
و زمین مثل بوم کوری نگاه میکند، میشنود، گوش فرا میدهد و زمین این کرهی خاکی چرا تکانی هم نمیخورد؟ شاید از بس از اینهافزون دیده است که حالا به یک جسم بیروح، به کلوخ چشمدار، به یک سنگ مبدل شده است.چشمهایم را میگشایم. مثل اینکه حالا دوباره به حال میایم. میبینم در جای دیگری استم. نمیدانم. به هر سو نگاه میکنم، این محیط تازهیی است. شاید همان جای قبلی باشد و یا شاید مرا به جای دیگری آوردهاند. یا خودم خودم را به جای دیگری آوردهام. هوا روشن است. یادم میاید که میخواستم جایی بروم و کسی را پیدا کنم. اما یادم نمیاید کجا و چه کسی را میخواستم پیدا کنم. آسمان ابرآلود است. از آسمان چیزهایی را میاندازند. مرد فربهی بالای سرم ایستاده است و با کامرهاش از هر سو عکس میگیرد. موهایش و بُروتهایش زردرنگ استند. مثل توریستها است. به من نگاهی میاندازد و میگوید: «ببین، ببین.»
سوی آسمان اشاره میکند. خوشحال است. میبینم، از آسمان تفنگ میبارد. طیارهها تفنگها را به سرکها، خانهها و کوچهها پرتاب میکنند. آدمها، کودکان، جوانان، زنان وحتی پیرمردان با شور و هلهله از خانههایشان بیرون میریزند و شتابزده به تفنگها هجوم میبرند. مثل گرسنههایی که به نان هجوم میبرند. فریادهایشان در فضا میپیچد:
«چُور است، هَلَه نمان، چور تفنگ!»
به مرد چاق نگاه میکنم که مصروف فیلمبرداری است. میپرسم: «باز چه گپ شده؟»
قهقهه میخندد:
«خیریت است، چند لحظه بعد میبینی که این آدمها با این تفنگها چه درام جالبی را میسازند، یک فیلم جالب.»
حیرانحیران به این فیلمبردار چاق و زردرنگ مینگرم. به مقصدش پی نمیبرم. در این لحظه کاروان موترهای فیلمبرداران از سرک روبهروی ما عبور میکند. مرد چاق به من میبیند و میگوید: «چرا حیران استی، برو تو هم بگیر.»
میپرسم: «تو چه میکنی؟»
«ما فیلم پُر میکنیم، فیلمها را میفروشیم. مردمان سرزمینهای ما از زندهگی خسته شدهاند، تفریحهای تازه ندارند. تماشای این فیلمها برای آنهادلچسپ است.»
به گپهای او حیران میشوم. این مرد چه میگوید؟ هذیان میسراید. فیلمها را میفروشد. مردمان سرزمینهایشان از زندهگی خسته شدهاند؟ تفریحی ندارند؟ تماشای این فیلمها برای آنهاتفریح است؟ برادرم به یادم میاید که همیشه خبرهای رادیو را میشنید و با پدرم شطرنج میزد.
به چهرهی مرد چاق و زردرنگ، به آدمها و کودکان و جوانان خیره میمانم. نمیدانم این فیلمبردار از کجا آمده است. زبان ما را بلد است،خودش هم از ما نیست. مثل خارجیهای قبلی سرخ هم نیست، زرد است. حیرانحیران هر سو نگاه میکنم. کودکان و جوانان با شور و هلهله به تفنگها هجوم میبرند. مثل اینکه سالهای سال تشنهی تفنگ بوده باشند. اول گرسنه نگهدارشان، بعد دانهیی بیفگن و تماشا کن.
هیاهویی همهجا را فرا گرفته است. صدای آهنگها و آوازخوانهااز دکانهابلند و بلندتر شنیده میشود. برمیخیزم و آهستهآهسته از کنار دکانهامیگذرم. از هر دکان صدای گوشخراش آهنگی و آوازخوانی شنیده میشود. صداها با هم میامیزند. هویت و اصلیت شان را از دست میدهند. صداها و آهــنگها رنجآورند، اذیتم میکنند. ناگهــان صدایی را میشنوم، میایستم. گوش فرا میدهم. صدای آشنایی است. صدای زنیاست که شاید شعری را از دل و جان میخواند، با سوز و گداز میخواند؛ چیزی را مثل شعر میخواند:
«تصویرها در قابها، آزادی را به فریاد گرفتهاند. بعد از این مجسمهها آزادی را در خواب تصویرها میجویند و زندهگی نشخوار این خوابها است و من و تو، در موزِیَمی به نام خاطرات، دو مجسمهی سنگی جدا از هم ماندهایم. گرد رخوت زمان بر ما نشسته است و آزادی را در خواب تصویرها نشخوار میکنیم. چشمهای سنگی و بیحرکت، محکوم، بر روی نقطهیی، در یک زاویهی تاریک تالار سنگی میخکوب گردیدهاند. سوگوار و اندوهگین، ایستادهایم. دیگر توان دیدار در ما بمرده است. خوابی نداریم و رؤیایی نداریم تا آزادی را در خواب تصویرها جستوجو کنیم....»
احساس میکنم که این شعر و این صدا را قبلن هم شنیدهام. امانمیتوانم به یاد بیاورم که در کجا و چه وقت. در این اثنا آهنگ کلاسیک هندی پخش میشود و با صداهای دیگر و آهنگهای دیگر میامیزد. آهنگها و صدای آوازخوانهابا هــــم گَد میشوند. خوب به یاد میاورم که من این صداها و این آهنگها را در گذشتهها بسیار شنیدهام. ترکی، عربی، هندی، ایرانی، تاجیکی، پَشتو، دَری، ترکمنی، غربی، شرقی و... بازار عجیبی است. هر دکاندار که موسیقی میفروشد، صدای آهنگی را که پخش میکند، باید نسبت به آهنگ دکان پهلوییش بلندتر باشد. بیشتر از دیگر دکانهاآهنگ مورد نظرش را بلندتر پخش کند. مثل آن است که این دکاندارها سخت با هم دشمنی و رقابت دارند. هر کس میکوشد متاع خودش را، آهنگ مورد پسندش را بفروشد. صداها و آهنگهای دلخراش و با هم آمیخته ترســـناک به نظرم میایند. به سرعت قدمهایـــم میافزایم تا خودم را از این قیلو قال وهمانگیز دور کنم.
از این بازار پر هیاهو میگذرم. میروم. دکانهایی را میبینم که زمانی کتابفروشی بودند و حالا به کاستفروشی مبدل شدهاند. به یاددکانهای کتابفروشی کوچهی خودمان میافتم که به دکانهای قصابی تبدیل شده بودند.
شهر مزدحم است. عقلم درست کار نمیکند که بدانم به کجا آمدهام. تَپ و تلاش حیرتناکی را در آدمهای شهر میبینم. همه به شانههایشان تفنگ دارند و به گردنهاو کمرهایشان مرمیو قطار گلولههای رنگارنگ را بستهاند.
نمیدانم چرا یکباره به یاد یک برج قدیمی میافتم که آن را برج ساعت میگفتند. در آن روزگاری کهدر این شهر نان و تِیل نبود و در قطار نانواییها و تیلفروشیها در سرمای تَفکن و یخکن زمستان، در یخبندان زمان، در ته پوشش ظالمانهی برف، هر شب، در آن شبهای بیستاره، طفلی، زنی، پیرمردی، کودکانی، زنانی، پیرمردانی که در قطار میایستادند، جان میدادند. سربازان با یونیفورمهای عسکریشان در نقاط مختلف شهر، از جنرالانشان حمایت میکردند. آنهاگاهی هم نانهای خشک و سخت باقیماندهی سفرههایشان را به کودکان گرسنه میبخشیدند. شامگاهان و عصرگاهان پشت دروازهی قطعات عسکـری جـمعی از کودکان و زنان را میدیدی که برای گرفتن پارچهی نانی سیاه و کاسهیی آب روغندار شلغم و کَچالو صف میبستند و عسکری هم در برج ساعت به این کودکان نان میبخشید.
یک شام، عسکر، کودکی را فرا میخواند. برای نان، خواهرک کوچکش در بیرون هرچند منتظرمیماند، ولی برادر، از نزد عسکر از درون برج ساعت برنمیگردد... و فردا کودک مرده را به خانوادهاش تسلیم میکنند که زیر فشار تجاوز عسکر مرده بود.
آیااین شهر هنوز هم نفس میکشد؟ باید خودت را میکشتی ای شهر پرمصیبت، پس از آن روز، هر جا که یونیفورم عسکری میدیدم و عسکر میدیدم، دلم میشد خفهاش کنم، بدم میامد و اما حالا این شهر سیمای دیگری به خود گرفته است. آدمها لباس عسکری بر تن ندارند. همه به شانه تفنگ دارند و به گردنو کمرقطار گلولهها را بستهاند. همهی آنهابرافروخته و مــغــرور به نظر میرسند. به نظرم میاید که این آدمها همه مانند آن دکانداران با هم رقابت و دشمنی دارند. هر کس میکوشد نسبت به دیگری به جانش گلولههای بیشتری را ببندد. همانطـوری که برادرم و پدرم از شطرنج و مات کردن همدیگر لذت میبرند، اینهاهم گویا از این کارشان لذت میبردند.
توریستهایی را میبینم، بهتر بگویم خارجیهایی را که از آنسوی قارههای دور دنیا آمدهاند و از آدمهای این شهر گلوله و تفنگ ،عکسبرداری میکنند. از این همه آدمهای برافروخته و پر گلوله و تفنگ میترسم. گــپهای پدرم یادم میایند:
«نرو، دیوانه کشته میشوی، کشته میشوی.»
و بعد یادم میاید که من میخواستم جایی بروم، به یادم میاید. گربه کجا است، خریطه کجا است؟ جایی رهایش کردهام. آخ، این گربهی لعنتی باز هم از چنگم گریخت. در این لحظه سوالی بیموجب در ذهنم پدید میاید:آیا زندهگی همه اش همین است؟
همین است که در برج ساعت، روی نانهای سیاهرنگ سیلو، زیر رانهای چرکین سربازی، طفلی فریاد بکشد و در شام تیره بمیرد و عسکر چند قطره از آب مِنیش را بیرون بریزد؟ آیا زندهگی همین است؟ آیا همین است که نیمهشب ناگهان چیغ و فریاد زنان و دختران را بشنوی که فولاد تاریکی شب را بدرد، ولی لحظهیی بعد سکوت قبلی همهجا را دوباره فرا گیرد و فردا صبح همسایهها از همسایهها بپرسند که قیل و قال زنان شب گذشته در کدام خانه بود؟ همه اظهار بیخبری کنند؟ چگونه ممکن بود برای مردی که بگوید: ها، به خانهی من، شب، از همین تفنگدارها آمدند که لباس عسکری ندارند و جنگجویان راه خدا استند و در مقابل چشمهای ما....
آیا همین است که رادیو و تلویزیون اعلام کنند که تو اعدام شدهای و تو در زندان زنده باشی و منتظر آن استی که چه وقت میایند و تو را میبرند تا اعدام کنند؟ آیا همین است که به خانه درآیند و زن پیری را در برابر چشمهای مردش برهنه کنند و فرج او را با بوت تا زمانی بزنند که بپُندد و برای کار دیگر اندکی آماده شود؟ آیا همین است که به مغز آدمیمیخ بکوبند و یا پوستش کنند و قهقههزنان بخندند؟
نه، اینطور نیست. این قصهها همه دروغند. همه ساخته و پرداختهی ذهن بدبین تو استند. هیچچیزی اتفاق نیافتاده است. همه به انسان خدمت میکنند. همه انساندوستند. همه سالم اند. همه خوبند. تنهاتو بدی. تو بدتر از همهای. تو بومی استی که شب و روز در همهجا، روی این شهر، در همهجا پرواز میکنی. کور استی. ولی میبینی، میبینی حتا درون آدمها را میبینی، میبینی که دلها چه دارند و زبانهاچه میگویند تو باید دیوانه میشدی. تو باید خودت را میکشتی. اما حماقت، یک حماقت تو باعث شده است که هنوز زندهای، هر چند که دیوانهای. برای خودت، در عالم خوابها و رؤیاهایت قصری از شعرها و خیالها آفریدهای و این رؤیاها استند که تو را نگهداشتهاند، تو را.
گذشتههایم ناگهانی یادم میایند. به صورت ناگهانی بی آنکه خودم خواسته باشم، به گذشتهها کشانـیده میشوم. زندهگی و آمدن من در این سرای وحشتناک از همان اول، از همان کودکی به نظرم ماتمسرایی بیش نمینمود که بیشتر به یک دنیای پر از هیاهو و رنج، وحشت و جنون که برایم غیرقابل تحمل مینمود، شباهت داشت.
از روزی که به یادم میاید و خود را میدانم و آن را که در درونم همیشه با من بود، شناخته بودم؛ دنبال چیزی میگشتم، از کودکی به اینسو دنبال چیزی میگشتم. خودم را تنهااحساس میکردم. چیزی را گم کرده بودم و خیال میکردم که به خاطر همان گمکرده، به خاطر جستوجوی همان گمکردهام، خلق شدهام. هرچند پیش میرفتم، موفق به یافتن آن نمیشدم. شاید زندهگی برای من و شاید هم برای همه یک جستوجوی بیهوده است که در فرجام نایافته همهی تلاشهایشان به مرگ منتج میگردد.
از همان روز اول، از همان روزهای اول، زندهگی برایم ماتمسرای وحشتزایی بود. فکر نمیکردم با آن پیوند خوشبینانهیی پیدا کنم. اصلن وقتی به صورت زندهگی و دنیا میدیدم تکان میخوردم، میترسیدم و میلرزیدم.
اما شاید از روی ناگزیری بازیها را آغازیدم. روزگاری کاغذپرانبازی میکردم. به نظرم میامد، کا غذپرانها،همان چیزهایی استند که من دنبالشان میگشتم. اما شعلههای سرکش و سوزندهی درونم فرو نمینشستند و مرا بیشتر به جسمی گداخته و مضطرب و ناآرام مبدل میساختند. بعدها به کارهایی رو آورم که دیگران به آنهارو میاورند. به هر چیز، به هر دنیا و سرایی که گام میگذاشتم، فکر میکردم به چیزی که در جستوجویش بودم، رسیدهام. اما زود متوجه میشدم که باز هم اشتباه کردهام. هیچچیز مرا آرامــــش نمیبخشید و شعلههای سرکش درونم را فرو نمینشاند. سوی هر چیز، با دنیایی از امید میرفتم. اما بعد، مثل کاغذپرانهایدوران کودکی خندهآور، دلگیر و پوچ میشدند. با یک عالم امید و آرزو میشتافتم که یافتم، یافتم. اما زمانی که میرسیدم، خودم را میان بیهودهگی کشنده و سرسامآوری مییافتم. در یک بیابان خشک و ترسناک، در تنهایی و واماندهگی خودم را مییافتم. نمیدانستم که چه چیزی را میجویم. اما میخواستم چیزی را دریابم که شعلههای سرکش درونم را فرونشاند. احساس میکردم که همهی آدمها از فردا هراس دارند و به همین لحاظ خوابهای پریشان و ترسناک میبینند. در خوابهایشان فردا وحشتناک میاید. من هم در گذشتهها همینطور بودهام. اما بعدها و حالا در جستوجوی گذشته استم. گذشتهیی را از دست دادهام. چیزهایی را از من گرفتهاند. نمیدانم. چه چیزی؟ اما همیشه این حس در من است که روزی و روزگاری من اینگونه درمانده و و امانده نبودهام. ثروتهای وافری از شادی و آرامش و آزادی داشته بودم. دنبال گمشدههایی میگشتم که در گذشته داشته بودم. میخواهم اول آنهارا بشناسم و بعد برای رسیدنشان و یا دوباره یافتنشان کاری بکنم. گذشتههایی که زیباییشان را، تنهازیباییشان را حس میکنم. میخواهم نشانی خانهی آن گمکردهام را پیدا کنم. میخواهم، بروم بلخ، بخارا و سمرقند، بروم آتشکدههای خاموش شده را دوباره فروزان سازم، بروم دشتها و ریگستانهارا گل و گیاه بکارم. میخواهم با آن قلعههای ویرانشده صحبت کنم. میخواهم گذشتههایم را به دست بیاورم.
حالا برایم چندان مهم نیست که فردا چه میشود. تا زمانی که گمشدههایم را در گذشته درنیابم، فردا هم مثل امروز خواهد بود. به خودم میگفتم:فردا هم مثل امروز و دیروز خواهد بود. فردا هم آدمهای پندیده در میان گورها خواهند کفید. درختها خواهند پرید. ساختمانهاو دیوارها منهدم خواهند شد. آدمهای دیگری زاده خواهند شد. دیوارها و ساختمانهای جدیدی اعمار خواهند شد و فردا هم جمعیت انبوهی از مردم، از آدمهای پیچیده در تار و پود آرزوهای نارسیدهیشان در کوچهها و شهرها غوغا خواهند کرد و آنانی که دانه و آب و هوا را در تصرف خود دارند و عقب میزهای فرماندهی و قدرت نشستهاند، فرمان تیرباران آنهارا صـادر میکنند و دیگرانی که به خاطر دانه و آب و هوا به آنهااجیر شدهاند، آنهارا گلولهباران خواهند کرد. به نظرم میامد که این درامهی وحشتناک از گذشتههای بسیار دور ادامه داشته است و مطمین بودم که فرداهای دور نیز همین آش خواهد بود و همین دیگ و همین کاسه.به نظرم میامد که همهی این آدمها که با چرتها و خیالهای گوناگون، در گوشه و کنار میلولند، گمشدههایی در گذشتههایشان دارند و در پی فرداهایی استند که آرامشی به دست آورند. بسته به زنجیرهایی استند که یک سر آن نزد همان کسانی است که پشت میزهای بزرگ سیاست و فرماندهی نشستهاند و بدون اینکه بدانند، چــه میکنـند، فرمان میدهندوهمه یشان یکرنگ ادعای خدمت را بر زبان دارند.
ها، این همه آدمهای سرگردان، در جستوجوی چیزی استند. گاهی فکر میکنم که همهی این سرگردانیها، مصیبتها، فلاکتها، آوارهگیها، بدبختیها و درماندهگیهای انسانهابه خاطــــر هراس از مرگ و کامگیری حریصانه و آزمندانه از زندهگیاست. هراس از چیزی که هر لحظه آنان را سایه وار دنبال میکند و زمانش هم معین نیست. اما آنچه را که همه را به هراس میافگند، همان اندیشهی مرگ است. آدمها شاید به خاطر انتقام از مرگ و نیستی، به هر گونه سرگردانیها سر خم میکنند. به خاطر هراس و وحشتی که از مرگ دارند، پلید و فرو مایه، ظالم، بیرحم و خونآشام میشوند و از کشتن و ویران کردن و آزار دادن دیگران حظ میبرند. به جان همدیگر میافتند و به راههای بیهوده میروند. مرگ و اندیشه نیستی و نابود شدن و یک نوع بیاعتقادی به ارزشهای نیک قبلی اساس و محرک زندهگی را تشکیل میدهد.
به خیالم میامد که آدمها به خاطر فرو نشاندن شعلههای سرکشی که آنهارا مانند من فرا گرفته است، چنین دنیای خونابهیی را میسازند. همهیشان میترسند و میخواهند پرخاششان را با هر گونه واکنشی در برابر مرگ و نیستی تبارز دهند. حتا آنهایی که به آن دنیا، به زندهگی پس از موت فکر میکنند و خود را معتقد به آن اندیشهها وانمود میسازند، از مرگ میترسند و شاید همبه زندهگی پس از مرگ باور ندارند و در غیر آن نباید دنیای ما اینگونه میشد و زندهگی چنین رنگی به خود میگرفت.
به نظرم میامد زمانی که کسی به مرگ میاندیشد، هیچکس و هیچچیزی را نسبت به خودش مقدم نمیشمارد و به هیچچیز وابسته نیست. نافهمی در برابر معمای خلقت، پاسخ به نداهای درون و بدبختیهای بیشماری که خود آدمها در کنار آن دو درماندهگی ایجاد میکنند، از دنیای ما دنیای زشتی ساخته است. اینهاما را ناگزیر میسازند تا کردارهای نیک را به باد فراموشی بسپاریم و هر آنچه از ما سر میزند، زشتی باشد و پلیدی و بس.
ناگهان صدایی افکارم را بههم میزند. صدایی میشنوم، صدای بچهها را، مثل این است که نزدیک مکتبی رسیدهام؛ نزدیک مکتبی نشستهام. بچهها درس میخوانند. من هم کودکی استم، در میان آنها. یکی میگوید و بعد آن را که او گفته است، همه با صدای بلند تکرار میکنند:
«قضا را مرغکی بیچارهی زار- به دست طفل شوخی شد گرفتار.»
از کجا میامدم، به کجا رسیدهام؟ منگ استم. باورم نمیشود. صدای بچهها دور دور میشود و دیگر نمیتوانم بشنوم. یادم میاید که زمانی این شعرها را در مکتب به همینگونه میخواندیم. مگر حالا چه؟ صدایی میشنوم. صداهای زیادی در فضا طنین افگندهاند. صدای موترها، ماشینها، طیاره ها، صدای آهنگهای گوناگون، شعرهای گوناگون و نمیتوانم آنهارا از همدیگر تفکیک کنم، بشناسم و بفهمم.
من همیشه از ندانستن رنج میبرم، این رنج کشنده است. این رنج همیشه مرا در چنگالش میفشرد. این رنج مرا ا ز پا میاندازد. من چیزی نمیدانم. در اطرافم چه میگذرد؟ آدمها زندهگی میکنند. من از چیزی سر درنمیاورم. نمیدانم ،اطرافم را نمیشناسم. آسمان را، زمین را نمیفهمم. ستارهگان را نمیفهمم. لایتناهیها را نمیفهمم و این همه نفهمیدنهاعذابم میدهند. فکر میکنم تمام رنجهاو عذابهایم از همین نفهمیدنهااستند. توان درکش را ندارم. احساس میکنم برای فهمیدن عقب هر چیز جهان، دنیایی از فهم نهفته است که من توان شناخت آن را ندارم. من کامل نیستم و به همین سبب حواس پنجگانه و مغزم ناقصند. توان فهمیدن کامل را ندارند. همهی برداشتها و فهمم روی پنج حس استوار است. پنج حس محدود و آن هم ناقص. مشامم لحظهیی بعد با هر گونه بویی عادت میکند. این نقص است. چشمهایم میتوانند زود به تاریکی عادت کنند. حس لامسهام نیز تغییرپذیر است. ذایقهام همینطور... همهچیز به نظرم مرموز و نامفهومند. خیال میکنم که ما همه اسیرانی استیم که از نافهمیمیاییم، در نافهمیمیزییم و در نافهمیمیرویم و گم میشویم. این همه آدمها همینطور آمدهاند و رفتهاند. همه نفهمیدهاند، یک نفهمی رنجآور و فرساینده.
همیشه کوشیدهام تا خودم را بریزم روی کاغذ، خودم را میریزم روی کاغذ، و بعد خودم تهی مماند. پیالهی شکننده و تهی از خودم. شاید دمی بعد، از روی میز بیفتد و بشکند و بعد جاروبی ریزههای مرا به خاکانداز بیفگند و بعد بادی بوزد وکاغذهایی را که من رویش نقش یافتهام، ببرد، میان آب ایستادهی باران که با شاش آدمها و حیوانهاآمیخته است، روی حویلی یا کوچه و بعد در خاک جذب شوم و بعد در رطوبت خاک و برگهای زرد کنج باغ بپوسم، بپوسم. و بعد انگار نیامده بودم، نبودم و دیگر هرگز برنخواهم گشت... این داستان تا زمانی ادامه خواهد یافت که قیامت میشود و آفتاب پایین میاید. این را مادرکلانم میگفت. روز قیامت آفتاب چنان پایین میاید که مغز آدمها به جوش میشود. این را علم جدید هم میگوید. این مادرکلان من از علم جدید چه خبر داشت؟ میلیونهاسال بعد حرارت آفتاب به حدی بالا میرود که زمین میسوزد و به آفتاب جذب میشود و در این گوشهی کاینات حیات زمینی خاتمه مییابد.
***
به فکر فرو میروم. صداها خفیف میشوند. صداها دور میشوند. مرغک بیچارهی زار.... صداها میمیرند و در عمق لایتناهی گم میشوند. صدای خفیفی، صدای مرد مستی که آواز میخواند، اندکاندک بلند و بلندتر میشود. کسی، مرد مستی، مرد بیحال و سرگشتهیی در حالیکه آواز میخواند به سوی من میاید. مردی که لباسهای درهم و برهم دارد و بالاپوش کلانی را پوشیده است. نمیتواند به درستی راه برود. زبانش لکنت دارد، شکستهشکسته میخواند:
«یاد آن سرو روان، یاد آن سرو روان آ...ید... همی...»
شکسته و ریخته است. به چهرهاش خیره میشوم. حیران میشوم. تکان میخورم. به چهرهاش دقیــقتر نگاه میکنم. به نظرم میاید که او همان جوانیاست که در باغ مقابل دفتری که من زمانی در آن کار میکردم، دیده بودمش. هر شام برایم پیالههای پُری را میداد. بعد من کر میشدم، کور میشدم و تنهااز عقب فضای پر از دمه و غبار درختهای قهوهییرنگ ،برهنه و شسته شده در باران را میدیدم. نگاههایم را تیزتر میسازم. اما نه، اشتباه نمیکردم. چهرهاش مثل چهرهی من است. یک منِ شکسته و درهم ریخته... یک منِ مست و بیحال، یک منِ مسخ شده... اولینبار، همان روز اول سال نو در همان باغ دیده بودمش و بعد هم صدها بار دیگر زیر همان درخت، بعد از هر غروب، هنگام شام، اما آنوقت هیچ متوجه نشده بودم که او اینقدر به من شباهت داشته باشد.
با عجله برمیخیزم. یار قدیم آمده بود؛ یار قدیم آمده است. مقابلم میایستد. نمیتواند توازنش را بهدرستی حفظ کند. هر لحظه به سمتی میخواهد بیفتد. با انگشتان و دستهایش حرکات عجیب و غریبی درمیاورد. لبانش به هم نمیچسپند. زبانش بندبند میشود:
«تو خودت را نمیشناسی، نی؟ تو من استی، من تو استم. تو بیا خودت را ببین، خودت را ببین که چه حال داری، بدبخت!»
و بعد به راهی که میخواهد برود، نگاه میکند:
«میروم، پیدایش میکنم.»
میخندد، خندهاش بیمورد و بیاراده است. چهرهاش مثل چهرهی من، اما بسیار پیر، زرد و زار، مثل چهرهی اصلی من که گویا عقب چهرهی ظاهری من پنهان است. از خودم میترسم. چهقدر وحشتناک شدهام، چهقدر تلخ است روزگار...
باز سوی من مینگرد. از چهرهاش میترسم، از لرزش صدا و دستهایش، از چشمهای بیجا شدهاش میترسم. هر لحظه خودش را از افتادن باز میدارد. گپ که میزند، لبهایش به هم نمیچسپند. کلمات را نمیتواند بهدرستی تلفظ و ادا کند:
«تف به نقشهسازش.»
باز به خواندن همان آهنگ میپردازد:
«یاد آن سرو روان، یاد آن سرو روانآید همی.»
در تاریکی گم میشود. صدایش هم گم میشود. به خودم حیران میمانم. به ناتوان شدن یک آدم، ناخودآگاه و ناگهانی خاطرهیی از عمق گذشتههایم بر روی آبهای گلآلود ذهنم بالا میاید. خانهی سیاه و تاریکی یادم میاید که در یکی از کوچههای مخروبهی شهر کهنهی ما بود؛ خانهی ملنگ زنجیری.
مدتی به سراغ او میرفتم. اتاقی داشت که گویا از دود ساخته شده بود. طوری به نظر میرسید که اگر به گوشهیی از دیوارهای اتاق دست بزنی، همهچیز فرو خواهد ریخت. عنکبوتهای سیاه در سقف و کنج و کنار دیوارها، جالهای سیاهی را ساخته بودند که در آنهااجساد خشکیده و مکیده شدهی مگسها آویزان بودند. روی دیوارهای دود زده، روزنامههای زردرنگ را چسپانده بودند. لحافها و فرشهای کهنه، آینهی کوچکی که آینه بودنش معلوم نبود، همهچیز دود زده بود. به هر چیزی که دست میزدی، قشر ضخیم دود میریخت. تنهاروی دیوار در جملهی تصویرهایی که از مجلهها کنده بودند، تصویر زنی با رانهای نیمهعریان و سینههای نیمهبرهنه و برجستهیی بودکه به خوبی دیده میشد. شاید تصویر یک هنرپیشهی سینما بود. به روشنی دیده میشد که حالت شهوتانگیزی دارد. خوابیده بود، روی به هوا و چشمهایش را بسته بود و گویی از چیزی لذت میبرد و یا سراپا تشنهی چیزی بود. نمیدانم. همینطور خود را در برابر عکاس و نقاش نمایانده بود. اما نمیدانم که چرا این تصویر را دود نمیگرفت. شاید ملنگ زنجیری و یا هم آشنایانش، هر روز دود و گرد این تصویر رنگین را میتکاندند و در سیمای آن آرزوها و امیال بربادرفتهی سرکوب شدهیشان را به تماشا مینشستند و شاید هم که از آن لذت میبردند و یا هم به رنجهایشان میافزودند. لباسهای زن، تر شده به باران مینمود و از ته لباس نازکش رنگ و برجستهگیهای بدنش به خوبی نمودار بودند. دورادورش درخت و سبزه بود و طوری به نظر میرسید که از نسیم ملایم بهار و قطرههای نرم و سرد باران لذت میبرد.
در اتاق ملنگ زنجیری همیشه چند نفری بودند.همیشه اتاقش پر از دود میبود. دود چَرس، دودی که ازاجاق وسط اتاق برمیخاست و بوی زنندهی الکل آمیخته به بوی مس زنگزده.
ملنگ زنجیری که نمیدانم چرا زنجیری میگفتندش، چِلَم بزرگی را داشت که قدش از قد من هم بلندتر بود. سراپایش مهرهکاری شده بود. هر بار که به آنجا میرفتم، عدهیی از آدمهای افتاده و بیحال را میدیدم. سرفه میکردند، تا حدی سرفه میکردند که آب چشمها و بینیهایشان سر میکرد. سرفهها چنان شدید و دوامدار بودند که فکر میکردم استخوانهای بدنشان از شدت سرفه میشکنند. غُمغُمکنان گپهای نامفهومیرا زیر لب زمزمه میکردند. به هر گوشه و کنار اتاق که دست میبردی، تف دهان، استفراغ، تف نسوار بود و خاکستر و دود.
و بعد ملنگ زنجیری پیچ تیپریکاردر دود زدهاش را بلند میکرد و صدایش را با صدای آوازخوان همراه میساخت و میخواند:
«یاد آن سرو روان آید همی... بوی جوی مولیان آید همی.»
من تنهادر آنجا این آهنگ را به این شکل نادرستش شنیده بودم که مصراع دومش را از یک شعر دیگری با همین وزن و قافیه شنیده و یا خوانده بودم. نمیدانم چرا از این کار او خوشم آمده بود. خوب یادم است در همان دقایق و یا زمانی که این آهـنگ را اینطور از زبان ملنگ زنجیری شنیدم، از این آهنگ خوشم آمد. فکر کرده بودم که این آهــنگ را تنهاملنگ زنجیری درست میخواند و دیگران درست نخواندهاند. آوازخوان میخواند:
«یاد آن سرو روان آید همی... در تن من باز جان آید همی.»
و اما ملنگ زنجیری خودش را با آوازخوان هماهنگ ساخته مصراعهایی را اضافه میکرد که اصلن در آن آهنگ نبودند:
«بوی جوی مولیان آید همی... یاد یار مهربان آید همی.»
از این شیرینکاری او نمیدانم چرا ذوقزده میشدم. تشویقش میکردم میگفتم:
«اصلن تو هنر میکنی.»
میخندید:
«چه خیال کردی، نشنیدی که گنج در ویرانه است.»
سرش را به گریبانش میکرد و با صدای موسیقی یکجا آرامآرام میجنباند. در حالیکه از این کارش خوشم میامد، اما دلم هم برایش میسوخت. دلم برای همهی این آدمهای افتاده و بیحال میسوخت. آنهابا همدیگر گپ میزدند. صدای گپهایشان اتاق را پر میکرد. گپهایشان برای من چندان قابل فهم نبودند. به خیالم میشد که من زبان آنهارا نمیدانم. تنهازمانی که ملنگ زنجیری همان آواز را میخواند و آن هم که بوی جوی مولیان و یاد یار مهربان را به آن میافزود، چهرهاش و یا هم دردی که در آن لحظه در سیمایش منعکس مشد، به نظرم بسیار آشنا میامدند.
نمیدانم همیشه تصمیم میگرفتم که از او چیزهایی بپرسم که چه دردی در سینه دارد. اما فراموشم میشد و آنچه که در ذهنم جان میگرفت، مفکورهی غم آدمها بود. در هر گوشه و کنار که میرفتی و در هر دلی را میگشودی، میدیدی که قصهیی از غم است و جدایی. ناتوانی و گمراهی. گاهی به خیالم میشد که آدم موجودیاست که از اصلیت خود جبراً کنار پرت شده است. گاهی خیال میکردم که این آدمهای دور و پیش من استند که از باغ و بوستان خودشان دور پرت شدهاند. آواره شدهاند؛ سرگردان هر سو افتادهاند. حالا دردها و قصههای آنهاگوناگونند. از درد و شکوههای کوچک تا بزرگ...
«من اینطور که میبینی نبودم... مرا فروختند... مر ا خریدند... مرا کوفتند... دنیا کذب و ریا شده است... کسی به فکر عشق نیست... کسی به فکر ایمان نیست... وطنم را گرفتند... باغ و بوستانم را... بهشتم را گرفتند... خدایم را.... زنم را.... بچههایم را...»
من با دیدن ملنگ زنجیری وآدمهای دورو پیشش به نظرم میامدکه همه ی اینهاافتاده و بیحال و شکسته مبتلا به ناتوانی و محو شده در عالم نشئهی چَرس و تریاک و الکل، در زندهگی چیزهایی را گویا از دست دادهاند که جبران ناپذیرند. چیزهای باارزشی را که گویا دیگر نمیشود آنهارا به دست آورد.
اما گاهی هم از دیدن این صحنهها به نظرم میامد که عصارهی زندهگی ما، همین اتاق است، همین اتاق دودزده و من تمام عمرم را در چنین جایی باید بگذرانم و یا گذشتاندهام و آیا تمام دنیا و آدمهایش مثل آدمهای همین اتاق، مثل همین اتاق پردود و خاکستر، مثل همین تصویر زن نیمهعریان روی دیوار ،مثل دودها و عنکبوتهای سیاهرنگ شکم بلند و اجساد خشکیدهی مگسها، مثل تف دهان و نَسوار و استفراغ درمانده و نکبتزده نبودند؟ آیا آنچه که میجستم، همین حقیقت تلخ و نکبتبار نبود؟ آیا زندهگی در همین عنکبوت و مگس خلاصه نمیشد ؟همهجا اجساد خشکیدهی مگسها و عنکبوتها ناگزیرند به خاطر بقایشان وآن هم معلوم نیست بقا به خاطر چه؟ مگسها را به دام بیفگنند و بعد، از اینکه نسبت به مگسها زورمند و قویاند، آنهارا در چنگالهایشان بفشارند و خون آنهارا بمکند و جسدهای مکیده شده و خشکیدهی آنهارا دور بیاندازند و همینطور آهوان زیباو معصوم صحراها چگونه با دندانهاو ناخنهای بُران پلنگان و شیران جنگل پارهپاره میشوند و گاهی آدمهای ما هم خود را به این موجودات درنده تشبیه میکنند و دلشان هم خوش است که آهوان بیگناه را میدرند و گوشت آنهارا خامخام میخورند. همینطور هر قویهیکلی ضعیفاندامی را برای خودش استخدام میکند و به هر گونهیی که میلش باشد، از آن بهره میگیرد و خونش را میمکد. آیا زندهگی چیز دیگری جز همین معامله میتواند باشد؟
هر بار که به تصویر زن نیمهبرهنه که حالت خیلی شهوتآلود داشت، میدیدم، صحنههای گوناگونی به نظرم مجـسم میشدند. صحنههای گوناگون به خاطرم میامدند.
پسرک شش هفت سالهیی که در دکان بایسکلسازی کار میکرد، به نظرم نمایان میشد. میدیدم که مالک دکان او را سیلی محکمی میزند، سیاهی دست مالک روی گونهی پسرک نقش مییابد و در آن لحظه به خیالم میاید که از روی پسرک آتش برخاسته است، ضرب سیلی را من با تمام وجودم احساس میکردم، فریاد غضبناک مالک را میشنیدم که میگفت:
«حرامزاده، نان خوردن مفت نیست!»
و پسرک مات میماند. گریه نمیکرد. از گریهاش خودداری میکرد. حق گریه را نداشت. ممکن بود گریهاش بیشتر مالک را عصبانی سازد و سیلیهای دیگری به سراغش بیایند. ممکن بود که گریهاش سبب رانده شدن او از دکان گردد و آنگاه سیلیهای مادر و پدر، حق نداشت گریه کند.
در آن لحظه طفلک چه حالی داشت؟ آیا به این فکر نیفتاد که او را آیا به خاطر همین سیلیها به این دنیا آوردهاند؟ بسیار تلخ، بسیار تلخ، و یک حالت عجیب و رقتانگیز و من هر بار که به یاد اینگونه صحنهها و حالتها میافتادم، میگریستم. میخواستم داد بزنم که او را چه کسی زاده است. چه کسی باعث شده است تا او به دنیا بیاید. او در کجا به دنیا آمده؟ آیا او را هم از مسجدی یافتهاند؟ زن و مردی شبی به خاطر ارضای امیال جنسیشان، تحت فشار یک غریزهی طبیعی، به خاطر دفع تخمههای جمع شده در تخمدانهایشان، بههمدیگر چسپیدهاند و این موجود معصوم وآواره رابه دنیا آوردهاندو به این وحشتکدهی خوفانگیز افگندهاند تا سیلی بخورد و لقمهی نانی به شکمش بیفگند. آیا آنهاناگزیر بودهاند که چنین کاری کنند و آیا ثمر چند لحظهی لذت دو تن سوخته در آتش شهوت چنین مصیبت تلخی را به میان آورده است؟ اگر آنهادر همان اوج تحریک امیال جنسی و لذتشان میدانستند که چنین مصیبتی را به دنیا میاورند، چه میکردند؟ در آن لحظه که آنهابا عطش فراوان به هم چسپیده بودند، آیا تصور میکردند که ماحصل لحظههای لذتناک شان چنین موجود بدبختی است که عمری باید زیر پاهای دیگران بلولد، لگد و سیلی بخورد، فحش و ناسزا بشنود و...؟
سالهای برف، سالهای قحطی و قیمتی، سالهای سرد و کشنده، قطار کودکان و زنان و دختران و پیرمردان پشت نانواییها، شبهای سرد، جسمهای کُلولَهکلوله... در تاریکی میجنبند و سرفهها، توختوخ... زنها، کودکان، قطارقطار در پهلوی گِیلنهها تا هر چه زودتر سپیده بدمد و بیایند. توزیع تیل شروع شود. تِیل بفروشند. گرمی برای سردی و فردا چندتایی را هم از این جمله به خاک میسپرند و نان در نانواییها پایان مییابد و عدهیی کبود شده از سرما با دستهای خالی، در زیر شلاقهای باد سرد و برف، به خانههایشان برمیگردند. مادری غضبناک بر سر دختر هفت ،هشت سالهاش با ملاقه میکوبد و فریاد میزند:
«چرا نتوانستی نان بگیری، چرا؟»
نان در نوبت، نوبت که میرسد، نان تمام میشود. دختر با ضرب ملاقه جابهجا میافـتد، نقـش زمـین و مـادر دادزنان خودش را به چاه حویلی میافگند.
در هر گوشه و کنار نگاه کنی، از اینهاآنقدر ببینی که خودت به دنیا، به آدمها و به بشر بودنت شک کنی و حیران شوی. میترسی که چگونه توانستهای تا کنون در میان این همه مصیبت و وحشت هنوز هم زنده بمانی و از وحشت و فلاکت چرا تا کنون قلبت نایستاده است.
شاید من همان کودکی باشم که در تمام زندهگی، سالها و سالها از برابر ویترینهای زندهگی میگذرم و به خاطر یک نظر تماشا، یک نیمنگاه به آنسوی شـیشههای ویترین زندهگی، در هر گام سیلی و لگدی میخورم و به دور رانده میشوم. زندهگی چیز دیگریاست. اما آن را اینطور ساختهاند که نمیتوانم به جز نگاه کردن به آنسوی ویترینها، به چیز دیگری برسم. به چیزهایی که از آنسوی شیشهها سوی ما عشـوه میفروشند. باید به آنهارسید. باید راه رسیدن به آنهارا آموخت. راه رسیدن به آنهابه قانون زندهگی مبدل شده است. نظمیرا ایجاد کردهاند که اساس آن بر بینظمی استوار است. قانون حکم میکند تا به خاطر رفاهخودت، باید شجاعت داشته باشی، شجاعت پامال کردن دیگران را. تجارت، تجارت است، خواهر و ننهاش را نمیشناسد. تجارت خون است. همهجا تجارت خون، هر کس با کس دیگری روی یک معاملهی تجارتی نزدیک میشود. روی یک مکر و فریب، به خاطر تجارت، ها، دنیا، همهی دنیاتجارت است. زندهگی را از عقب پنجرههای دود زدهی ملنگ زنجیری چنین میدیدم. همینطور میبینم. اتاق ملنگ زنجیری و همه آدمها و دودهای آن استفراغ همین زندهگی تجارتی و تجارت خون بود که روی خاک افتاده و هنوز نخشکیده است.
همهجا و همهچیز با رابطههای تجارتی با هم پیوند یافتهاند. هر تاجری میکوشد تا با استخدام تاجران دیگری تجارت خودش را رونق دهد. همهچیز با هم جور آمدهاند. همهچیز و همه کس برای همچو زندهگی عیار شدهاند . جنایت و ظلم به قانون قبول شده و پسندیده مبدل شده است . مقولهی نیکی افسانهیی بیش نیست و آی آدمها، آیا باور کنیم به این قانون جاری این جهان؟
زندهگی، زرق و برق آن و نیازمندیهای آن عقب ویترینهاگذاشته شدهاند. باید پول داشت. طلا داشت و به آنهارسید. دنیا روز به روز در گودال فرومایــهگی و پستی غرق میشود. همه در هر گامشان به نفع و ضرر خود میاندیشند. همه راحت بودن را دوست دارند، همه راحت طلبند. راحت طلب شدهاند. راحت طلبی را میجویند. هر کس میکوشد تا حد امکان و توان خویش، تنپروری کند. همه میخواهند زندهگی آرام و مرفه را مفت به دست آورند. سیریناپذیرند. غریزههای پلید درونی آنهارشد و انکشاف یافتهاند. انسان تکامل نکرده است، غریزههای حیوانی آن تکامل کرده است. بشریت تکامل نکرده است، جهل و نادانی، خودخواهی و خودپرستی و غرایز سیریناپذیر حیوانی آنهارشد و تکامل کردهاند.
دنیا پر از کتابهای خوبند. اندیشهها و مفکورههای گوناگون و خوبی ظهور کردهاند. اما هیچکدام از آنهااثر مطلوبی نداشتهاند. هیچکدام را بشر نپذیرفته است. اسلوبها و آیینهای اخلاقی و اجتماعی را پامال کردهاند. این کتابهای ضخیم، این همه اندیشهها و مفکورهها به خاطر مهار کردن غرایز پلید انسانهاقد علم کردهاند. مگر شاید انسان موجودیاست مهارناپذیر.
باید خوب خورد، خوب خفت و باید تخمههای جمع شده در تخمدان را دفع کرد. از دفع تخمههای متراکـم شده لذت برد.
فرجامش معلوم نیست. محصول زندهگی، دنیای بدبخت دیگریاست که زاده میشود. به نظرم میامد که باید همهی دنیا را بههم زد. باید زمین را صاف و پاک ساخت. باید همهی کتابها را سوختاند. به چه درد میخورند؟ زمانی که انسانی به خاطر امیالش، انسان دیگری را پامال میکند، به چه درد میخورند. زمانی که انسانهاآنهارا نمیپذیرند. این همه کتابها و اندیشهها باز هم در خدمت تجارت، در خدمت امیال و غرایز انسانهاقرار دارند. طبیعت، دنیا، آدمها، حیوانها، آب و خاک، اندیشهها و کتابها همه استخدام شدهاند. نفع به خود، ضرر به دیگران. هر کس تا حد توانایی خویش به خودش منفعت میجوید، برای خودش اسباب رفاه و عیش میسازد و مفت خوردن و خوب خوردن را مهیا میسازد. همه تا حد توانایی به دیگران ضرر میرسانند، به خاطر بقای مفتخوری، به خاطر بقای راحت بودنشان. آیا زندهگی تن دادن به همین پلیدیها است و یا چیز دیگر؟
صدای آوازخوان زنی از دوردورها، انگار از آنسوی کوههای بلند به گوشم میاید. آواز میخواند، نالهکنان:
«آدمی در عالم خاکی نمیاید به دست
عالم دیگر بباید ساخت و زنو آدمی....
از نسیمش بوی جوی مولیان آید همیو....؟»
و گویا این صداها را بادها آورده بودند و دوباره میبرند. این صدا هم آرامآرام میرود، میرود، میرود... گم میشود. و من مثل اینکه از این صدا جادو شده باشم، هوش و حواسم را همه گوش میسازم تا هر چه میتوانم از آن بشنوم که رفتنی است. وقتی کاملن شنیده نمیشود، مات و منگ میمانم. این ناله و این صدای گیرا مثل آن بود که برای دمی از آسمان فرود آمده باشد و دوباره به سفرش در لابهلای این کاینات مبهم و چراغان ادامه داده و رفته باشد. سوی آسمان نگاه میکنم. در دلـم میخوانم:یاد آن سرو روان آید همی.
به یاد ملنگ زنجیری میافتم که همیشه به دنبال این مصراع میخواند: «یاد یار مهربان آید همی...»
سرگشتهگی در دنیاهای از دست رفته، در گذشتههای عصر پدرکلان و اعصار پدرکلانهاو در جستوجوی زیباییها و شکوه گذشته و از دست رفته، جنون موسیقی و شعرها و زیباییهای طبیعت، دگرگونهگیهای عصر جدید برای رسیدن به سعادت، عدم اعتماد به آنچه به عنوان واقعیت و حقیقت تبارز میکند و دهها حس و انگیزههای مبهم ناشناختهیی مرا در چنگال خویش میفشردند. من بین میلههای آهنین منِ درونی و منِ بیرونی، وسط میلههای آهنین درون آشفته و بیرون آشفته فشرده میشدم. به یاد صدایی افتادم که چند لحظه قبل شنیده بودم. سوی آسمان دیدم. آسمان پر از ستاره بود. میخواستم همان صدا و همان آهنگی را که برای لحظهی کوتاهی شنیده بودم، دوباره بشنوم. صدای گیرایی بود، سحرکننده، کاش باز میتوانستم بشنوم. شاید سالها بعد، بعد از سدهها بار دیگر آن صدا و آن ترانه راهش به اینطرفها بیفتد، باید منتظر ماند.
هرچند گوش دادم دیگر آن صدا را نشنیدم. به خیالم آمد وقتی شاید کودک بودم، این آهنگ را، این صدا و اینگونه شعری را بسیار شنیده بودم. شاید، درست به خاطرم نمیامد.
ناگهان باز احساس میکنم کسی مرا از بازویم میکشد. به حال میایم. میبینم مـردی بالای ســرم ایســتاده اســت. میگوید: «چه میکنی، برو از اینجا، کشته میشوی!»
وارخطا برمیخیزم. به دورادورم نگاه میکنم. مثل اینکه در اینجا خوابم برده بود و صحنههای فیلم سینمایی را که حالامیبینم به جاهایی رسیدهاند که از آن چیزی سر در نمیاورم. من در چنین جایی نبودم. مرا کی به اینجا آورده است؟ از هر سو شعلههای آتش و دود به هوا بالا شدهاند. فضای تاریک با شعلههای آتش روشن شده است. مثل اینکه دنیا را آتش گرفته باشد. میبینم که فرصت ایستادن و فکر کردن را ندارم. بی آنکه بدانم به کدام سو بروم، به سمتی میگریزم.
ساختمانها، درها، درختها، موترها، پایههای برق، همهچیز در هر گوشه و کنار در حال سوختن استند. هر چند پیش میروم، به هر سو نگاه میکنم آتش است و دود و بوی سوختهگی. از این سرک به آن سرک، از این کوچه به آن کوچه فــرار میکنم. سودی ندارد. همه یکرنگ اند. دیگر در محاصرهی آتش و دود و انفجارها که صدایشان از هر طـرف به گوش میرسد، قرار دارم. تفنگداران در میان فضای مملو از آتش و دود دیده میشوند. ساختمانهاو خانهها مثل داشهای بزرگ خشتپزی میسوزند و دود سیاهی از آنهابه هوا میرود. ابرهای سیاه از دودها ساخته شدهاند. شعلههای آتش جادهها و کوچهها را روشن ساختهاند.
حالا راستراستی میترسم. احساس خطر میکنم. فکر میکنم که دیگر راهبرونرفت از اینجا را ندارم. پدرم راست گفته بود. هنگامی که از خانه بیرون میشدم، گفته بود: «نرو، کشته میشوی.»
به خیالم میاید که همان لحظهیی که پدرم گفته بود، حالا رسیده است. کارها همه ناتمام ماندند و حالا از اینجا نمیتوانم بیرون شوم. گربه را نیز گم کرده بودم. یادم میاید که دنبال کسی میگشتم تا پیدایش کنم. به این کار مهم هم موفق نشده بودم. ای کاش یکبار دیگر به همان نشانی میرفتم و درش را میکوبیدم، شاید اینبار متوانستم او را پیدا کنم و آنچه را که میخواستم برایش بگویم. یک پوزش، عذرخواهی و بعد هرچه بر سرم میامد، دردی نداشت.
نمیخواهم به این زودی کشته شوم. نمیخواهم کشته شوم. لااقل در این دنیا کشتنم به دست خودم باشد. هنوز به آنچه که میخواستم بفهمم، نفهمیدهام. همهی معماها بیجواب مانده بودند. خیلی کار داشتم تا انجام دهم؛ یکی از آنهاهم عملی نشده بود.
چاره ندارم. میدوم. از کنار شعلههای آتش، از میان کوچههای دودگرفته، از روی اجساد افتاده روی سرکها، از روی آهنپارچههای داغ، خرمنهای پوچَک مرمی و صدای کر کنندهی مسلسلها و توپها و تانکهای جنگی. در هر سو انفجار است و بوی سوختهگی رابَر، چوب و بوی باروت. به نظرم میاید که تمام انبارهای اسلحهی دنیا را به این سرزمیــن ریختهاند و میخواهند آن را از بین ببرند. چرا اینجا را انتخاب کردهاند؟ شاید محلی بود که از محل زیست خودشان دور بود. شاید در اینجا چیزهای مهمینبودند که از بین بروند. باورم نمیشود که من اینهارا در بیداری میبینم. دنیایی درآتش میسوخت. تنهامیشد در کابوسها و خوابهای وحشتناک چنین صحنهها را دید. نه خوابها هم این همه گنجایش را ندارند. دو سه باربا دستم به سرم میزنم. با مشت به زنخم میکوبم، فکر میکنم که شاید با این کارها بتوانم از این کابوس رهایی یابم، از خواب بیدار شوم. آیــا میشد باور کرد که این هم گوشهیی از دنیای متمدن، گوشهیی از دنیای انسان متکامل و گوشهیی از دنیای اشرفالمخلوقات باشد؟
مثل این است که آدمها دیوانه شده باشند. شاید هم موجوداتی مثل آدمها استند، همدیگر را به گلوله میبندند. زندههایی که گلوله میخورند، میان شعلههای آتش پرتاب میشوند، میسوزند، جسدها پارچهپارچه میشوند، به هر سو میان داشهای شعلهور. یکی بیخبر از عقب دنبال کشتن کسی است. دیگری خودش را پشت دیواری پنهان کرده است و از فاصلهی دور او را هدف گلولهاش قرار میدهد. گلوله اصابت میکند. عجب دنیایی شده. در گذشــتهها آدمها اینطور جنگ نمیکردند. با شمشیر و زره میجنگیدند. زور و قوت و مهارت شمشیر جنگی میداشتند. زورآزمـایی میکردند. مقابله میکردند و آنکه بیشتر زور در بازو و مهارت در جنگ داشت، پیروز میشد. حالکه چنان نیست، دزدکی همدیگر را میزنند. از فاصلههای دور. حالا کسی پیروز میشود که بیشتر از دیگری دزد، مکار و حیلهگر است.
راهی برای پیش رفتن ندارم. ایستادهام، در کوچهیی. فکر میکنم اینجا کمی امن است. فکر میکنم که به کدام طرف باید بروم. برایم مهم نیست، کدام طرف باشد. حالا مهم این است که هر کس نر باشد خودش را از این آتش و توفانهای باروت نجات دهد. میبینم آنهاهمینکه همدیگر را با گلوله میزنند، به نظرم میاید که این آدمها میخواهند با هم بازی کنند. ساعتتیری، آنهاتفریح میکردند. آنهانه ترسی داشتند، نه هراسی از چیزی و یا کسی. به نظر میرسید که از نظر آنهاهیچ اتفاقی رخ نداده است. مثل آتشبازی در شبهای جشن استقلال شده بود.
من میدوم. نمیخواهم به این زودی بمیرم. میخواهم خودم را از این وحشتگاه آتش و خون بیرون بکشم. من میخواهم او را پیدا کنم و از او عذر بخواهم و خودم را از ایـــن عذاب وجدان برهانم. میخواهم به رازهایی پی ببرم که انسانهااحتمالاً موجودیت آنهارا و ضــرورت آنهارا در زندهگی از یاد بردهاند. میروم تا خودم را از این دوزخ وحشتناک بیرون بکشم. هر سو میشتابم. از پشت این ساختمان، پشت آن ساختمان پنهان میشوم. آنها، آنهایی که مثل آدمها استند، همینکه یکدیگر را میبینند، میزنند. آنهالباسهای رنگارنگی را پوشیدهاند. عدهیی لباس سپید دارند. عدهیی لباس سیاه پوشیدهاند و عدهیی هم سرخ، سبز، زعفرانی، کبود و....
ماشینهای غولپیکری به هر سمت در حرکت استند. ساختمانهااز جا کنده میشوند و فرو میریزند. به هوا میروند و دوباره به زمین میخورند. ماشینهای غولپیکر با چرخهای آهنین و زنجیرهای فولادینشان از روی آدمهای زخمی، از روی زندهها و مردهها میگذرند. در میان صدای غرش تانکها، صدای انفجار، فیر گلولهها، صدای چیغ و فریادزنان و کودکان و غرش جتهای بَمافگن شنیده میشوند.
به کوچهیی میچرخم. خانهها آتش گرفتهاند. خانهها مثل داشها میسوزند. کمی که پیش میروم با جمعیتی از آدمها مواجه میشوم. بچهها استند، به دور کسی جمع شدهاند. در وسط حلقهی آنهاکسی میرقصد. پیرمردی با قد خمیده میرقصد. بچهها میخندند. پیرمرد با صدای عجیبی که میکشد، آهنگی را با دهان و لبش منوازد و میرقصد:
«دیگته گیژنگ، دیگته گیژنگ، دم تقو دم، دم تقو دم!»
پیرمرد به نظرم آشنا میاید. اول خیال میکنم که او ملنگ زنجیری است. بعد متوجه میشوم به پیرمرد میوهفروش بسیار شباهت دارد. کسی در پهلویم میگوید: «بیچاره، دیوانه شده.»
یک مرد دیگر که در پهلوی او ایستاده است، میگوید: «چرا دیوانه شده باشد، نمیبینی که میرقصد. جشن است، جشن.»
و قهقههزنان میخندد. صدای مهیبی کوچه را برمیدارد. کوچه و کودکان در خاکستر و خاک، در تاریکی فرو میروند. به سر و رویم خاک و سنگریزهها میخورند. لحظهیی بعد میبینم همهی کودکان و آدمهایی که آنجا بودند، به خاک و خون افتادهاند. پیرمرد مثل اینکه اصلن از چیزی خبر نشده باشد، همچنان با دهانش همان سازش را بلندبلند مینـــوازد و میرقصد:
«دیگته گیژنگ، دیگته گیژنگ، دم تقو دم، دم تقو دم!»
صدای گَرَم و گُرُوم، گَرَّس و گُرّوس از هر سو شنیده میشود. خاکها به هوا بلند میشوند. دودهای سیاه همهجا را فرا گرفتهاند. پیرمرد میرقصد و من میگریزم، از این کوچه به آن کوچه. همهچیز در حال سوختن است. حتا دیوارهای سنگی هم میسوزند. مسجدها هم مسوزند. دَرمْسالها هم میسوزند. میخانهها هم میسوزند. دیـوارهای گلی هم میسوزند. کتابخانهها هم میسوزند. موزِیمها هم میسوزند. به جایی میرسم که روی کوچه انباری از کتاب است. به هر سو افتادهاند. میان جویچَهها، میان خاکها، پیش روی دروازهها. در وسط کوچه خرمنی از کتاب انبار شده است. کتابها یکی پی دیگر میسوزند. عنوان چند تایش را میتوانم بخوانم: در جستوجوی نان، جنایات و مکافات، مسخ، چشمهایش، دشت قابیل...
کتابهای خودم استند. فریاد میکشم: «کتابهایم، کتابهایم.»
میخواهم کتابهایم را از میان شعلههای آتش بیرون بکشم که کسی از بازویم میکشد. سویش نگاه میکنم. مردی است خوشحال و شادمان، مثل اینکه از سوختن کتابها خوش شده باشد، میگوید: «چرا میترسی؟ نمیبینی که جشن است، جشن استقلال!»
با قهر میگویم: «جشن چه؟ کتابهایم سوختند.»
میخندد. از ته دل قاهقاه میخندد. مثل اینکه من گپ احمقانهیی گفته باشم:«کتابها، کتابها، کتاب به چه درد میخورد.»
و بلندتر میخندد؛ بلندتر میخندد و میگوید: «واه واه صابون کالا را پاک کرد. خرکار خر را زد.»
صنف اول مکتب بودیم که همین جملهها را میخواندیم. به نظرم میاید که این آدم دیوانه است. به چهـرهاش دقیق میشوم، چهرهاش به نظرم آشنا میاید. معلم ما، معلم تاریخ ما است. یک زمانی معلم ما بود. خودش است، به ما تاریخ درس میداد:
«ها بچهها، ما باید به تاریخ پنج هزار سالهی خویش افتخار کنیم و جامعهیی بسازیم که نوین باشد.»
او بار دیگر چیغ میزند و میخندد:
«دیدی که جور کردیم، دیدی که ساختیم!»
بعد با حرکات مضحکی به رقص میشود و میخواند: «واه واه صابون کالا را پاک کرد. خرکار خر را زد!»
کتابها میسوزند. یکی پی دیگری میسوزند. مثل آدمها، مثل خانهها، مثل ساختمانها، صدای پیهم انفجار گوشهایم را کر میکنند. چشمهایم تاریک میشوند. میگریزم. فرصت ماندن نیست. باید گریخت. راه نجات کجا است؟ به کوچهی دیگری میرسم. باز هم آنجا مردم جمع شدهاند و هیاهویشان بلند است. در وسط چهار نفر را به دار آویختهاند. به آنها، به جسمهای کرخت شدهیشان حیرانحیران مینگرم. آنهارا حلقآویز کردهاند. تنبانهایشان تر شدهاند و از دهانشان خون سر زده است. چهرههای آنهابه نظرم آشنا میایند. آنهارا به چه گناهی به دار زدهاند؟ مردم خوشحالند و به سوی جسدهای آویزان تف میاندازند. مثل اینکه دشمنان واقعی خود را شناخته باشند. سوی چهرههای به دار آویخته شدهگان مینگرم. عجیب است. باورکردنی نیست. یکی از آنهاملنگ زنجیری است. دیگرش معلم تاریخ، سومیهم پیرمرد میوهفروش و چهارمی هم همان جوانی که همیشهآهنگ سرو روان را میشنید، بود. کسی بیانیه میدهد.کسی که بیانیه میدهد، شباهت به ملای مسجد کوچهی قدیمی ما دارد. نه، چهرهاش مثل چهره ی معلم تاریخ ما است. معلم تاریخ ما چهره عوض کرده است. حالا ریشش را گذاشته است که دراز شود. به عوض کلاه کارگری دستار به سر بسته است. به عوض پتلون و کُرتی، پیراهن وتنبان و چَپن پوشیده است. به گپهایش گوش میکنم. میگوید: «اینهافاسدین و فاسقین استند. در این شهر فساد شده است. این شهر باید پاک شود، با آتش...»
از کسی که در پهلویم ایستاده است، میپرسم: «اینهارا چرا به دار زدهاند؟»
به جوابم میگوید: «نمیبینی که تمام شهر را در دادهاند.»
به او میگویم: «دروغ است، دروغ. باور نکنید.»
همهمهیی میان ازدحام مردم پیدا میشود. زنهاو مردها همه به گریز میشوند. صدای فیر گلولهها و توپها طنین میاندازند. من هم پا به فرار میگذارم.
ناگهان خودم را در کوچهی خودمان مییابم. در رسته دکان های قصابی مییابم. روز است. نه صدای انفجاری است و نه صدای بم و طیاره. هوا آفتابی است. با تعجب به هر طرف نگاه میکنم. قصابها با خاطر آرام گوشت میفروشند. متوجه میشوم که قصابها، قصابهای گذشته نیستند. قصابها عوض شدهاند. قصابها تبدیل شدهاند. قد و قامتشان مثل همان قصابهای قبلی است. در چنگکهای دکانهابزها و گوسفندها آویزان نیستند. در چنگکها آدمهای سربریده آویزان استند. آدمهایی که مانند قصابها استند، گوشت میخرند. یکی از آنهابه ران جسد زنی که درچنگکی آویزان است، دسـت میکشد و میگوید: «از همین ران چهار کیلو.»
قصاب با خوشحالی با کارد بزرگش قطعهیی را از ران زن جــدا میکند. من از دیدن این صحنه بیاختیار چیغ میکشم: «آهای آدمها چه میکنید، چه؟»
آنهاحیرزده به من مینگرند. قصاب میخندد و میگوید: «دلش میخواهد که به چنگک بیاویزیمش.»
با خشم فریاد میکشم: «خودت را بیاویز، آدمکش!»
قصاب از دکانش خیز میزند، کاردش به دستش است، سویم میدود. من میگریزم. او دنبالم میدود. میان کوچهها و پسکوچهها میگریزم. قصاب مرا گم میکند و شاید هم از تعقیب من منصرف میشود و من به راهم ادامه میدهم. نمیدانم کجا میروم. اما میبینم به جایی رسیدهام. پشت یک در که در بالایش نوشته شده است: «مدیریت مسوول مجله.»
ها، فوراً یک مطلب تازهاز زندهگیم به یادم میاید. میخواستم استعفا بدهم. میخواستم به مدیرمسوول مجله بگویم که من دیگر توان نوشتن چیزی را ندارم. ها، فکر میکنم پس از آنکه از آن وظیفهی قبلی که درخواستیهای مردم را میگرفتم، برطرف شدم، مدتها بعد از آن شامل کار در این مجله شده بودم.
نمیدانم چرا خشمناک استم. با خشم و غضب در را میگشایم. مدیر مجله نیست. آنسوی میز او مرد دیگری ایستاده است. از دیدن من تکان میخورد. من هم از دیدن او تکان میخورم. او را هم میشناسم. او کجا و اینجا کجا؟ همان قصاب قبلی نزدیک کوچهیمان بود. حیرتزده به او نگاه میکنم. او سراسیمه است. به نظر میرسد که آمدن مرا به اینجا باور نمیکرد. وارخطا است. چرا؟ مثل اینکه در حال انجام عمل جنایتکارانهیی بوده است. احساس میکنم که عقب نگاههایش رازی است که میخواهد آن را از من پنهان کند. فکر کردم که این قصاب در پی طــرح پلانی اســت و میخواهد دنیای خیالها و رؤیاهایم را قطعهقطعه کند و از بین ببرد.
لحظهیی با تردید سویم مینگرد و بعد مثل اینکه مرا شناخته باشد، میخندد و میگوید: «بیا بیا خوشآمدی، خوشآمدی.»
در سیمایش میخوانم که میخواهد چیزی را از من پنهان کند. میلرزد. روی میز کارد قصابیش را میبینم که خونآلود است. خون تازه است. بیاختیار میپرسم: «تو اینجا چه میکنی؟»
میخندد. خندهاش تصنعی است. به نظرم میرسد که به خاطر پنهان داشتن رازی با چنین خندههای ساختهگی میخواهد خودش را به من عادی جلوه دهد. با صدای لرزان جواب میدهد: «بیا، من اینجا مقرر شدهام.»
حیران میشوم. مجله و قصاب. بعد میپرسم: «مدیر کجا است؟»
رنگش پریده است. میلرزد. از عقب میز چیزی را میکشد و روی میز میگذارد: «بیا من یک چیزی یافتهام.»
روی میز دستی را میگذارد. دست یک آدم. دستی مثل همان دست دختری که روی سرک افتاده بود. در بند دست چُوریهای طلا دیده میشوند. به سویم میبیند. از نگاههای حریصش بدم میاید. سوی دست نگاه میکند و میگوید: «طلاست، طلا. میگیریم و میگریزیم.»
و بعد قهقههزنان میخندد. سرم میچرخد. صدای خندههای او در گوشهایم میپیچد. دست به نظرم آشنا میاید. مثل همان دستی است که روی سرک افتاده بود. به یاد همان روزی میافتم که روز اول سال نو، اول نوروز بود. درختهای قهوهییرنگ شسته شده در باران از عقب مه و غبار دیده میشوند.
قصاب میخندد. قهقههزنان میخندد و میرقصد. به انگشت چهارمی دست قطع شدهی خونآلود حلقهی نامزدی است و یک انگشتر فیروزهیی. به اطرافم میبینم. در گوشهیی اتاق مدیر مجله، مدیر قبلی غرق خون افتاده است. یکه میخورم و وحشتزده فریاد میکشم: «او را کشتی، چرا او را کشتی؟»
قصاب به چشمهایم خیره میشود. چشمهایش مثل دو کاسهی خون است به یاد چشمهای گربهی خودمان میافتم. قصاب میگوید: «چرا نکشم، چرا؟»
به چوکی اشاره میکند: «او این چوکی را به من نمیداد. من هم کشتمش.»
دیگر تاب و طاقت ندارم. نفسم میگیرد. خیال میکنم خفه میشوم. خیال میکنم فضای اتاق مملو از زهر شده است. با عجله از اتاق بیرون میدوم. در بیرون به دیوار تکیه میدهم. سعی میکنم که هوای آزاد تنفس کنم و حالم بهتر شود. چشمهایم را میبندم و زود زود نفس میکشم. مرا چه شده است، مرا؟ من کجا استم؟ من کی استم؟ من چه میخواستم؟ من کی بودم و چه شدم؟ من، من....
صدایی تکانم میدهد. چشمهایم را میگشایم. گروه عظیمی از زنهاو مردها را میبینم که لباسهای سیاهرنگی پوشیدهاند. مقابل ساختمان تجمع کردهاند. اینهادیگر کیها استند؟ حیرانحیران به آنهامینگرم. صدها نفر غوغای عجیبی برپا کردهاند. کودک، پیر، جوان همه میخوانند. دستهجمعی آهنگی را میخوانند. با سوز و گداز. در صدای دستهجمعیشان خشم و سوز و هیجان و نومیدی احساس میشود، نوعی ناکامی. متوجه میشوم که آنهاهمان آهنگ را میخوانند: «یاد آن سرو روان آید همی...»
در صدا و سیمایشان غم و ماتم سنگینی را احساس میکنم. همه رنگ پریده و غمگین استند. مثل آدمهایی که محکوم به اعدام باشند. مثل مردههایی که از قبرها بیرون شده باشند. مثل کسانی که حکم اعدامشان صادر شده باشد. مثل کسانی که سوی دار بروند. چیزی از این وضع سر در نمیاورم. فکر میکنم که دیوانه میشوم. فکر میکنم دچار جنون و کابوس شدهام. از آنجا دور میشوم تا فکرم دگرگون شود. به من چه که آنهاچه میکنند و چه میخوانند.من خودم در حال جان کندن استم. دیگر به من چه اهمیتی دارد که بدانم چرا آنهالباس سیاه پوشیدهاند و چرا همان آهنگی را میخوانندکه من زمانی از آن بدم میامد. من خودم حس میکنم دیوانه میشوم. در ذهنم آدمهای به دار آویخته شده فریاد میکشند. ملنگ زنجیری، جوانی که در باغ برایم پیاله میریخت، همان کسی که روز اول سال نو با او روبهرو شده بودم. پیرمرد میوهفروش همه و همه دیوانه شده بودند. همه چیغ و فریاد میکشیدند. قصابها میخندیدند. مـعلـم تاریخ بیانـیه میداد. مـن، مـن، مـن میخواهم از این دارالمجانین فرار کنم. میروم، میگریزم. چند قدم دورتر با جوان رماننویس روبهرو میشوم. همانی که همیشهمیدیدم و نامش یادم میرفت. نشسته است روی زمین. پیش رویش دهها تا دست افتادهاند، دستهای بریدهی آدمها. با کارد دستها را میبرد و چوریها و انگشترهای آنهارا درمیاورد و میگوید: «رمان چه و کار چه، طلا، طلا، طلا.»
بوی دهانش به مشامم میاید. باز به یاد دیوی میافتم که در افسانهها شنیده بودم. دیو به نظرم نمودار میشود. مثل یک فیل است. کلهاش مانند کلهی آدم است. هر سو را بو میکشد و میگوید: «بویبوی آدمیزاد!»
سبزپَری و زردپَری یادم میایند که خوشحالند از اینکه دو جوان، دو شهزاده را به جنــون کشاندهاند. مأمور رنگپریده وضعیفی مقابل نظرم میاید که عقب میزی میان هزاران ورق و دوسیه نشسته است. دستهایش زیر زنخ، چشمهایش سوی در، در یک شهر ویران شده و خالی، منتظر یکی از مراجعانش است که برگردد و درخواستیش را تسلیم شود.مأمور شاید همانجا یخزدهباشد و شاید مرده باشد. مثل مجسمهیی مانده باشد. با چشمهای راه کشیده و پرستوی بهار گمکردهیی دورادور این مجسمه، دوسیهها و کاغذهای پوسیده میچرخد و دوباره از راه پنجره میان آسمان آبی پرواز میکند.
***
در حویلی استم. آمدهام به خانه. برگشتهام به خانه. باورم نمیشود که در خانهی خودمان باشم. پدرم و برادرم در دو طرف تختهی شطرنج نشستهاند. مادرم نماز میخواند. رادیوی کوچک برادرم خبر پخش میکند. از جنگ ، از خون و از کشتن و کشته شدن آدمها. صدای میومیو گربه تکانم میدهد. میبینم در گوشهی حویلی خودش را کلوله کرده و نشسته است. مرا دیده است. ترسیده است. میومیو میکند. از کجاها خودش را پس به اینجا رسانده است. نزدیکش میشوم. با همان نگاههای مرموز و کشندهاش به من میبیند. سرم میچرخد. فکر میکنم که گربه فاتح شده است. به نظرم میاید که گربه با نگاههای نیشخندآمیزش به من میگوید: «دیدی؟ نگفته بودم؟»
سراپایم، وجودم یک تکه خشم میشوند. یک پارچه آتش، میلرزم. با عجله خشت پختهیی را از کنار کُرت صحن حویلی برمیدارم. آرامآرام سوی گربه میروم. دهانش پرخون است. مثل اینکه چوچههای گربهی دیگری را خورده باشد. شاید هم گوشت آدمها را خورده باشد. دست آغشته به خون یادم میاید. آدمهای به دار آویخته شده به یادم میایند. چوریهای طلایی، حلقهی نامزدی، انگشتر فیروزهیی و دست بریده شدهی خونآلود به نظرم میایند. دهان گربه خونآلود است. از چشمهای گربه میخوانم که جنایتی را مرتکب شده است. انتقامش را گرفته است. با نگاههای گنهآلود و در حین حال پیروزمندانه سویم میبیند. با نگاههایــش ظاهراً تسلی میدهد که خیر باشد، اما در باطن میخندد و میگوید: «دیدی، نگفته بودم؟»
دمش را آرامآرام به حرکت میاورد. مثل اینکه میداند که دیگر راه گریزی نیست. من با یک حملهی سریع خشت پخته را سویش پرتاب میکنم. با یک ضرب قوی، ضرب قویی که اصلن تصور نمیکردم. صدای نالهی گربه در فضای حویلی میپیچد. از دهانش خون میاید. مادرم فریاد میکشد: «کشتی؟ دیوانه، چرا او را کشتی؟»
برادرم که سرش روی تختهی شطرنج خم است، میگوید: «برو پیش، به خیالم که کیش شدی؟»
مادرم گریهکنان به سراغ گربه میرود. من به اتاقم برمیگردم. در را میبندم و خودم را مثل جسد سنگین مردهیی روی کتابهای پراگندهی اتاق میافگنم. چشمهایم را میبندم. حس آرامش میکنم. اما یک چیزی رنجم میدهد. یک غم، از اینکه حالا چه فایده داشت که من این گربه را کشته بودم. شاید من هم در عطش انجام یک جـنایت میسوختم و میخواستم با کشتن این گربه این عطشم را فرو نشانم. شاید آنچه که بر دنیای ما حکومت میکرد، بر من نیز تأثیر کرده بود و لابد من هم باید مرتکب جنایتی میشدم و با ریختن خون و کشتن گربه، همرنگ و همسان دیگران میشدم. گویا من مجبور بودم که قبول کنم و لااقل گربه را بکشم تا از کاروان زمان عقب نمانم. شاید همینطور بود و شاید هم نه.
صدایی در گوشهایم طنین میافگند. مثل اینکه کسی، صفحههایی از کتابی را برایم میخواند. اول نمیدانم که چه میخواند. کمکم که دقیق میشوم، میتوانم درک کنم که چه میخواند:
«آیا زندهگی همه اش تن در دادن به پلیدیها نیست؟ آیا تو آنچه را که میخواستی، دریابی، چیز بیهودهیی نبود؟ شاید به خاطر گریز از این همه بیهودهگیها به چیزی پناه بردی که به تو آرامشی بخشد و شاید هم میدانی که بیهوده است ،اما ناگزیر خودت را گول زدی.....
...دفاع از حقوق، به دست آوردن حقوق و آزادی، برای رهایی از ظلم و استبداد، آدمها تفنگها را برمیدارند به عنوان دفاع از حق، خود را به کشتن میدهند. نه به خاطر احقاق حقوق، بل باز به خاطر ابقای عدهیی از آنهایی که تجارت میکنند. به خاطر تنپرورها و راحت طلبان و آنهامورد تجارت دگرگونهیی قرار میگیرند. تجارت جالب، تجارتهای تکامل یافته، مدرن و پیشرفته، از چه کسی چه چیزش را با حیله و مکر باید گرفت. هر کسی را به گونهیی باید در خدمت خود قرار داد. عقدهها رنگارنگ اند. احساسات مختلف اند. رنگها رنگارنگ اند. اینهاچیزهایی استند که بسیار خوب به درد تجارت پیشهگان میخورند، به درد رونق تجارت.
اصالت ارزشها از هم فرو میپاشند. آن همه تعالیمی که در کتابها به دیگران توضیح میدهند، نه به خاطر آن است که انسانهارا به سوی اعتلای شخصیت رهنمون سازند، بل به خاطر آن است که آنهارا باید عیار ساخت به مقصد استعمال و استخدام. بوری گندمم را به شانه بگیر و به خانه ببر. مرا به پشتت بگیر و به خانه برسان. اگر نان و آب و هوا، اگر این همهچیزهایی را که پشت ویترینهاگذاشتهایم، در همهجا به دسترس همهگان باشد، آنگاه چه کسی بوری گندم مرا به شانه بگیرد و به خانهام ببرد؟ چه کسی مرا به پشت بگیرد و به خانه برساند؟ چه کسی غذایم را بپزد؟ کی لباسهایم را بشورد؟ کی بوتهایم را پالش دهد؟ کی شانههایم را بمالد، کی؟ حالا آنهابه خاطر رسیدن به نان و آب و هوا، به خاطر ارضای عقدههای سرکوفتهیشان، به خاطر رسیدن به آنچه که عقب ویترینهاگذاشتهایم، به خاطر ارضای عقدهها و محرومیتهایشان که ما خود آنهارا در وجود آنهابه وجــود آوردهایم، به هر کاری که ما خواسته باشیم، تن در میدهند. میکشند، خون میریزند و برای ما که صاحبان ویترینهای زندهگی استیم، صداقت و وفاداریشان را ثابت میسازند. تفنگ بگیر، عزیزم، رمان چه و کار چه؟ به دهان کسی بکوب و کسی را زیر لگد بگیر و طلاهایش را بدزد تا مزهی زندهگی را بدانی. زندهگی چیزی نیست، جز همین لذایذی که ما از گوشت، شراب و زن و قدرت یافتهایم.
میدانی؟ فراموش مکن، زود فراموش میشوی. زود پیر میشوی. زود مرگ به سراغت میاید. زود مرگ طبیعی فرا میرسد. چرا باید پیر شوی؟ چر ا باید بمیری؟ دنیایی از لذایذ در جایش، در اختیار تو است. تو ناگهان متوجه میشوی که از این لذایذ دیگر نمیتوانی استفاده کنی و آنگاه راه دیگری هم است که لااقل این عقده را ارضا کنی. از راه خودخواهی، حکمروایی، عظمتطلبی، سیاستبازی و پامال کردن دیگران. معنویت به خاطر این است که آدمها را سحر کنیم، مصروف نگه داریم تا بیشتر اصلیت خود و واقعیتهای پوشیده شده را از یاد ببرند. در معنویت منفی منحرف و غوطهور میشوند. آنگاه آب بیشتر گلآلود میشود و ماهی فراوان به دستمان میاید. در این میانه، کارگردان خودمان استیم. دایرکتر همهچیز، ملتها را خودمان تحریک میکنیم. ملتها را خودمان علیه خودمان با دستهای خودمان مسلح میسازیم. ملتها را خودمان علیه خودمان به قیام وامیداریم. این یکی از ضروریات بقای ما است. از قیام و مسلح شدن آنهانمیترسیم. آنهارا با دستهای خودشان خفه میکنیم. این یکی از راههای بقای ما است و دیدیم که شیوهیکار ما از بازار افتاد، تغییر شیوه میدهیم. اشیای عقب ویترینهارا تغییرشـکل میدهیم. درامههای تازهیی را ایجاد میکنیم و عقدههای جدیدی را به جای عقدههای کهنه به وجود میاوریم.
ما به خودمان زحمت بسیار نمیدهیم. ما کلهها و مغزها را میخریم، بعد از آنهادر تغییر شیوههای بقایمان کار میگیریم و....»
میگویم: «بس است، دیگر نمیخواهم بشنوم.»
دوباره برمیخیزم، سرم درد میکند، به شدت. به گوشه و کنار اتاق نگاه میکنم. نمیدانم چه کنم. احساس میکنم که مدتها است مسافرم،مهاجرم. حس دلتنگی برایم دست میدهد. حسی برای برگشتن به خانه، به سرزمین خودم. انگار که سالها است در سفرم و از خانه و سرزمین خودم دورم. دلم میخواهد از این قفس برهم و پروار کنم به سرزمین خودم بروم.
به خانهی خودم. به کوهستانهای پرمهر و پرصفایم برسم. به همزادانم برسم و به آنسوی رازهای گنگ و مبهم احساس، به رازهای فراموش شده و خفته در خاک برسـم و از این درماندهگی، گمراهی و آوارهگیهای دردآلود رهایی یابم. احساس میکنم من زمانی در آن دامنههای روحپرور کوهستانها، در آغوش آرامش جریان چشمهساران، میان سبزهها و سنگها زندهگی کردهام. به خیالم میاید که مرا از آنجا، از کوه و سنگ، از ابر و باران و سبزه برداشتهاند و به اینجا افگندهاند. مرا از خودم، از سرزمین خودم، از کوهستانم، از لالهها، آبهای شفاف و خنک، از میان ابرهای سپید، از خودم جدا کردهاند. میخواهم به همه بگویم که من از نسل سبزهها و پروانهها استم، من از تبار سکوت شبهای بهار استم. از نسل رازهای مبهم احساس و عشق.
دستی موهایم را نوازش میکند. میشناسم دست کیست.مثل دست مادرم است. چشمهایم را بستهام تا شاید با لالاییهای مادرم خوابم ببرد. میپرسم: «مادر، چه وقت خانه میرویم؟»
صدای پدرم را میشنوم: «خانهمانه نماند، خانهخراب شدیم، همهچیز سوخت و رفت.»
آهنگ مبهم و مرموزی میشنوم. گذشتههای زیبایی که هویتشان در مه سپیدی پیچیده است، از خاطرم میگذرند . نمیتوانم بگیرمشان. نمیتوانم هویت مشخصی از آنهارا در میان فضای مه آلود ببینم. اینهاچیزهایی استند که قدرت سحرآمیز احیای احساسات گنگ و ناشناختهی مرا دارند. اینهاچیزهایی استند که باغ سراسر سبز و شگوفه و طراوت و تازهگی احساساتم را آبیاری میکنند.اینهابه من چیزهایی هم میگویند. بیهودهگی همهچیز و جستوجوی گوهری در میان ویرانهگاه هستی آدمی، به من چیزهایی هم میگویند. من نمیفهمم. اما احساس مبهمیدر درونم به آنهاپی میبرد. من این پی بردن نهانی و رمزآلود را زندهگی میپندارم و بیداری.
اشک در چشمهایم حلقه میزند. شاید تلاشهای من هم مانند تلاشهای پدرکلانم ناتمام ماندند. احساس میکنم که با همهی دویدنهاو تَپیدنهاکسی را که باید پیدا میکردم، نیافتم. کسی را که باید پیدا میکردم و با یک عذرخواهی وجدانم را از این همه عذاب میرهانیدم. قطرههای اشک روی گونههایم میلغزند. کتابی را برمیدارم، از میان ورقهایش برگها و ساقهی خشکیدهی گلهای لاله، میافتند. خشک و خشک اند. دیگر که دست بزنی، گَردگَرد میشوند. فـــرو میریزند. پدرم میاید. سوی من میبیند و میگوید: «تو دیوانه شدهای، تو خودت را کشتهای؟»
به چشمهای پدرم مینگرم. به نظرم میاید که او به آنچه که میگوید، خودش باور ندارد. پدرم در حالیکه زیر لب غُمغُمکنان چیزهایی میگوید، برمیگردد. من دوباره روی کتابها دراز میکشم. چشمهایم را میبندم. دنیایی از حبابها را میبینم که در فضا در حر کت اند. آهنگ مبهمیبه گوشهایم میایند. در میان حبابهای رنگارنگ، میبینم که زن چاق هندویی نشسته است و پیش رویش بساط چوریهای رنگارنگش را هموار کرده است. دخترکی چوری خوش میکند. هر کدام آنهارا برمیدارد، نگاهش میکند و دوباره سر جایش میگذارد. چوریهای شیشهیی رنگارنگند. دلم به دخترک میسوزد. بهامیدهایش، به رؤیاهایش، که مانند این چوریها مرغوب و رنگارنگند. اما او چه میداند که عقب این زیباییها چه دیوهایی در کمین نشستهاند. گربه به نظرم میاید. افتاده است. از دهانش خـون سر زده است. خیال میکنم که این گربه هم برای من به بار سنگینی مبدل شده بود، شاد میشوم که لااقل از نگاههای شیطنتبارش رهایی یافتهام. شاید بعد از این بتوانم کمی احساس سبکی بکنم و دیگر این گربه که یک موجود چندبعدی و رنگارنگ بود، اذیتم نکند.
اما با آن هم حس ناکامی میکنم. برمیخیزم. مردهام. حس میکنم، باید باور کنم که حس میکنم، مردهام. مانند آن برگها و ساقهی گل لالهی خشکیده از میان کتاب زندهگی افتادهام. دیگر خودم را در آینه نـخواهم دید. کاروانهای بیهودهگی با جلال و شکوه خاصشان به پیش میروند. صداهای هیجانزدهیی را مشنوم: کیشو مات، کیشو مات، کیش و مات.... و صدای قهقـههی خندهها را،از اتاق بیرون میروم.به باغ پشت خانه یمان میروم. درختها خشکیدهاند. درختها برهنهاند. باغ از بوی پوسیدهگی برگها انباشته است. روی برگهای پوسیده و خاکهای باغ، خودم را میافگنم. برگهایی که دیگر نفس نمیکشند. گونههایم را روی برگهای پوسیدهی درختها میمالم. ناگهان صدای گربهیی را میشنوم. میبینم گربهیی بر لب دیوار باغ نشسته است. به من میبیند. همان گربه است که من کشته بودمش. میبینم که سوی من نگاه میکند. شاید باز با نگاههایش به من میگوید: «دیدی؟ نگفته بودم؟»
حیران میشوم. حتمی در خوابم او را کشتهام. او که هنوز زنده است. مأیوس میشوم. چشمهایم را میبندم. نمیخواهم ببینم چیزی را. تصویری در ذهنم مجسم میشود. در یک شهر ویرانه و خالی، در یک شهر متروک و خراب و خاکزده، در یک شهر مرده و مجسمه شده، به پشت میز دفتر عرایض مأموری با نگاههای راه کشیده نشسته است و مثل یک مجسمه. ورقههای درخواستی هر طرف تیت و پاشان افتادهاند.
سست و بیحالم. بوی پوسیدهگی برگهایی که دیگر نفس نمیکشند، به مشامم خوشآیند میاید. آرزو میکنم که کسی بیاید و مرا از خواب بیدار کند و من مطمین شوم که این همه را خواب دیدهام و فردا بار دیگر به جستوجویم بپردازم.
نوازش دستی را روی موهایم حس میکنم. باز با دلتنگی میپرسم:
«مادر، چه وقت خانه میرویم؟ چه وقت؟»
کابل، 1370 خورشیدی