هارون يوسفی
ترس
ساعت یازده و نیم شب بود. سرک های خالی از عابرین را چراغهای کم نور روشن نموده بودند. آقای « ن » از سرویس پیاده شده . عمارات برایش نا آشنا بودند. طوری که لیلا خانم برایش نشانی گفته بود، آپارتمان 105 عقب مغازه خوراکه فروشی قرار داشت.
آقای « ن » از گولایی گذشت. می خواست به طرف آپارتمان 105 برود که دفعتاً آواز مرد غضب آلودی را شنید:
- ایستاد شو!
آقای « ن » خواست به عقب نگاه کند، ولی بازهم صدا را شنید:
- ایستاد باش به عقب نگاه نکو.
مرد ناشناس باز هم از عقب او صدا زد:
کدام طرف روان استی؟
آقای « ن » آهسته گفت:
- خا ... خانه..ء... یک ، یک نفر از ..... از آشنایانم . مهمان هستم......
- می خواهی عیاشی کنی؟
- مه .... مه.....فقط می، می خواستم کمی...
- احمق! در خانه منتظرت هستند.
- خا..... خانمم ..... خا.... خانهء مادر.... خود رفته .... برای دو.... روز.
- ترا که تنها بگذارند هر طرف دُمبک میزنی!
- دیگرها ..... هم، همی ، کا.... کا .... کارا ره می کنن.
- تو سگ کوچه استی !
راست می گویین، مه سگ کوچه استم .... اما هیچ کس خبر ندارد که مه..... امشب این جا..... می آیم...
تمام شد گردنت را بده!
آقای « ن » وحشت زده سر خود را دور داد. پنچ متر دور تر مردی را دید که با سگ خود گپ میزد، و ریسمان بر گردن او می بندد.***
برگشت به صفحهء « هارون يوسفی و طنازی هايش»