ورود به آسمايی :  23.03.2007 ، نشر در آسمايی:  24.03.2007

دکتور اسدالله حبيب

 

سه سروده در حاشيۀ بهار

 

 

بهاربی پرستو

 

گوييد رعد و توفان ديگر ميان ببندند

تا راه خانه ها بر تيرافگنان ببندند

برناتوان کشيها هر روز می فزايد

زين بعد جمله مرغان تير و کمان ببندند

تا آهوان رهايی يابند از پلنگان

بر روی شان نقاب شير ژيان ببندند

نوباوگان گنجشک تا وارهند از مار

تعويذ دفع دشمن بر بال شان ببندند

امسال باغها را از مهرگان خطر نيست

در را مگر بگوييد بر باغبان ببندند

احوال بره ها را ديدند گوسپندان

گفتند بايد اول دست شبان ببندند

در مجمع ملل هم درمان فقر کردند

در کوچه کوچه گفتند تصوير نان ببندند

در بين مردمان تا الفت پديد گردد

بايد که مهر مهره بر بازوان ببندند

از چارسوی دنيا فرياد و دود خيزد

آتش فروشها کی باشد دکان ببندند

در شهر ما بهاران آيند بی پرستو

زيرا نمانده سقفی تا آشيان ببندند

 

 

عبارات ذهن شيطان

 

کی رنجه کرد  ز ما خاطر بهاران

کی سوی خانۀ ما برد سنگ باران را

به داد گاه شب بی هنر کدامين دست

به چوب فاجعه بست آفتاب تابان را

درين تمام افق يک ستاره پيدا نيست

که ذوق پويه دهد رهرو بيابان را

کناره گيرترينان ز هوش می لافند

که خوانده اند عبارات ذهن شيطان را

درين قمار بزرگ آن کسی نه برد و نه باخت

که از فراغت ساحل بديد توفان را

عجب جنون زده فصلی که باد هم به غلط

نوازشی نکند گيسوی پريشان را

 

دشنه و دود

 

بهاران و درختان ديار ما ز هم دور اند

چی دانستم که روزی کوه

چنان تنديس بودا

- لب ز وعظ آفتاب گرم خواهد بست

چه دانستم که آتش پاره ها الفاظ پولاد اند

به ايمايی توان يک شهر را مرثيه باران کرد

بهاری را ز پا ديوارِ يک کشورپشيمان کرد

من آن جاها

ميان دامن پرچين تاکستان سبزش

- خوشۀ خورشيد می ديدم

شمالش سالها دست نوازش بود

***

من آن جا عمر افشاندم

و شبهاباصدای آشنا درکوچه هايش بيت ها خواندم

من آنجا شامگاهان روشنی خانه هايش را دعا کردم

ز پنهانی ترين غم باعروس ماهتابش قصه ها کردم

***

سحرگه در اشارتهای انگشت درختانش سلامی بود

و هر آوای مرغی کودکان را هم پيامی بود

***

من آن جا با سرود و سحر آبش خواب می رفتم

گليمم را ميان صخره ها هموار می کردم

و با موسيچه هايش راز می گفتم

شمال آن جا که تا ياد آيدم دست نوازش بود

گل هر برف بر بال يکی افرشته می آمد

و ما و فصلهايش دست بر گردن

که تا ياد آيدم يکديگر خود را تو می گفتيم

***

جوان مردان بدند آن جا

همه دين ورز و کشتی گير

روان شان با پرافشانی آزاد کبوتر شاد

خود از نسلی به نسل آزاد

سبق خوانان شان سی پاره ها را داشتند آزاد

***

من آن جا هر ستاره را به نام کوچکش آواز می دادم

***

چه دانستم مرا آن کوکبان از خويش می رانند

و از من فصلها بيگانه می گردند

***

ز چندين سال آبش می رود بيمار

زمين از مرده و از طعنۀ تلخ کدال و بيل شد بيزار

پياپی خانه می فرسايد اما گور می رويد

و مردم با سکوت سنگ با هم قصه می گويند

شروع قصه ها از فاقه و فرياد و از پسکوچه ها ی کوچ

***

مبادا سالهای عيد قربانی انسانست ؟

عبوراشک بر بام غروبش می شود تکرار

شفق را خشم مرمی می کشد بر دار

***

خداجويانه آن مردم

دعا بر گور می خوانند و می کوچند

دگر از کوچ راهی نی

اميد صبحگاهی نی

توان سبز گشتن باز در جان گياهی نه

بهار آزرده خاطر مرغکان الکن

تمام نامه ها نمناک

تصاويرسوارانش گريبان چاک

بهاران را که آزردست ؟

***

ببين در دور دست آيا

نهيبی ، نعره يی ، بانگی ، خروشی هست ؟

و يا در انتظار نعره گوشی هست ؟