جاوید فرهاد

غزلی برای غزل



ای کاش از تموز گریزان شوی غزل


در دشت های تف زده باران شوی غزل

وقتی که شب رسید تو با یک چراغ شعر

بر بام خاطرات نمایان شوی غزل

می خواهمت که راز تصوف شوی و بعد

در لابلای زمزمه پنهان شوی غزل

یعنی میان خلوت شاعر ورق ورق

یک مولوی به سینه غزلخوان شوی غزل

با کوله بار وسعت احساس عاقبت

پیش خدای عاطفه مهمان شوی غزل

بعداً به روی سفرهء دلتنگی اش عزیز

شیر و شکر شوی، عسل و نان شوی غزل